این مقاله را به اشتراک بگذارید
نشر نیماژ که پیشازاین در حوزه شعر و در قالب مجموعهای با نام «پازل شعر امروز» به انتشار کتاب میپرداخت، مدتی پیش به انتشار ترجمه ادبیات داستانی هم روی آورد. بهتازگی این نشر، کتابهایی در حوزه ادبیات داستانی ایران در مجموعهای با نام «کتاب بوف» بهچاپ رسانده که در ادامه، برخی از آنها را مرور میکنیم.
حکایت ناتمام
«باد زنها را میبرد»، عنوان مجموعهداستانی است از حسن محمودی که شامل ١۵ داستان کوتاه است که در سالهای مختلفی نوشته شدهاند و در این مجموعه گرد آمدهاند. عناوین داستانهای این مجموعه عبارتند از: «بلوز آبی»، «عیسی قلی»، «افسانه»، «وقتی آهسته حرف میزنیم المیرا خواب است»، «حکایت ناتمام بز و درخت آسوریک»، «و حالا ما نمیدانیم»، «قولوقرار»، «حکایت ماریا و مرد غریبه»، «قصهای کوتاه برای پریناز»، «همه یکروز زودتر میمیرند»، «خورخه و خاکستر مرد عشق»، «قازولایی»، «بوی خوش زن»، «شیطانکوه» و «باد زنها را میبرد». مدتی پیش نیز اولین رمان حسن محمودی با عنوان «روضه نوح» منتشر شده بود و «باد زنها را میبرد»، چهارمین مجموعهداستان اوست که این روزها توسط نشر نیماژ بهچاپ رسیده است. اولین قصه این مجموعه، با نام «بلوز آبی» اینطور شروع میشود: «پرستار یکبار دیگر و بهزعم خود برای آخرینبار نوشت: وضعیت اغما. سرتاسر لیست «وضعیت اغما» تکرار شده بود. به نیمنگاه در صورت مهتابی و کشیده مجروح گمنام دریافت که مجروح دارد میمیرد. او همین امروز میمیرد. لکهای در صورت پوست و استخوانی مجروح پیشروی کرده بود که آن را زیر پوست تمام مجروحانی که داشتند میمردند، دیده بود. لکه از حدقه چشمها بیرون میریخت و تمام صورت را میپوشاند…».
شاهد مرگ
تازهترین رمان فرهاد کشوری «دستنوشتهها» نام دارد که مدتی است در نشر نیماژ بهچاپ رسیده است. «دستنوشتهها» با راوی اول شخص نوشته شده و راوی داستان «بیژن احمدی» نام دارد که گرفتار وحشت و توهم شده و میخواهد از این وضعیت خلاص شود. رمان با شرح ماجرای قتلی شروع میشود که راوی بهطور اتفاقی قاتلش را از پشتسر دیده و بعد معلوم میشود که مقتول نویسندهای بوده که تا پیش از مرگش کتابها و مقالاتی از او به چاپ رسیده است. «دستنوشتهها» با این جملات شروع میشود: «در روشنایی چراغهای کوچه، صدای قدمهایم را بر آسفالت میشنیدم و به مینا فکر میکردم که مثل شبهای گذشته منتظرم بود زنگ در را بزنم و گوشی آیفون را… فریادی شنیدم، کوتاه و نامفهوم. زیر چراغ روشن نبش دیوار آجری حیاط خانهای ایستادم و به ساختمان نیمهساز تاریک کنارش نگاه کردم. صدای افتادن چیزی را شنیدم. تردید داشتم بهطرف ساختمان بروم یا به انتظار بایستم. به شاخه گل مریم توی دستم نگاه کردم. بعد صدای ضربهای شنیدم، مثل کوبیدن چیزی و کسی نالید».
دو شبح
«گیسوف»، عنوان مجموعهداستان تازهای از مرتضا کربلاییلو است که بهتازگی در نشر نیماژ منتشر شده است. «گیسوف» شامل ٩ داستان کوتاه با این عناوین است: «داوود»، «مسیح»، «گیسوف»، «بنچاق تارکسفکی»، «برفگینه»، «صفرا»، «تزکیه»، «باد شهریار» و «دو شبح». قصههای این مجموعه هریک به موضوعهای مختلفی پرداختهاند؛ عشق و روابط عاشقانه، زیست روزمره در حوزههای علمیه، فعالیتهای دانشجویی، مسائل زنان و… از مضامین داستانهای این مجموعه است. قصه «باد شهریار» اینطور شروع میشود: «دکه نگهبانی غرب دانشگاه به تقلید از کانتینرهای پادگان پرندک با سیم بکسل به زمین پیچ شدهاند تا مبادا باد واژگوناش کند یا حتا مثل درختان بادامستان بکند ببرد. اینجا سیمهای دکل فشار قوی از بعدازظهر تا غروب بیوقفه زوزه میکشند. باد از کیلومترها آنسوتر، از شمالغرب، از گردنه منجیل میوزد و هرکه منجیل را دیده و تا ملخهای سفید چرخانش نزدیک رفته و در جاده ساحل دریاچه پشتسدش ماشین رانده دیده که شنوایی چگونه افت میکند و آن درختان زیتون را دیده که چهسان گردن فرو برده بر خودشان خمیدهاند و در دلش افتاده هول بادی که آب ایستاده را میشوراند و کف میاندازد…».
بههیچ باختن
«شماره ناشناس»، آرش آذرپناه از دیگر مجموعهداستانهایی است که بهتازگی توسط نشر نیماژ منتشر شده است. این کتاب شامل ١٠ قصه کوتاه است با این عناوین: «بههیچ باختن»، «خوفخانه»، «سفر کویری»، «شاعرانه شیرها»، «شب سرد سردار جنگل»، «شماره ناشناس»، «فراموشی فردا»، «قدمزدن در تمام شهرهای جهان»، «گمشده در گرما» و «نقطههای تاریک آدمها». در ادامه بخشی از داستان «شاعرانه شیرها» میآید: «کنار نردهها ایستاد و نفسی تازه کرد. در جیب پالتویش دست چرخاند پی دسته کلیدها که همچون دستانش یخ بود. نگاه به ساعتش انداخت. ساعت هشتونیم و نگاهبان قفسها در اصلی را نگشوده بود هنوز؟ سری تکان داد و لب به نشانه ناآگاهی و تعجب ورچید. قفل آویز را باز کرد. کلید انداخت و بر پاشنه چرخاندش در را و دو لته نردهایاش را چارتاق گشود. پرده از هلالی گیشه نیز کشید و از میان باریکه سنگفرش تا آلونک شیروانی کنترل پیش رفت.
خبری نبود. سکوت و آرامش محض. گاهی صدای پرندهها یا تک صدای خرخری و بعد خاموشی. هیچ نکرده بود امروز نگاهبان، که بیاید و با اشاره سر و دستها، سلامش را در هوا نقاشی کند. از میان ردیف کاجها اطراف را نگریست. همانند همیشه سگ را ندید و نشنید پارسش را. شبنمها زمستانی شده بودند انگار و در انتهای سوزنیبرگهای کاج، قندیلوار خشکشان زده بود. تهردیف کاجها، گونههای گوزن زرد زیر تلوارههای خاکی محوطهشان پناه گرفته بودند از گزند سرما…».شرق