این مقاله را به اشتراک بگذارید
خوانشی جامعهشناسانه از داستان «موشهای صحرایی هم شبها میخوابند»
فرو ریختن ماتم بر سر خواننده
روحالله کاملی
ولفگانگ بورشرت، نابغهیی انکار ناشدنی در جهان داستان است؛ گرچه تعداد داستانهایی که از خود به جا گذاشته چندان چشمگیر و زیاد نیست اما همین تعداد کم، در پهنه ادبیات آلمان، شبیه الماسی بزرگ میدرخشند. بورشرت تنها ٢۶ سال زندگی کرد. زندگیاش شبیه نوای کشیدن ارهیی با دندانههای ساییده شده بر تنه درختی جوان بود؛ زندگیای غمانگیز، کوتاه و دردناک، لبریز از دومینوهای بدبختی. او در سال ١٩٢١ (١٣٠٠ ه. ش) بهدنیا آمد. به کتابفروشی پرداخت و در ١٩۴١ به جبهه شرق (روسیه) اعزام شد و در جریان جنگ تا حد مرگ زخمی شد. پس از آن به دلایل سیاسی، ظاهراً به دلیل نوشتههای سیاسی و همچنین به سخره گرفتن هیتلر و تضعیف روحیه نبرد در همقطارانش به اعدام محکوم شد. اما اعدامش به دلیل کم بودن سنش، به خدمت در خط مقدم تخفیف یافت ولی بیماری و زخمهایش مجال جنگ را به او نداد و معاف شد. پس از آن سرنوشت باز هم با او سر ناسازگاری برداشت و پس از مدتی دوباره به دلایل سیاسی دستگیر شد و باز به خط مقدم اعزام شد. او در سال ١٩۴۵ از جنگ با جسمی بیمار و روحی تکیده و ویران به زادگاهش بازگشت. دو سال تا زمان مرگش زمان داشت. دو سالی که طی آن با نوشتن مداوم از تجربههای نادر و جانکاهش، چرخ دندههای ادبیات آلمانی را به چرخش واداشت. او از رنجها، زخمها، بیخانمانیها، مرگ، بمباران و در کل از جنگ و تبعات آن مینوشت. داستانهای بورشرت هرگز به جنگ به صورت مستقیم اشاره نمیکنند بلکه اغلب تبعات و اثرات جنگ بر مردمی عادی را که در شهر ساکن هستند نشانه میگیرد. داستانهای نان، ساعت آشپزخانه و نمایشنامه بیرون آنسوی در. بورشرت ٢۶ سال (١٩۴٧، ١٣٢۶ ه. ش) بیشتر زندگی نکرد اما بیگمان داستانهای کوتاهش تلنگری عظیم بر ادبیات آلمان و ادبیات جهان زد. بورشرت بدون شک مصداق همان تمثیل کافکاست: «سایه تیغه آخته مرگ همیشه بر سر اوست».
داستان «موشهای صحرایی هم شبها میخوابند» را در یک نشست میتوان خواند و تمام کرد اما زخمی که این داستان چهار صفحهیی بر روح خواننده و مخاطب میزند هرگز التیام نمییابد. روایت با توصیف کوتاهی از دیوار فروریختهیی آغاز میشود. این دیوار تنها شئی ایستاده یا عمود در دشت و در نتیجه در منظر ماست و ذهن خواننده را به خود جذب میکند؛ شبیه فانوسی در تاریکی مطلق. فضا از غروب خورشید آغاز میشود و این توصیف: «از میان حفره پنجرهیی بر دیواری تک و تنها توی دشت، سرخی آفتاب دم غروب پیدا بود… » مدلولهای سرما، تاریکی و وحشت را با خود همراه دارد. منظر یا زاویه دید داستان، دانای کل است اما دانای کل محدود به دو شخصیت موجود در داستان. در داستان دو شخصیت بیشتر نداریم که هر دو پا به پای هم پیش میروند، داستان در آغاز روایتگر پسرک است اما در نهایت به توصیف مرد ختم میشود. یورگن، پسرکی که در کنار ویرانههای خانهشان بر زمین دراز کشیده تا نگهبان جسد برادر کوچکترش باشد و مردی که پاهایی بهشدت پرانتزی دارد؛ یورگن از بین آن پاها دنیایی را که در پس سر مرد است، میبیند و توصیف میکند.
دو شخصیت دیگر در این داستان هستند که به نوعی تعادل را در داستان بر هم میزنند و پایگانهای داستانی را میسازند. دو شخصیت که پا به پای یورگن و مرد در داستان به پیش میتازند و حتی در بعضی جاها از شخصیتهای اصلی پیشی میگیرند، معلم یورگن و برادر کوچکش. برادر کوچک که در زیر آوار مانده، هسته اصلی داستان است. همهچیز بر گرد او تنیده میشود و پایگان اصلی داستان، مرگ اوست چون اگر مرگ او اتفاق نمیافتاد داستانی در کار نبود.
زمان جنگ است و بمباران خانه خانواده یورگن را تخریب کرده. برادر کوچکتر در زیر آوار مانده و حالا یورگن بنا به حرف معلمش که موشهای صحرایی مردهها را میخورند، در کنار ویرانههای خانه سابقشان، با چوبی در دست دراز کشیده و کشیک میدهد تا مانع حمله موشهای صحرایی به ویرانههای خانه بشود. در هنگام کشیک دادنش، مردی از آنجا میگذرد. مردی که از بین پاهایش پرتو سرخفام خورشید را میتوان دید و پرورشدهنده خرگوش است. او در گفتوگویی با یورگن به او میگوید که شبها موشهای صحرایی میخوابند و یورگن میتواند با خیالی آسوده شبها به خانهاش برود و استراحت کند. داستان در یک برش تمام میشود. شبیه تئاتر یا نمایشنامهیی در یک صحنه. پرده بالا میرود، خرابهیی و پسرکی که آن سوتر خوابیده. مردی میآید، چند کلمهیی حرف میزنند و مرد میرود و پرده فرو میافتد و دیگر هیچ. اما داستان پس از این است که در ذهن خوانندهزاده میشود و به حیات ابدیاش ادامه میدهد. میتوان وحشت نازیها را از نوشتههای بورشرت با خواندن این داستان حس کرد. داستان، به دردناکترین شکل ممکن، جنگی را که فاشیزم مقدس میشمرد به باد انتقاد میگیرد. داستان ظاهری آن چنان ساده و بیپیرایه دارد که انگار هرگز اتفاقی نیفتاده اما همهچیز در سطح، پایان نمیپذیرد. داستان دارای چندین و چند بعد است، شبیه نور سفید که بر منشوری تابیده و از آن سو رشتههای چند رنگ نور منشعب شدهاند. داستان از این منظر نور سفید است اما در سطح مدلولی و در سفید خوانی بر هر نقدی منطبق است. نقد روانشناسانه؛ میتوان مرد را همان پیرمرد ریش سرخ یا راهنما در رویاهای تفسیر شده توسط یونگ به حساب آورد، مردی دانا و متین که تعادل را با خود به ناخودآگاه و خودآگاه پسرک به ارمغان میآورد. همچنین میتوان نقد طبقاتی (مارکسیستی) را بر آن منطبق دانست، طبقات حاکم (بورژوازی) که در قصرهای امن خود به دنبال جنگند تا بر ثروت و قدرت خویش بیفزایند و طبقات زیر دست (پرولتاریا) که جز له شدن در چرخ دندههای مهیب جنگ و استثمار، بهرهیی ندارند. نوشتههای بورشرت از این منظر، نوشتههای ضد طبقاتی لقب میگیرند.
داستان بیشک در نقدهایی چون نقد فرمالیستی یا زیبایی شناسانه، نقد تاریخی و اجتماعی، نقد فلسفی و… نیز به خوبی جای میگیرد. اما بر هر داستانی یکی از انواع نقد خوشتر مینشیند. میتوان نقد اجتماعی را بر این داستان منطبقتر دانست، همان وحشتی که نازیها از نوشتههای بورشرت داشتند. پسرکی دلتنگ از دست دادن برادر خویش و برای جبران از دست دادن برادر خویش در ناخودآگاهش، دست به عملی (عملی بیمارگونه حتی) میزند، او قصد میکند شبانه روز از جسد برادر کوچکش که حتی از زیر آوارها دیده هم نمیشود مراقبت و نگهداری کند. این وسواس را کسی به جان پسرک انداخته که به نوعی تریبون و شیپور حاکمیت است، معلم. او با صادر کردن فلسفهیی بیبنیان و حرفی نابخردانه ذهن پسرک را آنچنان مشوش میکند که وادارش میکند به کشیک کشیدن شبانه روزی در کنار ویرانههایی که زیرشان جسد برادر کوچکتر در حال پوسیدن است. معلم در خوانش دوم بدل میشود به انسانی سیاه و نابخرد. اما در این سو، مردی که پاهایی معلول و جسمی ظاهراً ناتوان دارد تعادل را به ذهن پسرک باز میگرداند. او با حرفهای پسرک متوجه عمق فاجعهیی میشود که در خانواده پسرک با مرگ کوچکترین عضو خانواده به وجود آمده و تصمیم میگیرد رسالتش را به بهترین صورت به اتمام برساند و آرامش را به خانواده آنها بازگرداند.
جذابیت و شاهوارگی داستان در این نکته است، داستان با غروب خورشید آغاز میشود (تاریکی و سیاهی و سرما و وحشت) اما عجیب اینکه در پایان داستان نوری سرخ بر همه جا میگسترد و خواننده همراه با یورگن، شادی عجیب و دردآلودی در وجودش حس میکند. خرگوشها، جانورانی که با دلالتهایی چون کوچکی، مظلومیت، زیبایی، نرمی و گرمی در تقابل با سرما و وحشت و تاریکی قرار میگیرند و پیام آور مهر و عطوفت هستند. مرد نیز با هدیه کردن خرگوشی به یورگن مهر و محبت را به خانواده آنها میآورد.
موشهای صحرایی پیام آور جنگ و وحشت و ویرانی هستند، بعید نیست سانسورکنندگان آلمان نازی، در نوشتههای بورشرت منظور او را از موشهای صحرایی اشاره به سربازان فدایی نازی و هیتلر دانسته باشند. موشهای صحرایی که باعث وحشت و نا آرامی پسرک شدهاند، حالا با وارد شدن خرگوشها اندک اندک محو میشوند و روان پسرک آسوده میشود. مرد نوعی تعادلِ در روان را به پسرک هدیه میدهد. مرد با آن سخنان حکیمانه اما در عین حال ساده و شیرینش، شبیه رویاست، رویایی که پسرک دیده. مرد میداند که خانواده یورگن با از دست دادن پسرکشان در غم و ماتم فرو افتادهاند و برای همین شب هنگام مهمان آنها میشود تا مرهمی بر زخمشان باشد. بیشک، وجود این مرد، به مانند خورشیدی سرخ فام، ژانر داستان را از ژانر گوتیک و وحشت بدر آورده. داستان با آن آغاز توفنده و انفجاری و با آن پیشرفت و فضاسازی تنه به تنه داستانهای گوتیک میزند اما با ظاهر شدن این مرد که پرورنده خرگوشهاست و قلبی چنین رئوف دارد، داستان به نور و روشنایی ختم میشود.
و در پایان، کارهای بورشرت به گمانم در ژانر سینما ما به ازایی دارند، کارهای سِر چارلز اسپنسر چاپلین. همان داستانهای غمناک اما طنازی که در ساز و کار بورشرت به چشم میخورد میتوان در کارهای چارلی چاپلین هم دید. گرسنگی، دربدری، بیخانمانی، ماتم، سرما و ویرانی، پلهای فیلمهای کمدی چارلی چاپلین هستند و همین عناصر استخوانبندی کارهای بورشرت. مرد سبد به دست در «موشهای صحرایی هم شبها میخوابند» با آن طرز راه رفتنش و طرز لباس پوشیدن و حرف زدنش شباهت غریبی به خود چارلز اسپنسر چاپلین دارد. شاید هموست که در داستان بورشرت ظاهر شده. بورشرت، نویسندهیی با عمر دو سال اما تاثیرگذاری هزار و یک قرن و حتی فراتر.
اعتماد