این مقاله را به اشتراک بگذارید
بخشی از رمان منتشرنشده فیودور داستایفسکی
ذلیلشدگان و اهانتدیدگان
سروش حبیبی
«رستاخیز» و «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان»، بهترتیب عناوین رمانهایی از تالستوی و داستایفسکیاند که در آینده نزدیک با ترجمه سروش حبیبی به فارسی منتشر خواهند شد. تالستوی و داستایفسکی از مهمترین چهرههای ادبیات روسیه و البته جهان هستند که از سالها پیش در ایران شناخته شدهاند و مترجمان مختلفی سراغ ترجمه آثارشان رفتهاند. سروش حبیبی که سالها است ترجمه ادبیات روسیه را بهصورت پروژهای دنبال میکند، تاکنون آثار مهمی از ادبیات روسی را به فارسی برگردانده و درحالحاضر به ترجمه «رستاخیز» و «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» مشغول است. «رستاخیز» که قرار است توسط نشر نیلوفر منتشر شود، رمانی است مربوطبه دوره پختگی تالستوی که به جز ویژگیهای ادبیاش بهلحاظ بار اخلاقی موجود در آن، اهمیت زیادی دارد؛ قهرمان «رستاخیز» صادقانه با وجدانش مواجه میشود و بار گناهانش را به دوش میکشد. تالستوی در این رمان انحرافات اخلاقی جامعه را به تصویر کشیده و هنر داستاننویسی او در این رمان نیز بهوضوح دیده میشود. «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» که توسط نشر فرهنگ معاصر به فارسی منتشر خواهد شد، اگرچه معمولا در شمار شاهکارهای داستایفسکی جای نمیگیرد، اما رمانی است که بعد از انتشارش بهعنوان اثری پرخواننده و جذاب در ادبیات جهانی مطرح بوده است. داستایفسکی در این رمان تصویری از اشرافیت روسیه در قرن نوزدهم و فساد نهفته در زندگی این بخش از اجتماع را به تصویر میکشد. شخصیت این رمان مباشر و ملاکی است که یک شب در قمار تمام سرمایهاش را میبازد، اما شبی دیگر باز هم بازی میکند تا بخشی از سرمایه ازدسترفتهاش را زنده کند و داستان با این اتفاق ادامه مییابد. در ادامه دوفصل از «رستاخیز» و دو فصل از «ذلیلشدگان و اهانتدیدگان» را با ترجمه سروش حبیبی میخوانید.
١ نیکلای سرگی یویچ ایخمینیف از خانواده آبرومند و در گذشته ثروتمندی بود، که از دیرباز بیچیز شده بود. با این حال املاک آبادی شامل صدوپنجاه سر بنده از پدر و مادرش به ارث برده بود. بیستسالی داشت که تصمیمگرفت به خدمت نظام درآید و به رسته سوار پیوست. کارها همه بهخیر و با موفقیت میگذشت تا اینکه سالششم خدمتش، در یک شب نافرجام هرچه داشت در قمار باخت. آن شب تا صبح بیدار ماند. شب بعد دوباره سر میز بازی نشست و اسبش را به داو گذاشت و این آخرین چیزی بود که برایش مانده بود. یک ورق کشید، که برنده بود، بعد ورقی دیگر، که آن هم برنده شد و به این کار ادامهداد و ظرف نیمساعت یک پارچه از املاکی را که شب پیش باخته بود باز به دست آورد و این آبادی ایخمینیوکا١ بود که بنا به آخرین سرشماری شامل پنجاهسر بنده بود. آنوقت از بازی دست کشید و روز بعد از خدمت ارتش کناره گرفت. اما املاکی شامل صد سر بندهاش را پای بازی گذاشته بود، بیبازگشت. دوماه بعد با درجه ستوانی از قید ارتش آزاد شد و سر آب و ملک خود رفت و تا آخر عمر هرگز از ماجرای باختش کلمهای بر زبان نیاورد و اگر دوستی میخواست یاد این ماجرای سیاه را زندهکند، با وجود سلامت نفسش که معروف بود، بیچون و چرا پیوند دوستیاش را با او وامیبرید. باری با اهتمام بسیار به ملکداری پرداخت و سیوپنجسال داشت که با آنا آندرهیونا شومیلوا ازدواجکرد، که دوشیزه بیچیزی بود از نجبا و با دست خالی به خانه او آمد. اما با وجود بیچیزی در مرکز استان در یک پانسیون ویژه دوشیزگان اشراف درس خوانده بود و این پانسیون زیر نظر بانوی فرانسوی مهاجری به نام خانم مون روِش اداره میشد. آنا آندرهیونا تمام عمر مینازید به اینکه از این پانسیون بیرونآمدهاست، گیرم هیچ معلوم نبود که آنجا چه آموختهاست. نیکلای سرگییویچ در اداره ملک بسیار کاردان شد بهطوری که مالکان مجاور در کار ملکداری از او چیز میآموختند. چندسالی که گذشت ناگهان پرنس پیوتر الکساندرویچ والکونسکی مالک واسیلییوسکایه، که مجاور ایخمینیوکا بود و نهصد سر بنده داشت از پترزبورگ به سرکشی ملک خود آمد. آمدن او به روستا در سراسر آن نواحی توجه بسیار جلب کرد. این پرنس سنی نداشت ولی دیگر جوان هم نمیشد بهحسابش آورد. پایه اجتماعی بلندی داشت و روابطش با متنفذان گرم بود. مرد خوشصورت و جذابی بود و ثروت کلانی داشت و از همه مهمتر اینکه زن نداشت و این برای بانوان و دوشیزگان منطقه البته اهمیت بسیار داشت. گفته میشد که استاندار، که نسبت دوری نیز با او داشت در مرکز استان استقبال گرمی از او کردهاست و پرنس با خوشرویی و دلبریهایش همه بانوان مرکز استان را شیدای خود ساختهاست و از اینجور حرفها. خلاصه این پرنس یکی از درخشانترین نمونههای نجبای پترزبورگ بود. امثال او بسیار بهندرت سری به شهرستان میزدند، ولی وقتی میزدند سفرشان رویداد مهمی شمرده میشد. اما این پرنس آدم چندان مهربانی نبود، خاصه نسبت به کسانی که احتیاجی به آنها نداشت. به کسانی هم که پایه اجتماعیشان را، ولو اندکی، پایینتر از خود میشمرد اعتنایی نمیکرد. از اینرو لازم ندید که وقتی از ملک خود دیدن کرد از راه ادب سری هم به همسایگان خود بزند و با آنها آشنا شود و از این راه دشمنان بسیاری برای خود تراشید. به این سبب وقتی ناگهان به فکر افتاد که به دیدن نیکلای سرگییویچ برود همه بسیار تعجب کردند. البته نیکلای سرگی یویچ یکی از نزدیکترین همسایگانش بود. پرنس در خانواده ایخمینیف بر دل همه اثر بسیار گذاشت. زن و شوهر را و خاصه آنا آندرهیونا را واله خود کرد. طولی نکشید که با آنها صمیمی و خودمانی شد و هرروز به خانهشان میرفت و آنها را به خانه خود به مهمانی میخواند. شوخی میکرد و بذله میگفت و حکایاتی خندهآور نقل میکرد و با پیانوی بدصداشان آهنگ مینواخت و آواز میخواند. حیرت نیکلای سرگی یویچ و زنش حدی نداشت. او و زنش هیچ نمیفهمیدند که مردم چطور میتوانند بر شخصی چنین صاحبدل و مهربان بد قضاوت کنند و پشتسرش بد بگویند. حال آنکه همه همسایگان یکصدا او را مردی متکبر و خودپسند و دیرجوش میشمردند و در این داوری بر او اصرار میورزیدند. پیدا بود که پرنس بهراستی شیفته نیکلای سرگییویچ شده بود که مردی سادهدل و درستکار و شریف و بیغرض بود. البته راز پنهان پرنس بهزودی آفتابی شد. پرنس به واسیلییوسکایه آمده بود که مباشر خود را، که آلمانی فاسد و نادرست و عیاشی بود مرخصکند. این مباشر کشاورز پرمدعایی بود، که با موهای سفید و بینی عقابی و عینک روی آن متشخص مینمود و احترام القامیکرد. ولی با همه این ویژگیها دستش کج بود و بیمحابا میدزدید و از اینها گذشته چند نفر از بندگان را زیر شکنجه کشته بود. اما عاقبت مچش را گرفتند. این حال سخت بر او گران آمد و بهشدت رنجید و درباره درستی و شرف آلمانیاش داد سخن داد، اما از کار برکنار شد و با رسوایی. پرنس پس از راندن او مباشری میخواست و نیکلای سرگی یویچ را برای این منظور انتخابکرد، زیرا او مردی کاردان بود و بسیار شریف و از بابت درستیاش البته هیچ تردیدی روا نبود. ظاهرا پرنس ترجیح میداد که نیکلای سرگییویچ در عالم دوستی خود برای این کار داوطلب شود اما چون نشد، پرنس ناگزیر یک روز رسما به او پیشنهاد کرد و پیشنهادش شکل تقاضایی دوستانه داشت، در نهایت تواضع. ایخمینیف اول نمیخواست زیر بار برود ولی مواجب قابلتوجهی که با این کار همراه بود آنا آندرهیونا را فریفت و محبت دوچندانشده پرنس آخرین دودلیهای ایخمینیف را از میان برد. پرنس بهمنظور خود رسیده بود. باید گفت که آدمشناس تیزبینی بود. طی مدت کوتاه آشناییاش با ایخمینیف پی برده بود که با چهجور آدمی سروکار دارد و فهمیده بود که نیکلای سرگییویچ را فقط از راه دوستی و دامهای عاطفی میشود فریفت. دانسته بود که باید دل او را مجذوب خود کند وگرنه جاذبه پول در این عرصه چندان موثر نیست. او مباشری میخواست که بتواند چشمبسته و برای همیشه به او اعتماد کند و دیگر نیازی نداشته باشد که خود به واسیلییوسکایه سری بزند و بهراستی نیز جز این قصدی نداشت. ایخمینیف را بهقدری شیفته خود ساخته بود که او حقیقتا به صمیمیتش یقین یافته بود. نیکلای سرگییویچ یکی از نیکنهادان روزگار بود. مرد سادهدل و شاعرمنش و خیالپردازی بود، که بهرغم هرچه درباره آنها گفته شود از گوهران درخشانِ این خاک پاکند و بهقدری خوبند که همین که (گاهی معلوم نیست به چه علت) به کسی دلبستند به طیبخاطر بندهاش میشوند و کار دوستی را گاهی به جایی میرسانند که مضحک مینماید.
سالها گذشت. ملک پرنس بسیار آباد شد. مناسبات میان مالک و مباشرش، بیکوچکترین اختلالی از جانب این یا آن، ادامه یافت، اما دیگر از نامهنگاری خشک و جدی و محدود به امور ملک فراتر نمیرفت. پرنس در تصمیمهای نیکلای سرگییویچ به هیچروی دخالت نمیکرد و فقط گاهی توصیههایی به او میکرد که با راحتی اجرا و بجابودن و سودآوریشان مباشر را به حیرت میانداخت. پیدا بود که پرنس نهفقط از هزینههای بیحاصل گریزان بود، بلکه در تحصیل سود شمی خاص و در جمع مال حرص بسیار داشت. پنجسالی بعد از آمدنش به واسیلی یوسکایه وکالتنامهای بهاسم نیکلای سرگییویچ فرستاد برای خرید ملک دیگری در همان استان، که بسیار آباد و شامل چهارصد سر بنده بود. نیکلای سرگییویچ از این بابت بسیار شاد بود. از موفقیتهای پرنس و شایعاتی که در خصوص کامیابیها و پیشرفتهایش در جامعه میشنید چنان صمیمانه به وجد میآمد که گفتی از درخشش برادرش. اما شادمانی او زمانی به اوج خود رسید که پرنس کاری کرد که از اعتماد فوقالعادهاش به او نشان داشت. حالا ببینید چهجور… ولی اینجا ناگزیر باید جزییات خاصی از زندگی این پرنس والکونسکی را ذکر کنم. زیرا میشود گفت پرنس یکی از مهمترین اشخاص این داستان است.
٢ پیش از این گفتم که پرنس بیوه بود. در آغاز جوانی زن گرفته بود، آن هم به طمع ثروتِ عروس. از پدر و مادر خود که ساکن مسکو بودند و دیگر ثروتی نداشتند ارثی که ارث باشد نصیبش نشده بود. واسیلییوسکایه (ملک موروثیاش) زیر بار گرو روی گرو بود. و بدهیهای مربوط به آن سر به آسمان میزد، بهطوری که پرنس در بیستودوسالگی برای امرار معاش ناچار به خدمت دولت درآمده و در مسکو کارمند ادارهای شده بود، زیرا یک کاپک هم در دست نداشت و زندگی اجتماعی خود را همچون «گدایی کهنتبار»٢ یا پرنسی پابرهنه شروع کرده بود. عاقبت از راه ازدواج با دخترِ در خانهماندهای که پدرش بسیار ثروتمند و تیولدار رسومات بود از مخمصه بیرون آمد. بگذریم که پدر عروس بابت جهیزیه دخترش او را فریب داد. اما هرچه بود پرنس توانست از این راه میراث خود را از گرو آزاد کند و برپا خیزد و سروسامانی بگیرد. بازاریزادهای که نصیبش شده بود کورهسوادی بیش نداشت و نمیتوانست یک جمله سروتهدار بر زبان آورد. از این گذشته بسیار زشترو بود و تنها خصلتی که میشد برایش شمرد این بود که نیکنهاد و بیزبان بود و پرنس از این دو خصلت او سود میجست و شلتاق بسیار میکرد. بعد از یک سال زندگی این زن را با پسری که برایش آورده بود روی دست پدرزن، یعنی همان تیولدار رسومات در مسکو گذاشت و خود، با سمت مهمی، که توانسته بود با استفاده از نفوذ یکی از بستگان متنفذ پترزبورگیاش برای خود دستوپا کند به شهرستان… به مأموریت رفت. جانش در عطش پیشرفت و رسیدن به مقامهای عالی و گرفتن نشان و ستاره میجوشید و از آنجا که با زنی که نصیبش شدهبود نه در پترزبورگ میتوانست طوری که باب طبعش بود زندگیکند و نه حتی در مسکو، تصمیمگرفت که در انتظار فرصت بهتر خدمت خود را از شهرستان شروع کند. میگویند پرنس در همان سال اول زناشویی زندگی را بر زنش حرامکرده بود و چیزی نمانده بود که زن بیچاره از ذلت دق کند. این شایعات همیشه نیکلای سرگییویچ را به خشم میآورد. او همیشه با حرارت بسیار حق را البته به پرنس میداد و تاکید میکرد که وصله رفتار رذیلانه به پرنس نمیچسبد. اما پرنسسِ بازاریتبار بعد از هفتسال درگذشت و پرنسِ از قید عیال آزاد، فورا به پترزبورگ بازآمد و حتی در محافل اعیان جلبتوجه بسیار کرد. او هنوز جوان و جذاب بود و ثروتی داشت و از ویژگیهای درخشانی بهرهمند بود. بیتردید آدم سخنسنج و نکتهگوی باذوقی بود و بسیار بانشاط، بهطوری که در محافل بزرگان نوواردِ نامجویی شمرده نمیشد، که به طمع مقام و حمایت بزرگان آمده باشد بلکه شخصی مینمود بر پای خود ایستاده و از دیگران بینیاز. میگفتند که بهراستی جاذبهای فریبا داشت، توانی چیرگیجو و نیرومند. بانوان فورا مجذوبش میشدند. مثل ریگ پول خرج میکرد و هرچند که ذاتا حسابگر بود و قدر هر پشیزش را میدانست، چنانکه کارش به بخل میرسید، در قمار به اشخاصی که مصلحت میدید کلان میباخت و خم بر ابرو نمیآورد. اما او بهقصد تفریح به پترزبورگ نیامده بود. آمده بود تا در راه ساختن آینده خود قدمهای بلند بردارد و بنیاد قدرت و ثروت خود را استوار کند و در این کار موفق شد. کنت نایینسکی همان خویشاوند متنفذش که اگر در او خواهشگری طفیلیمنش میدید قابل اعتنایش نمیشمرد بهدیدن موفقیت درخشان او در مجالس اعیان تعجبکرد و نهفقط ممکن، بلکه شایسته و لازم دید که گرامیاش دارد و مورد التفات خاص خویشاش قرار دهد تا جایی که پسرک هفتسالهاش را در خانه خود پذیرفت و تربیتش را زیرنظر گرفت. این رویدادها مقارن زمانی بود که پرنس به واسیلییوسکایه آمد و با ایخمینیف آشنا شد. سرانجام با وساطت کنت با سمت بسیار مهمی در یکی از مهمترین سفارتخانههای روسیه به خارج رفت. از این زمان بهبعد شایعاتی که درباره زندگی او شنیده میشد با تاریکی ابهام آمیخته بود. میگفتند در اروپا در ماجرای زشتی درگیر بوده است اما هیچکس از کموکیف این ماجرا بهدرستی چیزی نمیدانست. مسلم این بود که توانسته بود ملکی چهارصدبندهای بخرد، که پیش از این ذکرش رفت. سالها بعد با پایهای عالی از اروپا بازگشت و فورا در پترزبورگ سمت بسیار مهمی به او داده شد. در ایخمینیفکا شایع شد که در نظر دارد بار دیگر ازدواج کند و از راه این ازدواج با خانواده بسیار متشخص و متنفذ و ثروتمندی خویشاوند شود. نیکلای سرگییویچ، از خوشحالی دستبههممالان میگفت: «بهزودی از رجال طراز اول خواهد شد!» در آن زمان من در پترزبورگ بودم و به دانشگاه میرفتم و به یاد دارم که ایخمینیف نامهای به من نوشت و از من خواست تحقیق کنم که آیا شایعه ازدواجش اعتباری دارد یا نه. به پرنس هم نامهای نوشت و از او خواست که مرا زیر بال بگیرد. اما پرنس به نامهاش جوابی نداد. من فقط دانستم که پسر او، که ابتدا در خانه کنت و زیرنظر او بزرگ میشد به «لیسه»٣ رفته و در نوزدهسالگی دیپلم علمی گرفته است. این را به ایخمینیف نوشتم و نیز افزودم، که این پسر نازلوببهایست و دردانه پدر است و پرنس از هماکنون در فکر آینده اوست. اینها را از دوستان دانشجوی خود شنیده بودم که پرنس جوان را میشناختند. در این هنگام نامهای از پرنس به نیکلای سرگییویچ رسید، که اسباب تعجب فراوانش شد.
پرنس، چنانکه پیش از این اشاره کردم، در روابطش با نیکلای سرگییویچ از نامهنگاری خشک تجاوز نمیکرد و جز درباره امور اداره ملک حرفی نمیزد، ولی در این نامه با لحنی بسیار دوستانه، بهتفصیل و بیپرده، از وضع زندگی خانوادگی خود نوشته و شکایت کرده بود، که پسرش با رفتار ناشایستهاش اسباب اندوه او شده است. البته میداند که شیطنتهای کودکانه او را هنوز نباید زیاده جدی گرفت (پیدا بود که میخواهد از پسرش دفاع کند) ولی او تصمیم گرفته است که فرزندش را مجازات کند و بترساند و فکر کرده است که مدتی او را به روستا بفرستد تا زیر نظر و مراقبت او، یعنی ایخمینیف، سربهراه شود. نوشته بود که امیدش به نیکلای سرگییویچ عزیز و «بسیار پاکنهاد و نجیب و خاصه آنا آندرهیونای مهربان» است، که فرزند سبکسرش را در خانواده خود بپذیرند و او را در خلوت روستا آموزش دهند و ذهن آشفتهاش را با نور عقل سلامت و متانت ببخشند و اگر ممکن باشد دوستش بدارند و خاصه سبکسریاش را اصلاح کنند و «اصول استوار و نجاتبخشی را که برای زندگی انسان بسیار لازم است به او القا کنند.» بدیهی است که ایخمینیف پیر این مسوولیت را با شادمانی بسیار پذیرفت و پرنس جوان آمد و آنها با آغوش باز همچون فرزند خود از او استقبالکردند. طولی نکشید که نیکلای سرگییویچ سخت به او علاقهمند شد بهطوری که محبتاش به او کمتر از دلبستگیاش به دخترش ناتاشا نبود و حتی بعدها، پس از قطع رابطه قطعی با پدر او، همچنان گاهی از آلیوشای۴ خود با شادی یاد میکرد (او پرنس جوان الکسی پتروویچ را مثل فرزند عزیزی آلیوشا مینامید). الکسِی پتروویچ براستی پسر خوشروی شیرینی بود: بسیار زیبارو و نرمدل و مثل دختری لطیفخو و نازکاحساس و در عینحال سراپا نشاط و سادهدلی. روحی آینهگون داشت و دلی بر عواطف والا گشوده. تشنه محبت بود و راست و حقشناس، بهطوری که در خانه ایخمینیف همه همچون بتی دوستش داشتند. با وجود نوزدهسالی که از سنش میگذشت هنوز کودکی بیش نبود. بهدشواری میشد تصورکرد که پرنس، این جگرگوشه نازپروردش را به روستا تبعید کرده باشد. میگفتند پسر در پترزبورگ وقت خود را به بطالت و سبکسری میگذرانده و زیر بار ورود بهخدمت دولت نمیرفته است و همین موجب ناخرسندی پدرش بودهاست. نیکلای سرگییویچ در این خصوص از آلیوشا پرسوجویی نکرد زیرا پیدا بود که پرنس پیوتر الکساندرویچ در نامه خود نخواسته بود از علت راستین تبعید پسرش به روستا چیزی بگوید. البته شایعاتی درباره سبکسریهای نابخشودنی آلیوشا، درباره برخی روابطش و دعوتی به دوئل و نیز باخت کلانی در قمار بر زبانها بود و حتی بعضی میگفتند که آلیوشا در مال غیر تصرف کرده است. بعضی هم میگفتند که دورکردن آلیوشا از پترزبورگ نه بهسبب گناهی بوده که مرتکب شده باشد، بلکه پدرش، از راه بعضی حسابگریهای خودپسندانهاش این کار را لازم دانستهاست. نیکلای سرگییویچ این شق اخیر را با انزجار رد میکرد، خاصه به این سبب که آلیوشا، گرچه دوران کودکی و نوجوانیاش را دور از پدر گذرانده بوده، او را عاشقانه دوست میداشت و با شوق و شیفتگی بسیار از او حرف میزد و پیدا بود که کاملا تحت نفوذ عاطفی اوست. آلیوشا گاهی که بند زبانش سست میشد از کنتسی نیز حرف میزد که او و پدرش در بهدستآوردن دلش با هم رقابت میکردهاند ولی او، یعنی آلیوشا، در این عرصه از پدرش موفقتر بودهاست و همین اسباب خشم شدید پدرش شدهاست. او همیشه داستان این رقابت را با شوق و سادهدلی کودکانهای، همراه با قهقهههای شادمانه شرح میداد اما نیکلای سرگییویچ هر بار فورا شرح این ماجرا را کوتاه میکرد. آلیوشا شایعه قصد پدرش را نیز به ازدواج مجدد تایید میکرد.
آلیوشا نزدیک یکسال در این تبعید بهسر برد. در تاریخ مقرر به پدرش نامه مینوشت، نامههایی همه احترام و بسیار معقول. عاقبت بهقدری به زندگی در واسیلیوسکایه خو گرفت که چون پرنس تابستان به روستا آمد (و البته رفتن خود را به روستا از پیش به ایخمینیف اطلاع داده بود) جوان تبعیدی خود از او خواست اجازه دهد که تا ممکن است بیشتر در روستا بماند و کوشید به او بقبولاند که رسالتش زندگی در روستاست. دلبستگیهای آلیوشا و تصمیمهایی که میگرفت از طبع بسیار پذیرا و دل پرمحبت و نازکخویی و نیز سبکسریاش ناشی بود که گاهی او را به کارهایی احمقانه میکشانید و این حال بهسبب سستی شدید اراده و آمادگی فوقالعادهاش بود برای تسلیم به هر نفوذ غیر. پرنس خواهش پسرش را با اندکی بدگمانی گوشکرد. پرنس پیوتر الکساندرویچ بهطور کلی سخت عوض شده بود، چنانکه نیکلای سرگییویچ بهزحمت «دوست» پیشین خود را بازشناخت. این بار پرنس در کارهای نیکلای سرگییویچ برعکس گذشته دخالت میکرد و سخت بهانهجو شدهبود. در رسیدگی به حسابهای ملک آزمندی و لئامتی زشت و خاصه بدگمانی غیرقابلتوجیهی از خود نشان میداد و این رفتار او برای ایخمینیف نیکنهاد بسیار دردناک بود. مدتی کوشید که این حال را نادیده گیرد و احساس خود را خطا انگارد و باور نکند. اینبار سفر پرنس کاملا برعکس بار اول، یعنی دیدار چهاردهسال پیشش از واسیلییوسکایه گذشت. اینبار به دیدار یکیک مالکان مجاور- البته مالکان بزرگ- رفت و بهعکس به دیدن نیکلای سرگییویچ نیامد و رفتارش با او رفتار اربابی بود با زیردستش. واقعهای پیش آمد که هیچ انتظارش نمیرفت و میانه پرنس و نیکلای سرگییویچ بیهیچ علت آشکاری سخت بههم خورد. گفته میشد که طرفین حرفهای بسیار تند و اهانتآمیزی به هم زدهاند. ایخمینیف واسیلییوسکایه را با بیزاری ترک کرد، اما کار به این تمام نشد. شایعات زشتی در اطراف بر زبانها افتاد. میگفتند نیکلای سرگییویچ همینکه به احوال و اخلاق پرنس جوان پیبرده میخواسته است که از ضعف او به نفع خود بهره گیرد و دخترش ناتاشا (که در آن زمان هفدهسال داشت) توانستهاست جوان بیستساله را دلباخته خویش سازد و سرانجام به یقین گفته میشد که دلباختگان از همان وقت قرار و مدار کار خود را گذاشتهاند و میخواهند در روستای گریگوریوو واقع در پانزده ورستی واسیلییوسکایه، بهظاهر پنهان از پدر و مادر دختر ازدواج کنند، اما در حقیقت پدر و مادر دختر البته از جزییات کار خبر دارند. خلاصه اینکه وراجیهایی که لغزگویان بخش، از زن و مرد، در اطراف این داستان درهم بافتند در یک کتاب نمیگنجید. اما عجیبتر از همه این بود که پرنس همه این وراجیها را کاملا باورکرد و در پی نامه بیامضایی که از شهرستان به پترزبورگ رسیده بود به واسیلییوسکایه آمد. البته هر کس که ولو اندکی به احوال نیکلای سرگییویچ آشنا بود یک کلمه از افتراهایی را که مغرضان به او میزدند باور نمیکرد. باوجود این طبق معمول، همه به جنبوجوش افتادند، همه در بدگویی و لغزخوانی از هم پیشی میجستند، همه سرمیجنباندند و… همه او را محکوم میکردند. اما ایخمینیف طبعی والاتر از آن داشت که از دخترش در مقابل غرضورزان دفاع کند و آنا آندرهیونا را نیز تاکید منع کرد که هیچگونه توضیحی در این خصوص به مدعیان همسایه ندهد. اما خود ناتاشا، که اینجور سیاهرو شدهبود تا یک سال بعد میشود گفت که از این تهمتها و یاوهپردازیها هیچ خبر نداشت. ماجرا را با اهتمام بسیار از او پنهان داشته بودند.
در این اثنا کدورت پیوسته ریشهگیرتر میشد. «مصلحان خیراندیش! و غمگساران مهربان» بیکار ننشستند. افشاگران و شاهدانی پیدا شدند و آنقدر گفتند و گفتند، تا عاقبت به پرنس قبولاندند که نحوه اداره ملک و مباشری نیکلای سرگییویچ طی این سالها به هیچروی نمونه و با موازین شرافت و امانت سازگار نبودهاست. علاوهبر این مدعی شدند که نیکلای سرگییویچ سهسال پیش، بر سر فروش یکقطعه جنگل دوازدههزار روبل نقره اختلاس کرده است و میتوانند مدارک روشن و قانونا معتبر در تایید این اختلاس ارائه دهند. تازه نیکلای سرگییویچ برای این معامله هیچگونه وکالتنامه رسمی بهامضای پرنس نداشته و این کار را به صلاحدید خود کرده و بعد به پرنس قبولانده است که این معامله لازم بوده و مفاصاحسابی بسیار کمتر از مبلغی که بهراستی به دستش رسیده ارائه کرده است. مسلم است که این حرفها همه، چنانکه بعدها معلوم شد، افترای محض بود ولی پرنس همه را باور کرده و در حضور شهود نیکلای سرگییویچ را دزد خوانده بود. ایخمینیف این اهانت را برنتابیده و با همان شدت به او جواب داده بود و کار به مشاجرهای وحشتناک انجامیده و بهزودی به دادگاه کشیده شده بود. نیکلای سرگییویچ، که سندی برای اثبات بیگناهی خود در دست نداشت و از آن مهمتر از هرگونه پشتیبان بانفوذی، که در اینگونه ماجراها واجب است محروم و در امور دادگستری بیتجربه بود قافیه را باخت. احتمال احقاق حقش بسیار کم بود. ملکش را ضبط کردند. پیرمرد سرگشته همه چیز را رها کرد و تصمیم گرفت که به پترزبورگ آید و شخصا برای دفاع از خود به تکاپو افتد و کارهای خود را در شهرستان به وکیل باتجربهای سپرد. ظاهرا پرنس بهزودی دریافت که ایخمینیف را به ناحق آزرده است. اما رنجیدگی از دو طرف بهقدری شدید بود که هیچ جایی برای آشتی باقی نبود و پرنس که سخت خشمگین بود از هر وسیلهای سود میجست که دعوا را بهنفع خود به نتیجه برساند، یعنی در حقیقت حریف را از هستی ساقط کند.
پینوشتها:
١- اگر ایخمینیف ایرانی بود اسم دهش ایخمینیفآباد میشد، یا آن یکی واسیلیفسکیآباد. اما ترجمه اعلام درست نیست و از این گذشته با فضای خارجی داستان سازگار نمیبود.
٢- برگرفته از یکی از اشعار نکراسف.
٣- اینجا «لیسه» (دبیرستان) اسم عام نیست، بلکه اسم آموزشگاه بسیار معتبری بوده است، که در ١٨١١ توسط الکساندر اول تاسیس شد بهمنظور تربیت و آموزش فرزندان ذکور اشراف که برای احراز مقامهای عالی در دستگاه اداری تربیت شوند. مثلا پوشکین از همین مدرسه فارغالتحصیل شده است. به همین دلیل آن را «دبیرستان» ترجمه نکردم، زیرا اسم خاص است.
۴- آلیوشا مصغر محبتآمیز الکسی است.
شرق