این مقاله را به اشتراک بگذارید
تا دنیا دنیاست
اثر ایرج پزشک نیا
در یکی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم که فن دزدیدن روح را بمن آموخت.
میگفت: روح را مردم بدرستی نمی شناسند و نمیدانند که آنهم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش… و همانطور که دست و پا را می توان ورزش داد و قوی کرد، روح را هم میشود با تمرین نیرو بخشید و…
ازین مهمتر همانطور که میتوان دست کسی را از بدنش جدا کرد، گرفتن روح او هم کار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ می کنند. بهمین دلیل است که بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بهمین دلیل تاکسی می فهمد که روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می کند و میمیرد.
بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم میتوانند روح یکدیگر را بدزدند و…»
بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم.
نخستین بار یک شب سرد زمستان بود.
بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانه ای که بمن بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و کنار آتش در خواب شدم. لحظه ای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.
خوب بیاد دارم که در آن شب ماه می تابید و نور سرد آن چون برف روی زمین می ریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم که هزاران بار از آن گذشته بودم. اندکی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرنده ای سیاه بال همسفر شدم و او مرا بجائی برد که جز تاریکی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بالهای او پیش می رفتم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم که دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبکبال و چابک بدزدی روم.
روحم را که گرفتند باز از آن دنیای تاریک بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم. این همان شهری بود که می خواستم روح مردی را که در آنجا می زیست بدزدم. او را خوب می شناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز می دانست و این همان چیزی بود که من در جستجویش بودم.
می خواستم همه چیز بدانم. و برای اینکار روح و اندیشه هیچکس بهتر از روح او نبود.
همراه باد از پنجره ای که در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را دیدم که در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی باطراف افکندم. نور سرخ مرده ای روی همه چیز افتاده بود. باد پرنده ها را می جنباند و کاغذهائی را که روی میز بود می لرزاند.
سگی کنار تخت دیده میشد که با آنکه چشمانش باز بود مرا نمی دید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:
«دوست عزیز، خودخواه مباش بگذار منهم ازین لذتی که تو می بری برخوردار شوم. مگر چه میشود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همه دانشهائی را که اندوخته ای بخاک خواهی برد. بگذار آنها را از تو بگیرم تا علمی را که فراهم آورده ای در جهان جاودان سازم. براستی سوگند که در موقع مرگ آنرا بدیگری خواهم داد…
آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را باو نزدیک کردم. لحظه ای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی بمن کرد. فریاد کوتاهی کشید و هماندم جان داد. بشتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم که سگش بر بالین او زوزه می کشد و چند نفری گرد او جمع آمده اند… چندین شهر و چندین کوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم که خورشید از آنسوی افق سر برآورده است و لبخند زنان گفتی برای مسخره کردن من از خواب برخاسته است.
بخانه خود بازگشتم و ناگهان بیاد آوردم که دانشمند هستم و همه چیز می دانم. کتاب علمی قطوری را که روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتی نقشه حرکت سیاره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.
ازینکه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه ای راحت بنشینم و در اندیشه های خود فرو روم که ناگهان… آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت:
«جوانک ابله واقعاً فکر میکنی که دانشمند شد ای. تو هنوز هیچ چیز نمیدانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی کرد که بر همه چیز آگاه باشد تنها آنکس می تواند بر همه دانشها دست یابد که خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناخته ای؟»
بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم که گفتی موجهای آن فریاد می کشند:«کدام خدا؟ کدام خدا؟»
و آنروز که دانشمند بودم همه ذهنم در کار خدا بود و میخواستم بدانم که آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست…
تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم که ناگهان فکری بخاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی بگرد آفاق کنم و خداشناس ترین مردان روی زمین را بیابم… و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم.
بدینگونه برای دومین بار بدزدی رفتم.
سپیده دم خود را بر فراز شهری یافتم که گفتی ساکنان آن همه در کار پرستش و ستایش پروردگار بودند. صدای سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپای وجود مرا در چنان شوری فرو برد که بی هیچ اختیاری بپائین کشیده شدم و خود را در برابر مردی دیدم که در میان میدانی ایستاده بود و جامه ای سپید بر تن داشت. انبوه عظیمی از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودی را که او می خواند تکرار میکردند. باو نزدیکتر و نزدیکتر شدم. هیچکس مرا نمی دید. وجودم را از روح دانشمند پاک کردم و در کنار آن مرد خدا ایستادم و آهسته گفتم:
«دوست عزیز بگذار منهم بدانم که تو خدا را چگونه شناخته ای. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختیار بگیرم. می بینم که راضی هستی.» و آنچه را که در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه کرد. لحظه ای بعد نگاه غمناکی بآسمان افکند و در دم بر زمین افتاد. خلقی که در پشت او ایستاده بودند پیش دویدند و چون دیدند کاری از دستشان ساخته نیست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.
از آنجا بجایگاه خود بازگشتم و در اندیشه آن بودم که دیگر خدا را می شناسم و همینکه این اندیشه از خاطرم گذشت بی اختیار لبخندی زدم و حس کردم بخلاف همیشه بسیار گرفته هستم.
و بعد از آن یکماه گذشت… در تمامی آن مدت کارم این بود که سحرگاهان به نیایش خدا می پرداختم و روزهایم همه بمی خوارگی و شکم پرستی و هم آغوشی با زنان شهر می گذشت و همیشه کتاب مقدسی زیر بغل داشتم و بهیچ چیز نمی اندیشیدم یکروز بخود گفتم:«حالا که خدا را می شناسی چرا بر همه علوم واقف نیستی و چرا نمیتوانی برمز حرکت منظومه های دور از نظر دست یابی؟» در این لحظه آوائی که بر من ناشناس بود در گوشم گفت:«باین همه چیزهای زمینی دل بسته ای و باز هم در جستجوی خدائی؟ خدا همه جا هست و تو که همه چیز داری خدا را هم بچنگ آورده ای. ولی یکتاپرست باش که خدا بر یکتاپرستان زودتر آشکار میشود. و من بر آن شدم که همچون عاشق شیدائی یکتاپرست باشم و در جستجوی عاشقی چنین، آفاق را زیر پا گذاشتم.
غروب یکروز بهار به بوستانی رسیدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد بهرسو پراکنده میشد. ناگهان آواز خواننده ای بگوشم رسید که نغمه ای مستانه سر داده بود و با سازی، آواز خود را دنبال می کرد. از خود بیخود شدم و بی اختیار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژولیده ای بود و چنان بر شور می نواخت که گوئی اصلا در این جهان نیست و بکار فرشتگان مشغول است.
پیش رفتم و سر بسینه او نهادم و به آوای دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نیاز می کرد و می گفت:«کاش می دانست که بی او هیچکس و هیچ چیز حتی خودم را هم نمی خواهم.»
تردیدی نکردم و بر جای ماندم. این همان کسی بود که در جستجویش بودم. ماندم تا سرودش را بپایان برد و بقدری بر سازش کوفت که مست شد و بر زمین افتاد. آهسته ببالینش رفتم و روحش را دزدیدم. سازش را نیز برداشتم و ساز زنان راه منزل معبودش را در پیش گرفتم. پشت دیوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمه هائی که سر می دادم و در هوا گم میشد و جوابی نمی آمد. تنها هنگام برآمدن خورشید بلبلی از میان شاخه های درختان بر حالم رحمت آورد و نغمه ای در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پی بردم که هیچ چیز تغییر نکرده است.
من همان عاشق سرگردانم و کسی را می پرستم که بر من رحم نمی آورد و شاید حتی لحظه ای در اندیشه من نیست.
ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و کارم جز این نبود که ساز بزنم و نغمه هائی را که گفتی از دل خونینم جدا میشد سر دهم.
یکشب بر فراز ابرها حیران و سرگردان بدین سوی و آنسو چرخ می زدم. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و آواز من بهیچ کجا نمی رسید. ناگهان حس کردم پرنده ای کنار من بال می زند. بدنبال او بحرکت درآمدم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم که بنظرم آشنا می آمد. انگار همان جائی بود که روزی رحم را در آنجا گذاشته بودم بدرون باغ تاریکی پا نهادم. سازم رها شد و کسی آنرا از من دور کرد. حس کردم دیگر نمی توانم آواز بخوانم و در این موقع آوائی در گوشم گفت:
«چه می خواهی؟»
بی درنگ جواب دادم:
«آمده ام روحم را پس بگیرم. روح خودم را.»
قهقهه ای در گوشم طنین افکند و پس از آن شنیدم که کسی گفت:
روحت را؟ ما همه در اینجا روح هستیم. کدام یک از ما را می خواهی»
فریاد زدم:
«روح خودم را»
چندین صدا با هم پرسیدند:
«آنرا میشناسی؟»
و ناگهان حس کردم که هیچ نشانی از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در میان ارواحی که بر من ظاهر شده بودند یکی را نشان دادم. همه روحها خندیدند. روح دیگری را نشان دادم و آنها باز هم بقهقهه درآمدند و اینکار چندان تکرار شد تا حس کردم صدای قهقهه ارواح تمامی فضا را پر کرده است. وحشتی سراپای وجودم را فرا گرفت.
چنگ در چهره روحی زدم قسمتی از آنرا جدا ساختم و از دیار تاریکی بسوی روشنی گریختم.
ارواح تا مرز این جهان در تعقیبم بودند.
روحی که بر چهره اش چنگ زدم، روح خودم بود و آنچه از آن در دست داشتم یادآور تاریکی های حیاتم گردید و شادیها و سرورها در جهان تاریکی باقی ماند.
از آن زمان تا بامروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خیال بهرسو در سفرم تا مگر روح خود را بار دیگر بیابم. اما در دست من، نه نشانی هست و نه روح خود را می شناسم.
آرش شماره ششم
***
بیو گرافی ایرج پزشکنیا
پزشک نیا متولد تهران (۱۳۴۱ – ۱۳۱۰) نویسنده ای دوستدار طبیعت بود. با طنزی تلخ دنیای حیوانات را توصیف میکرد، اما در واقع انسان ها را در نظر داشت. وی فرزند اسماعیل پزشک نیا کارمند ساده شهرداری بود. مارش از خانواده معروف سیاه پوش و دائی او سرتیپ علی اکبر خان سیاه پوش از طرفداران نهضت جنگل بود و در کنار آنان برای آزادی نهضت جنگل میجنگید. وی دوران ابتدایی را در دبستان نوباوگان در خیابان شیخ آبادی گذراند. سپس به واسطه شغل پدر به همراه خانواده به کرمان رفت. چهار سال در آن شهر ماند و دوران ابتدایی را به اتمام رساند. تا سال پنجم ابتدایی را در دبیرستان شرف به پایان رساند. سپس به همراه برادرش هوشنگ که کارمند شرکت نفت بود به آبادان رفت. دیپلم پنجم ابتدایی را از آبادان و ششم ادبی را از دارالفنون دریافت کرد. در سال ۱۳۳۰ وارد دانشکده ادبیات تهران شد. در سال ۱۳۳۶ در رشته ادبیات فارسی لیسانس کرد. برای ادامه تحصیل و اخذ فوق لیسانس به لندن رفت و در مدرسه السنه شرقی نزد پرفسور هنینگ درس خواند. در آنجا همکلاس افرادی چون مهرداد بهار، حمید عنایت و حمید محامدی بودند. وی پس از یک سال، تحصیل را (شاید به دلیل مشکلات مالی) نیمه تمام گذارد.
پزشک نیا از نویسندگان مطرح دهه چهل است. از وی مجموعه ای به نام "خرگوش ها" (1335) و چند داستان دیگر در مجلات ادبی بر جای مانده است. او که فردی دوستدار طبیعت است می کوشد طبیعت زیبا و پاک و معصوم را از طریق ترسیم چهره حیوانات جنگل نشان دهد. وی همواره اعتقاد داشت باید دنبال مضامین نو و بکر بود تا نوشتن داستان. از این رو داستان های او اغلب به جای توجه به فرم داستانی، به مضامین بکر و نو دست مییازد و همین نکته از ویژگی های آثار اوست. داستان های وی طرحی ساده دارند و گاه با طنز تلخی به توصیف دنیای پر هیجان حیوانات می پردازد. البته حیوانات داستان های او نمادهایی از جامعه انسانی هستند. از جمله آثار اوست: داستان کوتاه "پرواز"، "تا دنیا دنیاست"، مجموعه داستان "خرگوش ها" (1335)، "سرگذشت دین های بزرگ جهان" اثر جوزف گئر، ترجمه "کاری" اثر تودور درایزر…
ترجمه کتاب "سرگذشت دین های بزرگ جهان" اثر جوزف گئر نیز از کارهای پزشک نیا می باشد که در آن می نویسد:آدمی از همان آغاز تاریخ میخواست بداند که جهان کی آفریده شده است. داستان آفرینش، نخستین داستانی است که در نزدیک به همه کتابهای دینی آمده است و حکایت اینکه جهان چگونه پدید آمد و آدمیزاد، در چه زمان بر روی زمین فرمانروایی یافت. کتاب حاضر متشکل از پنج بخش است که از بدو پیدایش دینهای سرزمین هند، بودا و… تا اسلام را بیان می.کند.
مجموعه داستان "خرگوش ها" نخستین مجموعه داستان پزشک نیا در زمان خود ناگهان به عنوان یک حضور قوی، تاثیرگذار و تکان دهنده نظر دوستداران و منتقدین ادبیات داستانی روزگار خویش متوجه خود ساخت. ایرج در زمان نوشتن این مجموعه نوزده سال بیشتر سن نداشت. "خرگوش ها" حدیث خشونت، وحشت و شقاوت است. حکایت کشتار و سبعیت آدمیانی است که شکارچی جان هستند. بهترین داستان کوتاه او از نظر نجف دریا بندری نیز داستان کوتاه "خرگوش ها" می باشد.
بیشتر آثار داستانی پزشک نیا همانند یک قطعه موسیقی یا تابلو نقاشی می باشند. داستان کوتاه "تا دنیا دنیاست" موضوع جالب و جدیدی دارد اما مانند نوشتن یک مقاله آغاز میگردد و مدتی طول میکشد که فرم یک داستان را به خود بگیرد. آغاز داستان به قرار زیر است: "در یکی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم که فن دزدیدن روح را بمن آموخت. می گفت: روح را مردم بدرستی نمی شناسند و نمی دانند که آنهم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش… و همانطور که دست و پا را می توان ورزش داد و قوی کرد، روح را هم می شود با تمرین نیرو بخشید و… ازین مهمتر همانطور که می توان دست کسی را از بدنش جدا کرد، گرفتن روح او هم کار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ می کنند. بهمین دلیل است که بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بهمین دلیل تاکسی می فهمد که روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می کند و می میرد. بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم میتوانند روح یکدیگر را بدزدند و… بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم…"
منابع برای مطالعه بیشتر:
- ایرج پزشک نیا، خرگوش ها، مجله سخن، س ۱۳، ش ۱۱و ۱۲ (اسفند ۱۳۴۱ و فروردین ۱۳۴۲) صص ۱۱۶۵ – ۱۱۶۷٫
- ایرج پزشک نیا، خرگوش ها، کتاب هفته، ش ۷۲ (۸ اردیبهشت ۱۳۴۲) صص ۱۳ – ۱۷٫
- ایرج پزشک نیا، نوزاد، مجله سخن، س ۱۳، ش ۱۱ و ۱۲ (اسفند ۱۳۴۱ و فروردین ۱۳۴۲) صص ۱۱۴۹ -۱۱۵۲٫
- حسن عابدینی، فرهنگ داستان نویسان ایران،تهران: نشر دبیران، ۱۳۶۹٫ ص ۵۰٫
- جوزف گئر، سرگذشت دین های بزرگ جهان، ترجمه ایرج پزشکنیا، نشر جامی، ۱۳۸۷٫
- ایرج پزشک نیا، تا دنیا دنیاست، مد و مه
- ایرج پزشک نیا، و پرواز را به خاطر بسپار: یادی از ایرج پزشک نیا نویسنده و انسان بزرگ، چیستا، ش ۴۴ (آذر ۱۳۶۶) صص ۲۸۹ – 299.
- م. آزاد، یاد نامه ایرج پزشک نیا، نشریه آرش (خرداد ۱۳۴۲).
- علی رضا حیدری، درباره ایرج پزشک نیا، مجله سخن اسفند ۴۱ و فروردین ۴۲