این مقاله را به اشتراک بگذارید
بریده ای از تاریخ بیهقی
ابوالفضل بیهقی
. . . [سلطان مسعود گفت]: “و چون نامهها گسیل کرده شود تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید. گفتم چنین کنم، و بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم، و این مرد بزرگ و دبیر کافی رحمۀ اللّه علیه بنشاط قلم در نهاد، تا نزدیک نماز پیشین ازین مهمّات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار بر گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هرچه کرده بود باز نمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: “نیک آمد. ”
و آغاجی خادم را گفت کیسهها بیاورد و مرا گفت “بستان، در هر کیسه هزار مثقال زر پاره است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی اللّه عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداختی و پاره کرده و حلالتر مالهاست و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقهای که خواهیم کرد حلال بیشبهت باشد ازین فرماییم. و میشنوم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستاند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که باز یافتیم لختی گزارده باشیم. ”
من کیسهها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم. دعا کرد و گفت “خداوند این سخت نیکو کرد. و شنودهام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درماندهاند. ” و به خانه بازگشت و کیسهها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت این صلت فخر است، پذیرفتم و باز دادم، که مرا بکار نیست. و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم وزر و بال این چه بکار آید؟ بونصر گفت ای سبحان اللّه! زری که سلطان محمود به غز و از بتخانهها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المؤمنین میروا دارد ستدن، آن قاضی همی نستاند؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است؛ و خواجه با امیر محمود به غزوهها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی هست علیه السلام یا نه. من این نپذیرم و در عهدهی این نشوم. گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده. گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر بّرد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟ به هیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان. گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد، علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموختهام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سالها دیدهام. و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی میترسد. و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: “لله درّ کما، بزرگا که شما دو تناید! ” و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشهمند بود و ازین یاد میکرد؛ و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد. امیر بتعجب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاهتر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی “چشم بد دور از بولانیان! ” . . .
(1) . نقل از “تاریخ بیهقی” تصحیح زنده یاد دکتر علی اکبر فیاض، دانشگاه مشهد، ۱۳۵۱ صفحات ۶۷۲- ۶۷۰