این مقاله را به اشتراک بگذارید
مری کلیگز
ترجمه وحید ولی زاده:
زندگی لوئی آلتوسر (۱۹۱۸ – ۱۹۹۰)
لوئی آلتوسر (Louis Althusser) رسالت خود را پیراستن اندیشههای مارکس از غبارهای اومانیستی، تاریخ گرایی، کلیت گرایی، و اقتصاد باوری میدانست که از دید او به غلط به آثار مارکس نسبت داده میشود.
بازخوانی دقیق آثار مارکس توسط او به مناقشات فراوانی منتهی شده است. اما آشکارا صورت بندی و مفهوم پردازی ایدئولوژی و ساختار و نحوه عملکرد آن در جوامع معاصر، سهم قابل توجهی در نظریهپردازی معاصر داشته است.
آلتوسر یک مارکسیست ساختارگرا است. ممکن است از خود بپرسید چطور چنین چیزی ممکن است. چطور میتوان مارکسیسم را که بر تحلیل تاریخی/اجتماعی تکیه دارد، با ساختارگرایی که بر تحلیلی غیر تاریخی/غیر اجتماعی مبتنی است، ترکیب کرد. پاسخ آلتوسر در وهله اول به تمایز او میان ایدئولوژیها (تاریخی/اجتماعی) و ایدئولوژی (ساختاری) باز میگردد.
این مسئله همانگونه که از ۱۹۶۵ در نظریه انتقادی پدیدار شد، بخشی از بحثی طولانیتر پیرامون رابطه دولت و افراد (سوژهها) بود. آلتوسر با این پرسش روبه رو بود که چرا افراد مطیعاند؟ چرا مردم از قوانین اطاعت میکنند؟ چرا انقلابی علیه سرمایهداری رخ نمیدهد؟ نظریه او درباره ایدئولوژی و ایدئولوژیها از درک او از رابطه دولت و سوژهها (میان حکومت و شهروندان) منتج شد. درنتیجه بررسی کوتاهی از اندیشههای او درباره این رابطه ضروری است.
از نظر آلتوسر، دولت نوعی از شکلبندی حکومتی است که به همراه سرمایهداری ظهور کرد. هر دولتی (شما میتوانید برای کمک به تصور معنی دولت، کلمه ملت را جانشین آن کنید) توسط شیوه تولید سرمایهداری تعیین شده و به منظور محافظت از منافع آن شکل گرفته است. این مسئله که مفهوم ملتها به عنوان واحدهایی مجزا با سرمایهداری متناظر است، به لحاظ تاریخی درست است.
همچنین امکان دارد که دموکراسی به عنوان یک ایدئولوژی و یا شکلی از حکومت نیز با سرمایهداری متناظر باشد؛ چراکه دموکراسی این توهم را ایجاد میکند که همه افراد با یکدیگر برابرند و قدرتی یکسان با یکدیگر دارند (و درنتیجه بر روابط استثمارگرانه اقتصادی نقاب میافکند).
آلتوسر به دو مکانیزم عمده اشاره میکند که تضمین میکنند مردمی که تحت حاکمیت دولتاند مطابق با قوانین آن دولت عمل کنند. نخستین مکانیزم را آلتوسر دستگاههای سرکوب دولتی مینامد (RSAs) که مانند پلیس، دادگاهها و زندان، مستقیما به اعمال زور جهت انطباق رفتار مردم با قوانین میپردازند. دولت از طریق این دستگاهها افراد را وادار میکند تا به گونهای معین رفتار کنند. اما مکانیزم دومی که آلتوسر بررسی میکند برای مطالعات ادبی اهمیت بیشتری دارد.
او آنرا دستگاههای ایدئولوژیک دولت مینامد (ISAs). نهادهایی وجود دارند که ایدئولوژیهایی تولید میکنند که ما به مثابه افراد (و گروهها) آنها را درونی میکنیم و مطابق آنها عمل میکنیم. دستگاههای ایدئولوژیک دولت شامل مدارس، مذاهب، خانواده، نظام حقوقی، سیاست، هنر، ورزش و غیره میشوند.
این سازمانها نظامهایی از عقاید و ارزشها تولید میکنند که ما به مثابه افراد جامعه به آنها باور داریم (یا منکر آنها هستیم). همین مسئله است که آلتوسر آن را مورد تحلیل قرار میدهد. ما چگونه ایدئولوژیهایی را که این دستگاهها خلق میکنند، درونی کرده و به آنها باور پیدا میکنیم؟ (و در نتیجه در نظام سرمایهداری به غلط خود را سوژههایی غیر بیگانه میپنداریم). پاسخ آلتوسر با تفکیک میان ایدئولوژیها و ایدئولوژی آغاز میشود.
ایدئولوژیها خاص، تاریخی و متفاوتند. ما میتوانیم درباره ایدئولوژیهای متعددی نظیر ایدئولوژی مسیحی، ایدئولوژی دموکراتیک، ایدئولوژی فمینیستی و موارد دیگر سخن بگوییم. اما ایدئولوژی ساختاری است. آلتوسر میگوید که ایدئولوژی یک ساختار است و در نتیجه ابدی است. یعنی بایست به صورت همزمان مورد مطالعه قرار گیرد.
دلیل آنکه آلتوسر اعلام میکند ایدئولوژی تاریخ ندارد همین مسئله است. او مفهوم ایدئولوژی به عنوان ساختار را از این اندیشه مارکسیستی استنتاج میکند که ایدئولوژی را بخشی از روبنا میداند، اما او ساختار ایدئولوژی را با مفهوم ناخودآگاه فروید و لکان پیوند میدهد. از آنجا که ایدئولوژی یک ساختار است، محتواهای آن میتوانند تغییر کنند. میتوان آن را با هر چیزی پر کرد، اما فرم آن، همچون ساختار ناخودآگاه، همیشه یکسان باقی میماند.
همچنین، ایدئولوژی ناخودآگاهانه فعالیت میکند. ایدئولوژی نیز مانند زبان، نظام و یا ساختاری است که ما در آن زندگی میکنیم و با ما سخن میگوید، اما ما را دچار این توهم میکند که گویی ما آن را در اختیار خود داریم، یا میتوانیم آزادانه اعتقادات خود را انتخاب کنیم، یا دلایل فراوانی میتوانیم برای اعتقادات خود ذکر کنیم.
اولین فرضیه و یا تز آلتوسر این است که «ایدئولوژی بازنمایی روابط خیالی افراد با شرایط واقعی هستی آنهاست.» او برای توضیح این ادعای خود، این مسئله را نشان میدهد که چرا مردم به این روابط خیالی با شرایط واقعی هستی خود احتیاج دارند. چرا متوجه واقعیت نمیشوند؟
آلتوسر میگوید نخستین پاسخ به این پرسش به قرن هجدهم تعلق دارد و اینکه ایدئولوژی زاییده کشیشان و پادشاهان مستبد است. این بحث اساسا یک نظریه توطئه است که مدعی است دستان انسانهای قدرتمند در کارند تا مردم را از طریق اعتقاد به این اندیشهها و بازنمائیهای کاذب درباره جهان، تحمیق کنند.
پاسخ دوم (و از منظری مارکسیستی، پاسخ درست) آن است که ازخودبیگانگی مادی شرایط واقعی، زمینه را برای مردم مهیا کرده است تا بازنمائیهایی را شکل دهند که آنها را از این شرایط مادی دور نگاه دارد (بیگانه کند). به بیان دیگر، روابط مادی تولید در نظام سرمایهداری خود از خود بیگانه کننده است، اما انسانها نمیتوانند با این واقعیت ناگوار مواجه شوند در نتیجه آنها داستانهایی را درباره اینکه این شرایط تولید آنقدرها هم بد نیست، سرهم میکنند.
این داستانها، یا بازنماییها، آنها را باز هم بیشتر از شرایط (بیگانه کننده) واقعی بیگانهتر میکند. این فاصله مضاعف، یا بیگانه شدن از بیگانگی، همچون یک مسکن عمل میکند. دارویی که باعث میشود درد ازخودبیگانگی را حس نکنیم. اگر ما این داستانها را نداشتیم، بیگانه بودن شرایط واقعی تولید را درک میکردیم و شاید علیه آن میشوریدیم و یا دیوانه میشدیم.
این ایدهها درباره بازنمایی و واقعیت، فرض میکنند که آنچه در بازنمائی خیالی جهان در ایدئولویای منعکس میشود، جهان واقعی و یا شرایط واقعی هستی است. آلتوسر میگوید که ایدئولوژی، جهان واقعی را بازنمائی نمیکند بلکه روابط نوع بشر با جهان واقعی، یا دریافتشان از شرایط واقعی هستی را بازنمائی میکند. در واقع، ما شاید نتوانیم جهان واقعی را به صورت مستقیم بشناسیم، آنچه ما میشناسیم همیشه بازنمائیهایی از این جهان است، یا بازنماییهایی از روابطمان با این جهان. در نتیجه، ایدئولوژی این نسخه خیالی است، نسخه بازنمائی شده، داستانهایی که ما درباره روابطمان با جهان واقعی به خود میگوییم.
در نتیجه جهان واقعی چیزی نیست که به صورت عینی بیرون از ما وجود دارد، بلکه محصول روابط ما با آن و محصول بازنمائیهای ایدئولوژیکی است که ما از آن میسازیم. داستانهایی که ما به خود درباره واقعیت میگوییم خود واقعیت میشود. این، نحوه عملکرد ایدئولوژی است.
در بیانی مارکسیستی تر، آنچه ایدئولوژی با انسانها انجام میدهد، بیشتر نشان دادن بازنمائیهایی از روابطشان با روابط تولید است تا نشان دادن بازنمائیهایی از روابط تولید.
مارکسیسم اصالتا ایدئولوژی را به عنوان بازنمایی کاذب روابط انسانها با شرایط واقعی شان صورتبندی کرده است. برای مثال شرایط واقعی من به عنوان یک استاد دانشگاه، شرایط یک کارگر فرهنگی است. به من برای انجام کار فکریام در تدریس، حقوق پرداخت میشود. حقوق من حتی نزدیک به حقوق یک پزشک، وکیل، ستاره سینما و یا قهرمانان ورزشی نیست. آنچه که میتواند استثمار مرا یا شرایط اقتصادی واقعی مرا، آشکار کند در نقاب یک ایدئولوژی پوشیده شده است- اینکه تدریس و استاد دانشگاه بودن یک ارزش والای اجتماعی و اخلاقی است. [من به خودم میگویم] درست است که موقعیت من به لحاظ اقتصادی خوب نیست اما در عوض پاداش تدریس معنوی است. و اینکه من احترام و منزلت اجتماعی بدست میآورم (به جای پول).
این یک مفهوم از ایدئولوژی است. مرا خرسند نگاه میدارد. در زمانی که شرایط واقعی هستی اقتصادی من نشان میدهد که تا چه اندازه بدون اهمیت هستم، من فکر میکنم واقعا شخص مهمی هستم.
من به این باور عام اعتقاد پیدا میکنم (که استاد دانشگاه بودن اهمیت زیادی دارد) و درنتیجه از طریق اعتقاد به اینکه من پاداشهای دیگری به جز حقوق مادیام برای انجام وظیفهام کسب میکنم، استثمار شدن فعلیام را تحمل میکنم. (و نیز از خودبیگانگیام با محصولات کار فکریام را، یعنی همان ارزش اضافی فکریای که در شما میآفرینم.)
آلتوسر میگوید که درست برعکس، ایدئولوژی من یک توهم است. اما توهمی و یا شناختی خیالی، نه درباره روابط تولید، بلکه درباره روابطم با آنها. درنتیجه من فکر میکنم خوشحالم چون در یک کارخانه کار نمیکنم، میاندیشم که از کارگران کارخانه باهوشترم چراکه فکر میکنم کارگران کارخانه چندان باهوش نیستند، در غیر اینصورت در کارخانه کار نمیکردند.
روابط تولید در اینجا بر این فرض متکی است که کارگران کارخانه فاقد تحصیلات هستند. (این روابط تولید روابطی را میان شغل و تحصیلات ساختار داده است.) رابطه من با این روابط تولید احساس برتری به آن دارد. این آن چیزی است که آلتوسر آنرا ایدئولوژی میداند. تز دوم آلتوسر این است: «ابدئولوژی وجودی مادی دارد.» برای مارکسیستها همیشه این مسئله اهمیت دارد که تحلیلهایشان در کنشهای مادی و روابط مادی ریشه داشته باشد.
درنتیجه اگر میخواهیم درباره اندیشهها سخن بگوییم، ضروری است بتوانیم از آنها به عنوان چیزی مادی سخن بگوییم. (درنتیجه به دام ایده آلیسم و یا این بحث که اندیشهها واقعیتر از ابژههای مادی است، نمیلغزیم.) در نتیجه آنچه آلتوسر هنگام بیان اینکه ایدئولوژی مادی است در نظر دارد آن است که ایدئولوژی همواره در دو جایگاه وجود دارد- یکی در دستگاهها یا اعمال (همچون مناسک، یا هر شکل دیگری از رفتار که توسط هر ایدئولوژی معینی دیکته میشود.) و نیز در سوژه، در فردی که بنا بر تعریف مادی است.
آلتوسر میگوید که ایدئولوژی به مثابه کرداری مادی به مفهوم سوژه بستگی دارد. در نتیجه این دو تز او یعنی «هیچ کرداری وجود ندارد مگر اینکه از طریق ایدئولوژی و در آن باشد» و «هیچ ایدئولوژی وجود ندارد مگر اینکه توسط سوژه و برای سوژهها». به طور خلاصه، هیچ نظام عقایدی و هیچ کرداری که توسط این نظامهای عقاید تعیین شده باشد وجود ندارد مگر آنکه کسی وجود داشته باشد که به آنها باور داشته باشد و مطابق آن عقاید عمل کند.
در نتیجه به بخش نهایی بحث آلتوسر میرسیم. چگونه سوژههای منفرد در ساختارهای ایدئولوژیک شکل میگیرند؟ یا به عبارت دیگر، ایدئولوژی چگونه مفهومی از خود (self)یا سوژه میآفریند؟
به اعتقاد آلتوسر، شکل بخشی افراد عینی به مثابه سوژه و به خدمت گرفتن آنها در هر نظام اعتقادی، کارکرد تمام ایدئولوژیها است.
این مهمترین نقشی است که ایدئولوژی به مثابه ساختار و ایدئولوژیها به عنوان نظامهای اعتقادی معین انجام میدهند. آلتوسر سه اصل مهم درباره این فرآیند تبدیل شدن به سوژه در ایدئولوژی ارائه میکند:
۱٫ ما تنها به این دلیل سوژه به دنیا میآییم که از قبل از تولد نامیده میشویم. درنتیجه ما همواره از پیش سوژه ایم.
۲٫ ما همواره و از پیش سوژههایی در ایدئولوژی، در ایدئولوژیهایی معین هستیم که در آن زندگی میکنیم و حقیقت و دروغ را تنها از طریق آن تشخیص میدهیم. عقاید هر شخص دیگری را به عنوان عقایدی ایدئولوژیک، به معنای خیالی و توهمی تشخیص میدهیم، در حالی که باورهای خودمان را حقیقت میپنداریم. به عنوان مثال به عقاید مذهبی متفاوت بنگرید. هر کس که به هر مذهبی اعتقاد دارد میپندارد که مذهب خودش حقیقت است و باورهای دیگران وهم و ایدئولوژی است.
۳٫ چگونه ایدئولوژی ما را تبدیل به سوژههایی میکند که نمیتوانیم موقعیت فاعلی خودمان را در درون هر شکلبندی ایدئولوژیکی مشخصی تشخیص دهیم؟ چگونه است که ما باور داریم عقاید ما واقعا حقیقتاند و نسبی نیستند؟ آلتوسر به این پرسش از طریق مفهوم «استیضاح» میدهد. ایدئولوژی افراد را به عنوان سوژه استیضاح میکند (مورد خطاب قرار میدهد). استیضاح یک نوع خطاب قرار دادن است. از دید آلتوسر، هر ایدئولوژی معینی میگوید هی، شما! و ما پاسخ میدهیم من؟ منظور شما من است؟ و ایدئولوژی میگوید بله، خود شما.
شما نمونههای آن را میتوانید هر روز در آگهیهای بازرگانی مشاهده کنید. من یک شب آگهی مربوط به دستگاه بدنسازی خانگی را دیدم که ادعا میکرد «این دستگاه به شما اجازه میدهد آن طور که میخواهید ورزش کنید. این دستگاه بیش از هر دستگاه خانگی دیگری مطابق نیازهای شما است.» هر کلمه «شما» در این تبلیغ یک استیضاح است.
به نظر میرسد که این تبلیغ فرد من را به صورت خصوصی مورد خطاب قرار میدهد. (با این هدف که من خودم را همچون همان فردی که مورد خطاب قرار گرفته است تصور کنم و درنتیجه در ساختار ایدئولوژیک کوچک این آگهی تبدیل به یک سوژه شوم)
آلتوسر به برخی نکات درباره اینکه ایدئولوژی به این شیوه ما را به عنوان سوژهها مورد خطاب قرار میدهد و درنتیجه ما فکر میکنیم که این ایدهها مشخصا خطاب به فرد ما گفته شده و بنابراین حقیقت دارد، اشاره میکند. او میگوید ایدئولوژی به عنوان یک ساختار تنها به سوژه با حرف اول کوچک (s) نیاز ندارد، بلکه به سوژه با S نیز نیاز دارد.
او از طریق به کار بردن حرف بزرگ در ابتدای کلمه سوژه، مقصودی شبیه به آنچه لکان مد نظر دارد را دنبال میکند. سوژه با حرف اول کوچک، یک فرد مشخص است و سوژه با حرف اول بزرگ، مکان ساختاری سوژه بودگی است. (که افراد آن را اشغال میکنند) این تمایز همچنین به دوگانگی مستتر در سوژه بودن اشاره دارد که در آن یک شخص هم فاعل زبان/ایدئولوژی است (همچون فاعل بودن در یک جمله) و نیز ابژه ایدئولوژی است یعنی مجبور به اطاعت از قواعد و قوانین آن است و آنطور رفتار میکند که ایدئولوژی دیکته میکند.
سوژه مورد خطاب قرار گرفته در این آگهی تبلیغاتی ممکن است دستگاه بدنسازی خانگی را سفارش دهد و طوری رفتار کند که گویی بدنسازی و تمرینهای سخت بدنی ضروریاند و اهمیتی حیاتی دارند. مکان ساختاری سوژه میتواند مفهوم کمال فیزیکی، یا کیش بدن باشد؛ قواعدی که سوژه در معرض آن قرار میگیرد. آلتوسر مثال ایدئولوژی مذهبی مسیحی را به کار میبرد که خدا در آن سوژه با S است – مرکز این ساختار/نظام.
آلتوسر اندیشههای خود درباره ایدئولوژی را مستقیما به لکان پیوند میدهد و متذکر میشود که ساختار ایدئولوژی آینهای است. (همچون امر خیالی لکان، یا مرحله آینهای)
چند نکته درباره آلتوسر به عنوان یک ترکیبکننده دیگر نظریه پردازان وجود دارد. آلتوسر مفتون فروید و حتی بیشتر از او لکان بود. مفاهیم خیالی، آینه، آینهای و تقابل سوژه با s و سوژه با S از مفاهیم لکان اخذ شده است و یا با آنها همراستا است. همچنین به عنوان یک مارکسیست، برای علم به عنوان شکلی از دانش که بیرون از هر ساختار ایدئولوژیکی است، رجحان قائل است. علم در نزد او نوعی دانش است که واقعا حقیقی است چراکه عینی و مادی است. در نتیجه در حالی که ایدئولوژی، ایدئولوژیک است، تنها شیوه شناخت، شناخت علمی است.
آیا این نظریه برای ادبیات سودمند است؟ آری. چراکه ما را قادر میکند درباره اینکه چگونه متون ادبی (به عنوان یک زیرمجموعه و یا تبدیل صورت و یا تولید ایدئولوژی (یا شکلبندی ایدئولوژیک معینی) ما را به مثابه سوژه شکل میدهند و مستقیما با ما سخن میگویند، سخن بگوییم.
آشکارترین شکلی که متون ادبی ما را به مثابه سوژه مورد خطاب قرار میدهند زمانی است که متنی مستقیما ما را با گفتن خواننده عزیز خطاب کند (همچون رمان کلبه عمو تام). همه متنها خوانندگان را از طریق برخی مکانیزمها و به شیوههای مختلف استیضاح میکنند. همه متون موقعیت سوژه را برای خوانندگان خود میآفرینند، چه این ساخت سوژه آشکار باشد و چه پنهان .
ایدئولوژی در نزد آلتوسر
ایدئولوژی در نزد آلتوسر به نظامی از اندیشهها اطلاق می شود که مردم از طریق آن به تجربه ی زندگی شان در جهان ساختار می بخشند.
این نظام به صورت سر راست درست یا غلط نیست، بلکه بیشتر شبکه ی پیچیده ای از روابط و نگرشهاست. در نتیجه ایدئولوژی هم شامل نظام آشکارا غلطی از اندیشهها مانند نژاد پرستی می شود و هم پاسخهای فرهنگی و زیبایی شناختی پیچیده تر.
بعنوان مثال بر طبق دیدگاههای او تصمیم برای نوشیدن یک پپسی به جای کوکاکولا امری ایدئولوژیک است چرا که توسط بعضی نیروهای مهم اقتصادی شکل می گیرد (هر دو کمپانی مقدار متنابهی پول در تلاش برای واداشتن شما به این یا آن انتخاب سرمایه گذاری کرده اند) اما بدیهی ست که ترجیح پپسی به کوکاکولا همان قدر اشتباه نیست که نژاد پرستی اشتباه است.
در این دیدگاه، دیگر به راحتی نمیتوان بیرون از ایدئولوژی ایستاد و آن را به مثابه چیزی کاذب نگریست. بلکه بایست توجه داشت که تمام واژههای که از طریق انها هستی خود را درک میکنیم از قبل آغشته و آلوده به ایدئولوژی هستند.
چه هنگامی که ما خود را به عنوان عضوی از خانواده بپنداریم (دختران، خواهران و..) یا به عنوان شهروندان یا به عنوان کارگران (یعنی شغل مهمترین چیزی باشد که تعریف میکند ما برای خودمان که هستیم) و یا به عنوان دانشجویان یا عاشقان موسیقی یا ورزشکاران زن یا هر چیز دیگر، در تمام این موارد، این مقوله بندیها (خانوده، کار، فراغت) پیشاپیش توسط ایدئولوژی در رابطه ای پیچیده با دینامیک اقتصادی سرمایه داری متأخر تعریف شده است.
همشهری
******
گفتگو با لویی آلتوسر
جنگ افزاری انقلابی به نام فلسفه[i]
لویی آلتوسر
ترجمه: فرشاد نوروزی و شروین طاهری
|این مقاله مصاحبه ای است با لویی آلتوسر که توسط “Maria Antonietta Macciocchi” صورت گرفته است و ترجمه آن به زبان انگلیسی توسط “Andy Blunden” انجام شده است.
|انتشار این مصاحبه ابتدا در سال ۱۹۶۸ در “L’Unità” که در سال ۱۹۷۱ به زبان انگلیسی در “New Left Review” منتشر شد.[ii]
پرسش نخست: قدری درباره ی خودتان بگویید؟ چه شد که به فلسفه مارکسیسم گرایش پیدا کردید؟
در سال ۱۹۴۸ یعنی در سن سی سالگی معلم فلسفه شدم و ]همان وقت بود که[ به حزب کمونیست[iii] فرانسه پیوستم. فلسفه از علایق من بود: من تلاش می کردم که آن را به عنوان شغل خودم انتخاب کنم. سیاست برایم یک اشتیاق شدید]درونی[ بود. سعی داشتم یک کمونیست مبارز باشم. علاقه شخصی من به فلسفه به خاطر ماتریالیسم و کنش انتقادی آن ایجاد شد: ایستادن در برابر تمامی رازگونگی های "دانش" ایدئولوژیک به خاطر دانش علمی. ایستادن در برابر نکوهش کاملاً اخلاقی افسانه ها و دروغ ها با هدف نقد شدید و عقلانی آنها. اشتیاق من در امور سیاسی نشأت یافته از سرشت انقلابی، آگاهی، جرأت و از خودگذشتگی بود که طبقه کارگر داشت و از آن در پیکار برای دست یابی به سوسیالیسم بهره می برد. جنگ و سال های مدید اسارت و بردگی انگیزه ای برایم شد که بتوانم ارتباطی نزدیک با کارگران و روستائیان داشته باشم و زمینه ای برای آشنایی من با مبارزان کمونیست گشت.
سیاست تصمیمات من را تحت الشعاع خود قرار داده بود. البته نه سیاست در معنای عام بلکه سیاست مارکسیست-لنینیستی.
ابتدا باید آنها را می جستم و درکشان می کردم ]و[ این همیشه برای یک روشنفکر قدری دشوار است. این دشواری مصادف با دهه های پنجاه و شصت می شود، به دلایلی که شما نیز از آن مطلع هستید: پیامدهای «فرقه ای»، کنگره بیستم پس از آن بحران جنبش جهانی کمونیسم. و از همه مهمتر اینکه ایستادگی در برابر ایدئولوژی «اومانیسم» معاصر در حال شیوع کار چندان ساده نبود؛ و در عین حال ایدئولوژی بورژوازی دیگر خطری بود که مارکسیسم را تهدید می کرد.
وقتیکه درک بهتر از سیاست مارکسیستی-لنینیستی پیدا کردم، اشتیاقم به فلسفه دو چندان شد. در نهایت این موضوع منجر شد که تز فوق العاده مارکس، لنین و گرامشی را درک کنم: فلسفه از اساس سیاسی است.
در آغاز عموم مطالبی که می نوشتم به تنها نگاشته می شد اما بعداً حاصل همفکری همقطاران جوان و دوستانم بود؛ مقالات ما علی رغم انتزاعی بودن حول پرسش های مهمی قرار گرفته بود.
پرسش دوم: می توانید روشن تر بگویید: چرا کمونیستی اندیشیدن در فلسفه کار دشواری است؟
کمونیستی اندیشیدن در فلسفه یعنی پارتیزانی و استادی در فلسفه مارکسیستی-لنینیستی از طریق: ماتریالیسم دیالکتیک.
فیلسوفی مارکسیستی-لینینیستی شدن ساده نیست. مانند هر «روشنفکری» معلم فلسفه هم خرده بورژوا است. وقتی دهان باز می کند از ایدئولوژی خرده بورژوایی سخن می راند: ابتکارها و ترفندهای آن تمامی ندارند.
می دانید که لنین درباره ی «روشنفکران» چه می گوید. افرادی از ]روشنفکران[ به لحاظ (منش سیاسی) ممکن است اعمالی انقلابی و جسورانه از خود بروز دهند. اما در کلیت توده ]روشنفکران[، «جزم اندیشانه[iv]» بر ایدئولوژی خرده بورژوایی پایبندند. لنین با اینکه گورکی را به جهت استعدادهایش تحسین می کند اما او را خرده بورژوایی انقلابی می خواند. روشنفکران برای اینکه «ایدئولوژیست طبقه کارگر» (لنین)، «روشنفکران سازمان یافته» پرولتاریا (گرامشی) شوند نیازمند انقلابی بنیادین در ایده هایشان هستند: یک باز-آموزی طولانی، جانکاه و سخت. پیکاری بی پایان در درون و برون.
پرولتاریاها «سرشتی طبقاتی» دارند که به آنها در راه رسیدن به «موضع طبقاتی» یاری می رساند. در مقابل، روشنفکران سرشت طبقاتی خرده بورژوایی دارند که مجال حرکت را از آنها سلب می کند.
موضع طبقاتی پرولتاریایی چیزی فراتر از «سرشت طبقاتی» آن است. این موضع آگاهی و کنشی مطابق با واقعیت ابژکتیو پیکار طبقاتی پرولتاریا است، سرشت طبقاتی امری سوبژکتیو و خودانگیخته است ]و[ موضع طبقاتی امری ابژکتیو و عقلانی می باشد. برای رسیدن به موضع طبقاتی پرولتاریایی سرشت طبقاتی پرولتاریاها تنها نیازمند آموزش است؛ برخلاف پرولتاریا، سرشت طبقاتی خرده بورژوایی و روشنفکران که باید کاملاً دگرگون گردد. طبق تحلیل آخر، این آموزش و دگرگونی بواسطه مبارزه طبقاتی پرولتاریایی تعیین می شود و بر اساس مبانی تئوری مارکسیستی-لنینیستی به اجرا در می آید.
همانطور که مانیفست کمونیست می گوید، شناخت این تئوری راهنمایی است برای برخی روشنفکران برای تغییر موضع شان به سوی موضع طبقاتی کارگری.
تئوری مارکسیستی-لنینیستی محاط بر یک علم (ماتریالیسم تاریخی) و یک فلسفه (ماتریالیسم دیالکتیک) است.
از اینروی فلسفه مارکسیستی-لنینیستی یکی از دو جنگ افزار نظری ضروری برای مبارزه طبقاتی پرولتاریا است. مبارزان کمونیست باید اصول این نظریه را ضمن فهم در عمل نیز به کار بندند: علم و فلسفه. انقلاب پرولتالیایی به مبارزینی نیاز دارد که هم دانشمند (ماتریالیسم تاریخی) و هم فیلسوف (ماتریالیسم دیالکتیک) باشند تا بتوانند ضمن دفاع از تئوری به گسترش و بهبود آن نیز یاری رسانند.
تشکیل چنین فلاسفه ای با دو مشکل اساسی مواجه است.
مسئله ی اول سیاسی است. فیلسوف با تجربه ای که به حزب می پیوندد، از نظر ایدئولوژی هنوز خرده بورژوا است. او باید انقلابی در اندیشهاش ایجاد کند تا بتواند موضع طبقاتی در فلسفه پرولتاریایی را درک کند.
مسئله سیاسی نقشی تعیین کننده دارد.
مسئله ی دیگر تئوریک است. برای ما روشن است که از چه مسیری و با چه اصولی باید به تعریفی از موضع طبقاتی در فلسفهدست یابیم. اما ما باید فلسفه مارکسیستی را توسعه دهیم: تحقق این امر نیازمند وجه تئوریک و سیاسی است. بای توجه داشت این کاری سترگ و دشوار است. چراکه در تئوری مارکسیستی فلسفه از علم تاریخ عقب افتاده است.
امروزه این مسئله در کشور ما حاکم شده است.
پرسش سوم: بنابراین شما میان علم و فلسفه در تئوری مارکسیستی فرق می گذارید؟ همانطور که می دانید، این تمایز امروزه مسئله ای چالش برانگیز است.
می دانم. اما این «کشمکش ها» داستانی قدیمی دارد.
به بیانی کاملاً شماتیک ممکن است گفته شود که در تاریخ جنبش مارکسیستی سرکوب این تمایز ]در چارچوب[ انحراف راست گرایانه یا چپ گرایانه بروز یافته است. انحراف راست گرایانه ]موجب[ سرکوب فلسفه می شود: ]و[ تنها علم باقی می ماند. (پوزیتیویسم). انحراف چپ گرایانه علم را سرکوب می کند: و تنها فلسفه باقی می ماند (ذهنیت گرایی[v]). در این خصوص «استثنائاتی» هم وجود دارد (نمونه های «وارونگی») اما آنها «تصدیق گر» قاعده هستند. سخن همیشگی رهبران بزرگ جنبش کارگری مارکسیست از مارکس و انگلس تا به امروز این بوده است: این انحرافات و کژ روی ها نتیجه تأثیر و تفوق ایدئولوژی بورژوایی بر مارکسیسم است. آنها به نوبه ی خود همواره از این وجه تمایز (میان علم، فلسفه) دفاع کرده اند، نه فقط در حوزه نظری بلکه همچنین به دلایل ضروری سیاسی. ]مطابق[ اندیشه لنین در ماتریالیسم و سنجشگری تجربه بنیاد[vi] یا کمونیسم «جناح-چپ»[vii]. دلایل او آشکارا هوایداست.
پرسش چهارم: توجیه شما از این تمایز میان علم و فلسفه چیست؟
من به شما با بیان شماری از تزهای گذرا و شماتیک پاسخ خواهم داد.
یک-پیوند تئوری مارکسیست و جنبش کارگری رویداد بسیار مهمی در تمام تاریخ مبارزه طبقاتی است، یعنی تقریباً در سراسر تاریخبشری (نخستین آثار آن انقلاب های کارگری است).
دو-تئوری مارکسیست (علم و فلسفه) تجسم انقلابی بی نظیر در تاریخ دانش بشر است.
سه-مارکس علمی نوین بنیان نهاد: علم تاریخ. اجازه بدید از یک پنداره[viii] استفاده کنیم. علومی که ما با آن آشنایی داریم به تعدادی از «قاره» های بزرگ منصوب گشته اند. تا پیش از مارکس، دو قاره از آن بر دانش علمی کشف شده بودند: قاره ی ریاضیات و فیزیک. نخستین آن توسط یونانیان (تالس)، و دیگری توسط گالیله. مارکس قاره سوم را در دانش علمی کشف کرد: قاره تاریخ.
چهار-کشف این قاره جدید موجب انقلابی در فلسفه گشت. این یک قانون است: فلسفه همواره در ارتباط با علوم است.
زایش فلسفه (توسط افلاطون) به هنگام کشف قاره ریاضیات روی داد. همراه با کشف قاره فیزیک (توسط دکارت) فلسفه نیز دیگرگون گردید. امروز نیز با کشف قاره تاریخ توسط مارکس فلسفه منقلب گردیده است. این انقلاب ماتریالیسم دیالکتیک نامیده می شود.
جان مایه ی دیگرگونی های فلسفه همیشه برخاسته از اکتشافات بزرگ علمی بوده است. لذا هر تحول در اساس خود برآمده از یک رویداد است. این است که فلسفه در تئوری مارکسیست در پس علم کندتر حرکت می کند. دلایل دیگری نیز وجود دارد که ما کاملاً بر آن واقف هستیم. اما در دوران حاضر این امری غالب تر است.
پنج-به عنوان توده تنها مبارزان پرولتاریا گستره انقلابی اکتشاف علمی مارکس را دریافته اند. کردار سیاسی ما به واسطه این امر دیگرگون شده است.
و اینجاست که ما بر بزرگترین ننگ نظری تاریخ معاصر مواجه می شویم.
در مقابل روشنفکران به عنوان یک توده حتی آنهایی که به طور «حرفه» ای توجه شان معطوف به این موضوع است (متخصصان علوم انسانی، فیلسوف ها) به درستی این مسئله را درنیافته اند، یا از یازشناسی ابعاد اکتشاف علمی بی نظیر مارکس آن سرباز می زنند، چنانچه آن را نکوهش و تحقیر می نمایند و به هنگام بحث آن را تحریف می کنند.
با در نظرگرفتن برخی استثنائات، حتی امروز یکصدسال پس از سرمایه، هنوز در اقتصاد سیاسی، علوم اجتماعی، فرهنگ سنجی[ix]، انسان شناسی، روانشناسی اجتماعی و… از پرداختی «سرسری» فراتر نمی رود، همچون فیزیکدانان ارسطویی کهپنجاه سال پس از گالیله در زمینه فیزیک از پرداختی «سرسری» فراتر نرفته اند. «تئوری» های آنها نابهنجاری های ایدئولوژیک هستند، که با شماری از حیله گری های روشنفکرانه و تکنیک های فرا-مدرن ریاضیاتی دوباره نیرو یافته اند.
این ننگ و رسوایی نظری به هیچ عنوان ننگ نیست. این یکی از تأثیرات مبارزه طبقاتی ایدئولوژیک می باشد: چراکه این ایدئولوژی بورژوایی، «فرهنگ» بوژوایی است که بر قدرت متکی است که بهرمند از «هژمونی» است. به جز برخی استثنائات به عنوان توده روشنفکران از جمله بسیاری از روشنفکران کمونیست و مارکسیست در نظریات خود تحت سیطره ایدئولوژی بورژوایی هستند. باز هم با ملاحظه برخی استثنائات در وقایع «علوم انسانی» نیز همین منوال حاکم است.
شش-در فلسفه نیز چنین وضعیت ننگ آور وجود دارد. چه کسانی به درک انقلاب فلسفی-که موجبات آن را اکتشاف مارکس فراهم آورده است- دست یافته اند؟ تنها مبارزان و رهبران پرولتاریایی. برخلاف توده فیلسوفان حرفه ای که حتی تصور این مسئله برایشان ناممکن است. همواره وقتی از مارکس یاد می کنند، به جز موارد نادری هدف اینست که بر او بتازند، او را محکوم کنند، بر او «مستولی» گردند، از ]اندیشه[ او سوء استفاده کنند یا آن را تغییر دهند.
آنانی که چون انگلس و مارکس که مدافع ماتریالیسم دیالکتیک بودند عملکردشان به لحاظ فلسفی کم اهمیت است. ننگ حقیقی این است که شماری از فیلسوف های مارکسیست نیز بر چنین نکبتی به اسم «آنتی-دگماتیسم» ]جزمیت ستیزی[ گردن نهادند.حال آنکه دلیل این هم: تأثیر ایدئولوژی مبارزه طبقاتی است. از این جهت که ایدئولوژی بورژوایی، «فرهنگ» بورژوایی بر مسند قدرت است.
هفت-وظیفه خطیر جنبش کمونیست به لحاظ تئوریک این است:
-تشخیص و فهم گستره نظری انقلابی علم و فلسفه مارکسیست-لنینیستی؛
-مبارزه علیه جهان بینی بورژوازی و خرده-بورژوازی که همواره تهدیدی برای تئوری مارکسیست محسوب می شوند، و امروزه نیز عمیقاً نفوذ یافته است. «کلیت» این جهان بینی این است: اقتصادباوری[x] (امروزه در چارچوب «تکنولوژی») و «مکمل روحانی» آن ایده باوری اخلاقی (امروزه در چارچوب انسان باوری) است. اقتصاد باوری و ایده باوری اخلاقی از آغاز شکل گیری بورژوازی در جهان بینی بورژوازی مخالفین بنیادین ]نظریه مارکسیستی[ بوده اند. شمایل فلسفی کنونی این جهان بینی این است: نو-پوزیتیویسم و «مکمل روحانی» آن، ذهنی باوری[xi] اگزیستانسیالیستی-پدیدارشناختی. گونه منحصر به علوم انسانی: ایدئولوژی است کهساختارگرا نامیده می شود.
-تسخیر و چیرگی بر علمی که اهم آن علوم انسانی و فراتر از آن علوم اجتماعی است ]حوزه هایی که[ با در نظر گرفتن ]برخی[استثنائات قاره تاریخ را غاصبانه به تصرف خویش درآورده اند، قاره ای که کلیدهای آن را مارکس به ما داده است؛
-توسعه و گستراندن علم و فلسفه نوین با دقت و شجاعت لازم ]و[ ایجاد پیوند میان آن با مقتضیات و ابداعات کنش مبارزه طبقاتی انقلابی.
در حوزه تئوریک، در حال حاضر پیوند بنیادین: فلسفه مارکسیست-لنینیستی است.
پرسش پنجم: شما از دو امری سخن به میان آوردید که به وضوح آنها متناقض یا متفاوت هستند: ۱٫فلسفه از اساس امری سیاسی است؛ ۲٫فلسفه در ارتباط با علوم است. رویکرد شما نسبت به این رابطه دوگانه چیست؟
به این سؤال هم به صورت تز های شماتیک و گذرا پاسخ خواهم داد:
یک-مواضع طبقاتی در برخورد با مبارزه طبقاتی در گستره ایدئولوژی های عملی (ایدئولوژی های مذهبی، اخلاقی، حقوقی، سیاسی، زیبایی شناسی) بواسطه جهان بینی گرایشات معاند «تجسم» می یابند: در مثال اخیر ایدئالیستی (بورژوازی) و ماتریالیستی (پرولتریایی). هرکس به خودی خود یک جهان بینی دارد.
دو-جهان بینی ها در گستره تئوریک (علم+ ایدئولوژی های «تئوریکی» که در بر گیرنده ی علم و عالمان هستند) توسط فلسفه«تجسم» مییابند. در حوزه تئورک فلسفه تجسم مبارزه طبقاتی است. از این جهت فلسفه مبارزه (به نقل از کانت kampf) است و اساساً مبارزه ای سیاسی است: یک مبارزه طبقاتی. هیچکس به خودی خود فیلسوف نیست اما برای هرکس اکتساب آن میسر است.
سه-فلسفه متناظر با گستره تئوریک بوجود می آید: به محض اینکه یک علم (به معنای دقیق کلمه) بوجود می آید. بدون علوم فلسفه ای وجود ندارد و صرفاً جهان بینی ها خواهند بود. میان نیت[xii] نبرد و میدان نبرد باید تمایز قائل شد. نیت غایی جدال فلسفی مبارزه برای هژمونی[xiii] میان دو گرایش بزرگ در جهان بینی است (ماتریالیست و ایدئالیست). میدان نبرد اصلی در این مبارزه دانش علمی است: له یا علیه آن. بدین ترتیب در درجه ی اول در مرز میان امر علمی و ایدئولوژیک واقع می گردد. در مقابل فلسفه های ایدئالیستی که علوم را استثمار می کنند، فلسفه های ماتریالیستی هستند که در خدمت علوم می باشند. جدال فلسفی بخشی از مبارزه طبقاتی میان جهان بینی ها است. در گذشته، ماتریالیسم همواره زیر سلطه ایدئالیسم قرار داشته است.
چهار-علمی که توسط مارکس بنا نهاده شد وضعیت حاکم بر گستره تئوریک را کاملاً دگرگون ساخت. این علمی جدید است: علم تاریخ. لذا تا آن زمان این نخستین بار بود که آن ما را قادر میسازد به جهان بینی هایی آگاهی یابیم که فلسفه تجسم تئوریک آن می باشد؛ علم تاریخ به ما توان فهم فلسفه را می بخشد. آن ابزاری ارائه می کند که با اتکاء به آن جهان بینی ها را از اساس متحول کنیم (مبارزه طبقاتی انقلابی بر مبنای اصول تئوری مارکسیستی اجرا و مدرت می شود). از اینرو فلسفه دو جانبه منقلب می گردد. ماتریالیسم مکانیکی[xiv] «که سیمایی ایدئالیستی در تاریخ دارد» بدیل به ماتریالیسم دیالکتیکی می شود. تعادل نیروها وارونه می گردد: هم اکنون ماتریالیسم می تواند در فلسفه بر ایدئالیسم مستولی شود و اگر شرایط سیاسی تحقق یابد می تواند در مبارزه طبقاتی برای هژمونی میان جهان بینی ها توفق یابد.
فلسفه مارکسیستی-لنینیستی یا ماتریالیسم دیالکتیک تجسم تئوریک مبارزه طبقاتی پرولتاریایی است. در وحدت تئوری مارکسیست و جنبش کارگری (واقعیت غایی وحدت نظر و عمل) طبق گفته مارکس فلسفه از «تفسیر جهان» باز می ایستد. فلسفه سلاحی می شود برای «تغیر دادن جهان»: انقلاب.
پرسش ششم: آیا همین دلایل است که شما را بر آن داشته است که بگویید بازخوانی سرمایه امروزه ضروری است؟
بله. بازخوانی و مطالعه کردن سرمایه ضروری است.
-از این جهت که تمامی حوزه ها و تمامی پیامدهای علمی و فلسفی را واقعاً درک کنیم اینکه مبارزه پرولتاریایی در عمل چه میزان وام دار آن هستند: منش انقلابی تئوری مارکسیست.
-از این جهت که آن تئوری را در مقابل تمامی تفاسیر بورژوازی و خرده بورژوازی-یعنی اصلاحاتی که به جد آن را امروز تهدید می کنند- حفظ کنیم: در مرتبه نخست ]جناح[ مخالف ]یعنی[ اقتصادباوری[xv]/ انسا