این مقاله را به اشتراک بگذارید
تحلیلی بر دیدگاه جورجو آگامبن
میتوان شرایط را برای خلق جهانی نو آماده کرد
اسماعیل نوشاد
آگامبن برای شرح معنایی که از منفیت مراد میکند، به سراغ هگل میرود و به جستوجوی ریشههای منفیت در اثر معروف هگل یعنی پدیدارشناسی روح میپردازد. نخستین صورت آگاهی در پدیدارشناسی هگل «یقین حسی» است. برداشت حسی و بیواسطه ما از جهان ابتداییترین و مانوسترین شیوه شناخت است. او میگوید که سرچشمه منفیت در پدیدارشناسی ضمیراشاره diese یا «این»است. اما چنان که هگل نشان میدهد، ما تنها میتوانیم به واسطه نوعی انتزاع از این یقین حسی سخن بگوییم؛ این انتزاع همان زبان است. ما نمیتوانیم یقین حسی را بیان کنیم چون زبان منظور و معنا را بیان نمیکند و از این رو کیفیتی «کلی» (پس منفی) مییابد. وقتی که در «اینجا» و «اکنون» به یک شیء خاص اشاره میکنیم منظور ما دقیقا چیست؟ «در برابر پرسش اکنون چیست؟ به عنوان مثال پاسخ خواهیم داد: اکنون شب است. برای احساس حقیقت این یقین حسی، تجربهیی بسیط کافی خواهد بود. حالا همین حقیقت به صورت نوشته نگهداری شده را فردا ظهر دوباره نگاه میکنیم، اینجاست که باید بگوییم [حقیقت مورد نظر ما] باد خورده و ضایع شده است… شکی نیست که اکنون، خودش نیز [در این نگهداری] باقی مانده است، ولی به عنوان اکنونی که شب نیست یا به عنوان امر منفی به طور کلی». بنابراین به تعبیر هگل هر اکنون خاصی نیز در زبان یک اکنون با واسطه و کلی است که دردل خود لحظات مختلف را به صورت منفی نگه میدارد. همچنین مثلا زمانی که ما از یک درخت صحبت میکنیم و ویژگیهای گوناگونی را به آن نسبت میدهیم. این ویژگیها همه امورکلی هستند و هیچ امر جزیی در میان آنها نیست. امر جزیی در دل کلیت مفهومی میمیرد و مرگش به مثابه رفع همچون یک زخم با امر کلی در توالیهای آگاهی حمل میشود. «هنگامی که از علم، آزمونی بسیارسخت، آزمودنی که علم از پس آن برنخواهد آمد، میطلبیم و میخواهیم که یک این چیز یا یک این بشر را به گونهیی پیشینی (یا به هراصطلاح دیگر) نتیجه بگیرد، یا بسازد، یا باز یابد، البته حق این است که در درخواست روشن شود کدامین چیز یا کدامین من منظور است؛ روشن کردن این منظور اما ناممکن است.» هگل از این مطلب نتیجه میگیرد که یقین حسی ارزش «حقیقی» ندارد و برای به دست آوردن حقیقت باید آن رانفی کرده و رهسپار دیالکتیک آگاهی شویم و تنها در پایان راه است که میتوانیم تمامیت مطلق را به صورتی روشن، دریابیم. آنجاست که امر فردانی را در دل امر عام مشاهده میکنیم و سرانجام از آگاهی ناخشنود ناشی از دوپارگی متناهیت و نامتناهیت نجات مییابیم. آگامبن از منظر رابطه بین زبان و مرگ وارد مساله منفیت میشود. «در واقع انسان درسنت فلسفی غرب هم به عنوان موجودی میرا مطرح شده و هم به مثابه موجودی سخنگو. انسان یک «قوه زبان» میداند و یک «قوه مرگ» (به قول هگل). پیوند و ارتباط میان این دو قوه در مسیحیت هم به همین اندازه مهم است: انسانها «پیوسته به خاطر مسیح تسلیم مرگ میشوند» یعنی به خاطر کلمه». درادامه وی میپرسد که رابطه این «قوا» چگونه است؟ در اینجاست که او متوجه منفیت میشود: «توضیح پیوند میان زبان و مرگ بدون روشن کردن مساله امرمنفی ممکن نیست.» آگامبن درکتاب «زبان و مرگ» شعری را درمورد رازهای مکتب الئوسوسی از هگل جوان میآورد که درآن شعر هگل زبان را به خاطر «فقر و مسکنت واژهها» در بیان ژرفای «شوری وصفناپذیر»، مورد سرزنش قرارمی دهد. هگل در پدیدارشناسی مصرانه به انکار این «احساسگرایی» نشست: «به کسانی که این حقیقت ویقین به واقعیت چیزهای محسوس را تصدیق میکنند باید گفت برگردند به مکتبهای ابتدایی حکمت، برگردند به همان اسرار باستانی الوزیوس زیرا راز آشنای این مکتب نهتنها به جایی میرسد که در باب بود چیزهای محسوس تردیدکند، بلکه حتی از آن به نومیدی دست میشوید، این راز آشنا، از یک جهت، خود به نابود کردن این چیزها میپردازد و از جهت دیگر، می بیند که خود چیزها به همین کار اقدام میکنند». این همان پاسخی است که بعدها وبر به منتقدان فرآیند عقلانیت مدرن داد که «بیسر و صدا و بدون جار و جنجالهای تبلیغاتی معمول درباره کسانی که تغییر مسلک میدهند، صاف و ساده راه آمده را بازگردند…» به عبارتی هگل «احساسگرایی» رمانتیک جوانیاش را کنار میگذارد و از امرجزیی درمیگذرد تا حقیقت را در امر عام و عقلانی بیابد. در اینجاست که آگامبن میپرسد که راز این چرخش هگل در کجاست؟ هگل در پدیدارشناسی ناممکن بودن بیان امر حسی را نه در«مسکنت واژهها» بلکه ناشی از این واقعیت میداند «که خود امر کلی و جهانشمول حقیقت یقین حسی را تشکیل میدهد». آگامبن میگوید که هگل دراینجا به سادگی وجود امر ناگفتنی الئوسوسی را منکر نشده است. «حتی میتوان گفت زبان در اینجا با دقت و تعصب بیشتری از امر بیانناپذیر مراقبت میکند». دیگر «لازم نیست شعر الئوسوسی ساکت بماند، یا فقر و «مسکنت واژهها» را تجربه کند. درست همان طور که حیوانات حقیقت اشیای محسوس را به سادگی با بلعیدن و نابود کردنشان، یعنی با باز شناختن آنها به مثابه نیستی، یعنی با درک آن در ذات منفیتش نشان میدهند». به عبارتی امر حسی «نفی» شده در کلیت مفهوم «رفع» میشود و به صورتی نابوده مورد «اشاره» قرار میگیرد؛ اما «بیان» نمیشود. «زبان قدرت سکوت» را در اختیارگرفته و آنچه پیشتر همچون «حکمت ژرف» به بیان نیامدنی جلوه میکرد، اکنون میتواند (از حیث ظرفیت منفیاش) در کنه واژه پاس داشته شود و محفوظ بماند. میتوان گفت که هگل در اینجا از فلسفههای قبلش که به یکباره با یک «جهش» از محسوس به معقول یا از پدیدار به نومن میرسیدند، جدا میشود: «اصالت و تازگی نظام هگلی در این است که به دلیل قدرت امر منفی، این نقطه عزیمت به بیان درنیامدنی دیگر موجب هیچ نوع گسست یا هیچ گونه جهشی به امر بیانناپذیر نمیشود. «مفهوم» همه جا در کار است، در همه جای گفتار نفس منفی Geist (روح) میدمد، درهرکلمهیی Meining ] معنا] به بیان درمیآید و معنا در منفیتاش آشکار میشود» باید دریابیم که «معنای» «این»، درواقع، « نه این» یا منفیتی ذاتی است که دربطن «این» مضمون ومندرج است. بنابراین دیگر به مانند فیلسوفان گذشته مرز زبان درخارج از زبان یا بین زبان و عالم «واقع» نیست؛ بلکه «مرز زبان همواره درون زبان قرار میگیرد، این مرز همواره پیشاپیش، به مثابه امری منفی، درون زبان گنجانده شده است». دراینجاست که تفاوت «اشاره» و «بیان» نمودار میشود. این بودگی حسی قابل اشاره است، اما قابل بیان نیست «هر هگلشناسیای باید که تفاوت میان اشاره کردن یا نشان دادن و دلالت کردن یا معنا کردن را پیشفرض گیرد». این امر ناگفته معنای زبان است و زبان در وجه اشارت گرش به این منفیت معنا را تقویم میکند: « امر ناگفتنی دقیقا همان چیزی است که زبان باید آن را پیشفرض گیرد تا معنایی داشته باشد». اما برخلاف هگل آگامبن این منفیت را رفعناپذیر میداند. تفاوت بین معنا و گفتار، بین امر واقع و مفهوم، تفاوتی است که «نمیتوان بر آن فایق آمد، هر تاملی در باب زبان باید با آن مواجه شود». به عبارتی آگامبن دیگر به آرمان روشنگری درباره امکان وضوح هر مساله معرفتشناسانهیی یا رفع هر پارادوکس اجتماعیای به صورت روشن باور ندارد. انسان مدرن اسیر سحر مغاکی شده است که در پی رفعش بود: «اگر دیری به مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد». انسان مدرن اسیر سحر مغاکی شده است که در بنیاد زباناش قرار دارد و این همان پدیدهیی است که «نهیلیسم» نام میگیرد. البته آگامبن میخواهد با این نهیلیسم به وجهی آریگویانه روبهرو شود و از این نابودگی در جهت امکانی برای رخدادهایی نو در امر اجتماعی بهره گیرد: «جستوجوی پلیس و خانوادهیی که مناسب این فضای خالی و اجتماعی پیش انگاشتناپذیر باشد وظیفه کودکانه نسلهای آینده است». کوتاه سخن اینکه او منفیت امر واقع در دل مفهوم را میپذیرد اما به مانند هگل به ایجابی شدن این منفیت در پایان پدیدارشناسی باور ندارد. اتفاقا بالقوگی این امر منفی کلید رخداد هر زبان و هر اجتماع انسانیای است و رها کردن این بالقوگی به سمت فعلیت ناممکن و به لحاظ سیاسی منجر به دیکتاتوری میشود. به عبارتی آگامبن نمیخواهد به همان راحتی که هگل از برنهاد جامعه مدنی به دولت رسید، این برنهاد را کنار بگذارد. در واقع اگر این گفته هایدگر را به یاد آوریم که هر فیلسوف تنها یک مساله دارد و در سرتاسر فلسفهاش تنها همان یک مساله را دنبال میکند، مساله آگامبن زبان و چگونگی رخداد آن است. این امر را خود او در جاهای مختلفی تایید میکند. در این صورت این پرسش پیش میآید که ارتباط این مساله بهشدت پیچیده و انتزاعی و برنهادهای سیاسی وی در کجاست؟ میتوان گفت که منفیت در ذات زبان برای او چونان شمشیری دو لبه عمل میکند. از یک طرف این منفیت همان اهرمی است که به حکومتهای پلیسی امکان اعلام وضعیت «استثنایی» را میدهد تا در این وضعیت هرگونه قانونی را ملغی کرده و شرایط را «اردوگاهی» کنند. امکان چنین وضعیتی بر بنیاد نابوده زبان است. در آن جایی که زبان در مرزش با این نابودگی روبهرو میشود است که میتوان یک اردوگاه از برهنگان بیحقوق را برپا کرد. اما وجه مثبت قضیه این است که این نابودگی در برابر تمام جبر و تیرانی زبان میایستد. در اینجاست که میتوان به قول فوکو از استراتژی صحبت کرد. استراتژیای عمیقتر از تمامی چینههای زبان. با توسل به این وجه قضیه است که آگامبن از پروژههایی مانند «ناسوتیسازی» یا «انبوههها» صحبت میکند. در آنجایی که قانون به تعلیق میآید همیشه ابتکار عمل به دست ادارهکنندگان اردوگاه نیست، در این شرایط میتوان استراتژیهایی را برای خلق آدمی نو و جهانی نو نیز پیاده کرد.
٭ دانشجوی مقطع دکترای فلسفه دانشگاه اصفهان
اعتماد