این مقاله را به اشتراک بگذارید
درآمدی بر مدرنیسم و پست مدرنیسم
روی بوین، لی رتانسی/ مترجم:خیام فولادی تالاری
اشاره:
روی بوین استاد دانشگاه پلی تکنیک تاین در نیوکاسل است. او کتابهاب متعددی دربارهء اندیشه اجتماعی روپایی معاصر و یک کتاب درباره نظریه فرهنگی فرانسه در اواخر بیستم منتشر کرده است. او مؤلف کتاب«فوکو و دریدا: سوی دیگر خرد»است.
علی رتانسی استاد دانشگاه سیتی لندن در علوم اجتماعی است. او مؤلف«مارکس و تقسیم کار»، ویراستار«ایدئولوژی، روش و مارکس»و کمک ویراستار«رادکالیسم درآموزش و پرورش» است.
چند سالی است که موضوع پست مدرنیسم، جامعه شناسان، تحلیلگران فرهنگی، نظریه پردازان ادبی و فیلسوفان بسیاری را به خود جلب کرده است و این نکته را به سهولت میتوان از نوشتههای بیشمار آنان در این زمینه در سالهای اخیر دریافت. اما، گویا، دراینباره هنوز اتفاق نظر وجود ندارد. از این رو، این نوشتار میکوشد تا به توضیح و تبیین اصطلاحات مهم و اساسی این مبحث بپردازد و آن دسته از مفاهیم نظری را که در نگاه نخست دشوار و دیریاب به نظر میرسند تا حد ممکن ساده گرداند. نخست باید دید که پست مدرنیسم جای چه چیزی را گرفته است. پس لازم است مفاهیم«مدرنیته»، «مدرنیسم»، «پست مدرنیته»و «پست مدرنیسم»روشن شوند.
مارشال برمان«مدرنیته»را حاصل مجموعه حوادثی میداند که مخاطره، لذت، رشد و تغییر انسان و جهان را نوید میدهند، ولی درعینحال سنتهای مألوف و امنیت را نابود میسازند؛ ؛ فواصل طبقاتی، اقلیمی و عقیدتی را کوتاه میگرداند، اما با وجود این بر اثر تغییرات بی وقفه، تضادها و ابهامها به تلاشی و فروپاشی میانجامند. به اعتقاد برمان«مدرنیته» مولود وقایع زیر است:
کشف های بزرگ در عرصه علوم طبیعی که برداشت عمومی و تصور ما را نسبت به کیهان و جایگاه انسان در آن تغییر دادند؛ صنعتی شدن تولید که دانش علمی را به فن آوری بدل ساخت، محیط انسانی تازهای پدید آمرد و محیط های کین را نابود کرد، به آهنگ زندگی شتاب داد، اشکال زیادی از قدرت و جمعی و مشترک و مبارزه طبقاتی به وجود آورد؛ خیزش و جنبش جمعیت شناختی عظیمی که میلیونها نفر را از زیستگاه نیاکانی و اولیه خود جدا ساخت و شیوههای زیستن جدیدی را به آنها تحمیل کرد؛ رشد سریع و اغلب انفجارگونه شهرها؛ رسانههای همگانی پویا که مردمان و جوامع بسیار متفاوت را به یکدیگر پیوند دارند؛ دولتهای ملی قدرتمند که ساختار دیوانسالاری داشتند و پیوسته میکوشیدند تا بر قدرت خویش بیفزایند؛ جنبشهای اجتماعی تودهای مردم، و مردمان، که برای آزادی و به چنگ آوردن قدرت نظارت بر حیات خود با حاکمان سیاسی و اقتصادی درمی افتادند؛ و سرانجام، سوق دادن همه این مردمان و نهادها به سوی بازار سرمایه متحول جهانی.
شایان توجه است که برخی از همین ویژگیها را دیگر نظریه پردازان از نشانههای«پست مدرنیسم»میدانند. دیگر آنکه برمان چندان که باید بر نقش خرد و علم در تغییر محیط طبیعی و روابط اجتماعی تأکید نورزیده است.
اولیس – جیمز جویس
حال باید پرسید که مدرنیسم چیست. به نظر برمان مدرنیسم را میتوان به طور اجمال مجموعه دیدگاهها و آرا و نظراتی دانست که«قصدشان آن است تا زنان و مردان را عامل، و در عین حال موضوع مدرنیته سازندد، تا این قددرت را به انسانها اعطاء کنند تا بتوانند جهانی را که دست اندرکار تغییر آدمی است تغییر دهند…» با این تعریف چهرههای ادبی، هنری و موسیقی سدههای نوزدهم و بیستم، هر دو را میتوان نوگرا دانست. اما، چنانکه خواهیم دید، حائز اهمیت است که اصطلاح مدرنیسم را برای اشاره به جنبشهای هنری، موسیقیایی، ادبی و به طور کل، زیبایی شناختی ای به کاربرد که در دهه ۱۸۸۰ در اروپا ظهور یافت و پیش و پس از جنگ جهانی اول بالیدند و در فرهنگستانها و هنرکدههای پس از جنگ جهانی دوم اروپا و آمریکا و آمریکا نهادینه شدند.
فهرست کوتاه و گزینشی چهرههای مشخصا نوگرای این دوره ماهیت مدرنیسم را مشخص خواهد ساخت:ماتیسه، پیکاسو و کاندینسکی در نقاشی، استراوینسکی و کافکا در ادبیات؛ شاعرانی چون الیوت، پوند، ریلکه و مالارمه، و نمایشنامه نویسانی چون استردبرگ و پیراندلو. صد البته، پرواضح است که این چهرهها چه از لحاظ زبان هنری و چه از لحاظ زیبایی شناختی ناهمگون هستند. آیا وجه اشتراکی وجود دارد که فقدان تونالیته در موسیقی شوئنبرگ را با، مثلا، کوبیسم و سوررئالیسم در هنر پیوند دهد؟دیگر آنکه، چه چیزی پست امپرسیونیسم، کوبیسم، سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم انتزاعی(آبستره)را در هنر به هم می پیوندد؟
ما، به رغم این ناهماهنگی، میتوان رشته ای از راهبردهای زیبایی شناختی را یافت که بنمایه همه این حوزههای به ظاهر متفاوت مدرنیتی هستند و مدرنیسم را از واقعگرایی (رئالیسم) و طبیعت گرایی(ناتور الیسم)متمایز میسازند. لون در نوشتهای هوشمندانه درباره چهار بنمایهء ممیز مدرنیسم چنین مینویسد نخست، خودپردازی مدرنیسم بدان معنی که هنرمندان، نویسندگان و آهنگسازان نوگرا میکوشند تا در آثار خود توجه مخاطب را به روش و روال پدید آوردن اثر جلب کنند. تلاش جویس برای نشان دادن مشکلات رماننویسی در«اولیس»، استفاده ماتیس از رنگ و چشم انداز برای نشان دادن اهمیت رنگ به مثابه هنر، هنرنمایی پیکاسو بر پرده دو بعدی نقاشی برای نمایش بعد سوم در کوبیسم، و تدابیر برتولت برشت برای هویدا ساختن سازوکارهای ساختگی و تصنعی بودن نمایشنامههایش، همگی از مثالهای بارز این ویژگی هستند که به آن خودپردازی زیباییشناختی میگویند. در هریک از موارد فوق خالق اثر میکوشد تا به عمد از ارائه و نمایش عینی واقعیت خارجی فاصله بگیرد. دوم، کنار هم چیدن یا«مونتاژ» واحدها یا قطعات یک شیء یا موضوع واحد از دیدگاه و چشم اندازهای مختلف که روایت را از سادگی و روشنی دور می گرداند. تقارن موزون و صوتی موسیقی بارتوک، به کارگیری تنافر و ناهمخوانی در آثار دبوسی و شوئنبرگ، و مونتاژ بصری فیلم ایزنشتاین همگی نشانگر کوششهایی هستند که در جهت مختل کردن ساختارهای روایی و هارمونیهای ساده تر دورههای قبل صوروت گرفته اند. گذشته، حال و آینده گویی جنبهها و چشم اندازهای گوناگون یک حالت ممتد هستند. تناقض، ابهام، عدم قطعیت و ناپایداری، سومین درونمایههای مهم نوگرایی هستند. شواهد و نمونههای حاکی از این ویژگی را میتوان در آفرینش آثاری دانست که به جای روایت سرراست و قابل فهم تک صدایی، از روایت چند صدایی بهره میگیرند و مخاطب را مخیر میگردانند تا یا تناقضات به وجود آمدهء ناشی از چند صدایی را خود حل کنند (مثل برخی از آثار برشت)، یا خواننده را دچار سردرگمی و تجربه ای معمایی و مرموز میکنند(مثل کافکا)، یا بیننده را در معرض تلفیقی از تصاویر موقتی و ناپایدار قرار میدهند (مثل سبک نقاشان کوبیست). و سرانجام آنکه در مدرنیسم مسأله «انسجام موضوع یا شخصیت»به طور کلی منتفی است. برای مثال، برخلاف شخصیتهای منسجم و منطقی رمانهای واقعگرا، رمانهای مدرنیستی به اشخاصی میپردازند که بر اثر کشمکش های روانی، چند شقه شده و از هم گسیخته اند و در هنر اکسپرسیونیست و کوبیست هیأت آدمی یا کجوکوله و از شکل افتاده است یا به لحاظ هندسی بازآفرین یشده است.
اما، دلمشغولی مدرنیسم به تأکید بر ابزار و روش خلق اثر و شیوه نمایش و ارائه آن، اختلال در روایت، تناقض و تجزیه و فروپاشی در ذهنیت و هویت و غیره را نباید بداان معنی دانست که مدرنیستها منکر دستیابی به ژرف ساخت واقعیت هستند. بیشتر مدرنیستها براین باورند که هم به لحاظ عقلی و هم از نظر فرهنگی میتوان به کنه واقعیات دست یافت ولی شناخت و درک حقایق به راهبردهای زیباییشناختی، فلسفی و روانشناختی بسیار پیچیده تر و مبتکرانه تر از رویکردهای واقعگرایی و طبیعتگرایی نیاز دارد.
حال میتوان نپرسید که««پست مدرنیسم» چیست. به نوشته حسن، «پست مدرنیسم» از نو واژهای نامناسب به صورت اصطلاحی قالبی درآمد که هیچگاه نتوانست به جایگاه و اعتبار یک مفهوم دست یابد. این اصطلاح را گویا نخستین بار در دهه ۱۹۳۰ فردریکودوونیس در زبان اسپانیایی به کاربرد و سپس بر اثر به کار رفتن در شرح و تفسیرات ادبی ایروینگ هو، هریلوین، لزلیفیدلر و خود حسن در دهههای ۱۹۵۵۰ و ۱۹۶۰، این اصطللاح متداول یافت پس از آن در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، به ویژه از نقدهای چارلز جنکس بر معماری و مقاله فلسفی ژان فرانسو الیوتار، «موقعیت پست مدرن» هم به اعتبار و ارجمندی رسید و هم به سوء شهرت.
جان کلام آنکه آنچه استفاده از اصطلاح«پست مدرنیسم» را هم در عرصه هنرهای زیبا و هم در زمینههایی چون نظریه ادبی، فلسفه و علوم اجتماعی روا میدارد آن است که همه آنها موقعیت مشابه و مشترکی دارند که میتوان آن را بحران «بازنمایی» (representation)، یا به بیان دقیقتر، بحرانهای بازنمایی نامید. بحران بازنمایی بدان معناست که شیوههای قدیمی توصیف و تبیین موضوعات هنری، فلسفی، نیستند. دیگر مرز بین زبان و مصداق آن درهم شکسته است و این خود از پذیرش ناگریز کثرتگرایی در دیدگاهها و فروپاشی قطببندیهای قدیمی(عوام/نخبه/ذهن)و مرزبندی میان رشتههای مختلف(مثلا فلسفه، جامعهشناسی، تاریخ، روانکاوی، … )ناشی شده است. نظریه«بحران بازنمایی»را میتوان چنان بسط داد که گفتمانها و جنبشهای سیاسی طبقاتی و برخی مشکلات آشکار بازنمایی سیاسی در برخی از جوامع مردم سالار آزادیخواه و تشکیلات سوسیالیستی دولتی را دربربگیرد. بدین طریق، موقعیت پست مدرن را میتوان تقارن بین بحرانهای بازنمایی در هنرهای زیبا، فلسفه، علوم اجتماعی و نهادهای سیاسی«مدرن»تلقی کرد.
از دیگر عوامل سازنده یا دخیل در پست مدرنیسم جامعه پساصنعتی است. دانیلبل در کتاب «ورود جامعه پسا صنعتی» مهمترین عنصر ساختار جامعه پساصنعتی را اقتصاد وابسته به خدمات میداند که طبقه ای فنی-حرفهای برآن حاکمند. دانش فردی افراد این طبقه نه فقط آنها را در جایگاه تصمیم گیری برای جامعه می نشاند، بلکه نظارت بر بانکهای اطلاعاتی و دادهها و تنظیم ساز و کارهای اقتصادی جامعه را نیز تحت سیطره آنها درآورد.
مهمترین علت تغییر ساختار جامعه … تغییر در سرشت و خصلت دانش است؛ رشد تصاعدی و شاخه شاخه شدن علم … در آغاز آدمی میکوشید تا بر نظام طبیعی فائق آید و در این کار تقریبا موفق شد. درصد سال اخیر انسان کوشیده است تا نظام فنی را جایگزین نظاام طبیعی سازد؛ که هنوز در آغاز راه است.
از نظر لیوتار، پست مدرنیسم مجموعه ای است از نظامهای اجتماعی کم و بیش متمایز پسامتافیزیک، پساصنعتی، تکثرگرا، عملگرا و پرجنبوجوش. دیدگاه او با آرا و نظرات میشل فوکو و ژاکدریدا هماهنگ و موافق است؛ با قدرت همهجا حاضر اما غیرمتمرکز فوکو؛ و با نقد دریدا بریکتاگرایی تعقلی سنت فلسفی غرب.
اما به باور نگارندگان این نوشتار، نظریهپردازان پست مدرنیست در مورد اهمیت و نقش مباحثات نظری و رشد فنآوری که مشخصهء ده سال اخیر جهان غرب است، بیش از حد اغراق کردهاند. نابرابری ساختاری اجتماع، ارتباط اقتصادی -منطقی تورم و بیکاری، معماها و تناقضات مردمسالاری، غریزه ماندگار سودجویی، کارایی، استیلای فرهنگی و سهام روزافزون شرکتهای کلان سهامی در بازار تنها برخی از ویژگیهای پایدار جامعه سرمایه داری غرب معاصر هستند که گویی چندان از الگوهای دانش، تولید و مصرف بحثهای نظری گروههای آوانگارد پیروی نمیکنند. آیا براستی اصطلاحاتی چون پساصنعتی و پست مدرن قادرند با دقت و روشنی کافی شکل و شمایل دوران جدید را ترسیم کنند؟ در مجموع می توان اذعان دااشت که گرچه اصطلاحاتی چون مدرنیته، پست مدرنیته، مدرنیسم و پست مدرنیسم برای نشان دادن جامعه صنعتی شهری و سپس دوران جدید و بحرانهای جهانی متفاوت، به ویژه سوسیالیسم و اثرات عمیق دوران پسا استعمارگری مفید و کارا هستند، اما به لحاظ نظری و تحلیلی چندان که باید به روشنی از یکدیگر متمایز نیستند. ازاینرو، هنوز به کمک این اصطلاحات نمیتوان جوابی برای پیچیدگیها و ناهمگونیهای اجتماعی، سیاسی، هنری و اقتصادی جهان امروز یافت. اجزا و عناصر جهان امروز بیش از هر زمان دیگر نامتجانس و ناهمگون هستند، اما در عین حال بیش از پیش به یکدیگر وابسته و متکی اند.
نقل از ادبیات داستانی