این مقاله را به اشتراک بگذارید
ویلیام فاکنر و «خشم و هیاهو»یش به روایت ژان پل سارتر
مثله کردن زمان برای کشف و شهود در لحظه!
توجه و عنایت نویسندگان و منتقدان ادبی اروپایی و به ویژه فرانسویان به ادبیات امریکا، به شکلی برجسته خاطره توجه منتقدان سینمایی و خاصه اصحاب کایهدوسینما را به فیلمسازان امریکایی زنده میکند، فیلمسازانی نظیر آلفرد هیچکاک و یا ساموئل فولر که تا پیش از آن چندان در ولایت خودشان جدی گرفته نمیشدند و برخی از آنها -مثلا هیچکاک- اگر اعتباری داشتند به عنوان صنعتگر بود تا هنرمند. به هرحال به نظر میرسد فرانسویان شم بسیار خوبی در شناسایی و نشان دادن عیار ادبیات و هنر امریکا را داشتند. تحلیل زیر درباره «خشم و هیاهو»، نوشته ژان پل سارتر نویسنده و فیلسوف به نام فرانسویست، که با اگزیستانسیالیسم خود دهه ها روشنفکران را سر کار گذاشته بود! هرچند امروز دیگر نظریهی تعهد در ادبیات او رنگ و روی سابق را ندارد، اما این مسئله به هیچ وجه از شان و بزرگی او نمیکاهد که اگر چه مقام فلسفیاش بر دیگر وجوهی که داشت میچربید، اما با آثار ادبی خود نشان داد در عین حال نویسندهای بزرگ نیز هست. مقاله زیر را بخوانید تا به لیست ویژگیهای او بیفزایید که منتقد ادبی چیره دستی هم بود. این توضیح را هم اضافه کنیم مطلب زیر ترجمه ابوالحسن نجفی است که حق بسیاری بر ادبیات ایران به خصوص با شناسایی ادبیات فرانسه به کتابخوانان ایرانی داشته است.
***
مسئله زمان در خشم و هیاهو
ژان پل سارتر
ابوالحسن نجفی
کسی که “خشم وهیاهو” را میخواند نخست از غرابت صناعت آن شگفت زده میشود: چرا فاکنر زمان قصهی خود را شکسته و قطعات آن را درهم ریخته است؟ چرا نخستین دریچهای که بر این جهان افسانهای گشوده میشود ذهن مردی ابله است؟
خواننده به وسوسه میافتد تا شاخصهایی بیابد و خط سیر ماجرا را برطبق ترتیب زمانی آن پیش خود تنظیم کند: “جاسن و کارولین کامپسون سه پسر و یک دختر داشتهاند. دختر که نامش کدی است با مردی به نام دالتون ایمز رابطه یافته و از او آبستن شده است؛ لازم است که هر چه زودتر شوهری برای او دست و پا کنند…” در اینجا خواننده بازمیایستد، چون ناگهان در مییابد که نه داستان فاکنر را که داستانی دیگر را نقل میکند. زیرا فاکنر نخست این ماجرا را به صورت منظم در نظر نگرفته بوده است تا سپس مانند ورقهای بازی آن را در هم بریزد: فاکنر نمیتوانسته است به گونهای دیگر نقل کند.
در رمان مرسوم کهن، ماجرا متضمن گرهی است: قتل باباکارامازوف در برادران کارامازوف (از داستایوفسکی) و ملاقات ادوار با برنار، در سکهسازان (از آندره ژید). بیهوده به دنبال این گره در خشم و هیاهو میگردیم. آیا گره داستان در اخته شدن بنجی است؟ یا در ماجرای عاشقانه و حقیر کدی؟ یا در خودکشی کونتین؟ یا در نفرت جاسن از دختر خواهرش؟ هر واقعه جزیی چون بر آن بنگریم از هم باز میشود و وقایع دیگری را، همه وقایع دیگر را، در پس خود آشکار میکند. هیچچیز روی نمیدهد، قصه به پیش نمیرود، بلکه همچون حضوری مزاحم و وقیح، با تراکمی بیشتر یا کمتر، زیر هر کلمه کشف میشد.
خطاست که این نابهنجاریها را بازیهای بیموجبی برای هنرنمایی بشماریم. زیرا که صناعت داستان همواره بر دید فلسفی نویسنده دلالت میکند. وظیفه منتقد آن است که پیش از ارزیابی آن به بازیابی این بپردازد. و اما کاملاً هویدا است که فلسفه فاکنر فلسفهای است ناظر به زمان.
بدبختی آدمی این است که در زمان قرار دارد. به قول خود فاکنر در همین کتاب: “انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان برند که عاقبت روزی بدبختی خسته و بیاثر میشود، اما آنوقت خود زمان است که سرچشمه بدبختی ما خواهد شد.” این است موضوع حقیقی رمان “خشم و هیاهو”. و اگر صناعتی که فاکنر بهکار میبندد، در بادی امر، نفی زمان مینماید بدین سبب است که ما مفهوم زمان را با توالی زمان مخلوط و مشتبه میکنیم. سنه و ساعت از ساختههای آدمی است. به قول فاکنر:”این که ما دائماً از خود بپرسیم که وضع عقربههایی خودکار بر روی صفحهای ساختگی و قراردادی از چه قرار است نشانه عمل ذهنی است. مدفوعی است چون عرق تن.”
برای رسیدن به زمان واقعی باید این مقیاس ساختگی را که مقیاس هیچچیز نیست به دور افکند:”تا وقتی که تیک تاک چرخهای ساعت، زمان را میخورد زمان مرده است. فقط وقتی ساعت از کار بماند زمان از نو زنده میشود.” پس حرکت کونتین که ساعت جیبیش را میشکند ارزش تمثیلی دارد: ما را به زمان بیساعت میبرد. زمان بنجی ابله، که حرکات ساعت را در نمییابد، نیز زمان بیساعت است.
آن گاه آن چه میماند و کشف میشود زمان حال است. نه آن حد فاصل مطلوبی که جایش به شایستگی میان گذشته و آینده مشخص شده است: زمان حال فاکنر ذاتاً مصیبتبار است؛ همان رویداد حوادث است که چون بختک روی سینه ی ما میافتد، عظیم و تصورناپذیر؛ روی سینه ما میافتد و ناپدید میشود. در ورای این زمان حال هیچ نیست، چون آینده وجود ندارد. زمان حال از جایی نامعلوم سربر میکشد و زمان حال دیگری را پس میراند؛ حاصل جمعی است که مداوم از سر گرفته میشود:”و… و… و بعد…” مانند شیوه دوس پاسوس اما پوشیدهتر و ناپیداتر. شیوه روایت فاکنر نوعی “جمع بندی” است: اعمالی که انجام میگیرند؛ حتی اگر از دیده کسانی که آنها را انجام میدهند نگریسته شوند، چون در زمان حال ورود کنند از هم میپاشند و میپراکنند: “به طرف جالباسی رفتم و ساعت را که هنوز دمرو بود برداشتم. شیشهاش را بر لبه جالباسی کوبیدم و ریزههایش را در کف دستم ریختم و آنها را در زیر سیگاری گذاشتم و عقربهها را پیچاندم و از جا کندم و آنها را هم در زیرسیگاری گذاشتم. تیک تاک ساعت همانطور ادامه داشت.”
خصوصیت دیگر این زمان حال “فروروندگی” است. من این کلمه را به کار میبرم چون کلمه بهتری سراغ ندارم. غرضم نوعی “حرکت ساکن” این غول بیشکل است. در داستان فاکنر هرگز پیشروی وجود ندارد، هیچچیز نیست که از آینده برآید. زمان حال نخست یکی از امکانات آینده نیست (مثل وقتی که دوست من عاقبت پدیدار میشود، یعنی همان میشود که من انتظار داشتم). زمان حال بودن یعنی بیدلیل پدیدار شدن و فرو رفتن. این فروروندگی، نگرشی انتزاعی نیست: در خود اشیا است که فاکنر آن را حس میکند و میکوشد تا من خواننده هم آن را حس کنم:”قطار راه آهن نیم دایرهای زد. ماشین با ضربههای ریز نیرومند نفس نفس میزد، و بدین گونه آنها ناپدید شدند در حالی که به نرمی در آن هاله بدبختی و شکیبایی بیزمان و آرامش راکد محصور شده بودند…” یا این جمله:”زیر نشست درشکه، سمها که مانند حرکات دست زنی خامه دوز واضح و سریع بودند پیشروی بدون کاهش مییافتند، مثل آدمکی که با حرکت صحنه چرخان نمایش به سرعت به پشت صحنه کشیده شود.” چنین مینماید که فاکنر در بطن اشیا سرعت یخ بستهای را در مییابد: جهشهای منجمد و متحجری که بدون جنبش رنگ میبازند و واپس میروند و ریز و ناپدید میشوند وجود او را لمس میکنند.
با این همه، این سکون گریزنده و تعلق ناپذیر را میتوان متوقف و تعلقپذیر کرد. کونتین ممکن است بگوید: من ساعتم را شکستم. منتها، چون این را بگوید عملش گذشته است. گذشته را میتوان نام برد، باز گفت و حتی تا اندازهای آن را از طریق مفاهیم کلی ثابت و مستقر کرد، یا از راه دل آن را باز شناخت. فاکنر در رمان پیشین خود سارتوریس همیشه حوادث را هنگامی شرح میدهد که به انجام رسیده باشند. در خشم و هیاهو همه چیز در پشت صحنه میگذرد: هیچچیز اتفاق نمیافتد، بلکه همه چیز اتفاق افتاده است. اینجا است که میتوان این جمله عجیب یکی از قهرمانهای کتاب را دریافت:”من نیستم، بلکه بودم.” از این نظر هم فاکنر از انسان میتواند مجموعه بیآیندهای بسازد:”ماحصل تجربیات اقلیمیاش”، “ماحصل بدبختیهایش”، “ماحصل آنچه دارد”: در هر لحظه انسان خطی میکشد و زندگیش را میبندد، زیرا زمان حال هیچ نیست مگر همهمهای بیقانون، مگر آیندهای گذشته.
میتوان بینش فاکنر را با بینش کسی که در اتومبیل سرگشادهای نشسته باشد و به پشت سر خود بنگرد قیاس کرد. هردم اشباحی بیشکل از چپ و راست او برمیجهند: آشفتگی مشاهدات و لرزههای صافشونده و نوارهای رنگارنگی از نور است که فقط اندکی بعد، با گذشت زمان و فاصلهگیری، به صورت آدم و درخت و وسایط نقلیه در میآیند. درنتیجه، زمان گذشته قدرت تازهای مییابد و رنگی از “ماورای واقعیت” به خود میگیرد: خط و مرز آن واضح و استوار میشود، ساکن و تغییرناپذیر میشود. زمان حال، نامناپذیر و ناثابت، به زحمت میتواند در برابر آن تاب بیاورد. زمان حال پراز خلا و حفره است و از طریق همین حفرهها اشیا و امور گذشته بر آن هجوم میآورند، ثابت و بیحرکت و خاموش، چونان داورانی یا نگاههایی. گفتار درونی قهرمانهای فاکنر و خواننده را به یاد مسافرت با هواپیما میاندازد که پر از چاههای هوایی باشد: در هر چاهی، ذهن قهرمان “در گذشته سقوط میکند”، به پا میخیزد و باز فرومیافتد. زمان حال وجود ندارد، بلکه بهوجود میآید، “نیست” بلکه “میشود”، همهچیز “بود”.
در سارتوریس زمان گذشته “تاری” نامیده میشد، زیرا که سخن از خاطرات ساخته شده و خانوادگی بود، زیرا که فاکنر هنوز صناعت خود را نیافته بود. در خشم و هیاهو، زمان گذشته فردیتر و نامشخصتر است. اما وسوسهای است چنان نیرومند که گاهی زمان حال را میپوشاند ـ و زمان حال مانند رودی زیرزمینی در تاریکی حرکت میکند و آفتابی نمیشود مگر آنگاه که خودش هم گذشته باشد. هنگامی که کونتین به “بلاند” توهین میکند حتی متوجه عمل خود نمیشود، بلکه به یاد نزاعش با دالتون ایمز میافتد. و هنگامی که ” بلاند” او را میزند این مشاجره زیر مشاجره دیگری در گذشته (میان کونتین وایمز) پنهان میشود و به شکل آن درمیآید. بعداً “شریو” شرح خواهد داد که چهگونه بلاند کونتین را زد: صحنه را شرح خواهد داد زیرا که آن صحنه به صورت تاریخ در آمده است ـ اما هنگامی که در زمان حال روی میداد هیچ نبود مگر لغزشی نرم در زیر حجابهایی.
شنیدهام که ناظم سابق دبیرستانی خرف شده بود و حافظهاش چون ساعت شکستهای از کار مانده بود و این ساعت همواره چهل سالگی او را نشان میداد. سنش به شصت رسیده بود، اما خودش نمیدانست. آخرین خاطرهاش حیاط مدرسهای بود و گردشهای دستهجمعی روزانه به گرد آن. از این رو زمان حال خود را به اعتبار این گذشته آخرین تفسیر میکرد و به اطمینان این که مشغول مراقبت دانشآموزان در زنگ تفریح است به دور میزش میچرخید. چنیناند قهرمانهای فاکنر.
از این هم بدتر: گذشته آنها، که منظم است، بر طبق ترتیب زمانی تنظیم نمیشود. در حقیقت، کواکبی عاطفی در کارند: برگرد چند مضمون اصلی (آبستنی کدی، اختگی بنجی، خدکشی کونتین) تودههایی بیشمار و خاموش در چرخشاند. بیمنطقی ترتیب زمانی و “بیان احمقانه و مدور ساعت” از همینجا ناشی میشود: نظام گذشته نظام دل است. نباید پنداشت که زمان حال چون بگذرد به صورت نزدیکترین خاطرههای ما درمیآید. مسخشدگی زمان حال ممکن است آن را به ژرفای حافظه براند یا نیز در سطح آب نگه دارد. فقط تراکم خاص آن و معنای فاجعی زندگی ما سطح آن را تعیین میکند.
چنین است زمان در نظر فاکنر. آیا ما آن را باز نمیشناسیم؟ آیا آن را در جای دیگر ندیدهایم؟ این زمان حال وصفناپذیر که چون قایق شکستهای از همه سو آب در آن رخنه میکند، این یورشهای ناگهانی زمان گذشته، این نظام عاطفی، متضاد با نظام فکری و ارادی که بر طبق ترتیب زمانی عمل میکند ،لیکن از واقعیت به دور میماند، این یادآوریها )وسوسههای مداوم، کج و معوج، از هم گسسته)، این قطع و وصل عواطف و احساسات… آیا همان زمان از دست رفته و بازیافته ی مارسل پروست نیست؟ نمیخواهم تفاوتهای این دو را نادیده بگیرم. مثلاً میدانم که رستگاری به نظر پروست در خود همین زمان هست، در تجلی مجدد و کامل زمان گذشته است. اما به عکس، در نظر فاکنر، زمان گذشته هرگز از میان نمیرود ـ بدبختانه ـ همیشه حاضر است، مشغله ی دایمی ذهن است. از قلمرو زمان نمیتوان گریخت مگر از طریق خلسههای عارفانه. عارف کسی است که همیشه میخواهد چیزی را فراموش کند: “من” خودش را، به طور کلی زمان را، یا تجسمهای مجازی ذهن را. از نظر فاکنر، باید زمان را فراموش کرد:”دوباره خود را در زمان میدیدم و صدای ساعت را میشنیدم. این ساعت پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من میداد گفت: کونتین، من گور همه امیدها و همه آرزوها را به تو میدهم. به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی همه تجارب بشری به کار ببری، و”حوایج” تو از این طریق برآورده نخواهد شد هم چنانکه “حوایج” پدرت و “حوایج” پدر پدرت نشد. من این را به تو میدهم نه برای آن که زمان را به یاد بیاوری، “بلکه برای این که گاهی بتوانی لحظهای آن را از یاد ببری”، برای این که از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان، خود را از نفس بیندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمیرسد. حتی جنگ در نمیگیرد. “صحنه” جنگ فقط دیوانگی و نومیدی انسان را به او نشان میدهد، و پیروزی چیزی نیست مگر “توهم” فیلسوفها و احمقها.” کاکاسیاه روشنایی ماه اوت از آن رو که زمان را فراموش کرده است، ناگهان به خوشبختی عجیب و الیم خود دست مییابد. “فقط پس از آن که فهمیدی که هیچچیز نمیتواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچچیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آنوقت به هیچ کمکی نیاز نداری.”
اما از نظر فاکنر هم چنان که از نظر پروست، زمان در وهله نخست چیزی است که جدا میکند. به یاد بیاورید آن بهت زدگی قهرمانهای پروست را که دیگر نمیتوانند به عشقهای گذشته خود باز گردند و آن سرگشتگی عشاق را در خوشیها و روزها که به عشقهای خود چنگ انداختهاند زیرا میترسند که این عشقها بگذرند و میدانند که میگذرند. همین دلهره را در کتاب فاکنر هم میتوان دید: “آدم هرگز نمیتواند کاری بکند که آنقدرها هم وحشتناک باشد، اصلاً نمیتواند هیچکار خیلی وحشتناکی بکند، حتی چیزی را که امروز به نظرش وحشتناک میآید فردا نمیتواند به یاد بیاورد.” و نیز:”عشق یا غم مثل اوراق قرضه است که بدون نقشه بعدی خریده میشوند و بعد خواهینخواهی موعدشان سر میرسد و بدون اطلاع قبلی بازخرید میشود و جایشان را به هرجور قرضه دیگری میدهند که خدایان در این وقت میفرستند.”
در حقیقت پروست در داستاننویسی بایستی صناعت فاکنر را بهکار گرفته باشد، زیرا نتیجه منطقی دید فلسفی او چنین ایجاب میکرد. منتها، فاکنر مردی سرگشته است و چون خود را سرگشته می بیند میتواند خطر کند، میتواند تا انتهای اندیشه خود پیش برود. پروست نویسندهای است پیروی اسالیب کهن و نیز فرانسوی است: فرانسویان به امساک سرگشته میشوند و همیشه هم در آخر سر، خود را باز مییابند. فصاحت کلام و علاقه به افکار روشن و “روشنفکربازی” موجب تحمیل این فکر به پروست شدهاند که ترتیب زمانی را، لااقل به صورت ظاهر حفظ کند.
پس دلیل عمقی این مشابهت را در پدیدهی ادبی بسیار رایج این زمان باید جست: اکثر نویسندگان بزرگ معاصر، پروست و جویس و دوس پاسوس و فاکنر و ژید و ویرجینیا ولف، هریک به شیوه خود کوشیدهاند تا زمان را مثله کنند. بعضی گذشته و آینده را از آن برمیدارند تا آن را به کشف و شهودی محض از “لحظه” مبدل سازند؛ بعضی دیگر، چون دوس پاسوس، آن را به صورت حافظهای مرده و بسته درمیآورند. لکن پروست و فاکنر به سادگی آن را سر میبرند، بدینگونه که آینده را از آن میگیرند، یعنی “بعد” اعمال بشری و بعد آزادی را. قهرمانان پروست هرگز دست به اقدامی نمیزنند. البته پیشبینی میکنند، اما پیشبینی آنها به خود آنها میچسبد و نمیتواند مانند پلی به آن سوی زمان حال افکنده شود. خواب و خیالی است که از برابر واقعیت میگریزد. آن آلبرتین که پدیدار میشود همان نبود که انتظارش را داشتند و انتظار هیچ نبود مگر اندک جنبوجوشی بینتیجه و محدود به لحظه. اما قهرمانهای فاکنر حتی پیشبینی هم نمیکنند. رو به پشت سر خود کردهاند و اتومبیل آنها را میبرد. خودکشی آتی که سایه سنگینش را بر آخرین روز زندگی کونتین افکنده است یکی از امکانات بشری نیست، زیرا یک لحظه هم به فکر کونتین نمیرسد که بشود خودکشی نکرد. این خودکشی، دیواری پابرجا است، شیئی است که کونتین پسپس به آن نزدیک میشود و نه میخواهد و نه میتواند آن را تعقل کند:”گویا تو این همه را صرفاً ماجرایی میبینی که مویت را به اصطلاح یک شبه سفید میکند بیآنکه اصلاً ظاهرت را تغییر بدهد.” این اقدام نیست، سرنوشت محتوم است. چون جنبه ی ممکنش را از دست میدهد دیگر وجودی هم در آینده ندارد: از هم اکنون حی و حاضر است و همه ی هنر فاکنر متوجه ی این منظور است که به ما القا کند که گفتوگوهای درونی کونتین و آخرین گردشش از “هم اکنون” خودکشی کونتین “است”.
اینجاست که به گمان من میتوان این امر ظاهرا متناقض را توجیه کرد: کونتین آخرین روز زندگیاش را در گذشته میبیند، هم چون کسی که خاطراتی را به یاد بیاورد. اما کیست که به یاد میآورد، زیرا آخرین اندیشههای او تقریباً با انفجار حافظهاش و با نابودیاش مقارن است؟ در جواب باید گفت که زبردستی رماننویس در انتخاب زمان حال است تا براساس آن زمان گذشته را نقل کند. و فاکنر در اینجا برای زمان حال لحظه ی بینهایت کوچک مرگ را انتخاب کرده است. بدینگونه، هنگامی که حافظه کونتین شروع میکند تا خاطراتش را مرور کند (“از پشت دیوار، صدای فنرهای تختخواب شریو را و بعد صدای کشیده شدن کفشهای دمپاییش را به کف اتاق شنیدم. از جا برخواستم …”) دیگر مرده است. این همه هنر و، حقیقت را بگویم، این همه “نادرستی” هدفی جز این ندارد که جانشین “کشف و شهود آینده” شود که نویسنده فاقد آن است. اکنون همه چیز و، در وهله نخست، خصوصیت غیرمنطقی زمان روشن و واضح میشود: چون زمان حال امری غیر مترقب است پس “بیشکلی” فقط از طریق هجوم درهم و برهم خاطرات میتواند تعیین شود. و نیز این نکته روشن میشود که چرا زمان موجب “بدبختی خاص آدمی” است، زیرا اگر آینده واقعیت داشته باشد، زمان، آدمی را از گذشته دور و به مستقبل نزدیک میکند؛ اما اگر شما آینده را از میان بردارید، دیگر زمان هیچ نیست مگر چیزی که جدا میکند، چیزی که پیوند زمان حال را از خودش میگسلد: “تو دیگر نمیتوانی این فکر را تحمل کنی که دیگر این طور رنج نبری.” آدمی زندگیش را صرف مبارزه با زمان میکند و زمان مانند اسیدی آدمی را میخورد، او را از خودش جدا میسازد و مانع میشود تا او انسانیت را متحقق کند. آنوقت است که همهچیز پوچ میشود: “زندگی افسانهای است که از زبان دیوانهای نقل شود، آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد.”
ولی آیا زمان انسان بدون آینده است؟ زمان میخ را، زمان کلوخ را، زمان اتم را قبول دارم که زمان حال دایم باشد، ولی آیا انسان میخ متفکر است؟ اگر بتوان او را در زمان کلی، در زمان سحابیها و ستارهها و چینخوردگیهای طبقات زمین و ردههای جانواران فرو برد (چنانکه در حوضی از اسید سولفوریک) حرفی نیست. منتها، شعوری که از این لحظه به آن لحظه میآویزد نیز باید نخست شعور باشد و سپس در زمان باشد. آیا میپندارید که زمان از بیرون بر آن وارد میشود؟ شعور نمیتواند “در زمان باشد” مگر به شرط آنکه، از طریق همان تحرکی که آن را شعور میسازد، “زمان بشود”. یا به قول هایدگر شعور باید “زمانی” شود. بنابراین پذیرفتنی نیست که آدمی را در هر لحظه از زمان حال متوقف سازیم و او را به عنوان “ماحصل آنچه دارد” تعریف کنیم. زیرا ماهیت شعور مستلزم این است که خود را به پیشاپیش خود در آینده بیفکند. نمیتوان بودن آن را درک کرد مگر از طریق آنچه خواهد شد. وجود فعلی آن از طریق امکانات آیندهاش تعیین میشود. و این همان است که هایدگر “نیروی خاموش امر ممکن” مینامد.
انسان فاکنر را، این وجود محروم از امکانات آینده را که فقط از طریق آنچه بود تبیین میشود، شما در خود نمییابید. بکوشید تا به شعور خود دست یابید و درون آن را بکاوید، خواهید دید که میانتهی است و در آن چیزی جز آینده نخواهید یافت. مقصودم نقشههای شما و انتظارات شما هم نیست، بلکه همین حرکتی که شما آن را در حین عبور میگیرید برای شما معنایی ندارد مگر این که اتمامش را به بیرون از آن، به بیرون از خود، در “نه هنوز” بیفکنید. این فنجان با ته آن که شما نمیبینید ( اما ممکن بود که ببینید زیرا در انتهای حرکتی قرار دارد که شما هنوز نکردهاید)، این کاغذ سفید که پشتش ناپیدا است (اما شما ممکن است ورق را برگردانید و آن را ببینید) و همه اشیای ثابت و حجیمی که ما را احاطه کردهاند آنیترین و متراکمترین کیفیات خود را در آینده گستردهاند.
انسان “ماحصل آنچه دارد” نیست، بلکه مجموع آن چیزهایی است که هنوز ندارد، که ممکن است داشته باشد. و حال که میتوانیم بدینگونه در آینده فرو رویم آیا از خشونت بیفکر زمان حال کاسته نمیشود؟ رویداد حوادث مثل بختک روی سینه ما نمیافتد، زیرا که حادثه طبعاً و ذاتاً “آینده بوده” است. و در مورد خود زمان گذشته هم آیا مورخ برای توضیح آن نخست وظیفه ندارد که آینده آن را تجسس کند؟ پوچی و سخافتی را که فاکنر در زندگی آدمی میبیند میترسم که نخست خود در آن نهاده باشد. نمیگویم که آن پوچ نیست. لیکن پوچی دیگری در کار است.
سبب چیست که فاکنر و بسیاری نویسندگان دیگر این پوچی را، که نه چندان به کار داستاننویسی میآید و نه چندان حقیقی است، انتخاب کردهاند؟ به نظر من دلیلش را در اوضاع و احوال اجتماعی زندگی عصر ما باید جست. نومیدی فاکنر به گمان من مقدم بر فلسفه او است: برای او، هم چنان که برای ما، آینده مسدود است. هر آن چه می بینیم، هر آن چه میگذرانیم ما را بر میانگیزد تا بگوییم:”این نمیتواند دوام بیاورد”، و با این حال تغییر و تحول حتی تصورپذیر نیست مگر به صورت فاجعه و مصیبت. ما در دوره انقلابات ناممکن زیست میکنیم، و فاکنر هنر خارقالعادهاش را در این راه صرف میکند که این جهان میرنده از پیری و خفگی ما را شرح دهد. من هنرش را دوست دارم، اما به فلسفهاش اعتقاد ندارم: آینده مسدود باز هم آینده است. به قول هایدگر: “حتی اگر واقعیت بشری دیگر چیزی “پیشاپیش” خود نداشته باشد، حتی اگر حسابش را متوقف کرده باشد، باز هم هستیاش در “پیش رفتن از خود” تعیین میشود. مثلاً قطع همه امیدها موجب قطع واقعیت بشری از امکاناتش نیست، بلکه فقط نوعی شیوه ی زیستن نسبت به همین امکانات است.