این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «تمشک» ساختهی سامان سالور
آرامش، با چند کیلو خرما…
سعید قاضینژاد
تمشک نام خوبی برای این فیلم نیست. درست مثل سیزده۵۹ که شبیه رمز بود. این نامها برای کارگردانی که بعضی از اسامی فیلمهایش زیبا و شاعرانه بوده، انتخابهای خوبی نیستند. شاید بگویید این سلیقه است. قبول. اما نام فیلم اولین مواجههی مخاطب با اثر است و باید کارکرد تبلیغاتی داشته باشد. تازه وقتی فیلم را میبینی، میفهمی میشد آن سکانس تمشک چیدن و خوردن را حذف کرد و از اساس نام دیگری برای فیلم انتخاب کرد. شمال در فیلم سامان سالور منطقهای سرد، مرموز و پیچیده به تصویر درآمده است. این که کارگردانی در مقابل زیباییهای شمال مقاومت کند و با توجه به در اختیار داشتن فیلمبردار چیرهدستی چون محمود کلاری، مفتون تصاویر کارتپستالیاش نشود، جای تحسین دارد. شمال مهگرفته و سرد و بارانی سالور، این آگاهی را میدهد که میتوانیم منتظر هر حادثهای باشیم. فیلم نیز با یک تصادف سهمگین در ابتدای آن آغاز میشود و بیخود سوژه را کش نمیدهد. تصادفی که با توجه به امکانات سینمای ایران و بخش خصوصیاش قابلقبول به نمایش درآمده است. فاجعه آغاز میشود. فیلم هرچه پیش میرود این هشدار را میدهد که حادثههای بیشتری در راه است؛ و این هشدارها با شکستهای زمانی پیدرپی به مخاطب منتقل میشوند.
جدا از انتخاب سوژهای ملتهب که جای بحث و گفتوگو دارد، شکستهای زمانی سالور در روایت به تعلیق فیلم کمک کرده است؛ یعنی انتخاب فرمی تجربی که میتواند همه نوع مخاطبی را راضی از سالن بیرون بفرستد. نه چنان فرمگرایانه و آوانگارد که مخاطب عام را پس بزند و نه چنان ساده که خستهکننده و بیرمق به نظر بیاید. برشهای زمانی نهتنها گیجکننده نیست که بسیار هم کنجکاویبرانگیز و خوشریتم از کار درآمدهاند و به پیگیری قصه توسط مخاطب کمک میکنند. مسألهی رحم اجارهای که سالهاست بین آگاهان به مسائل شرعی و پزشکی محل گفتوگو بوده جای کار زیادی دارد و فیلم در آگاهیبخشی به کسانی که چیزی در این باره نمیدانند مؤثر است. البته قصهی دوخطی فیلم این تصور را ایجاد میکند که باز هم با یک قصهی کلیشهای درباره نازایی و احتمالاً احساساتگرایی فیلمساز و یک پایان خوش قابلپیشبینی مواجهیم. اما بعد از دیدن فیلم این قضاوت عوض میشود. این گونه بازیهای فرمی معمولاً برای فرار از کمبودهای داستانی و بهاصطلاح کش دادن داستان است. این قضیه در مورد تمشک صدق نمیکند. فیلم قصه و معماری درستی دارد و دست کارگردان از نظر مصالح داستانی حسابی باز است.
رضوان (سمیرا حسنپور) در مرکز این گرفتاریهای پیچیده قرار دارد؛ زنی که میخواهد محکم باشد، به اعتقاداتش پایبند بماند و در عین حال نگران فضای کوچک سنتی محل زندگی خود نیز هست. فیلم با رفتوبرگشتهای زمانی بین گذشته و حال، زندگی رضوان را نشان میدهد. بازی خوب حسنپور، به باورپذیری وضعیت رضوان در این شرایط بغرنج کمک کرده است. در فیلم، جغرافیای محل زندگی رضوان تبدیل به یک عنصر مهم در طول روایت فیلم میشود؛ یعنی انتخاب یک شهر کوچک در شمال که آدمها یا همدیگر را میشناسند یا دورادور با هم نسبت دارند، به باورپذیری بحرانی که در حال شکلگیری است کمک میکند. شهر خود تبدیل به یک شخصیت میشود و مناسبات سنتی جاری در آن، باعث به وجود آمدن اتفاقهای بعدی میشوند که قصه را پیش میبرند. زن هر روز نگرانی بیشتری از بزرگ شدن جنین و به تبع آن تغییر فیزیکیاش دارد. شکل زندگی خانوادگیاش و شوهری (مهران احمدی) که افلیج و ناتوان بر روی تخت آرامآرام به مرگ نزدیکتر میشود و در انتها میمیرد، فکر خیانت زن را در دیگران تقویت میکند؛ و حالا برادرشوهری (باز هم مهران احمدی) از راه میرسد که بدون وجود همین مشکلها در زندگی رضوان، به خاطر مسائل روحی و روانی عملاً یک معضل به حساب میآید.
اگر کارگردان به جای انتخاب این شهر/ روستا، محل وقوع حوادث را به شهری مثل تهران میآورد، عملاً بخش عمدهای از این بحرانها شکل نمیگرفتند. شمالی که سالور به تصویر میکشد با اکثر شمالهایی که دیدهایم متفاوت است. چندان دوستداشتنی نیست. مناظر دریای پرموج و گلآلودش نگرانکننده است و معماری کوچهها و محل زندگی رضوان و شوهرش گنگ و گیجکننده. نمیدانیم چرا این زن و شوهر در این خانه/ مدرسهی متروک زندگی میکنند. حتی در سکانس کوتاهی که حمید (مهدی پاکدل) و هما (نیکی کریمی) به دیدار رضوان میروند، این پرسش از جانب حمید هم مطرح میشود. اما زیبایی فیلم در همین گنگی و پرسؤال بودنش نیز هست. وضعیت معیشتی رضوان بعد از مرگ شوهرش روشن نیست و آرامآرام متوجه میشویم قبول اجارهی رحمش یک بعد پررنگ مالی نیز داشته است.
در سکانس قبل از تصادف حمید و هما، آنها را در جادهای میبینیم که سرسبز و جنگلی است، و درختان دو طرف جاده درهم تنیده شدهاند. فضای زیبایی است، اما لحظههایی بعد با آن تصادف همه چیز را فراموش میکنیم و بعد از آن هیچ تصویر زیبایی را جدی نمیگیریم. کارگردان هشدارش را در همان ابتدا داده است. حتی وقتی در اواخر فیلم روی اسکله دوباره حمید و رضوان را در قابی زیبا در آن طبیعت بکر میبینیم آماده میشویم برای بحران. انگار این دو منظره از طبیعت هم با بیرحمی میخواهند چیزی به ما بگویند. لحظههایی بعد از سکانس اسکله متوجه میشویم که حمید فعلاً از رفتن و فروش املاک و خانهاش دست کشیده است. میتوان حس کرد که در آن سکانس اسکله حسی بین آن دو جرقه زده است. بهخصوص که حالا هر دو تنهایند و جنینی هم که در شکم رضوان است نقطهی اتصال آنهاست. دوباره بعد از این سکانس و حس زیبا همه چیز بوی مرگ میگیرد؛ قتل حمید به دست برادرشوهر رضوان. زیبایی و مشابهت این دو سکانس بدون اینکه بخواهند شبیه هم باشند هوشمندانه است.
مهران احمدی بازی خوبی ارائه داده است. دو سکانسی که گفتوگوی آرام او با رضوان به درگیری و عصبیت منجر میشوند، از لحظههای خوب بازیاش است. در سکانس اول، در آشپزخانه وقتی رضوان فاش میکند که به بیماری برادرشوهرش آگاهی دارد، شکل میمیک صورت احمدی بهآرامی تغییر میکند، تندتر پلک میزند و نگاههایش خیرهتر است؛ و هنگامی که بر سر و صورت خودش میکوبد، دیگر کاملاً متقاعد شدهایم که میتواند بسیار خطرناک باشد؛ یا سکانس بازیاش در کلانتری وقتی از زبان رضوان میفهمد که ضربههای چاقویی که به حمید زده منجر به مرگ او شده، باز هم همان تیکهای ریز صورت و پلکزدنهای عصبی افزایش پیدا میکنند و او را بههم میریزند. در سکانسهایی دیگر وضعیت برادرشوهر به گونهای میشود که هر حضورش هراسانگیز است.
بازی دیگر بازیگران هم در سراسر فیلم یکدست و در خدمت بیان قصه و ساخت فضاست، از جمله مهدی پاکدل که نقش را باورپذیر و درست بازی کرده است. او در لحظههایی که دچار فراموشی شده است نگاهی تهی و خالی دارد و کمی عصبی است؛ و هرچه زمان میگذرد و متوجه بحرانی میشود که زندگیاش را نابود کرده، کمکم آرامتر میشود و نگاههای خیرهتری دارد. بازی کردن شخصیتی مثل حمید کار راحتی نیست، زیرا فیلم نمیخواهد ما را احساساتی کند و از نشان دادن لحظههای عصبی و پرتنش نیز دوری میکند. همین آرامشی که در ظاهر شخصیتهاست کار را سختتر میکند. چون همیشه یک بازی برونریز، راحتتر است و شاید حتی بیشتر بازیگر را به چشم بیاورد. ولی سالور و پاکدل آگاهانه از این مسأله فرار کردهاند. تمام بحرانهایی که با تصادف و سپس فراموشی حمید به وجود آمدهاند بسیار منطقی و درست هستند. اما بعد از اینکه حمید همه چیز را به خاطر میآورد دیگر هیچ کارکرد دراماتیکی شکل نمیگیرد. چون این به یاد آوردن میتوانست به بحران بیفزاید. حمید مردی منطقی و اهل خانواده نشان داده شده است. دلیل اینکه این گونه بیرحم میشود و راضی به سقط جنین است با شخصیتی که از او شناختهایم ارتباطی ندارد و منطقی نیست. چرا بعد از به یاد آوردن وقایع در یک سکانس فقط به رضوان میگوید: «بله شما را شناختم!» ما هم مانند رضوان منتظریم. بعدش چه؟ پس بحرانی که شکل گرفته به کجا میرسد؟ از نظر منطقی فکر چندانی روی این بخش انجام نشده و فیلمساز بدون حل کردنش از آن گذشته است. اگر فراموشی حمید از بین نمیرفت شاید ادامهی فیلم روند منطقیتری به خود میگرفت. آن قرار اسکله سر جایش بود برای همهی نگرانیهای رضوان و برادرشوهری که مراقب است و ما و رضوان از آن خبر نداریم. بدین ترتیب مرگ حمید دراماتیکتر و مظلومانهتر به نظر میآمد؛ آدمی که حتی نمیداند چرا دارد چاقو میخورد.
فیلم یکیدو بازی ناهماهنگ هم دارد. رانندهی ون آشکارا تلاش میکند یک «نقی معمولی» دیگر باشد. در اولین سکانس بازیاش وقتی برای رضوان حرف میزند، در مرز هیزی و حماقت و تشخص حرکت میکند و در تمام لحظهها تداعیگر نقی معمولی در سریال پایتخت است؛ یا بازیگر نقش پدر هما، که از بیان احساساتش عاجز است، یعنی در مرز کنترل احساسات و احساساتی شدن مانده و کاریکاتوری شده از یک پدر داغدیده. البته تمشک لحظههای خوب و ساختاری درست دارد که میتوان این چند نقطهی ضعف را فراموش کرد. مواد و مصالح قصه برای یک فیلم بلند جذاب، کافی است. در دورهای که فیلمنامهها نهایتاً یک ایدهی جذاب دارند و برای فیلم کوتاه مناسباند، فیلمنامهی تمشک پرمایه است. فیلم یک سمیرا حسنپور خوب دارد که میتوان به بازیهای بعدیاش در سینمای ایران امید بست. سالور با انتخاب این سوژه و همچنین کارگردانی خوبش، هرچند هنوز با سازندهی چند کیلو خرما برای مراسم تدفین و آرامش با دیازپام ده فاصله دارد اما همچنان متقاعدکننده است، بهخصوص وقتی در سکانسی معرکه، مهدی پاکدل را وسط چمنزاری سبز میبرد و اسبهایی را پیرامونش به حرکت درمیآورد که سر ذوق بیاییم از قابهای زیبای محمود کلاری و یادمان بیاید که کارگردان توان نشان دادن فیلمی با این قاببندیهای چشمنواز را هم داشته است.
ماهنامه فیلم