این مقاله را به اشتراک بگذارید
خاطرات امیر عباس هویدا
صادق هدایت و کافه نشینی هایش
آنچه در زیر می آید بخشی از خاطرات امیرعباس هویداست پس از بازگشت به ایران و آشنایی با برخی چهره های ادبی و فرهنگی و مهمتر از آن تحصیل در دانشگاه افسری. او در این بخش از خاطرات اشاره ای هم به کافه نشینی هایش با خالری و صادق هدایت دارد
***
سر ساعت مقرر مجبور بودم در وزارتخانه حاضر باشم، نحوه نظارت آن وقت درباره آمد و رفت مامورین دولت به قدمت کره زمین میماند. دفتری را در راهرو گذاشته بودند که مامورین مکلف به امضای آن بودند، اما اگر شما زودتر از ساعت مقرر وارد وزارتخانه میشدید و یا دیرتر خارج، دیگر دفتری وجود نداشت و روشن است که غائب محسوب میشدید و در آخر ماه مبلغی از حقوقتان را کسر میکردند.
یک آقای پیر با کله طاس با کت و شلوار برک خودش که گویی بدنش در آن شنا میکند صاحب اختیار مطلق این دفتر بود و بنا به خلق روز خودش در جلوی اسامی عدهای خط قرمز میکشید و باز بنا به میل خودش مبلغی بیش یا کم، با توجه به اینکه کارمندها چطور به او سلام کرده بودند، از حقوق آنها کم و کسر میکرد.
دوستانی که اسمشان را «یدکیها» گذاشته بودیم البته بودند، گروهی کثیر با هم توافق میکردند و به جای همدیگر امضاء میکردند، بدین ترتیب که طبق قرار قبلی یک نفر درست سر وقت میآمد و سر وقت هم میرفت و به جای سایرین که صبح در خواب ناز بودند یا میخواستند زودتر بروند امضاء میکرد. اسم آن آقای پیر که دائم ناراضی بود و غرغر میکرد «آقای آگاهی» بود.
اما ما به عنوان کارآموز استخدام شده بودیم و شایستگی و شأن این را نداشتیم که اسممان در دفتر ثبت باشد، البته وظیفه داشتیم که همیشه سر وقت حاضر باشیم چون رئیس دفتر وزیر همیشه مانند یک نگهبان سخت و خشن و جهنمی حاضر بود، ولی این شخص خودش صبح زود میآمد ولی هر ساعتی که دلش میخواست میرفت شاید نمیخواست زیاد در خانه بماند.
بعضی از رفقای وزارت خارجهای بازی ورق را دوست داشتند و پوکر واقعا غوغا میکرد. هفتهای یک یا دو بار اینها دور هم جمع میشدند و پس از بلع ناهار اغلب شبها تا دیر وقت به بازی مینشستند. اما من بازی نمیکردم. هیچ وقت حوصله و صبر این را که بنشینم و بازی ورق، حتی پاسور را یاد بگیرم در خود ندیدم و امروز هم ارزش ورقهای بازی را نمیدانم و همین گاه باعث ناراحتی میشود.
از خودم میپرسیدم وقتی شخص بتواند وقت را صرف خواندن چیز جالبی بکند چطور میتواند ساعتها روی یک صندلی ناراحت بنشیند و پول ببازد یا پول دیگری را ببرد؟ گویا در ولایات وقتی کسی میخواست رشوهای به یک مامور دولت بدهد، او را به بازی ورق دعوت میکرد و شخص ذیعلاقه مبالغ قابل توجهی به نفع آن مامور دولت به او میباخت و این نحوه کار یک جور رشوه تقریبا قانونی به حساب میآمد. این روزها این نحوه کار باید کمتر شده باشد، چون این نوع مامورین دولت را این روزها احضار میکنند.
من در ناهارها شرکت میکردم ولی بعد پای ورق که به میان میآمد خداحافظی میکردم و میرفتم تا دوستانی را پیدا کنم که با آنها بتوانم بحث و صحبتی کنم، بحثها و صحبتهایی که دوام داشته باشد.
معمولا سری به روزنامه ایران میزدم و در آنجا اغلب حمید رهنما را میدیدم که در دفتر کار کوچکش که زینت و تشریفاتی نداشت مثل معمول بدون تظاهر و وفادار به کارش، آن موسسه را آرام و بیسر و صدا مثل ساعت اداره میکرد. وقت نوشتن مقالهاش بود که معمولا آن را درباره یک مسئله روز مینوشت و این کار را هم همیشه خودش شخصا انجام میداد و همه نوع انتقاد لازم را هم میکرد منتها با نهایت دقت و مهارت و ملاحظه و البته بدون هیچگونه کینهتوزی و حمله شخصی.
او بعضی اوقات هم میبایست نوشتهها و مقالات دیگران را تصحیح کند و زمانی هم میبایست جملات پدرش زینالعابدین رهنما را که گاهی زیاد مستقیم و سخت بود مرور کند و در آن دست ببرد بدون اینکه پدرش از این کار او ناراحت شود. زینالعابدین رهنما که برای مدت کوتاهی در پاریس سفیر بود نویسنده و دانشمندی است که دنیای ما و ادبیات جهان را خیلی خوب میشناسد و در بعضی ساعات زندگیاش هم یک شاعر است و من او را در سالنهای پاریس بسیار دیدم که زنان قشنگ مانند پروانه در آنجاها میگشتند و او برای آنها غزلیات حافظ را میخواند و ترجمه میکرد. مثل این بود که در آن لحظات حافظ در وجود او حلول کرده باشد و غزلها جزء زندگی او بودند. کتاب او درباره محمد(ص) کاری است بینظیر و یکتا، من مدتی پیش آن را خواندم و ترجمه آن هم به زبان فرانسه که کار مصطفوی است ترجمه خوبی است. ولی فکر میکنم شاهکار او را باید قرآن دانست که اخیرا با ترجمه و تفسیر چاپ شده است.
به نظر من و هر انسان علاقمند به دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، حق آنست که مقدمه قرآن او را هر اهل مطالعه بخواند. ز. رهنما که گاهگاه میبینم، هنوز هم همان شور و شوق و نشاط همیشگی را دارد و دارای افکار نو و جوان است. ساعتهای مصاحبت با وی لذتی در بردارد و وقتی شخصی میبیند که او چگونه درباره اینها بحث میکند و مانند یک استاد جراح بزرگ مسائل دنیا را میشکافد خوشحال میشود.
ز. رهنما توانسته است دوستیهای پایداری در همه جای دنیا برای خود ایجاد کند، در پاریس از او حرف میزنند و در بیروت اسمش به مانند کلیدی است که هر دری را باز میکند. در سال ۱۹۴۵ که من به سمت وابسته سفارت در پاریس کار میکردم به وسیله او با شخصیتهایی چون مالرو، کلودل موریاک و عدهای دیگر آشنا شدم.
از جمله دوستان دیگر که من تقریبا هر روز بعدازظهر میدیدم صادق هدایت و خانلری و گاهگاه چوبک بود. بعدازظهرها همه دوستان را میشد در کافه فردوسی دید. قدری دیرتر همه در کافه شمشاد جمع میشدند.
در وزارتخانه بعد از شش ماه کارآموزی میبایست در یک کنکور شرکت کنم و در صورت موفقیت در امتحان موفق به اخذ رتبه سه میشدیم. اما این کنکور هر دفعه به تعویق میافتاد. رئیس کارگزینی که تمام نیرویش علیه ضعفا به کار میرفت و البته در آن زمان در آن وزارتخانه هم ضعیفتر از کارآموز کسی نبود، هیچگونه شتاب و عجلهای برای ترتیب کنکور از خود نشان نمیداد. هر بار که پس از مدتها انتظار برای صحبت با او میتوانستیم این تقاضا را با وی در میان بگذاریم بدتر سر قوز میافتاد، عصبانی میشد و میگفت ما حق نداریم که به او دستور بدهیم، چون هر کاری که لازم بداند خودش میکند. همه تقاضاها و تمناهای ما از مقامات وزارتخانه بیاثر مانده بود. اما برای من مسئلهای فوری مطرح بود، چون در ماه شهریور میبایست به دانشکده افسری احضار شوم. بعضی از رفقا میخواستند کاری کنند و ترتیبی بدهند که خدمت وظیفه را انجام ندهند اما من برعکس با تمام قوا میخواستم این خدمت را انجام دهم و چون کاندیداهای خدمت بسیار کم بودند احتمال توفیق من برای اینکه به زیر پرچم فرا خوانده شوم البته بیشتر بود. به هر حال میبایست من در کنکور قبل از ماه شهریور شرکت کنم وگرنه یک دوره دیگر کارآموزی را آغاز کنم.
یک روز چند نفر از ما تصمیم خودمان را گرفتیم و به ملاقات علی معتمدی که تازه به سمت ریاست اداره قرارداد سه گانه تعیین شده بود رفتیم. (این اداره پس از امضای قرارداد سه جانبه به تازگی به وجود آمده بود.) محبت و انسانیت معتمدی معروف بود مخصوصا که او پس از یک دوره مقام بالاتر، قبول کرده بود در پست پایینتری دوباره به وزارتخانه سابق خودش باز گردد و به خدمت ادامه دهد و برای اینکه کسی چنین کاری بکند به نظر من نه فقط باید شجاع باشد بلکه باید صاحب روح بزرگی هم باشد.
بعدها که من معتمدی را بهتر شناختم و با او دوست شدم، دیدم که دارای همه این صفات هست و گاهی همین به نظر بعضی عیب هم ممکن است بیاید. معتمدی همیشه یک کارمند نمونه و فروتن و واقعا بیعلاقه به عناوین پر طمطراق بود و در همه جا با شرافت و قدرت و صفات ممتاز به کشورش خدمت کرد. بالاخره ترتیب کار را دادند و ما امتحان دادیم و من توانستم در دانشکده افسری حضور یابم، مطمئن که به هر حال پای را در رکاب وزارتخانه گذاشتهام. و خوب میدانستم که برای گرفتن ماموریت خارج بایستی در انتظار پایان جنگ باشم.
راستی سیاه کردن دفتر اندیکاتور را تا کی میشد همانطور ادامه داد؟ موفق و با خوشحالی بسیار با عدهای از جوانان همسن خودم که از همه افقهای ایران آمده بودند، به دانشکده افسری رفتم. جای دانشکده افسری هنوز هم عوض نشده اما در این مدت خیلی چیزها عوض شده است، اتفاق افتاد که چندی پیش در سمت نخستوزیر از این دانشکده دیدن کنم و باید بگویم که ساختمانها زیباتر و سالن غذاخوری تمیزتر شده، دروس خیلی عمیقتر و بیشتر شدهاند و تمرینهای نظامی و ورزش هم امروز کاملا رواج دارد.
پس از یک انتظار نسبتا طولانی، یک افسر ما را به صف کشید و دستور داد که کراواتها را باز کنیم، آن وقت درباره وظایفی که داریم و نظم و انضباط و دیسیپلین که باید رعایت کنیم و غیره و غیره نطقی مفصل ایراد کرد.
بعد به مغازه تدارکات رفتیم و شروع به آزمایش لباس نظامی کردیم. اونیفورم من زیاد دراز بود و از کفشها یک جفت تنگ بود و به پا فشار میآورد و جفت دیگر هم زیاد گشاد بود. با این لباس دراز و بلند حس میکردم که یک حالت کمی کمیک پیدا کردهام. اما دوستان دیگرم هم لباسشان بهتر از من به اندامشان نمیآمد. بعضی گویی در میان کتها «شنا» میکردند و بعضی دیگر در فشار و تنگی بودند. به هر حال ما فورا خودمان را به افسر مربوطه معرفی کردیم، دوباره به ما یاد داد که چطور باید در صف بایستیم و بعد از ما سؤال کرد که در کدام صنف مایل به خدمت هستیم. البته حالا این وضع کار هم عوض شده چون آزمایشها و «تست»هاست که درباره استعداد و قابلیت افراد تصمیم میگیرد نه میل آنها. به هر حال گروه بسیاری خواهان ورود در صنف سوار و یا امور مالی بودند، ولی چون در صنف سوار برای همه کاندیداها جا نبود ناچار قرعه کشیدند و در نتیجه من وارد صنف توپخانه شدم. دوباره ما را به صف کشیدند و یک افسر پرسید که چند نفر از ما تحصیلکرده فرنگ هستیم. دو نفر بیشتر نبودند. دستور دادند که فورا توالتها را پاک کنیم و بعدا برای مدت دو روز ما را به خانه فرستادند و دستور این بود که موی سر را باید از ته بزنیم و ترتیب لازم را بدهیم که لباسهای ما تمیز و شایسته شأن سربازی باشد. اولین کار من خرید یک جفت پوتین اندازه پاها و بعد رفتن پیش یک خیاط بود که کت و شلوارم را به اندازه اندامم کند و پس فردا شب با یک چمدان کوچک که در آن جعبه لوازم اصلاح صورت و چند تا پیراهن بود به ساختمان مقرر رفتم، قرارم این بود که در این عمارت من و دو نفر دیگر کار را در صنف توپخانه آغاز کنیم.
افسر مافوق ما در آن زمان سروانی بود و امروز او سرتیپ است. اسم او را سروان ن. گذاشته بودیم. دو ستوان یک با سمت معاون کارهای او را انجام میدادند که آنها هم هر دو اکنون امیر هستند. سروان ن. مرا وادار کرد که لحظات سختی از زندگی را بگذرانم. اما باید اذعان کرد که وی افسری صاحب ارج بود و کتاب هم بسیار خوانده بود. البته از حالت سیویل به حالت نظامی گرائیدن آن هم در ظرف یک شب کار آسانی نیست و احتیاج به یک دوره نسبتا طولانی انطباق دارد. اما سروان ن. به این نکته مهم اصلا توجه نداشت و میخواست در ظرف ۲۴ ساعت ما را به هر قیمت که شده به یک سرباز مبدل کند.
خوب به خاطر دارم روزی که درجه ستوان دومی گرفتم و نتوانستم حرفهایم را به او بگویم بدون آنکه او بتواند مرا توقیف کند، با نزاکت به او اینطور گفتم: «جناب سروان ما سیویلها دورهای از زندگی خودمان را باید در ارتش سپری کنیم و بعد به ادارات و تشکیلات دیگر میرویم، در آنجا هم میتوانیم مقامات مهمی را به دست آوریم، شما چرا سعی نمیکنید بهتر ما را درک کنید و ما را به راستی دوست خودتان کنید؟» او موضوع را اصلا جدی نگرفت چه برسد به اینکه آن را آنطور که من فکر میکردم بد و نامناسب تلقی کند و برای من نطق مفصلی کرد البته بیسر و ته. از ابراز این مطلب برایش افسوس خوردم زیرا منتظر جواب بهتری از طرف او بودم و دیگر او را ندیدم. زندگی ما را جدا کرد. وقتی نخستوزیر شدم در یک میهمانی در وزارت خارجه او را دیدم و صدایش کردم و مذاکرهای را که با هم داشتیم به یادش آوردم. اکنون اغلب او را میبینم. هنوز هم او حالت نظامی خود را حفظ کرده و افسری است باهوش و انضباط که به کشور خدمت میکند.
بیشتر افسرانی که در آن دوره فرماندهی ما را در دانشکده به عهده داشتند امروز بازنشسته شدهاند و یا در گروه تیمساران هستند. استاد تاکتیک ما سپهبد مالک اکنون به سمت سفیر ایران در آلمان فدرال کار میکند. استاد علوم توپخانه ما که در آن زمان ستوان یک جوان خزاعی بود اکنون با درجه سپهبدی فرماندهی دانشگاه پدافند ملی را بر عهده دارد. هر سال به خواسته سپهبد خزاعی که با وی اکنون دوست هستم در دانشگاه پدافند ملی کنفرانس میدهم و به پرسشهای شاگردان پاسخ میگویم. کنفرانس امسال من درباره بودجه و برنامه تعیین شده بود.
افسر دیگری که در آن سال فرمانده بود، امروز سپهبد است، بهروز معاون کنونی من در امور بسیج همگانی که دارای صفات بارز اخلاقی و فعال و پاک است. او آرامشی بینظیر دارد و در واقع زلزلههای خراسان و سیل خوزستان، در همه مسافرتها همراه من بود و با از خودگذشتگی و فداکاری در راه حل مشکلات و تسهیل امور مرا یاری کرد. گروه دیگری هم بودند که به موقع از آنها یاد خواهم کرد.
دروس و تعلیمات نظامی همیشه مورد علاقه من بود و قبل از حضور در کلاسهای درس تاکتیک و سوقالجیشی فرمانده جوان که مالک بود، من هم خود اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودم. وقتی شخصی توسعه و پیشرفت روشها و تعلیمات و دکترینهای نظامی را در یک دوره طولانی تاریخ تحت مطالعه قرار میدهد ناچار باید نتیجه بگیرد که طی قرون به طور مداوم این نظریهها راه تحول پیمودهاند و سلاحهای تازه تغییری در دانش فن جنگ ندادهاند. این حقیقت در حین ظهور توپخانه در زمانهای گذشته و بعد در پیدایش وسایل موتوریزه و تانکها و حتی بمبهای هستهای هم صدق میکند. همه این اختراعات که به نظر معاصرین ممکن است شکافی در دانش و هنر جنگ، تاکتیک و یا حتی سوقالجیشی جلوه کند با گذاشتن قدمی به عقب مانند قلعهای به نظر میرسد که باید به زنجیر تحول افزود.
در دانشکده افسری هر روز دو تشریفات مهم وجود داشت، سحرها بیدار شدن به صدای شیپور و شامها که به نام «شامگاه» میخواندند و پایان کار و کوشش روزانه را اعلام میکرد. یک ربع ساعت و فقط یک ربع ساعت ما وقت داشتیم که لباس بپوشیم. تختخوابمان را مرتب کنیم، حدود یکصد پله را طی کنیم تا به دستشویی برسیم، ریش بتراشیم و در مراسم حضور و غیاب حاضر شویم و صبحانهمان را که مرکب از کمی نان و پنیر سفید و یک فنجان چای و چهار حبه قند میشد صرف کنیم.
در آغاز این کار بس آسانی به نظر نمیآمد. بایستی سرعت عمل داشت و در بسیاری از حرکات معمولی بیهوده هم صرفهجویی کرد. ساعت شماطهدارم را برای آنکه درست یک ربع ساعت زودتر از وقت بیداری سحر زنگ بزند هر شب تنظیم و کوک میکردم. در این پانزده دقیقه هم وقت کافی داشتم که خود را آماده کنم. اما روزهایی که کشیک داشتم و مقرر بود که تمام شب بیدار بمانم آن وقت حتی بیدار شدن به صدای شیپور هم برایم بسیار مشکل بود و حتی گاه فریادهای بلند و طنیندار و تیر سرگروهبان هم نمیتوانست از خواب شیرین صبح مرا بیدار کند.
صنف توپخانه در آن زمان از مشکلترین صنفها بود زیرا علاوه بر ورزشها و تمرینهای متعدد و بسیار سخت جسمی و سواری بسیار زیاد، میبایست تحصیلات و مطالعات بسیار زیادی هم ما در رشته ریاضیات انجام دهیم.
دوستان همکلاس نیز فراوان نبودند. چون سایرین عاقلتر بودند و نمیخواستند زیاد کار بکنند و به خود زحمت فراوان بدهند در صنفهای کم زحمت اسمنویسی کرده بودند. بعضی از این دوستان را من به طور منظم هنوز هم میبینم، بعضی دیگر را مدتها است که ندیدهام. خداوردیان که جوانی بود بسیار بیریا و امین و پشتکاردار و باصفا و وفا اکنون دادیار دیوانعالی کشور است، او مدت کوتاهی در وزارت دارایی با من کار کرد. از او خواسته بودم که بازرسی این وزارتخانه را اصلاح کند.
یکی دیگر از همدورههای من در آن زمان قهرمان بود که حالا در مشهد زندگی میکند و طبیب است. او هم جوانی پرکار بود و تنها جاهطلبیاش این بود که در صنف ما اول بشود و ما از جان و دل میخواستیم که او در راه این هدف خودش موفق گردد. چون علاقهای به این کار نداشتیم او زیاد با ما اختلاط و آمیزش نداشت بلکه بیشتر کوشش میکرد که پیوسته نزدیک استادان و معلمهای ما باشد که نمرههای بهتری بگیرد. در رشته حقوق لیسانس گرفته بود اما بعد از جنگ برای تحصیل در رشته طب به ژنو (سوئیس) آمد و من گاهگاه او را در آنجا میدیدم. وی در تحصیلات خودش در این رشته با درجات عالی موفق شد.
دوستی دیگر داشتم به نام صدر که اخیرا از وزارت دادگستری رفت و خودش مستقلا کار میکند. دوست دیگری که زندگی را برای افسران و استادان سخت و مشکل کرده و امروز از عواید ملکی خودش استفاده میکند عبدالله نوری نام داشت. وی در مقابل هر نوع دیسیپلین سخت مقاوم بود و برای هر ملامت و شماتتی هم جوابی داشت.گاهگاه توقیفش میکردند ولی او عوضشدنی نبود. در بخشهای دیگر هم دوستانی داشتم مثل محسن خواجه نوری، حسن متین و کاسمی که هر سه اکنون نماینده مجلس هستند و از زمانی که در وزارت خارجه استخدام شدم دو نفر اخیر با من دوست بودند. وقتی به جزئیات زندگی روزانهام میرسم باز هم از آنها صحبت خواهم کرد.
همانطور که گفتم در مدت شش ماه ما میبایست سربازانی بشویم لایق و توانا و قوی از لحاظ جسمی و روحی تواما و زندگی ما هم به شکلی سخت و دقیقه به دقیقه تنظیم یافته بود و نمیتوانستیم اصلا تنها باشیم. اما من که تنهایی را دوست داشتم و میخواستم وقتی و زمانی هم برای خودم داشته باشم طبیعا بیش از دیگران از این وضع رنج میبردم. زندگیهای مشترک اینطوری البته دوستیهای مستحکمی به وجود میآورد و امکان این را هم پیش میآورد که در اعمال دیگران قضاوت شود، اما برای من با آنکه همه چیز با آنچه که در فکر داشتم متفاوت بود بسیار جالب مینمود. همه چیز را با علاقه دنبال میکردم و سختیهای جسمانی زندگی هم اثری در تصمیم من نداشت. روزها جریان خود را طی میکرد و هر روز ما بهتر از روز پیش یاد میگرفتیم که چطور در صف بایستیم و دوش فنگ و پا فنگ کنیم و میشد گفت که بالاخره این کارها را توانستیم به شکل قابل قبول انجام دهیم.
دروس سواری ما از همه جالبتر بود. استاد ما سروان یزدگردی اندام بسیار مناسبی برای سواری داشت. او قطعا شنیده بود که سوارکار باید نه فقط زبان دراز باشد بلکه زبان تندی هم داشته باشد. خودش جسما بسیار قوی، دارای پاهایی مانند کمان بود و با شلاقی در دست در روزهای اول تمرین، ما را روی اسب پراند. به گفته او میبایست بدون زین سوار اسب شویم و به گفته او میبایست با فشردن رانها به کفل اسب تعادل خودمان را حفظ کنیم. البته برای کسی که در همه عمر یک بار هم سوار اسب نشده این کار آسان نیست. برای آنکه زمین نخوریم مجبور بودیم از یالهای اسب کمک بگیریم.
یک روز در مانژ وقتی سروان بیچاره دید که من درست بر اسب مسلط نیستم فریاد زد: «چی! خیال میکنی داری در شانزهلیزه برلن قدم میزنی؟» شنیده بود که شانزهلیزه یکی از زیباترین خیابانهای دنیا است و آن هنگام هم مصادف با پیروزیهای آلمانها بود، شاید به همین جهت شانزهلیزه را در برلن جای داده بود …
4 نظر
صادق
عنوان مطلب رو اشتباه انتخاب نکردین?
محسن
کجای مطلب بالا به صادق هدایت مربوط است ؟
البته دو بار در متن به نام مدرسه هدایت اشاره شده است !!!!
یک توضیح
دوستان گرامی آقای صادق و آقای محسن عزیز
مطلب بالا مشکل فنی داشت که اصلاح شد
ممنون از تذکر و دقت نظر شما
مد و مه
صادق
ممنون از توجه و احترام به نظر خواننده هاتون