این مقاله را به اشتراک بگذارید
بهرام صادقی: روح سرگردان خیابانهای تاریک
به مناسبت هفتاد و ششمین زادروز بهرام صادقی
مهمترین مضمون داستانهای بهرام صادقی ذهنیت بازماندگان نسل بعد از کودتای ۲۸ مرداد است. آرمانها از دست رفته، روشنفکران هزیمت کردهاند و عدهای از آنها برای گذران زندگی کارمند شدهاند. در همان حال لایه اجتماعی تازهای هم پدید آمده که از یک رفاه نسبی برخوردار است.
حسن عابدینی در «صد سال داستاننویسی در ایران» مینویسد: « بهرام صادقی [در این میان] «واخوردگی، شکست، فقر و یأس آدمهای کوچک، روشنفکران آرمانباخته و معتاد شده، کارمندان فقیر و دانشجویان واخورده را با توانایی ترسیم میکند. صادقی با ارائه طنزآمیز جنبههای دردناک زندگی، ضمن آنکه نشان میدهد جهان ما چقدر کهنه و رنجبار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز میکند.»
غلامحسین ساعدی در مقاله بهیاد ماندنی «هنر داستاننویسی بهرام صادقی» مینویسد: «دستمایه کارهای بهرام صادقی نیز طبقه متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پیر و پاتالهای حاشیهنشین، فک و فامیلشان، آدمهای ورشکسته، ورشکسته جسمی و ورشکسته روحی، توهین و تحقیر شده، مدام در حال نوسان، نوسان بین بیم و امید، بین امید و ناامیدی. دلزده و آشفتهحال که با شادیهای کوچک خوشبختاند و با غمهای بسیار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نمیآورند. فضای قصههای او انبانی است انباشته از یک چنین عناصر کبود و یخزده.»
ارزشهای ثابت انسانی
با این حال بهرام صادقی نمیخواهد یک داستاننویس اجتماعی باشد. او خودش گفته است: «در وهله اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور … فقط مهم این است که راست بگویی.»
در زمانهای که بعد از یک کودتا، دروغگویی و عوامفریبی و پاورقینویسیهای عشقی و داستانهای بر سر دوراهی رواج پیدا کرده، صادقی بر آن است که یکسر خودش باشد و جز حقیقت بر زبان نیاورد. اما حقیقت چیست و آیا در نظر نویسندهای که جهان داستانهایش بیاندازه بیثبات است، حقیقت محض میتواند وجود داشته باشد؟
سنگر و قمقمه های خالی – بهرام صادقی – انتشارات زمان
صادقی اعتقاد دارد که اتفاقاً در جهانی که بیثبات است، میتوان به برخی ارزشها تکیه داد. میگوید: «ارزشهای بشری و انسانی که داستاننویسی از آنها مایه میگیرد، جاودانی است و هرگز عوض نمیشود، اگر بخواهیم ارزشهای کاذبی بهوجود بیاوریم و مورد استفاده قرار بدهیم، ابتذال و حتی مرگ در داستاننویسی بهوجود میآید. مسائل انسانی مثل فقر، گرسنگی، امید، انتقاد از بدیها، از قدیم بوده و همیشه نیز خواهد بود. مسائلی مثل حسد، اندوه، و عشق همینطور، که میبینید چند قرن بعد از شکسپیر و حافظ و مولانا همان ارزشها را دارند که داشتهاند، اینها ارزشهای ثابت انسانیاند، که روزمره و گذرا نیستند.»
او در داستانهایش زندگی مردان و زنانی را نشان میدهد که به هر دلیل این تکیهگاه اخلاقی را از دست دادهاند و در یک وضعیت کاریکاتورمانند دست و پا میزنند. در «سنگر و قمقمههای خالی»، «نویسنده در ذهن کارمند مفلوکی به نام کمبوجیه قرار میگیرد و گفت وگوی درونی او با خودش را بازآفرینی میکند. آرمانهای کمبوجیه از حد منقل و عرق درنمیگذرد؛ ابتذالی که در سطح نیست بلکه از نداشتن آرمان و هدف ناشی میشود. کمبوجیه از نسل مردانی است که سنگر زندگی را ترک کردهاند و با قمقمههای خالی از امید و اعتقاد در جستوجوی پناهی برآمدهاند.»
بهرام صادقی مینویسد: «آقای کمبوجیه در سنگر تسلیم شد. خوشبختانه قمقمه او کاملاً خالی بود و دشمن نتوانست به غنیمت – مقصود آب است – دست یابد.»
وحشتاک با دهشتانک چه اندازه فرق دارد؟
بهرام صادقی اما بهشدت گرفتار تردید است و هر چه که میگذرد از یقین او به درستی آن ارزشهای جاودانه کاسته میگردد و تردیدش افزونتر. تردید بهرام صادقی بیش از همه در نامههایش به چشم میآید. او در مجموع ۲۴ نامه نوشته است. مخاطبش در این نامهها شخصیست بهنام ایرج پورباقر که به سارتر و فلسفه اگزیستانسیالیسم علاقه داشت.
صادقی در یکی از این نامهها مینویسد: «آنچه را که باید گفت من نمیگویم و آنها را برای خودم نگه میدارم. تازه این هم خیلی اشکال دارد، یعنی اگر قبول کنم که چیزی وجود دارد – خندهدار است – ما سالهاست که با کلماتی نظیر “واقعیات” و “ضروریات” آشنا هستیم و شاید در هر مورد آن را به نحوی برای خودمان تعبیر و تعریف کردهایم حتی ایرج که … یا قبل از آن در تهران حالت خوابآلودگی و بیخیالی وحشتناک – و اگر شما موافقت کنید بگویم بهجای وحشتناک، دهشتناک – دربیاییم. راستی دهشتناک با وحشتناک چه اندازه فرق دارد؟»
در داستان «آقای نویسنده تازهکار است» مینویسد: «یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجره اتاقم را باز میکنم و نگاهم را در کوچه به جستوجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده میشوم!»
ملکوت – بهرام صادقی
ملکوت – بهرام صادقیدر جامعهای که قهرمانانش در حد پیرمرد بواسیر گرفتهایاند که در همسایگی آقای نویسنده، راوی این داستان زندگی میکند، هر کس ساز خودش را میزند. انسانها در کنار هم زندگی میکنند، بدون آنکه بتوانند با هم رابطه بگیرند. آنها از چیزی که به زبان نمیآید رنج میبرند، پس در هم میلولند و در همان حال به آرزوهای کوچکشان دل خوش کردهاند.جهانِ بیحادثه داستان «سراسر حادثه» (که بسیاری از آن به عنوان بهترین داستان کوتاه بهرام صادقی یاد میکنند) آفریده میشود. یکی از شخصیتهای «سراسر حادثه» مثل مسخشدهها و جنزدهها با خودش میگوید: «شما همه روشنفکر، شما همه مشکلپسند. من مبتذل. احمق، مرتجع. ولی اینجا هر کس حقی دارد. اگر دلت نمیخواهد گورت را گم کن. انبار هست. انبار همیشه مال توست.»
در داستانهای بهرام صادقی اصولاً علاجی برای رهایی پیدا کردن از ابتذال وجود ندارد. در «زنجیر» مینویسد: «معالجه کرد؟ و مگر معالجهای هم وجود دارد؟» و در این میان هیچکس بهراستی کسی نیست و مثل این است که همه مثل راوی داستان «کلاف سر درگم» چهرههاشان را از یاد بردهاند. پس چگونه میتوان در این بیچهرگی شیوع پیدا کرده در اجتماع به فردا امیدوار بود؟ در «مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» ناباوری به فردا به این شکل نمایان میشود:
«فردا و فردا و فردا…
بیهوده نیست که انسان همیشه باید به فردا امیدوار باشد؟»
برنمایی ابتذال در روابط روزانه
در داستانهای بهرام صادقی شخصیتها فاقد هویت و تشخصاند و با اینحال شخصیت کاملی دارند. ساعدی درباره چگونگی شخصیتپردازی در داستانهای بهرام صادقی مینویسد: «به احتمال بهنظر عدهای، آدمهای قصههای بهرام صادقی یکبعدی بهنظر بیایند؛ درست مثل تصاویر فیلمهای کارتونی. در حالیکه مطلقاً چنین نیست. او با چرخاندن مدام این آدمها، و جا دادنشان در جاهای مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصویر بسیار دقیقی از یک جامعه راکد و بیمعنی ارائه میدهد. »
آنچه که به آدمهای بیتشخص داستانهای صادقی شخصیت میدهد، موقعیتهای غریبیست که آنها در آن حضور پیدا میکنند. صادقی خودش درباره چگونگی شکلگیری موقعیتهای طنزآمیز و گاه فلسفی در داستانهایش میگوید: «ما میآئیم آدمهایی را و روابطی و حالاتی را که در واقع طبیعی است ولی مبتذل است و ابتذالش از بس زیاد و شایع است به صورت قانونی درآمده و کسی درکش نمیکند در موقعیتهایی قرار میدهیم که ابتذال و مسخره بودن کارشان برجسته شود.»
اما هنر او در این جابهجاییها به قصد برنمایی ابتذال نیست. هنر صادقی در این است که زندگی معمولی و حرفهای تکراری را آنچنان تصویر کند که به هیچوجه خستهکننده نباشد. بیش از «حادثه»، این فضاسازیست که برای او اهمیت دارد. ساعدی مینویسد: «در آثار بهرام صادقی، حادثه اصلاً مهم نیست. کشمکشها پوچ و بیمعنی است. درگیریها تقریباً به جایی نمیرسد. آنچه مهم است، فضاست.»
برای فضاسازی اما صادقی ترفندهایی به کار میبست که در ادبیات داستانی ما تازگی داشت. در «غیر منتظر» نامههای یک شخص دیوانه را با اخبار روزنامهها و عقاید عرفانی و حتی سخنرانیها درمیآمیزد. در «هفت گیسوی خونین» به زبان افسانههای کهن نزدیک میشود، «نمایش در دو پرده» همانگونه که از نامش پیداست از یک بافت نمایشی برخوردار است، در «قریبالوقوع» زمان آینده با زمان حال میآمیزد، و در «آوازی غمناک برای یک شب مهتابی» شیوه تقطیع سینمایی را به کار میگیرد و در «سراسر حادثه» یکسر مبنا را بر شخصیتها و کشش و کوشش آنها با یکدیگر قرار میدهد. هیچیک از داستانهایی که او در دوره نخست نویسندگیاش پدید آورده به هم شباهت ندارد.
ساعدی به علاقه بهرام صادقی به ادبیات عامیانه در ایران اشاره میکند و مینویسد: «بهرام صادقی در گذر از هزارتوی تخیلات غریب خویش، به فضاهای دیگری هم میرسید، علاقه عجیبی به قصههای عامیانه داشت از اسکندرنامه و دارابنامه و حمزهنامه و امیرارسلان گرفته تا شرویه نامدار. از اینها هم بهره میجست و دقیقاً به شیوه خودش. قهرمان یکی از داستانهای برجسته او، عیاری است درآمده از خمیازه قرون و اعصار که به کارهای محیرالعقول دست میزند ولی آخر سر با دوچرخهای در گوشهای ناپدید میشود. جابهجا کردن مهرهها، برای ساختن یک فضای تازه، و پیوند بین آنچه بوده و هست.»
این است مهمترین ترفند بهرام صادقی و رمز تازگی داستانهای او: جابهجا کردن مهرهها، برای ساختن یک فضای تازه، و پیوند بین آنچه بوده و هست.
آنچه نداشتم چتر و پول و تاکسی بود
بهرام صادقی
بهرام صادقی در داستان کوتاه «یک روز صبح زود اتفاق افتاد» مینویسد: «آه، اگر باور نمیکنید پس چرا نمیروید واقعیت را از کسی بپرسید؟ برای چه زنده هستید؟»
این پرسش یک پرسش فلسفی در یک موقعیت خطیر وجودی است.
او در داستان کوتاه «تأثیرات متقابل» مینویسد: «آن وقت خبر شدیم که باران به شدت شروع به باریدن کرده است. باران سمج! من عازم رفتن شدم. زیرا از خیابان تیمور لنگ تا خیابان داستایوفسکی به هر حال راهی در پیش داشتم و آنچه نداشتم چتر و پول و تاکسی بود.»
این موقعیت، طنزآمیز و از برخی لحاظ حتی مضحک است.
اصولاً دو رشته در هم پیچیده طنز و تخیل فلسفی جهان داستانی بهرام صادقی را شکل میدهد. عابدینی بر آن است که هرگاه طنز اجتماعی در آثار صادقی بر تخیل فلسفی غلبه پیدا میکند، کار او اوج میگیرد.
غلامحسین ساعدی به سویه دیگری از رویکرد دوگانه صادقی اشاره میکند. مینویسد: «اولین داستان بهرام صادقی در مجله “سخن” چاپ شد. داستانی بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولی با توصیفهای ریز و دقیق. (…) نویسنده تازهای پا به میدان گذاشته بود. شاید هم کسی حدس نمیزد که پشت این نقاب ناآشنا، از راه رسیدهای پنهان شده با کولهباری از طنز و هزل، نه به معنای طنز متداول یا هزل مرسوم و پذیرفته شده، یعنی ساده و گذرا. نویسندهای پیدا شده که گریه و خنده را چنان ظریف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوزخندی شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول یا مایه گرفته از کار چخوف و دیگران. انگشت روی نکتهای خواهد گذاشت و دنیای تازهای را نشان خواهد داد که کم کسی آن را میشناخته.»
روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک!
ممکن است از طریق داستانهای بهرام صادقی در مجموعه «سنگر و قمقمههای خالی» به مشخصات یک دوران پی ببریم و با اندیشههای زندگانی انسانهای کوچک در آن دوره آشنا شویم، اما مشکل بتوان نویسنده را در پس این داستانها به جای آورد. صادقی در داستانهایش همان مرد بلندقد ناشناس است که سرزده پیدایش میشود، چیز به ظاهر بیربطی میگوید و در یک روز بارانی شخصیتهای سردرگمش را بدون چتر و کلاه در خیابانهای سوت و کور تنها میگذارد.
غلامحسین ساعدی که بیش و کم داستاننویسی را با صادقی آغاز کرد و او هم مانند صادقی پزشک بود، درباره شخصیت رازآمیز همکارش مینویسد: «در زندگی خصوصیاش مدام در اوج و حضیض بود، ولی همیشه مطبوع. آدمی قدبلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت، گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کمحرف در برابر غریبهها، ولی سر و زباندار و حراف موقعی که صحبتی از داستاننویسی و خیالبافی پیش میآمد، آنهم در مقابل یا همنشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کمحوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را رها میکرد ولی دانشکده طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، برنمیآمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد.»
و در ادامه به بیخانگی و دربهدری جاودانه او که از جنس دربهدری شخصیتهای داستانهایش است اشاره میکند. مینویسد: «ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکلگرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف میگذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود. روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک! خوابیدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمههای غروب و هوای گرگ و میش روی سکوها نشستن و کتاب خواندن…»
صادقی در نامهای از آرزوهای ساده آن روح سرگردان سخن میگوید. مینویسد: «از ایرج شرمندهام – و گذشته از آن چقدر دلم میخواست شبهایی با او باشم، از این پس، درا تن روزگاری که گاه ابر… باران میآید، همه ما باز زندگی خواهیم کرد – همه ما باز خواهیم خندید و خواهیم گریست و شاید هم گاهی آرزو کنیم که کاش و یا: شاید برسد روزی که در مقابل ما کوهها و سدهای هراسناکی قرار میگیرد که آنوقت مجبور به مقابله شویم – مقابلهای که نمیگویم سرانجامش نومیدانه است، بر عکس، من در این روزها بیش از هر وقت دیگر زندگی را دوست میدارم.»
منابع:
هنر داستاننویسی بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی در «شناختنامه ساعدی» به کوشش جواد مجابی
صد سال داستاننویسی، حسن عابدینی، جلد اول، ص ۲۱۸ تا ۲۲۹
سنگر و قمقمههای خالی، مجموعه داستان، بهرام صادقی، کتاب زمان
دیداری با بهرام صادقی، جلال سرفراز
نامهای از بهرام صادقی، فصلنامه «کاکتوس»، دفتر دوم، آمریکا، بهار ۱۳۷۹
آوازی غمناک برای یک شب بیمهتاب، فصلنامه سنگ، دفتر اول،تابستان ۱۳۷۵
منبع: زمانه
دونامه از صادقی به نجفی
دو نامه از بهرام صادقی به ابوالحسن نجفی
جمعه گریه کردم… آن وقت بود که یک دفعه به یاد تو افتادم!
صرف نظر از اینکه ابوالحسن نجفی برای نویسندگان حلقه یا مکتب اصفهان از جایگاه ویژهای برخوردار بود و به دلیل احاطهاش به زبان فرانسه و اشرافش بر ادبیات ایران و جهان حکم بزرگتری داشت، برخی از این چهرهها نظیر بهرام صادقی و یا حتی هوشنگ گلشیری علاقه شخصی خاصی به او داشتند. ابوالحسن نجفی بود که به هوشنگ گلشیری که در ابتدا شوق شاعری در سر داشت پیشنهاد کرد که برود شراغ داستاننویسی چرا که به شهادت همان اشعار دریافته بود که که گلشیری داستاننویس خوبی خواهد شد و چه بهتر که در شعر وقت خود را تلف نکند! رابطه نجفی با بهرام صادقی هم چه بسا نزدیکتر از اغلب حاضران در این حلقه یا اصحاب جنگ اصفهان بود، نامه زیر که در سال ۱۳۳۹ توسط بهرام صادقی به نجفی نوشته شده به خوبی گویای چگونگی این رابطه است. نجفی در سال ۱۳۳۸ برای تحصیل در سوربن پاریس به فرانسه سفر کرد و این سفر تا سال ۱۳۴۴ طول کشید. این مقطع زمانی درست مصادف است با زمانی که صادقی دوران افول خود را آغاز می کند، افول نه از نوع هنری بلکه به جهت افتادن در مسیر کم کاری و در نهایت ننوشتن شاهکارهایی که در ذهن داشت و گاه برای دوستانش شفاهی می خواند! بگذریم شاید ذکر این نکته نیز شاید خالی از فایده نباشد که این ابوالحسن نجفی بود که بهرام صادقی را تشویق کرد داستانهای خود را در قالب یک مجموعه منتشر سازد، داستانهایی که تا آن زمان (اواسط دهه چهل) در جنگها و نشریات مختلف پراکنده بود و حتی این خود نجفی بود که داستانها را گردآوری کرده و به نشر زمان سپرد تا منتشر شوند، در غیر این صورت شاید مقام شامخ بهرام صادقی امروز کمتر از این که هست شناخته شده بود.
***
نامهای به دوست
نامه اول
یکشنبه ۲۵ دیماه ۱۳۳۹
بهرام صادقی
ابوالحسن عزیزم، قربانت گردم، پس از سلام. اگر دختری بودم یا سن و سالم کمتر از این بود قهر میکردم که چرا برایم کاغذ ندادهای. این است که خدا را شکر کن که آدم لندهور نکرهای هستم که قهر کردن بهم نمیآید. و اما مسئلهی دیگر، من همیشه وقتی برای کسی کاغذ مینویسم-خصوصا اگر آن شخص در خارج باشد-صدر در صد مطمئن نیستم که کاغذم بهش میرسد، چون دلیلی نمیبینم که کاغذم برسد. برای همین است که الان با یک حال تردید و دودلی این چند سطر با مینویسم. آیا این کاغذ ناقابل خواهد توانست این همه راه را طی کند، این فرسنگها راه دور و دراز را که اقیانوسها و کشورها و شهرها در مسیرش قرار گرفتهاند بپیماید و به دست ابو الحسن نامهربان من، که تازه معلوم نیست کجاست و چه کار میکند و آدرس خودش را هم نداده است، برسد یا نه. به هر حال، پریروز، یعنی جمعه، نزدیک بود از تنهایی و خستگی دق کنم. ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم، یعنی پس از ده دوازده ساعت خواب، و آن وقت ناگهان عظمت یا حقارت تنهایی خودم را حس کردم به حدّی گریهام گرفت. نمیدانم شنیدی یا نه، یک ماه پیش بالاخره (منوچهر) فاتحی خودکشی کرد. صد و ده قرص لومینال خورد و کاغذی به این مضمون نوشت و بالای سرش گذاشت: “چون حوصله و عرضهی زندگی کردن را نداشتم خودم را کشتم. ” سه شبانه روز در حال اغما در بیمارستان بود و من هم مثل دیگران بالای سرش بودم و سرانجام نیمه شبی بود که مرد. بله، بله، بله، و من وقتی که مطمئن شوم که کاغذهایم به دستت میرسد کاغذ بسیار مفصلی برایت خواهم نوشت که در آن شرح خواهم داد-همهی جزئیات واقعه را- هرچند که بیهوده و مسخرهتر از آن امکان ندارد. دیگر چه چیز را باید شرح داد و چه سودی دارد؟ . . .
خلاصه جمعه گریه کردم. . . آن وقت بود که یک دفعه به یاد تو افتادم. نه، بهتر بگویم، من همیشه به یادت هستم. یکهو احساس کردم که همین الان باید تو را ببینم و چون میدانستم امکان ندارد، آن قدر گریستم که خواهرم و مادرم که اخیرا به تهران آمدهاند به گریه افتادند و متوحش شدند. اما من به آنها چه بگویم؟ بگویم من فاتحی را میخواهم که مرده است و نجفی را میخواهم که دریاها و شهرها از من دور است؟ بعد نشستم بیست صفحه کاغذ برایت نوشتم، و دست آخر هم رفتم بیرون، همینطور خالی یا پر و همینطور تنها. حالا شاید بفهمی که چرا بد میکنی و بد کردهای که برای من کاغذ ننوشتهای. اما دلم هوات را کرده است، هیچکس نمیتواند جای تو را در قلب من بگیرد، اگر باور کنی، و هیچکس نیست که من او را به کیفیت و اندازهی تو دوست داشته باشم. دیگر هیچ. آیا در انتظار نامهات بمانم؟ نمیدانم.
حمید و ابو الفضل را گاهگاه میبینم. ابو الفضل پس از رفتن تو تنها شده است یا تنهاتر شده است، نمیدانم کدام یک. او هم مدتی است که دست از[مخدّر]کشیده است. تا توانستم او را تشویق کردم. سفری به شمال رفت و او را ترغیب میکنم که به اروپا[پیش تو]بیاد و مدتی بماند که از شرّ این وسواس خنّاس نجات یابد. شاید در او اثری بکند. اما چیز دیگری هم میخواهم بگویم که خودم پیشاپیش از کثافت و حقارت اظهارش شرم میکنم و میدانم تو هم ممکن است عصبانی شوی و کاغذم را پاره کنی و بگویی: خیلی خوب، خجالت نمیکشد که حالا این مسئله را مطرح میکند؟ میدانم، قبلا معذرت میخواهم. از کجا معلوم که من هم روزی نخواستم خودکشی کنم. این است که باید حسابهایم با مردم سر راست باشد. من نمیخواهم تو از من طلبی داشته باشی. بهتر است بنویسی مبلغی را که به تو بدهکارم به چه وسیله برایت بفرستم و آیا اجازه میدهی کتاب یا چیز دیگر بگیرم و بدهم بیاورند؟ حتما از لحن حسابگرانه و دفتردارانهی من متعجب شدهای. من میخواهم به تو فقط محبت بدهکار باشم. اگر قبول کنیم که دوستی ما از سیاق دوستیهای عادی نبود پس گاه باید همین مسائل عادی یا غیر عادی کوچک و احمقانه را هم در آن قبول کنیم. آیا دیوانه شدهام؟ نه، گمان نمیکنم.
سخت به کار افتادهام. چیزهای زیادی نوشتهام. بگذارد مثل دخترها بگویم تو را خیلی دوست میدارم، تو چهطور؟
قربانت، خادم دورافتاده.
***
نامه دوم
دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۴۰
۲۴ آوریل ۱۹۶۲
ابو الحسن عزیزم، قربانت گردم، پس از سلام. من امیدوارم که به یادم باشی و مرا ببخشی. به این احتیاج دارم که مطمئن شوم به یادم هستی برای این که دیگر غیر از همین چیزها چیزی که در دوروبرم اندکی تسلّی و فراغ خاطری به من ببخشد وجود ندارد. چند روز پیش در[روزنامهی]کیهان خواندم که دانشجوی در امریکا خودش را به دار زده و نوشته است (ببین چهقدر احمق شدهام؛ مسلما اول نوشته است و بعد خودش را به دار زده است) که این کار را کردم چون حس میکردم دیگر کسی دوستم نمیدارد. به هر حال من میباید تا به حال دهها کاغذ برایت نوشته باشم-اما نفرستادم-این بدان معنی است که پس من نامههای بیشماری برایت نوشتهام یا در ذهنم بوده که بنویسم ولی آنها را به پست نینداختهام. بله، درست است، من مخصوصا این کار را میکردم برای اینکه گاهی آدم به خودش میخواهد عذاب بدهد. مثلا فکر میکردم نامه ننوشتن به تو و اینکه تو فکر کنی من فراموشت کردهام و آدم پست و بیوفا و احمقی هستم برایم یک نوع آرامش خواهد بود. میدانم که خیلی بچگانه است، اما دیگر همین چیزهای بچگانه است که برایم مفهوم دارد.
بهرام صادقی
ابوالحسن، به دنیای ذهنی خود پناه بردهام، خیلی جالب است، آن احساسی که از اول کودکی با خودم داشتم-و به تو هم مثل دیگران نگفته بودم-در من به نحو شدید قوّت گرفته است. تا آنجا که به یاد میآورم، از همان اوایل بچگی خودم گاهی حس میکردم مثل اینکه روی زمین نیستم، یعنی چند سانتیمتر از خاک قدم بر میدارد. مثلا یادم میآید که یک روز به باغ رفته بودیم-من کلاس ششم ابتدایی بودم- خانوادهام و خیلیها جمع بودند. یک روز آفتابی بود و همهچیز واضح بود، یعنی هر چیز در چشم آدمها حدّ خودش را داشت و با حاشیهای مخلوط نمیشد. ایوان بزرگی در باغ ساخته بودند که از میانش جوی آب میگذشت و رو به روی ایوان گلسرخ کاشته بودند. . . ما همه دور هم نشسته بودیم. من به مدت پنج یا شش دقیقه ناگهان احساس کردم که سرم به شدت داغ شد و یک حالت رقّت و شفقت فوق العادهای بهم دست داد به حدّی که گریهام گرفت و احساس سبکی کردم. فکر میکردم که از روی قالی که پهن کرده بودیم بلند شدهام. اطرافیان را اصلا نمیدیدم، یعنی همهچیز وضوح خودش را از دست داد و مه عجیب و غریبی سراسر باغ و گلها و ایوان را گرفت و همهچیز حاشیهدار شد و من احساس کردم که وجودم از خودم مثل این که جدا شد و دیگر در دنیای پدر و مادرم و بچهها و باغ نیستم، مثل اینکه به جای دیگر رفتهام، و گریهام شدیدتر شد. بعدا به من گفتند که تکانم داده بودند و من فورا خوب شدم. این حال را همیشه داشتم که به ندرت چند سال یک بار تکرار میشد. . . اما اخیرا به طور مداومی، ولی نه به شدت آن دفعات پیش، به همان وضوح دچار شدهام، اما همانطور که گفتم خیلی سبک و مداوم، و فقط اینطور است که بیگانگی خودم را به همهچیز بهتر حس میکنم. . . خدا کند مقدمهی جنونی باشد که برای همیشه مرا از درک و فهمیدن جدا کند. از دل و دماغ افتادهام. [برای تعطیلی]عید[نوروز]که به اصفهان رفته بودم، هر روز عصر سر خاک[منوچهر]فاتحی میرفتم و گریهام هم نمیگرفت. یک روز پیش از عید مثل معمول تا ساعت ده خواب بودم. دیدم مادرم آمد و من شنیدم مثل اینکه گفت: “بلند شو، فاتحی آمده است. ” این وضع همیشه سالهای پیش تکرار میشد. من گفتم: “بگو بیاید تو. ” گفت: “مادرش. . . ” و دو سه دفعه تکرار کرد. آن وقت فهمیدم مادر فاتحی است. هیچ فکر نمیکردم فاتحی مرده باشد. مادرش وقتی مرا دید زد زیر گریه و مرا بوسید و گفت: “دلم تنگ شده بود و هوای منوچهر را کرده بود، آمدم تو را ببینم، مثل این است که او را دیدهام. ” فردایش عید گرفته بودند. زمین اطراف قبر را خریدهاند که اتاق بسازند. من شعری خواهم گفت که با عکس فاتحی آنجا بگذارند. این همه برای چیست؟ همهی موهای سرش سفید شده بود. اما چهطور بگویم که چه روزهایی را گذراندم-و چه احساسی به من دست داد. دیگر مصمم شدهام که بنویسم-رمانم را میگویم. آن سه شبانه روزی که بر بالینش گذراندم، آن نیمهشبی که تمام کرد و همین مادرش که موهایش سیاه بود روی صندلی نشسته بود و به بچهاش خیره شده بود. همهی این چیزها هر روز در ذهنم هست، هر ساعت در ذهنم هست.
این عید نامیمون بود، مثل همیشه برای من. پدرم سکته کرد، اما به خیر گذشت. مادرم مریض شد. میدانی که من فقط و فقط به امید او زندهام و اصلا به خاطر اوست که زندگی میکنم، برای اینکه زندگی بیمادرم برایم مفهومی ندارد.
خلاصه وضع فعلیام بینهایت اسفناک است! دهها غایب گرفتهام. نمیتوانم صبح زودتر از ساعت ده بلند شوم و طبعا به بیمارستان هم نمیروم. باز امتحانات نزدیک شده. فکر میکنم مضحک نیست که دیگر من شروع کنم به درس خواندن؟ . . . تنهای تنهایم. دیگر همهشان را[ این دوستان را]شناختهام. . . ولشان کن، عجیب است که یکهو ماهیت خودشان را بروز دادند. . . آه اگر فقط میدانستند چه روزها و شبهایی را میگذرانم. بهر صورت میبینی که باید برایم مرتب و مفصل بنویسی. من هم از این پس خواهم نوشت. لا اقل گریزی است از دنیای کثیف این مینونها یک لحظه به دنیای پاکی که خودمان داشتیم لا اقل در آ اصیل بودیم. من همیشه در ذهنم با تو گفتگو میکنم و در خیابانها قدم میزنم. تو بهترین مصاحب و دوست من بودی. افسوس که نیستی. از[تقی]مدرسی خبری ندارم.
اما همهی این چیزها باید بالاخره به چیزی منجر بشود. من در انتظار رستاخیزی در خودم هستم. “جنایت و مکافات” [داستایفسکی]را باز خواندم. مگر نیست که راسکو لنیکوف هم زندگی تازهای آغاز کرد؟ این قدر هست که از ضعف و پستی بدم میآید. نمیخواهم حتی در مقابل رنجها و غمها و احساس پوچی و بیهودگی زندگیام هم لنگ بیندازم. من میخواهم همیشه قوی باشم، حتی در بدبختی. خبرش را بهت خواهم داد. منتظر جواب هستم.
تصدقت: خادم دورافتاده