این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به زندگی و آثار الکساندر دوما
قدرتالله مهتدی
راز اینکه اکنون پس از ۱۳۷ سال از مرگ الکساندر دوما، هنوز آثارش را میخوانند در چیست؟ هماکنون پسرش را چنان فراموش کردهاند که دیگر کسی نمیگوید «الکساندر دومای پدر». چگونه است که وی در برابر بیاعتنایی درازمدت منتقدان و دانشگاهیان ایستادگی کرده و سرانجام امروز جایگاهی را که در زمان حیات خود داشت- و همگنانش در اینکه مقام وی در زمرهی چند نویسندهی بزرگ رمانتیسم بود، چون و چرا نمیکردند- بازیافته است؟ چطور شد که بهرغم یکی از آخرین خواستههایش که آرمیدن در مزاری ابدی در ویلر کوترت (زادگاهاش) بود، سرانجام بقایای جسدش را در سال ۲۰۰۲ به مقبرهی پانتئون در پاریس آوردند و در کنار دیگر بزرگان و مفاخر ادب و فلسفهی فرانسه چون ولتر، روسو، هوگو، مالرو به خاک سپردند؟ پیش از این کار حتی پارهای از همولایتیهایش، اهالی ویلر کوتره، تهدید کرده بودند که بقایای کالبدش را خواهند دزدید تا دست کسی به آن نرسد.
این راز در آن است که الکساندر دوما بهخصوصیترین میراث و مردهریگ خوانندگانش تعلق دارد. برای کسانی که به راستی دوستش دارند، او مظهر و نمادی از حال و هوای سرخوش کودکی است. آن کسان همین که در سنین نوجوانی کشفش کردند، مهرش را به دل گرفتند. مجلدات سبزرنگ نشر کالمن لِوی (Calmann Levy) از آثارش را که جلدی ۱ فرانک (و با هزینهی پست ۲۵/۱ فرانک) به فروش میرسید، یا مجلدات پربهاتر نلسون (Nelson) با روکشهای مصور یا- در سالهای دههی ۱۹۶۰- مجلدات قطع بزرگ مارابو (Marabout) را که سریعاً رو به زردی میرفت و عطفشان میشکست اما روی جلد پرزرق و برق و چشمنوازشان هنوز هم پس از بیش از ۴۰ سال خیرهکننده است… آری، آن مجلدات گونهگون را با ولع میخواندند و باز میخواندند.
دوما مردی دستودلباز و صاحبدل بود. آگاهان برای دادن انصاف دربارهی او دلبستگیهایش را در ۷ مقوله خلاصه کردهاند؛ به مثابه هفتخان به سوی آسمان هفتم که دوستدارانش برای او خواستهاند! نخستین دلبستگی دوما احساسش به پدرش، ژنرال دوما بود که وقتی مُرد نویسندهی ما ۴ سال داشت. نام نخست ژنرال دوما، توماس الکساندر داوی دولاپایتری بود… پدر وی نجیبزادهای بود که طبع ماجراجویاش او را به اقامت در سن دومینیگ، (Saint Dominigue)، نام سابق هائیتی یکی از جزایر آنتیل بزرگ کشانیده بود، و مادرش یکی از بردگان سیاهپوست به نام لوییز سست دوما بود. هیچ بعید نبود که توماس الکساندر (پدر الکساندر دوما) را پدرش (یعنی پدربزرگ نویسنده) که به پول احتیاج داشت در آن جزیره بفروشد. با وجود این، گویا خطر از بیخ گوشش گذشته بود، زیرا سالها بعد او را در فرانسه بازمییابیم که با آن پدر نالایق به سر میبرد. با نام خانوادگی مادرش «دوما» وارد ارتش میشود. در رأس گردانی به ویلرکوتره اعزام میشود و در آنجا در ۱۷۹۲ با دختری جوان ازدواج میکنند و الکساندر سومین فرزند و تنها پسرش به تاریخ ۲۴ ژوئیه ۱۸۰۲ در همانجا به دنیا میآید.
پدر دوما مدارج ترقی را به سرعت میپیماید و در لشکرکشیها به پیرنهی غربی و آلپ، فرمانده سپاه است. سرانجام، ژنرال بناپارت (ناپلئون) بازنشستهاش میکند و او در شرایط دشواری عاقبت به سال ۱۸۰۶ میمیرد. الکساندر دوما هرچند که به هنگام مرگ او بیش از چهار سال نداشت، اینقدر بود که نیروی جسمانی هرکولآسای پدر را در یاد و خاطره نگاه دارد… و قاعدتاً به هنگام ترسیم پورتوس غولپیکر (یکی از تفنگداران) الگوی پدر را در پیش روی داشته است… ۲۹ فصل از خاطرات من را به آن پدر عزیز اختصاص داده است. وی هرگز بر ناپلئون نبخشود که پدرش را از کار برکنار کرد و وظیفهای را که در قبال مادرش، بیوهی یکی از قهرمانان جنگهای انقلاب کبیر برعهده داشت، به انجام نرسانید. آنگاه به دلبستگی الکساندر دوما به زنان میرسیم. یکی از تذکرهنویسان، شمار زنانی را که در زندگی او بودهاند ۲۵ تن ذکر میکند. سپس باید از دوستبازی دوما یاد کنیم. سهگانهی سه تفنگدار شاید تنها رمان دربارهی دوستی در تاریخ ادب باشد. از دوستان حی و حاضر دوما اما باید از ویکتور هوگو، ژرژ سان، تئوفیل گوتیه، لامارتین، میشله، شارل نودیه و – حتی از میان شخصیتهای بیرون از جهان ادب- جوزپه گاریبالدی یاد کنیم، که این آخری را میتوان انگیزهی اصلی دوما در نگارش رسالهای در حمله به پاپ به سبب دودوزه بازیهایش در جریان دستیابی مردم ایتالیا به استقلال و رهایی از چنگ خودکامههایی مانند مترنیخ صدر اعظم اتریش و امپراتور ناپلئون سوم دانست.
باری، الکساندر دوما چنان دلبستهی دوستی و حتی دوستی قهرمانانش بود که میگویند روزی که مجبور شد پورتوس را بمیراند، گریهاش گرفت. این احساس حتی به دوستدار سرشناس آثار دوما- یعنی ژاک سن لوران- هم سرایت کرده است، و او از ترس آنکه مجبور به آگاهی از مرگ دوستانش آتوس و پورتوس نشود، از خواندن ویکونت دوبراژلون (بخش سوم سهگانهی سه تفنگدار) خودداری کرد و تنها آن زمان رمان مزبور را خواند که دانست مرگش نزدیک است.
چهارمین دلبستگی دوما ادبیات بود. شمار مجلدات آثار دوما در قطعهای متعارف کنونی را ۳۱۰ گفتهاند و گرنه در مجلدات نازکتر زمان خود دوما، این عدد به ۱۲۰۰ هم سر زده است. از «قلم به مزدان» دوما بسیار سخن گفتهاند، و حتی روزنامهنگاری گمنام به نام اوژن دومیرکور (Eugene de Mirecourt) کوشید تا با انتشار جزوهای با عنوان «رمانسازی: مؤسسهی الکساندر دوما و شرکا» چهرهی دوما را تیره سازد. دوما علیه او اقامهی دعوا کرد و برنده شد. واقعیت این است که دوما همکارانی داشت که گاهی «نقطهی شروع» و سرآغاز یک حادثه را به او ارائه میکردند، برایش دست به پژوهشهای تاریخی میزدند. اما دوما خود آن «ماکتها» را بازسازی میکرد و کوچکترین سطر از نوشتههای وی، از اسلوب او نشان دارد. مدتها ژستی روشنفکرانه و ادیبانه محسوب میشد اگر کسی از شلختگی اسلوب دوما سخن میگفت. اما سخنی یاوه بود! دوما به چنان شیوهی طبیعیای مینویسد که خاص نویسندگان بزرگ است و تنها کسانی مانند استاندال و کنتس دوسگور میتوانستهاند چنین بنویسند. این نویسندگان چنان مینویسند که گویی زبان فرانسه برای آن پدید آمده است که آنان هر طور میخواهند جولان دهند. سان فلیچه (San Felice) اثر دوما، همطراز با صومعهی پارم اثر استاندال، بزرگترین رمان ایتالیایی در ادبیات فرانسه است. دوما ادبیات را عاشقانه دوست داشت و ادبیات هم دربارهی او کوتاه نیامد: وی در کنار بالزاک بزرگترین نویسندهی فرانسوی قرن نوزدهم و در کنار استاندال بزرگترین نویسنده سبکگرا و دارای اسلوب آن قرن قرار دارد.
پنجمین جایگاه در دلبستگیهای الکساندر دوما ویژهی سیاست است. در انقلاب ژوئیه ۱۸۳۰ (انقلاب دوم فرانسویان علیه شارل دهم که منجر به روی کار آمدن سلسله اورلئان و لویی فیلیپ- که دوما برای مدتی یکی از منشیان او بود- شد) دوما حضوری فعال داشت و حدود ۱۵ فصل از خاطرات من، به آن روزها اختصاص یافته است. در حوادث سال ۱۸۴۸- سال با اهمیتترین انقلاب فرانسه پس از انقلاب کبیر- وی فرماندهی گارد ملی را برعهده دارد و با سخنرانیهای خود افراد تحت فرماندهیاش را برمیانگیزد و در اعلام جمهوری دوم سهم دارد. آنگاه پس از کودتای دسامبر ۱۸۵۱ از سوی لویی ناپلئون و استقرار امپراتوری دوم فرانسه (ناپلئون سوم) به بروکسل (بلژیک) جلای وطن میکند. بدخواهان گفتند که او بیشتر به سبب مشکلات مالیاش از فرانسه رفت تا به دلایل سیاسی. اما به هر حال در سال ۱۸۵۴ به فرانسه بازمیگردد. و سرانجام مبارزات ایتالیاییان برای یکپارچگی و استقلال کشورشان فرصت دیگری به او داد تا نام خویش را در تاریخ مبارزات ایتالیا نیز رقم بزند. در ۱۸۶۰ به ایتالیا سفر میکند و با جوزپه گاریبالدی ملاقات و به وی پیشنهاد کمک میکند و گاریبالدی میپذیرد که او تاریخنگارش باشد. پس از تسخیر پالرمو، گاریبالدی او ر ادر قصر سلطنتی ایتالیا مستقر میکند.
آلکساندر دوما بهعنوان شخصیتی تاریخی در فیلم زندهباد ایتالیا! ساختهی روبرتو روسلینی که اثری سینمایی به یاد و خاطرهی «پیراهنسرخها»ی گاریبالدی است ظاهر میشود. شرط میبندیم که هیچ چیز نمیتوانست، اگر دوما این فیلم را میدید، او را بیشتر خشنود سازد.
و اما ششمین دلبستگی آلکساندر دوما: دوما عاشق سفر کردن بود و یکی از بزرگترین سیاحان عصر خود به شمار میرفت. پیش از رمانهایش، نخستین برداشتهایی از سفر (به سوئیس، ۱۸۳۳) برای درامنویسی چون او گشایش دریچهای گشتوگذار به قلمرو قصهگویی بود. دوما با گرتهبرداری از پیشگامانی مانند شاتوبریان و نروال و گوتیه هر آنچه را که در رویارویی با آدمیان دیده است به طرزی خالقالعاده زنده و پویا تعریف میکند. در سالهای ۱۸۵۸ و ۱۸۵۹ یک سالی را در روسیه میگذارند.
آخرین مقصد دوما در سفرها، اتریش و آلمان و اسپانیاست. رمان وحشت پروسی (La Terreur Prussienne) رمانی است که هم بیش از اندازه به آن ارج نهاده شده و هم به همان نسبت کم خوانده شده است اما با وجود این رمانی است پیشگو دربارهی اهداف تفوقجویانهی دولت پروس که در زمان ویلهلم اول و سپس هیتلر، جهان با آنها روبهرو شد. برداشتهایی از سفر که ۲۵ جلد از مجموعه آثار دوما را در انتشارات کالمن لوی به خود اختصاص داده است، از دلانگیزترین نوشتههای دوماست و شوربختانه تا امروز از بدچاپترین آنها بوده است.
و سرانجام باید از آشپزی و بدون تعارف (شکبارگی) به عنوان هفتمین دلبستگی دوما یاد کرد. صحنههایی از نوشخواری در مسافرخانهها در رمانهای دوما فراموشنشدنیاند. چگونه میتوان گورن فلو آن راهب سادهلوح و شکمبارهی رمان خانم دومونسورو (رمان میان ملکه مارگو و ۴۵ نفر نگهبان شاهی) را فراموش کرد؟
اکنون بگذارید کمی هم رشتهی کلام را به یک نویسندهی جدید اسپانیایی که خود از دوستداران دوما است بدهیم: این نویسنده آرتورو پرث رِوِرته
(Arturo Perez Reverte) نام دارد و رمانهای مشهوری چون «ملکهی جنوب»، «تابلوی استاد فلاماندی»، «پوست طبل»، «گورستان کشتیهای بینام»و مهمتر از همه «باشگاه دوما» را به دوستداران ادب عرضه کرده است. باری، چند سال پیش پرث رِوِرته در گفتوگویی با مجلهی معتبر فرانسوی لوپوئن، دربارهی دوما شرکت کرد که چکیدهای از آن گفتوگو را در این پیشگفتار میآورم.
از او میپرسند که چگونه دوما را کشف کرده است و او میگوید: «من ۹ ساله بودم که سه تفنگدار و ۲۰ سال بعد ویکونت دوبراژلون را همینطور پشت سر هم بدون وقفه خواندم. در آن موقع میخواستم مانند آتوس بشوم، میلادی را دوست داشتم و در عین حال اندکی از کنستانس بوناسیو که بیرودربایستی به نظرم احمق میآمد، متنفر بودم. پس از آن به سراغ ادمون دانتس رفتم. همهی این کتابها را چندین بار در سنین گوناگون خواندم و همیشه هم با همان سرخوشی بارِ نخست. از همان نخستین تماسم مثل این بود که به عارضهای شگرف مبتلا شدهام، عارضهای که هیچگاه از آن رهایی نیافتم. ادبیات، تاریخ، ماجرا، همهی اینها در آنها بود.»
از او میپرسند که دوما چه تأثیری بر رمانهای خود او کرده است، او میگوید: «بدیهی است که من به عنوان یک خواننده فقط به خواندن آثار وی اکتفا نکردم. وی برای من زمینهی اصلیای به شمار میآمد که شیوهی کتاب خواندنم را مشخص کرد. وقتی خودم نویسنده شدم فهمیدم که بیشتر شگردهای والای این حرفه را، هنگامی که خیلی جوان و یک کتابخوان قهار بودم همین الکساندر دوما در بیخ گوشم دمیده است. دوما همچنین به من آموخت که در ادبیات، گناهی بدتر از کسلکننده بودن نیست. به همین سبب، کتاب باشگاه دومای خود را به او تقدیم کردهام. وقت آن است که قبول کنیم الکساندر دوما هم خود به قلمرو ادبیات جدی تعلق دارد و برای کسانی که از کودکی کتابخوان بودهاند، دوما هم به اندازهی داستایفسکی اهمیت دارد… هرچیز به جای خود! اما هنوز هم که دیگر معصومیت کودکی و نوجوانی را از دست دادهایم میتوانیم آثار الکساندر دوما را بخوانیم. این در مورد خود من هم صدق میکند و من هنوز از خواندن آثار او حظ فراوان میبرم… هنوز هم از موسموس کردن به دنبال این عیار پیر بسیار سرگرم میشوم!»
و بالاخره وقتی از این نویسندهی جوان اسپانیایی میپرسند که به نظرش الکساندر دوما نماد چه چیزی است، پاسخ میدهد: «رمانهای من پُراند از ستایش نسبت به دوما. این دینی است که من نسبت به او بر ذمه داشتهام و هم اوست که به من یاد داده است که شرافت و دوستی را پاس بدارم. به نظر من دوما نماد بسیاری از چیزهاست. اول از همه او پرچمدار اروپای سالخورده و دانا و پر از تاریخ و خاطره است… در برابر بیمایگی و تُنُکمایگی کتابهای پرفروش آمریکای شمالی! در واقع معتقدم که هنوز هم برای رمان اروپایی نفیس و با تشخیص که خواندنش دلانگیز باشد جایی هست و اینگونه رمان ریشه در تاریخ و تخیلات خودمان دارد. همچنین معتقدم که آنگونه رمان، در برابر رمانهای خشک و خالص قوم آنگلوساکسون امکانات چشمگیری برای داستانسرایی را به دست میدهد. رمان پرفروشِ آکنده از بار فرهنگی و واجد تشخصی که هم عمیق است و هم خوشخوان… چنین رمانی را میتوان در آثار الکساندر دوما سراغ کرد. فقط یک آدم کلهپوک میتواند کنت مونت کریستو را سطحی بنامد یا ادعا کند که آتوس یا موردون (پسر میلادی) پرسوناژهایی بیروحاند. دومای سالخورده اکنون در گور جداً باید به همهی آن کسانی بخندد که در زمان حیات وی منکر ویژگیهای قریحهاش بودند و افتخاراتی را که پس از مرگ بایستهی او دانسته شد از او دریغ کردند.»
سخن آخر را دربارهی الکساندر دوما از زبان خودش بشنویم. دوما در سرآغاز رمان هزارویک شب (Mille et un Fantomes) دوستی را مخاطب ساخته و با عبارت زیر آغاز سخن میکند: «دوست عزیزم، شما غالباً در میانهی آن شبهایی که اکنون بسیار به ندرت پیش میآیند و در آن شبها هر کسی به فراغ بال پُرحرفی میکند- یعنی یا آرزوی قلبی خودش را بر زبان میآورد یا از هوس باطنیاش تبعیت میکند یا گنجینهی یادبودهایش را هدر میدهد…. آری، در آن شبها شما غالباً به من گفتهاید که از زمان شهرزاد [قصهگو] و پس از شارل نودیه من یکی از سرگرمکنندهترین قصهگویانی بودهام که شما احیاناً به آنان گوش سپردهاید.»
و اما سخنی چند دربارهی ترجمهی شادروان محمدطاهر میرزا قاجار از سه گانهی سه تفنگدار و کنت مونت کریستو و جایگاه آنها در برابر بسیاری از دیگر ترجمههایی که از آثار و رمانهای دراز الکساندر دوما شده است: نخست بگویم که اولین آشنایی من به آثار الکساندر دوما و همان دو اثر بلند آوازه او، از طریق ترجمههای مرحوم ذبیحالله منصوری بود که درست به ترتیب زیر پشت سر هم در جزوات ۴۴ صفحهای ۴ ریالی و در اواخر کار، ۵ ریالی روزهای دوشنبه بدون حتی یک وقفه از سوی مؤسسه ادبی امید (وابسته به مجلهی ترقی) منتشر میشد:
۱- ژوزف بالسامو (از حدود سال ۱۳۲۹ شمسی) در ۳۵ جزوه (دربارهی سالهای آخر لویی پانزدهم تا مرگ او)
۲- غرش طوفان در ۹۶ جزوه (البته این عنوان در اصل کار الکساندر دوما نیست و آن مرحوم گردنبند ملکه، آنژپیتو، کنتس دوشارنی و شوالیه دو مزون روژ را که همه به ترتیب رمانهایی در ادامهی ژوزف بالسامو هستند، زیر عنوان مزبور ترجمه و منتشر کرده است، که دورهی لویی شانزدهم تا انقلاب کبیر فرانسه و اعدام او و همسرش ماری آنتوانت را دربرمیگیرد.)
۳- پاسداران سلطنت (از حدود ۱۳۳۲ شمسی) در ۷۶ جزوه (این عنوان نیز- که بعدها پس از انقلاب در چاپ دوم آن به صورت کتاب و در ۸ مجلد از سوی انتشارات گوتنبرگ به «قبل از طوفان» تغییر یافت- در اصل کار دوما نیست و مرحوم منصوری ملکه مارگو، خانم دومونسورو و ۴۵ نفر [گارد شاهی هانری سوم] را زیر آن عنوان ترجمه و منتشر کرد که آغاز آن قتلعام سن بارتلمی در روز یا شب ۲۴ اوت ۱۵۷۲ میلادی و پایان آن قتل دوک دانژو- دوک دالانسون قبلی – برادر هانری سوم با زهر است… و به هر حال هنوز از پایان سلسلهی والوا و تأسیس دودمان بوربون توسط هانری چهارم- پدر و جد آخرین لوییها- خبری نیست.)
۴- سه تفنگدار (هر سه بخش آن، از حدود سال ۱۳۳۴) در ۱۵۶ جزوه (در گسترهی سه سال تمام)
۵- کنت دو مونت کریستو اما نه به صورت جزوه بلکه به شکل صفحات کتاب (در حدود اواخر دهه ۳۰) در وسط مجله هفتگی ترقی.
۶- موئیکان دوپاری (به طور ناتمام، از حدود سال ۱۳۳۷) در ۳۷ جزوه (دربارهی سالهای اواخر بوربونها و سلطنت شارل دهم)
وقتی میگویم «به طور ناتمام» مقصودم تنها این نیست که دنبالهی آن باعنوان «سالواتور» را (که تقریباً درست در همان حجم است) مرحوم منصوری ترجمه نکرده است، خیر… دلیل قاطع دارم که آن مرحوم اصولاً از وجود رمانی با عنوان سالواتور در ادامهی موئیکان دوپاری باخبر نبود، که خواهم گفت چرا؟
اصل قضیه از این قرار بود که همین موئیکان دوپاری هم در حدود سال ۱۳۳۸ به سبب تعطیلی مؤسسه ادبی امید نیمهکاره ماند و تقریباً یکچهارم آن ترجمه و منتشر نشد. دلیل تعطیلی آن مؤسسه هم این بود که در کنار آثار دوما، دست به انتشار رمانهای کشدار و فاقد انسجامی دربارهی تاریخ ایران زده بود که نویسندهی آنها مرحوم زمانی آشتیانی بود و شایع بود وی بابت هر جزوهی هفتگی ۴۵۰ تومان میگیرد (حقوق ماهانهی آموزگاران در آن سالها هنوز گویا ۳۰۰ تومان هم نبود) بالاخره مرحوم زمانی آشتیانی در آخرین هفتهی عمر مؤسسه ادبی امید (قطعاً به دستور مدیریت مؤسسه)، سروته دو رمان آخرش سلطانهی جنگل و زیبای مخوف (دنبالهی دلشاد خاتون) را که این رمان و سلف آن به گمانم به چیزی حدود ۱۲ هزار صفحه رسید، به نحوی به هم آورد و پرسوناژهای بیشماری را که در طول سالها انتشار پرحرفی میکردند و به هر دری میزدند، در عرض یک هفته و در ۴۴ صفحه عاقبت به خیر کرد و قال قضیه را کند… اما الکساندر دومایی دیگر در قید حیات نبود که او هم همین کار را بکند و اگر هم میبود دلیلی نمیدید که آن اثر استوارش را مُثله کند و بر آن نقطهی پایان بگذارد. این بود که همان اصل موئیکان دوپاری (کاری به سالواتور ندارم) انتشارش ناتمام ماند و در حدود سال ۱۳۶۳ وقتی چاپ دوم آن به صورت کتاب از سوی انتشارات گوتنبرگ منتشر میشد، هر چند که مرحوم منصوری هنوز زنده بود، به دلیل بیماری یا هر چیز دیگر، یکچهارم بقیه را نتوانست ترجمه کند و به این سبب صاحب این قلم (بهدرخواست آقای کاشیچی) بقیهی آن را ترجمه کردم که مجلد پنجم کتاب را تشکیل داد. خاطرم هست که وقتی از قول من به مرحوم منصوری گفته بودند که موئیکان دوپاری دنبالهای هم با نام سالواتور دارد، ایشان فرموده بود که فکر نمیکند این ادعا صحیح باشد… گویا نگارنده را از کیش جاعلان ادبی پنداشته بودند.
از موضوع دور افتادم… قصدم این بود که خوانندهی این سطور بداند که به اصطلاح دستم تو کار است، هم ترجمههای منصوری را خواندهام؛ و هم بعداً متن کامل آنها را به زبان فرانسه. ترجمههای شادروان محمدطاهر میرزا قاجار از سهگانهی سه تفنگدار و نیز کنت مونت کریستو، سوای آنکه از نثر کهنهی زیبایی برخورداراند و فارسی زیبا و فاخری دارند، تا جایی که دیدهام، از اغلاط فاحش دستوری و غیر مبرایند.
نکتهی دیگری که اهمیت آن در ترجمهی ادبیات خارجی در جایگاه نخست است، این است که وقتی ترجمههای شادروان محمدطاهر میرزا قاجار را میخوانید میتوانید یقین داشته باشید که آن شادروان دستکم به لحاظ مضامین اثر- اگر نه دقیقاً گاهی به لحاظ حفظ حال و هوای نثر اصلی کتاب به زبان فرانسه- جانب امانت را فرو نگذارده و در لابهلای این ترجمه، مطالبی را از خود اختراع نکرده یا از جاهای دیگر بر آن چیزی نیفزوده… یا از آن نکاسته است. بنابراین کسانی که دسترسی یا توان برخورداری از متن اصلی فرانسوی آن دو اثر درخشان را ندارند، میتوانند یقین داشته باشند که با خواندن ترجمهی آن شادروان، تا جایی که در وسع یک ترجمه بگنجد، التذاذ و حظی تقریباً همانند کسی داشته باشند که آن اثر را به زبان فرانسه (یا در صورت امکان به زبانهای زندهی دنیا مانند انگلیسی یا …) خوانده باشد. به ویژه اگر توجه کنیم که شادروان محمدطاهر میرزا قاجار این آثار را بیش از صد سال پیش با امانتداری در ترجمه- آنگونه که از آن زمان میشد انتظار داشت- به فارسی برگردانیده، به ارزش کار وی پی میبریم.
محمدطاهر میرزا (۱۲۷۷-۱۲۱۱شمسی) یکی از نتیجههای بیشمار فتحعلی شاه قاجار بود. پدرش اسکندر میراز که در سال ۱۲۲۶ هـ. ق (۱۸۱۱ میلادی) در تبریز به دنیا آمده بود، پسر ششم عباس میرزای نایبالسلطنه و یکی از فاضلترین فرزندان او بود و از همین رو، در تحصیل فرزندان خود نهایت کوشش را به خرج داد. در سال ۱۲۴۶ هـ . ق (۱۸۳۰م) هنگامی که عباسمیرزا بر اثر فشار روسها ناچار به ترک تبریز شد، اسکندر میرزا را به حکمرانی آن شهر گماشت. سه سال بعد، هنگام مرگ ولیعهد، محمد میرزا (برادر بزرگتر اسکندر میرزا) به ولایتعهدی رسید و او حکومت خوی و سلماس را به برادر خود اسکندر میرزا سپرد ولی در زمان جلوس محمدشاه به تخت سلطنت، اسکندر میرزا به تبریز بازگشت. در سال ۱۲۶۴ هـ . ق (۱۸۴۷ م) هنگامی که ناصرالدین شاه جوان به جای پدر بر تخت پادشاهی ایران نشست، امیرکبیر، اسکندر میرزا را که در آن هنگام به کهولت رسیده بود احضار کرد و حکومت قزوین را به او سپرد. سقوط صدراعظم و به دنبال آن مغضوبیت او، باعث شد تا اسکندر میرزا مقام خود را از دست بدهد و میرزا آقا خان نوری، خسرو خان والی را جانشین او کرد.
محمدطاهر میرزا در سال ۱۲۵۰ هجری قمری (۱۸۳۴ میلادی) در تبریز به دنیا آمد. پس از تحصیل عربی، فرانسه و ریاضیات، ۵ سال در دانشگاه الازهر مصر به تحصیل در معارف اسلامی پرداخت. محمدطاهر که سرنوشت پدر خود را در فراز و نشیبهای سیاست دیده و از آن درس گرفته بود، با آنکه در دربار با اقبال روبهرو شده و استعدادهای ادبیاش مورد توجه قرار گرفته بود، همواره زندگی آرامی را در پیش گرفت و از سیاست و مناصب حکومتی و درباری کناره میگرفت و سرتاسر زندگی خود را به مطالعه و کار ترجمه اختصاص داد.
نکته که محمدطاهر میرزا در چه شرایطی و تحت تأثیر چه کسانی به ترجمهی آثار الکساندر دوما روی آورد، به طور دقیق روشن و مشخص نیست. وی در ابتدا بیشتر به مطالب علمی گرایش داشته زیرا این زمینه را برای میهن و هموطنانش مفید میدانسته و در همین زمینه نیز قبلاً آثاری را ترجمه کرده بوده است؛ ترجمههایی که در دربار نیز سروصدایی برپا کرده بود. اما ناصرالدین شاه اظهار تمایل میکند- یعنی در واقع دستور میدهد- که «کتاب رمان» ترجمه کند و به این ترتیب محمدطاهر میرزا برای خرسندی اعلیحضرت مترجم آثار الکساندر دوما میشود. تاریخ کتابت متن ترجمهی کنت دو مونت کریستو ۱۲۹۰ هـ . ق (۱۸۷۳ م)، یعنی مقارن با نخستین سفر ناصرالدین شاه به اروپاست. از قرار معلوم شاهزاده محمدطاهر میرزا ترجمههای خود را تنها برای معدودی از خوانندگان حرفهای، یعنی درباریان و خاندان سلطنت برعهده میگرفت. بعضی از این ترجمهها به دستور مستقیم شخص شاه انجام میشد و از این جمله است سه نفر تفنگدار که به فرمان مظفرالدین شاه قاجار در تبریز ترجمه شد و با همت اسماعیل میرزا (پسر بهرام میرزا، دومین پسر عباس میرزا) به چاپ (سنگی) رسید.
این ترجمهها پس از مرگ مترجم و در ۵۰ سال اخیر، به صور گوناگون و از سوی ناشران مختلف به زیور انتشار آراسته شدهاند.
در جلد پنجم تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد آمده است: محمدحسن خان اعتمادالسلطنه راجع به وی … [حسادت و شطینت کرده] این چنین مینویسد: امروز شنیدم. به جهت طاهرمیرزا پسر اسکندر میرزا که کتاب فرانسه از برای شاه ترجمه کرده، ماهی صد تومان از مواجب شکوهالسلطنه در حق او برقرار شد… و نیز چندی بعد باز راجع به وی مینویسد: «کاغذی به آغامحمدخان خواجه نوشتم شکایت از اینکه شاه چرا به من تألمات روحی میدهند. سالی هزار تومان از جیب خودم مخارج دارالترجمه میکنم. … باز کتاب میدهند به محمدطاهر میرزا که به قدر شاگرد من نمیفهمد ترجمه کند.»
خود مهدی بامداد در پانوشتش بر آن نقلقول میگوید: «در این مورد اعتمادالسلطنه خیلی بیانصافی کرده زیرا معلومات محمدطاهر میرزا به هیچ وجه طرف نسبت و قابل مقایسه با او نبوده است… کتبی از قبیل [نام چند کتاب را میبرد] که به نام او تألیف و چاپ شده است. دیگران آنها را تألیف کردهاند و او به نام خود منتشر کرده است..
و از حق هم نباید گذشت که به واسطه تألیفات مزبور که به مساعی و همت وی صورت گرفته است خدمات شایستهای به فرهنگ ایران انجام شده است…»
ماهنامه تجربه، شماره ۱۶، آبان ۱۳۹۱