این مقاله را به اشتراک بگذارید
به مناسبت چهاردمین سال درگذشت چوبک: با صادق چوبک در باغ یادها
به مناسبت چهاردمین سال درگذشت چوبک
با صادق چوبک در باغ یادها
آنچه در پی میآید گزیدهای از تکنگاری دکتر صدرالدین الهی از صادق چوبک است؛ پنج سال پیش از درگذشت او.
از آنجا که صادق چوبک اهل گفتوگو با مطبوعات نبود و دهههای پایانی عمرش نیز کمکار، گزیدهای از این تکنگاری که میتواند خوانندگان گرامی را با وجوه گوناگون شخصیتی چوبک –آنگونه که بود؛ نه آنگونه که ترسیم میشود- آشنا کند.
***
حالا سالی چند است که من آقای صادق چوبک را میشناسم. … هفتهای، دو هفتهای و گاه ماهی یکبار به دیدنش میروم، سلامی میکنم و در کنار او و آشفتگیهای کاغذ و کتاب اتاقش، به آرامشهای گمشدهام بازمیگردم.
مرد مطبوع، مؤدب و مهربانی است. نانش را با گشادهدستی و گشادهرویی با مهمان قسمت میکند و تنها و یکتنه است. به این جهت میتوان به او اطمینان کرد و تکیه داد.
در ۷۷ سالگی بیپرواییهای ۱۷ سالگی را دارد. بیدار و دلآگاه، تیزهوش و نکتهبین و نکتهسنج است و چون این همه را درهم بریزی، من در تعریفی وامگرفته از حافظ او را «رند عالمسوز» میخوانم.
اگر در احوال اهل دل دقیق شده باشی پس از مدتی مصاحبت با چوبک او را جامع جمیع تعاریفی میبینی که از کلمهی «رند» در ذهن هر ایرانی جای دارد.
مثل هر رند عالمسوزی اهل مصلحتبینی نیست، مثل هر رندی مرید طاعت بیگانگان نیست و معاشر رندان آشنا هست. … مثل هر رندی از سرزنش مدعی در اندیشه نیست و شیوهی رندی و مستی را به سرزنشی از کف نمینهد. همچنانکه عیب کس به مستی و رندی نمیکند. در محضر این رند عالمسوز یاد میگیری که با مردم زمانه سلامی و و السلام.
در کنارش باید با حوصله بود و با مدارا؛ چراکه گاه سخت تنگحوصله است و پرخاشجوی، گاهی چون کودکی بهانهگیر است و لجوج، و گاه چون دریایی پر از بیم موج، با موج خندی زهرآگین به سبکباران ساحلها.
نه تنها گردن او که گردن همهی دست در سفره بردگان خانهی او زیر بار همت بانویی صبور و بردبار که شریک زندگی اوست، خم است. تحمل وسواسها و بدخلقیهای مردی چون او به راستی خلقی «قدسی» لازم دارد و این کار از طایران کمحوصله برنمیآید. مبالغه نیست گاه تا روزی ۱۰ ساعت برای ذهن سیال او خواندن و خواندن ملامتهای او را بر تلفظ غلط یا صحیح یک کلمه تحملکردن و دنبال معنی صحیح یک لغت نه تنها فرهنگ معین که برهان قاطع و فرهنگ نفیسی و آنندراج را ورقزدن.
چوبک اهل مصاحبه نیست و به موعظهی «پیر میفروش» از «مصاحب ناجنس» احتراز میکند. به این جهت من از او اجازه گرفتم که آنچه را که در طول این ۱۵-۱۰ سال در کنار او، از دهان او چه به صورت نقل خاطره و چه به شکل نظر شخصی شنیدهام، جسته و گریخته گردآورم و به تأیید خود او برسانم و چاپ کنم. با رندی عالمسوز چون او، جز این نمیتوان کرد. (صدرالدین الهی، برکلی، تابستان ۱۳۷۲)
***
* بیماری چشم سخت آزارش میدهد. به زحمت، یکهشتم از تمام بینایی را حفظ کرده است. روزی در یک فروشگاه بزرگ مقابل انبوه دفترهای سفید و کاغذهای یادداشت، آستین مرا گرفت و کشید و گفت: «الهی، این همه دفتر و کاغذ سفید، حالم را بد میکند. از اینکه نمیتوانم سیاهشان کنم. فکرها و قصههایی در سرم میجوشد خیلی قشنگ و وقتی نمیتوانم بنویسم از این ناتوانی عصبانی میشوم.» و بعد به طنز و جدّ افزود «اینها را که میبینم یاد قصهی عبید میافتم و آن مخنث و مار خفته و آن حملهی مخنث که «دریغا مردی و سنگی».
* به لحن غمگینی میگوید: «هنوز باور نمیکنم که نمیبینم. هر روز صبح که از خواب بلند میشوم، فکر میکنم که بیناییم را بازیافتهام» و دریغ …
* افسوس بسیار دارد برای بستهی بزرگی از یادداشتها و نامههایی که از تهران برایش پست شده و هرگز به امریکا نرسیده است. نامههایی از هدایت، خانلری، فرزاد، ذبیح بهروز و دیگران و قصهها و طرح قصهها و ترجمههایی که باید به آنها میرسیده و حالا از دست رفته است.
* از اینکه یک دفعه رودست خورده و صحبتهای خودمانیاش بهعنوان مصاحبه در یک روزنامه چاپ شده، سخت دلخور و پکر است. هنوز بعد از سالها نصرت رحمانی شاعر را نمیبخشد که شبی بیمقدمه به سراغ او رفته و با وی از هر دری سخن گفته، و بعد دو شب دیگر هم پای صحبت او نشسته و در دود و غبار کنار بخاری هیزمی او گم شده، تا به اینجا که شب را در خانه او بیتوته کرده، و بعد سر از آیندگان درآورده با سه مقالهی پیدرپی که عنوان مصاحبه بر آن گذاشته بوده است.
* به یادش میآورم که آن حرفها در زمان خود سر و صدای بسیار کرد. بر این تأکید میورزم که نصرت رحمانی در کار خود شاعری یگانه بوده و هست و او تصدیقکنان میگوید: «ازش خوشم آمد که نشستم حرفهایم را با وی در میان نهادم، اما قرار نبود اینها چاپ شود. من اهل مصاحبه نیستم» و تائید میکند که: «شعرهای رحمانی را خوانده بودم. پسندیده بودم. به این جهت به خلوت خود راهش دادم ولی چرا این کار را کرد؟ چرا؟» نویسنده هنوز از شاعری که «سایهاش زیر پایش له شده»، گلهمند است.
* از چند حکایت که در ذهنش جولان دارد حرف میزند و اینکه با تقریر، کار تحریر را نمیتوان انجام داد. در فکر است که دربارهی دامهایی که در زندگی پیش پای آبروی او گسترده شده چیزی بگوید. بر سبیل خاطره میگوید: «میخواهم اسم این کار را بگذارم «دامها و دانهها» اینطور کار را شاید بشود روی نوار گفت و بعد پیاده کرد».
* گاه ساعتها با دفترهای جالبی که از روزگار گذشته دارد خلوت میکند. گاه تکهای از آن را بر محرمی فرومیخواند. چوبک شاید اولین و تنها نویسندهی ایرانی است که روزنامهی خاطرات نوشته به طریق دقیق روزانه. تنی چند از ما این دفترها را دیدهایم.
* از مرگ نمیترسد اما یک نوع وحشت از ناشناخته در همهی اوقات با اوست. از اینکه تنها بماند، از اینکه در جایی باشد که راه بیرون رفتن از آن را نداند، از اینکه آوار بر سرش فرود آید، از اینکه فضای حرکتش محدود باشد، از اینکه نفسش تنگی کند. از همهی اینها وحشت دارد، میگوید: «زندان بد است. جایی که آدم نتواند اختیار حرکت و رفتارش را داشته باشد دوستداشتنی نیست».
* کودکانه و بیغش متأثر میشود. شعر «بنیآدم اعضای یک پیکرند» را که میخواند اشک میریزد و بر جهان بیترحم نفرین میفرستد. از مرگ گیاهی در گلدان خانهاش مضطرب و غمگین میشود. حتی دلش نمیآید که میوهی درختهای خانه را بچیند یا گلهای رازقی درشت و خوشبو را از شاخه جدا سازد و در گلدان خانه بگذارد. میگوید «خرابکردن طبیعت و دستزدن به زیباییهای آن وحشیگری است، خونریزی است».
* شیفتهی آزادی و عدالت است. این را در جانش دارد. با همه دیکتاتورها در جنگ است. تعبّد را از هر نوع، نشانهی ذلت انسان میداند. گاه با حرارت یک جوان انقلابی داد میزند: «من تمام عمرم با ظلم و ستم جنگیدهام و در ستایش آزادی نوشتهام. آزادی جوهر من است».
* خوشحال است که هیچوقت آنچه را که مردم میخواستهاند ننوشته که به دستشان بدهد. میگوید: «شیللر شاعر آلمانی معتقد است به مردم آنچه را که میخواهند، ندهید. بلکه آنچه را که لازم دارند، بدهید».
* از مردم آسانپسند بیزار است و معتقد است آدمهایی که کارهای ساده و آسان را دوست دارند حق ندارند آثار او را بخوانند. میگوید: «به ظاهر کارهای من نگاه نکنید. این کارها را باید با حوصله و باتوجه به زمانی که نوشته شده، خواند».
* دربارهی کارهایش خیلی کم حرف میزند. وقتی از او میپرسیم از میان قصههایش کدامها را بیشتر دوست میدارد؟ معتقد است آدم اگر چند بچه داشته باشد میتواند از روی خلقوخوی بچهها در حق آنها قضاوت کند. ولی در مورد آثار، این میسر نیست. معتقد است که هر کدام از کارهایش را به دلیلی دوست دارد. دلیلی که شبیه دلیل دوستداشتن آن یکی نیست. با این همه از «روز اول قبر»، «انتری که لوطیش مرده بود»، «چرا دریا توفانی شد»، «قفس»، «پیراهن زرشکی»، «گورکنها» زیاد یاد میکند.
* میگوید: «وقتی کاری از آدم «صادر» شد -و روی کلمهی صادر تأکید میکند- دیگر اختیار آن دست آدمی نیست. این کار مال همه است و هر کس حق دارد هر طور میخواهد دربارهی آن قضاوت کند» و ما هرگز ندیدهایم که از سختترین انتقادها به رنجیدهخاطری یاد کند.
* اگر از کار نوشتن کسی خوشش بیاید یا نوشتهای را پسندیده باشد با لحنی نیمهجدی و نیمهشوخی میگوید «معلومات آقا را خواندیم بسیار خوب بود»، و گاه به اصرار میکوشد که نویسنده را به انتشار اثر به صورت کتابی وادار کند.
* از اینکه نودولتان ادبی را به جان هم بیندازد، بدش نمیآید. گاه مخصوصا کاری میکند که دو نفری با هم به مجادله مشغول شوند و او با خندهی یک خروسباز آنها را تماشا میکند. ما خود با همه دمبریدگی یک بار در این تلهی چوبک افتادیم.
* وقتی اظهار فضل در اطرافش زیاد میشود، اصلا به حرف کسی گوش نمیدهد. در این حال یا برای خود زمزمه میکند یا مثل علاءالسلطنه پدر مرحوم حسین علاء خود را به خواب میزند یا اصلا برمیخیزد و به اتاقش میرود.
* حالا هر کس به طرف شهر ما میآید حتما و از راه ادب، ساعتی یا شبی را در حضور او میگذراند.
* در مورد اشتباهکاری اشخاص به خصوص در زمینهی ادب بیبخشش و سختگیر است. شلختگی و سرهمبندی را اصلا نمیبخشد و حتی مواظب تلفظ صحیح لغات است. وسواس او در حق واژهها چیزی در حد آن است که علامهی قزوینی گفته بود «من اگر بخواهم سورهی الحمد را بنویسم حتما قرآن را باز میکنم و از روی آن مینویسم». به این جهت است که وقتی جوانها در رادیو یا تلویزیون محلی واژهای را غلط تلفظ میکنند، دادش به آسمان میرود و آنها را عامی و بیسواد میخواند.
* آثارش به روسی و طبعا به همه زبانهای امپراتوری سابق شوروی ترجمه شده. تعریف میکند که ترجمهای به زبان چک از یکی از داستانهایش را از چکسلواکی سابق برایش فرستاده بودند. در اینجا به طبیبی که نسل دوم مهاجر بوده، داده است، و مادر این طبیب که هنوز به آن زبان میخواند، پس از خواندن قصه به پسرش میگوید «این قصهی بزرگی است، دلم میخواهد نویسندهاش راببینم». خوشحال است که قصهی محبوبش سنگ صبور به روسی توسط جهانگیر درّی و زویا عثمانوا ترجمه شده و به انگلیسی هم قانونپرور آن را برگردانده و خوب برگردانده است.
* از ترجمههای دیگری که از کارهای او توسط ایرانشناسان معتبر صورت پذیرفته یاد میکند: آربری قصههای او را ترجمه کرده، ژیلبر لازار، در دستور زبان فارسی خود کرارا از او شاهد آورده، پرفسور بویل یک کلید فهم معانی برای انتری که لوطیش مرده بود نوشته، پروفسور بگلی، تنگسیر او را به انگلیسی برگردانده و بر آن مقدمه نوشته. خود چوبک در این کار او را کمک کرده و حتی عنوان انگلیسی کتاب را که The Man and His Gun است او برای تنگسیر برگزیده و به بگلی پیشنهاد کرده است.
* در مورد سنگ صبور حساسیت خاص دارد. معتقد است که این کتاب در میان آثار دیگر او مظلوم واقع شده و بیش از هر اثر دیگری به آن ستم رفته است.
* میگوید: «سنگ صبور قرار بود داستان دوازدهم کتاب خیمهشببازی باشد. طرح این داستان را من در سال ۱۳۲۰ ریختم. اول اسم آن را گذشته بودم «لعان»، یعنی فرزندی که پدر در حلالزادگی او شک میکند و در حقیقت با نفی و انکار ابوّت خود، فرزندی را که به او منسوب است طبق قوانین اسلامی از خود نمیداند. اصل داستان حکایت زنی است که بر سر چهار زن دیگر وارد خانهای میشود و مرد خانه که در حسرت فرزند میسوزد از او صاحب اولاد ذکوری میشود، اما یک اتفاق به همراه توطئهی چهار هوو سبب میشود که این بچه «لعان» بشود. اتفاق همان است که در سنگ صبور آمده؛ یعنی بچه در شلوغی حرم شاهچراغ به علت خوردن آرنج زائری به دماغش، خوندماغ میگردد و بر اساس یک خرافه که میگوید اگر حرامزادهای وارد حرم شاهچراغ بشود، خوندماغ خواهد شد، انگ حرامزادگی بر پیشانی طفل میخورد. این داستان که قرار بود داستان دوازدهم خیمهشببازی باشد، ۱۱ بار نوشته شد، ماشین شد، آماده شد که به مطبعه برود، ولی چون راضی نبودم، دوباره از سر نوشتم و بالاخره صورت دوازدهم آن به چاپ رسید».
* او معتقد است که «همه حرفهایش را در سنگ صبور زده است و سنگ صبور سرفصل تازهای در داستاننویسی معاصر ایران است» در مورد ایرادی که به نمایشنامهی آخر داستان میگیرند و نیز دو نمایشنامهی داخل داستان و نقل تمام حکایت رستم فرخزاد از شاهنامه در متن داستان، او معتقد است: «این ایرادها را کسانی میگیرند که روح سنگ صبور را نشناختهاند، مخصوصا نمایشنامهی آخر کتاب، حکایت درخت دانش است که در باغ سنگ صبور روییده».
* در مورد سنگ صبور نکتهی جالبی را به یاد میآورد. او با یکی از قهرمانان این داستان از نزدیک آشنا بوده و نشست و برخاست داشته است. سیف القلم، جانی معروف و قاتل زنان بدکارهی شیراز. میگوید: «سال ۱۳۱۳ من از مدرسهی امریکایی تهران به شیراز برگشتم که تصدیق سیکل اول متوسطه را از یک مدرسهی دولتی بگیرم. در این زمان من که سخت مشتاق فلسفه و حکمت اسلامی بودم در مسجد نو شیراز در محضر میرزا محمدعلی حکیم حاضر میشدم. این میرزا بعدها به تهران آمد و در مدرسهی سپهسالار و دانشکدهی معقول و منقول از اجلهی مدرسین حکمت الهی شد. در محضر او بود که من با یک سید شیرازیالاصل هندیشده آشنا شدم. مردی بود با لباس سفید کتان پاکیزه که میگفت از هندوستان آمده و طالب کسب کمالات معنوی است؛ چون انگلیسی او خیلی خوب بود با من که شاگرد مدرسهی امریکایی بودم، خیلی زود اخت شد و ساعتها با هم حرف میزدیم و وقت میگذراندیم. روزی که او را به جرم قتل گرفتند، برای من روز عجیبی بود؛ زیرا با محاسبهی روزهایی که او مرتکب قتل زنان شده بود، میدیدم که این روزها درست مصادف با ایامی بوده که او یا قتل را انجام داده و به مدرسه آمده بود یا بلافاصله بعد از درس به سراغ قربانی خود رفته بوده است».
* به یاد میآورد که در همان زمان شرح گزارشگونهای از کار سیفالقلم نوشته و به تهران برای معلم مدرسهی امریکاییاش، حسین شجره، که سردبیر روزنامهی ایران زینالعابدین رهنما بوده، فرستاده است و او هم این شرح را با مقدمهای دربارهی قابلیتهای نویسندگی چوبک جوان در چند شمارهی ایران چاپ کرده است.
* معتقد است که در طول زندگی از همهی نویسندگان خوانده و آموخته است. ۱۷ ساله بوده که جنایت و مکافات داستایوسکی را خوانده، تا آن زمان جز همان شرح مربوط به سیفالقلم در روزنامهی ایران و چند مقاله در روزنامهی محلی بیان حقیقت اصلا چیزی ننوشته بوده است. میگوید: «جنایت و مکافات مرا دیوانه کرد. دنیای جنایت و مکافات دنیای تازهای بود که گاه آدم از به یاد آوردنش به خود میلرزید». داستانهای داستاننویسان خارجی را بسیار خوانده است و از آن میان چخوف، موپاسان، اوهنری، مارک تواین، توماس مان، سلمالاگرلوف را خیلی دوست دارد، اما عاشق والکنر است و این را پنهان نمیدارد. این اواخر اظهار علاقه میکرد که اگر ترجمهی انگلیسی Antimemoires آندره مالرو برای شنیدن روی نوار باشد، آن را بگیرد و بشنود. همانطور که خواهان دوباره یادآوردن La Condition Humaine مالروست. از وقتی که نمیخواند، از کتابخانهی کنگره نوارهای ویژهی شنیدن را میگیرد و گوش میدهد.
* معتقد است که نویسنده باید بخواند، زیاد بخواند، دائما بخواند و مصالح کار خود را با خواندن، فکرکردن، به یادآوردن و منظم ساختن آنها آماده کند. از شبهایی حرف میزند که با مدادهای تازهتراشیده ساعتها روی صفحهای مینوشته و پاک میکرده و دوباره مینوشته تا صورت مطلوب کار را پیدا میکرده است. معتقد است نویسنده مثل یک بنا باید با کمک مداد و تردیدش مرتب کار تراز و شاغول را دنبال کند تا پی دیوار اثر، کج گذاشته نشود و ناگزیر دیوار تا ثریا کج نرود.
* در شعر فارسی سلیقهی خاص خود را دارد. از سویی قصیدههایی درشتتر از ریگ آموی سبک خراسانی زیر پای خنگ خیالش نرمتر از پرنیان است و از دیگرسو گاه چنان در زلال غزل حافظ غوطه میخورد که پنداری مسیحای به رقص آمده از سرود زهره است.
* در نثر فارسی، شکوه ساده بیهقی را میستاید و زبان فصیح و بیپیرایهی سعدی را و شاید بیآنکه خود بخواهد، نثر کوتاه و روشن او حد فاصلی است میان این دو. پیراسته و پرداخته برای زمان ما. به این جهت با نثرهای دمبریدهی امروزی دشمن است همچنانکه با واژگان خلقالساعهی علمای جامعهشناسی و روانشناسی.
* شیفتهی طنز و هزل قدماست. از هزل سنایی گرفته تا هجای سوزنی و در این میان عبید را نه یک بار که چندین و چند بار خوانده است و باز میخواند و میخواهد که برایش خوانده شود.
* مرحوم فروغی را ملامت میکند که چرا هزلیات و مضحکات سعدی را در کلیات او نیاورده است و بر این اعتقاد است که شرط امانت نیست بخشی را از مجموع اثری به بهانهی عفت کلام بیرونآوردن. میگوید: «من با سانسور از هر نوع و توسط هر کس مخالفم. میخواهد آقای فروغی باشد میخواهد محرّمعلی خان یا شمیم».
* از دشتی به احترام و نیکی یاد میکند و کارهای ادبی او را میستاید و تقیزاده را فارع از همهی اتهامات مخالفان، محققی بزرگ و پژوهشگری ارجمند و گمشده در غبار دشمنیها میداند.
* با سیاست و بازیهای آن دشمنی آشتیناپذیر دارد. از در افتادن به تلهی سیاست سخت میهراسد و در حقیقت آن ماهی عاقل است در برکهی روزگار. در جواب عبدالحسین نوشین که وعدهی اهدای مدال ماکسیم گورکی را در ازای پیوستن به جنبش تودهای به او میدهد، میگوید: نه و در برابر اعتراض او که صادق خان را طرفدار مکتب هنر برای هنر میخواند، پاسخ میدهد که: «مگر تولستوی رمان جنگ و صلح را برای حزب کمونیست نوشته است؟» مشابه همین جواب را دارد برای رسول پرویزی که از طرف عَلَم، ریاست لژیون خدمتگزاران بشر را به او پیشنهاد کرده بود. او برای احسان طبری و استعدادش که لگدمال «اوامر حزبی» شد سخت متأسف است.
* از هدایت همواره بهعنوان دوست بزرگتر و مشوق و راهنمای جوانترها یاد میکند. آدمهای دوروبر هدایت را که به یاد میآورد، افسوس میخورد. معتقد است که آن دورههای شبانه و گشتوگذارها، هم ثمر ادبی داشت و هم معنی دوستی را نشان میداد.
* به یاد میآورد که در این دورهها گاه کار جر و بحث به شدتی بالا میگرفت که بیم دست و دندان شکستن میرفت، اما در آخر کسی از کسی گلهمند نبود و غیبت و بدگویی از هم معنی نداشت. حالا افسوس میخورد که روحیهی قبول حرف حساب در میان به اصطلاح روشنفکران از میان رفته است
* افسوس میخورد که هدایت نماند تا سنگ صبور را ببیند و این را واقعا از ته قلب میگوید و معتقد است: «اگر هدایت بود از این خیلی خوشش میآمد … خیلی … ».
* مسعود فرزاد را خیلی دوست میدارد و به او احترام میگذارد. به یاد میآورد که فرزاد کتاب هملت خود را که نیمی از آن در مجلهی موسیقی به صورت فرمهای جدا از متن فراهم شده بود و نیم دیگرش نیز به همت ایرانپرست مدیر کتابخانهی دانش تمام شد، تمام و کمال تهیه کرد و ۵۰ نسخه درآورد و هر نسخه را ۵۰ تومان آن روز قیمت گذاشت. نسخهای از آن را به هدایت داد. قیمت کتاب در آن زمان قیمت بالایی بود. هدایت بعد از آنکه کتاب را ورق زد، زمین گذاشت. فرزاد آن را برداشت تا پشتنویسی کند. هدایت جلو دست او را گرفت و گفت: «نه، کتاب گرانی است. میخواهم بفروشمش. به پولش بیشتر احتیاج دارم» و فرزاد قلمش را در جیب گذاشت. …
* فرزاد بعد از آنکه قطعهی «رهآورد» را میخواند در نامهای خطاب به چوبک مینویسد: «رهآورد را خواندم قطعهای در خور ادگار آلنپو یافتمش».
* باز به یاد میآورد: «هدایت در یک روز زمستانی ۱۳۲۴ در کافهی فردوسی به من گفت: چوبک به جنگت رفتهام. نفهمیدم مقصودش چیست. شب که داشتیم میرفتیم کافهی ماسکوت، باز گفت پیام نوین را بگیر، ببین چطور به جنگ «بعد از ظهر آخر پائیز»ت رفتهام. مجله را گرفتم. دیدم هدایت داستان «فردا» را بر اساس گرتهی تکنیکی «بعد از ظهر آخر پائیز» نوشته است. داستان «بعد از ظهر آخر پائیز» قدم اولی از نوع داستانهای واقعی بود که راوی از درون خود حکایات و حوادث بیرون را میدید و نقل میکرد. هدایت در «فردا» کارگر چاپخانه را به همین صورت درآورده بود. ساکت میشود و میافزاید: «داستان «فردا» داستان ضعیفی از هدایت است» و با حجب همیشگیاش از اینکه هدایت در جنگ باخته، چیزی نمیگوید.
* به یاد میآورد که برای چاپ کتاب خیمهشببازی، احمد مهران پسر حاج معتضدالدولهی رفاهی مالک عمدهی کوچههای مهران و رفاهی در لالهزار هزار تومان پولی را که پیش پسر عمهاش دکتر محمود مهران وزیر فرهنگ دوران محمدرضا شاه جمع کرده بود به او قرض داد و قرار شد که این قرض را خردخرد پس بگیرد و به این طریق خیمهشببازی در هزار نسخه با خرج هزار تومان چاپ شد.
* به یاد میآورد که کتاب در همان چاپخانهای چاپ میشد که مجلهی صبا در آن به چاپ میرسید. روزهای سهشنبه، روز آخر صفحهبندی مجله بود و کارگرها باید مجله را میچیدند و هم هر سهشنبه بود که چوبک تکهای از کتاب را به چاپخانه میفرستاد. کارگرها چیدن صبا را کنار میگذاشتند و قصهها را که برایشان جالب بود دست میگرفتند. در همینجا به خاطر میآورد که ابوالقاسم پاینده به مرارتی او را راضی کرد که روز ارسال خبر به چاپخانه را عوض کند و به یاد میآورد که همان کارگران چاپخانه اولین خوانندگان کتاب او بودند. میگوید: «آنها چندین نسخه کتاب را مجانی بردند و خواندند و خوردند. ولی حقیقت را بخواهید کارگران سادهی چاپخانهی مهر ایران بزرگترین مشوقان من در کار نویسندگی بودند».
* حکایت میکند که دکتر خانلری را برای اولین بار در ۱۳۱۴ در تهران دیده و با او به معرفی مسعود فرزاد آشنا شده است. در فروردینماه ۱۳۱۷ دکتر خانلری در معیت علیاصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت به خوزستان میرود. چوبک در دبیرستان شرافت خرمشهر معلم بوده است و خانلری به سابقهی آشنایی تهران به خانهی او وارد میشود و پنج شش شبانهروز با هم به سر میبرند. او معتقد است که این دیدار دوران جوانی به آشنایی عمیق آن دو منجر میگردد و سالها ادامه مییابد.
* خانلری به هنگام انتشار انتری که لوطیش مرده بود در پاریس به سر میبرده است (سالهای ۱۳۲۸-۱۳۲۹). چوبک از نامهی بلند و تحسینآمیز خانلری دربارهی کتاب یاد میکند و افسوس میخورد که این نامهی چندین صفحهای در تهران مانده است و شاید هرگز بازیافته نشود.
* معتقد است که: زبان خانلری در بیان مطالب فرهنگی و ادبی زبانی درخشان، بیپیرایه و قابل تقلید است و تسلط او را به کلام فارسی همواره میستاید.
* با همه خردههایی که مجتبی مینوی دربارهی خیمهشببازی گرفته است، چوبک اعتقاد دارد این محقق برجسته نمونهای کامل از دانش و احاطه به فرهنگ عرب و معارف ایرانی و اسلامی بود، ولی دریغا که مطلقا از ذوق ادبی در زمینهی شعر و داستان و نمایشنامه بهرهای نداشت.
* معتقد است که دکتر غلامحسین یوسفی جالبترین و کاملترین نقدها را بر تنگسیر نوشته است. هنگام انتشار این نقد این دو یکدیگر را ندیده بودند. چوبک خوشحال است که دکتر یوسفی چند سالی پیش از آنکه روی در نقاب خاک کشد به برکلی آمد و این دو یکدیگر را در خانهی چوبک دیدند و یوسفی شبی تا صبح با او به صحبت نشست و بیشتر با او خو گرفت.
* چوبک از خلق و سیرهی پسندیدهی دکتر یوسفی به همان احترامی یاد میکند که از مراتب دانش او. چوبک دکتر یوسفی را از صاحبنظران نقد ادبی میداند.
* طرفه اینکه چوبک محمدعلی جمالزاده خالق «یکی بود یکی نبود» و اولین قصهنویس سبک نوین ایران را هرگز به چشم ندیده و با او روبهرو نشده است. با این همه مکاتبات مفصلی میان آنها در جریان بوده است.
* چوبک میگوید و تکرار میکند که حق کسرت و پیشگامی جمالزاده را به جا میآورد و او را همچنان از کسانی میداند که بر کار قصهنویسی معاصر ایران و حتی کار خود او اثر جدی داشتهاند.
* او یک دیوان منوچهری چاپ سنگی به من ارائه کرد که در داخل جلد آن نیمایوشیج یک نقاشی مداد رنگی کرده و کتاب را به خط خود به دکتر خانلری با عنوان «شاعر بزرگوار متجدد» هدیه نموده است. در جایجای این کتاب، نیما دربارهی وزن شعر و تشبیهات منوچهری اظهارنظرهایی کرده است که جالب مینماید و در فرصتی باید به آن پرداخت. چوبک میگوید خانلری وقتی این کتاب را به من داد و خواستم پس بدهم، نگرفت و گفت پیش خودت بماند.
… و حرف آخر
* بالاخره چوبک معتقد است که قطعهی «آه انسان» که او در چاپ دوم خیمهشببازی آورده و آن را جانشین قصهی «اسائهی ادب» کرده است که زیر تیغ سانسور آن زمان تلف شده، از شمار قویترین کارهای اوست.
* چوبک میگوید «قطعهی آه انسان» اتوبیوگرافی من است به زبانی که اگر بخواهیم شعر سفید توانیمش خواند. او میگوید: «در این قطعه کودکی من هست» و به زحمت با عینک مخصوص عدسیوار آن را میخواند با صدایی که جوانی و جوش را به صاحب خود بازگردانیده …
و پیرمرد، قصهی زندگی خود را آغاز میکند. کی میگوید که او پیامآور مرگ است؟ کی میگوید که او مبشّر زشتی است. «آه انسان» صدای پیروزی انسان بر مرگ، زشتی و تباهی است و همیشه به روزگاران چنین باد.
قنون