این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: ادبیات و تجربه طنز
خنده، قضیه مهمی است
نادر شهریوری(صدقی)
شاید لااقل یکبار این جمله به گوشمان خورده باشد که یک روز صبح گرگور زامزا بیدار میشود و میبیند تبدیل به حشرهای عظیم شده است اما این تنها زامزا نبود که در زندگیاش با امری محال مواجه میشد. پلاتون کاوالیوف، افسر ارزیاب که بیشتر دوست میداشت او را سرگرد خطاب کنند نیز یک روز صبح که از قضا زودتر از معمول از خواب برخاسته بود و میخواست نگاهی به جوش کوچکی که شب قبل روی بینیاش ظاهر شده بود بیندازد، با کمال تعجب با غیبشدن ناگهانی دماغش مواجه میشود. او که به پترزبورگ آمده بود تا شغلی درخور شأنش پیدا کند و سپس با زنی که جهیزیه کلانی داشته باشد ازدواج کند با گمشدن دماغش مسیر زندگیاش تغییر میکند.
بعد از گمشدن دماغ، سلسلهای از ماجراهای معقول و نه محال پیش میآید. کاوالیوف که رویاهایش را بر باد رفته میبیند به همهجا رجوع میکند. کار را به روزنامهها میکشاند، اما هیچ روزنامهای حاضر به چاپ آگهی برای پیداکردن دماغ نمیشود؛ زیرا گمان میبرند ممکن است توطئهای در کار باشد. در میان آثار گوگول شاید هیچ یک از آثارش به اندازه «دماغ» جوهر کافکایی نداشته باشد. این داستان از امری محال آغاز میشود و سپس داستان سیری منطقی و معقول مییابد. مسخ را شاید بتوان مضمونی گوگولی نیز در نظر آورد. «مسخ» که یکی از مضامین بزرگ گوگول است بهمعنای چیزی است فراتر از تغییر ناگهانی، اما مسخ در خود پایان نمیگیرد، بلکه سرسختانه در پی آن است که پایهای باشد برای ساختن قالب و مضمون.»١
مسخ در خود پایان میگیرد و با جابهجایی هویتها خود را بسط میدهد. جابهجایی هویتها مضمون اساسی طنز است. مسخ حتی در شکل غمانگیزش نیز حاوی طنزی نهفته است، این جابهجاییها که در بعدی وسیعتر میتوان از آن بهعنوان سفر نام برد هم سفری درونی است و هم سفری بیرونی. حتی گرگور زامزا در داستان مسخ اگرچه به یک عنکبوت بدل شده و در خانه زندانی است، اما او نیز در اتاق خود سفر میکند و روی سقف یا دیوارهای اتاق خود به این طرف و آن طرف میرود. حتی در داستان قصر کافکا نیز با سفرکردن روبهرو میشویم که در داستان قصر، کافکا نیز به سفر میرود. سفر ک. به آنگونه است که او در شهر خودش به یک بیگانه بدل میشود. در اینجا نیز با نوع خاصی از سفرکردن روبهرو هستیم که همچون دیگر سفرهای کافکا «امر سفر» را از چارچوب سفرهای سنتی متفاوت میکند، اما در گوگول با سفر بهمثابه جاده روبهرو هستیم «اگر مسخ فرایند «آغازین» داستان در کار گوگول است، جاده تصویر کانونی آن است.»٢
سفرکردن همراه با تغییر هویتهای پیدرپی یا در واقع با هویت نامعلوم مضمون یکی از بهترین نوشتههای ادبی «نفوس مرده» است. چیچیکوف، بازیگر اصلی نفوس مرده، خود را نجیبزاده، ملاک، رایزن آموزشی، کارگشای قضایی، بازرس فسادناپذیر گمرک و متخصص با حسن نیت در تجارت و بنابر مقتضیات، هر آدم دیگر و با هر هویت دیگری معرفی میکرد، اما هیچیک از آنها نبود. شیادی بود با هویت نامعلوم که با هویتهای بس نامعلومتر از خود، یعنی نفوس مرده سوداگری میکرد، تجارتی کاملا پرسود با سرمایهای نسبتا کم: چیزی معادل ۵٠٠روبل. چیچیکوف بسته به سخاوت یا خساست مالکین «نفوس مرده» و بسته به تواناییهای شخصی که در جلب نظر مشتری داشت- به راستی در این کار استاد بود- چیزی معادل پنج تا ١٠روبل برای هر دهقان مرده که تا قبل از الغای سرفداری در روسیه- ١٨۶١- به آنها سرف میگفتند، میپرداخت و سپس با ارائه اسناد «نفوسی» که بانک روسیه بنابر سرشماری قبلی آنها را زنده میپنداشت، ولی در واقع مرده بودند وامی معادل ۴٠هزار روبل دریافت میکرد. تجارتی پرسود که به ذهن کسی خطور نکرده بود و سوداگران طماع را انگشتبهدهان کرده بود.
برای این فریبکاری چیچیکوف سفر خود به روسیه را آغاز میکند: یک کالسکه با راننده و خدمتکار لازمه هویتی است که چیچیکوف بهعنوان نجیبزاده به آن نیاز دارد تا خود را نجیبزاده جا بزند. با این حال چیچیکوف هیچ اهمیت نمیدهد که اساسا نجیبزاده است یا نیست. او میتوانست به هر اسم و نقش دیگری درآید، چون مساله اصلا آن است که «چیچیکوف در واقع اصلا چیچیکوف نیست.»٣ او آنچنان از تحرک و جابهجایی روحی و جسمی برخوردار است که در هر شرایط به صرفِ دیدن چشماندازی فریبنده به آن سوی سفر میکند «رگبار به طور مایل میبارید ابتدا یک طرف کالسکه را زیر ضربات خود گرفت، سپس طرف دیگر را، و بعد جهت حملهاش را تغییر داد و با ریزش مستقیم سقف را زیر ضرباتش گرفت… چیچیکوف از کالسکه به بیرون خم شد و گفت: سلیفان!
سلیفان پاسخ داد: چیه قربان؟
-چشم بینداز ببین ده دیده نمیشه؟»۴
اگر کل طنز را از یک نظر پنهانکاری بدانیم گوگول با بهتعویقانداختن هویت بر شدت پنهانکاری میافزاید، حتی آن هنگام که نوزدرف همهچیز را از راست و دروغ و البته بیشتر دروغ بههم میبافت و پته چیچیکوف را روی آب میاندازد باز هویت چیچیکوف هیچ محرز نمیشود. گوگول اگرچه میگوید «مدتزمانی نگذشت که همهچیز کاملا تشریح و توصیف گردید»۵ اما طنز مساله آن است که هیچچیز روشن نمیشود. ابتدا گفته میشود چیچیکوف زنی داشت که او را ترک کرده و اگر این نبود، فرماندار مدتها پیش با ازدواج دخترش با چیچیکوف که ثروت قابلملاحظهای داشته موافقت میکرده، اما به موجب روایت دیگر اصلا چیچیکوف زن نداشته و دختری را دوست میداشته که باوجود زرنگبودن چیچیکوف والدین دختر حاضر نمیشوند دخترشان را به او بدهند و بعدها «قضایای چیچیکوف در کلبهها مورد بحث و گفتوگوی مردمی واقع شد که هرگز چشمشان به چیچیکوف نیفتاده بود.»۶
اینگونه میشود که هر چقدر زمان میگذرد نهتنها «هویت» احراز نمیشود، بلکه کافکاوار میگریزد و بر ابهام البته افزوده میشود. این ابهام درباره کافکا متناسب با زمانهاش بعدی عمیقتر و بحرانیتر مییابد. کافکا بلاتکلیفی را نیز بر ماجرا میافزاید و با اینکار دنیای معاصر را آنچنان دچار تردید میکند که برای خلاصشدن از بیمعنایی بهدنبال هر پاسخی برای هر سوال نگردد. طنز برای هر نویسندهای تجربهای متفاوت است. در بکت طنز تجربه بربادرفتن نوعی جدیت و ثقل تفسیر است «طنز در بکت برباد نمیرود، خنده صدای زبانی است که میکوشد خودکشی کند اما از آن درمیماند و این بسیار اندوهباورانه خندهآور است.»٧ طنز برای گوگول و کافکا میتواند جابهجایی هویت باشد. در مورد کافکا میتواند کوچههای تنگ، پیچدرپیچ، شهری نامعین، تعلیقی دایمی و البته قدمگذاردن به سفری بیمقصد باشد، اما گاه به همه اینها میتوان خندید، خندهای از فرط استیصال، گاه از فرط درماندگی یا از فرط خندهداربودن، خندهای اینگونه میتواند مهم باشد، درست همانگونه که گوگول گفته بود: «آه! خنده قضیه مهمی است!»
پینوشتها:
٢،١- از چشم فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری، صص١۵١، ١۵٨
۶،۵،۴،٣- مردگان زرخرید، گوگول، ترجمه فریدون مجلسی صص ٣٩١، ۵٩، ٢٧٠، ٢٧١
٧- خیلی کم… تقریبا هیچ، شایمون کریچلی، ترجمه لیلا کوچکمنش، ص٢٧٧