این مقاله را به اشتراک بگذارید
«جوانی» داستانی از جوزف کنراد، درباره جوانی است که حالا پیر شده و خاطرات جوانی اش را از دریا تعریف می کند. با برداشته شدن مرز بین انسان و دریا، دو مفهوم جوانی دریایی و دریای جوانی به ذهن متبادر میشود.
جوزف کنراد نویسنده لهستانی است که در سال ۱۸۵۷ متولد و در سال ۱۹۲۴ درگذشت. بخش مهمی از آثار این نویسنده واقعگرا، مربوط به داستان ها و رمان های دریایی اوست که بسیاری از تصاویر و توصیفات آن ها ملهم از زندگی واقعی و دریانوردی کنراد در دریاهای جهان است.
پیش از این ۳ رمان کوتاه کنراد را در مطلبی با عنوان شب تاریک و بیم موج در رمانهای دریایی جوزف کنراد مورد بررسی قرار دادیم. «کاکاسیای کشتی نارسیسوس»، «طوفان دریا» و «مرز سایه» ۳ رمانی هستند که یادداشت مذکور به آن ها پرداختیم و محور اصلی آنها نیز تقابل انسان و دریاست. اصولا دریا، در داستانهای کنراد، یک سوژه منفعل و بیشعور نیست بلکه کاملا به عنوان یک موجود زنده ایفای نقش میکند و دلهرهای که در دل ملوانان کشتی شکسته ایجاد میکند، تا حدودی به دل خوانندگان داستان نیز راه پیدا می کنند.
ترجمه پریسا همایون روز از داستان «جوانی» جوزف کنراد در قالب یکی از عناوین «کلاسیک های مدرن» انتشارات قدیانی، سال ۹۲ در ۹۶ صفحه با قطع جیبی چاپ شد. در این رمان، مفهوم مهم دیگری به نام جوانی در کنار دریایی وحشی و بی رحم قرار گرفته و با حضور گاه گاهی اش، خود را به رخ مخاطب می کشد.
دریایی که کنراد با آن سر و کار دارد
بینشی را که کنراد و مردم محیط اطرافش نسبت به دریا داشته، می توان در این داستان هم مشاهده کرد. بینش خود کنراد را می توان در روح آثارش جستجو کرد اما او در ابتدای این داستان آورده است: «این ماجرا در هیچ جایی به جز انگلستان اتفاق نمی افتد؛ جایی که انسان و دریا یکی می شوند و دریا جزئی از زندگی بسیاری از مردم است. این مردم دریا را به خاطر تفریح، سفر یا امرار معاش تا حدودی یا به طور کامل می شناسند.» البته راویان داستان های کنراد یا به عبارتی خود او، (چون داستان ها و رمان های دریایی او، در واقع تصویری از خود و خاطراتش در دریا هستند.) سفرشان بر دریا را یا از روی تفریح، سفر و ترک کردن زندگی زمینی و یا امرار معاش شروع می کنند اما همان طور که در «جوانی» هم می بینیم، دریا بعد از مدت کوتاهی از شروع سفر، برای آن ها معنی دیگری پیدا کرده و برایشان تبدیل به یک موجود زنده و دارای فهم و ادراک تبدیل می شود.
جمله ای که نشان دهنده آرایه تشخیص قائل شدن برای دریا و دادن شخصیت به اوست، به این ترتیب است: «خدمه لیورپولی سخت کوش، مقاوم تر از آن بودند که تصور می شد. این را در طول سفرمان فهمیده بودم. دریا این مقاومت را به آنها هدیه داده بود. بی کرانگی، تنهایی ای که روح و روان سرد و تاریکشان را احاطه کرده بود.»
محکوم به رسیدن به هیچ جا!
در داستان «جوانی» راوی یکی از مردانی است که به همراه شخصیت اصلی دور یک میز نشسته و از خاطرات دریانوردی شان می گویند. در ادامه و پس از معرفی کوتاه شخصیت ها، راوی، سکان روایت داستان را به یکی از مردان دور میز سپرده و خواننده به شنیدن داستانی مینشیند که یکی از دوستان راوی، تعریف می کند. نکته ای که در این میان مطرح است، این است که داریم قصه کشتی ای را می خوانیم که قرار نیست به مقصد برسد بلکه قرار است اتفاقات مربوط به آن، مفاهیم خودشناسی و انسان شناسی را به خدمه اش بیاموزد. سفر کشتی از انگلستان به سمت بندر بانکوک در شرق است اما این کشتی محکوم است به هیچ جا نرسد! چون خودش به مقصد نمی رسد و در میان اقیانوس ناکام می ماند. (اما مردان کشتی به وسیله قایق های نجات خود را به هدف می رسانند.)
از جهتی، می توان به یک مشخصه مشابه، بین کشتی های داستانهای دریایی کنراد اشاره کرد؛ این که مردان داستانهای دریایی این نویسنده، همگی یا در کشتی های اسقاط و فرسوده خدمت می کنند و یا کشتی شان دچار طوفان و سانحه شده و ناچار است، لنگ لنگان بار خود را به مقصد برساند. اکثر کشتی های داستانی کنراد نیز، کشتی بادبانی هستند و کشتی های زغالی، کمتر در ساحت مرکب شخصیت های اصلی او سر بر می آورند. شخصیت روایت کننده داستان «جوانی» نیز در میانه های آن، با اشاره به تعمیرات و رفع خرابی های کشتی زیر پایش اشاره می کند که: «فکر کردم خیلی خوب است که به آن کشتی قدیمی وفاداریم. باید سرانجام آن را می دیدم.
نکته دیگر درباره این داستان، حس و تجربه ای است که راوی جوان، در پهنه دریاها با آن آشنا می شود. او که معاون دوم ناخدای کشتی است، همیشه به دنبال فرصتی است تا مسئولیت های بزرگ به عهده بگیرد و بعد از غرق شدن کشتی و سوار شدن به قایق های نجات، مسئولیت یکی از آن ها را به عهده می گیرد. او از لفظ «کرجی کوچکم» برای این قایق استفاده می کند: «قایقی که خودم ناخدایش بودم». یعنی این شخصیت به دنبال قایق یا تخته پاره ای است که خودش ناخدایش باشد و خودش به شخصه با امواج روبرو شود، نه تحت فرمان ناخدایی دیگر.
مفهوم «شرق»؛ شرق اسرارآمیز
یکی از مسائل مهم درباره این رمان، درباره مفهوم و باری است که واژه «شرق» در آن دارد. شرق در این رمان، ساحل نجاتی است که خدمه کشتی برای رها شدن از سفر جهنمی باید به آن برسند. اتلاق و در نظر گرفتن معناگرایی عرفان و اندیشه شرقی در این رمان، زیاد کردن هیجان نقد و اصطلاحا پیازداغ قضیه است. اما می توان تا حدی، این گونه هم به موضوع نگاه کرد. با این حال، شرق در واقع همان بانکوک و ساحلی است که از ابتدای سفر قرار بود، خدمه و راوی داستان به آن جا برسند. بنابراین لزومی ندارد که شرق را به همان مفهوم شرقی که در نظر داریم، فرض کنیم. «من شرق را این گونه می بینم. بله، مکان های پررمز و راز آن را دیده و به خود روحش نگاه کرده ام، ولی همواره آن را از داخل قایقی کوچک می بینم؛»
هرچقدر هم که رسیدن به هدف و بندر بانکوک به تاخیر می افتد، تمنای رسیدن و دیدن ساحل نجات، برای راوی و همراهیانش در کشتی، جذاب تر و از طرف دیگر، محال تر می شود. هرچه قدر که دریا، روی خشن و قوه قهریه خود را بیشتر به دریانورد جوان (راوی) نشان می دهد، او به مقصد یا همان ساحل نجات و به عبارت دیگر شرق، مشتاق تر می شود: «شرق اسرارآمیز پیش روی من بود؛ معطر همچون گل، خاموش همچون مرگ و تاریک همچون قبر.»
وقتی هم که با هزار زحمت و با استفاده از قایق های نجات، افراد کشتی به ساحل شرقی می رسند، راوی این چنین از درونش میگوید: «و بعد، قبل از آنکه حتی لب هایم را از هم باز کنم، شرق با من سخن گفت، ولی با صدای غرب.» در این فراز می توان تا حدودی ارجاع فرامتنی شرق و غرب را در نظر گرفت. به هر حال، دریانورد ۲۰ ساله که در اولین سفر دریایی اش به عنوان معاون دوم ناخدا در کشتی خدمت می کند، از غرب عالم به شرق آن رسیده و همان سفر درونی را که در آثار دیگر از آن سراغ داریم، به پایان برده است. شاید این عبارت سفر درونی و تحول فردی، کلیشه ای شده باشد اما جمله ای که در متن داستان، ناظر بر این مفهوم است، به این ترتیب است: «تا آن زمان نمی دانستم که چطور انسانی هستم. صورت های تکیده و چهره های افسرده ی دو ملوان همراهم را به یاد می آوردم و جوانی خودم و…»
همان طور که اشاره شد، یکی از مفاهیم کلیدی این داستان که خود اثر نیز نامش را از آن وام گرفته، جوانی است. در جایی از رمان، مردی که ماجراهایش را تعریف میکند، خطاب به دوستانش که دور میز نشستهاند، میگوید: «ولی حقیقت را بگویید، بهترین زمان زندگیمان همان زمانی نبود که در دریا بودیم؟ زمانی که جوان بودیم و چیزی نداشتیم و در دریایی بودیم که تنها هدیهاش سختی و گرفتاری است…»
در طول سطور رمان نیز، مرد قصه گو، مرتب چنین جملاتی را تکرار می کند: «آه! جوانی!»، «آه! افسوس جوانی!» و یا «جوانی! جوانی ِ نادان، فریبنده و زیبا»
یکی از تصاویر بدیع و جالب داستان که در فرازهای پایانی آن قرار دارد، سطور مربوط به آتش سوزی و غرق شدن کشتی است که شخصیت راوی یا همان معاون دوم ناخدا از کشتی خارج شده و در قایق نجات منتظر ناخدا و خدمه دیگر است اما هرچه انتظار می کشد، آن ها نمی آیند. سرآخر وارد کشتی در حال سوختن میشود و خدمه را میبیند که با خیال راحت نشسته و مشغول غذا خوردن هستند و وقتی علت را جویا می شود، به او می گویند حیف بود که این غذاها در کشتی بسوزند. از طرف دیگر ما هم سعی کردیم، آخرین غذای روی عرشه این کشتی را بخوریم. حالا می توانیم کشتی را ترک کنیم.
صادق وفایی/ مهر