این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به دنیای من خوش آمدید (۳):
اصغر نوری / مترجم ادبیات داستانی
فاطمه رسولی
مترجم نقشه نویسنده را بر تار گره می زند
اصغر نوری مترجمی است که چند سال اخیر کارهای خوشخوان و مهمی از ادبیات فرانسه را به خوانندگان ایرانی معرفی کرده است. نمونه اش مجموعه داستان «دیوار گذر» نوشته مارسل امه که علی رغم شهرتش در فرانسه، بین خوانندگان حرفه ای ایران هم خیلی شناخته شده نبود. او دانش آموخته رشته زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه تبریز است و کارشناسی ارشد خود را در رشته کارگردانی تئاتر گرفته است. او سالهاست که داستان، شعر و نمایشنامه ترجمه می کند. نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر هم هست، سال گذشته نمایش «بازی» را روی صحنه تئاتر بیست و پنجمین دوره جشنواره «بونته بونه» آلمان برد که دیده شده و دوباره برای اجرای این نمایش به جشنواره های مختلفی در روسیه، آلمان و مراکش، دعوت شده است.
مطلبی که در ادامه می خوانید، گپ و گفت من و اصغر نوری درباره زندگی او و ترجمه است. بخش اول این گفتگو در اردیبهشت سال ۱۳۹۱ و بخش دوم آن در خرداد سال ۱۳۹۴ انجام شده است.
- آقای نوری! شما چون به تئاتر علاقه داشتید تصمیم گرفتید در دنیای غنی ادبیات فرانسه متخصص شوید یا ادبیات شما را به تئاتر معرفی کرد؟
تقریبا همزمان بودند. من قبل از سال ۱۳۷۵ که به کلاس یازیگری رفتم، آشنایی اندکی با تئاتر داشتم. سال ۱۳۷۶ هم دانشگاه قبول شدم و چون به ادبیات خیلی علاقه داشتم زبان فرانسه را انتخاب کردم. ادبیات فرانسه راخیلی تعقیب کرده بودم و اصلا وارد دانشگاه شدم که در آینده مترجم شوم.
- شما در بیش از یک دهه فعالیت حرفه ای خود، کتابهای بسیاری ترجمه کرده اید،با این اوصاف، مترجم پر کاری هستید که غیر از ترجمه، نمایشنامه هم می نویسد و کارگردانی تئاتر هم می کند. کمی دربارۀ « همه» مشاغل شما صحبت کنیم. چگونه سه شغلی را که نیاز به انرژی و فعالیت بسیار دارند، باهم انجام می دهید؟
راستش، صادقانه بگویم که خیلی تلاش کردم یکی از این کارها را حذف کنم. حداقل ترجمه را حرفه ای انجام ندهم، ولی نشد. یک طور گرفتاری به هر دو بود. برای خودم بعضی وقتها سخت می شود. بعضی روزها بوده است که ۵ ساعت تمرین تئاتر داشتم و شش هفت ساعت هم ترجمه کردم. خیلی برایم سنگین بود. ولی این دوشغل به هم کمک می کنند. مثلا من اگربخوام نمایشنامه ای برای اجرا انتخاب کنم، خیلی راحت تر از کارگردانی که با این فضا آشنا نیست، این کار را انجام می دهم. من می توانم نمایشنامه ترجمه می کنم واگر تعریف از خود نباشد تا حالا هر کاری که ترجمه کرده ام، توسط خودم یا دیگران اجرا شده است. دیگرانی که نمایشنامه ام را اجرا می کردند می گفتند ما با دیالوگ ها هیچ مشکلی نداشتیم. شاید به این خاطر بود که خودم نمایشنامه نویس بودم. ولی بلاخره من نتوانستم بین ادبیات و تئاتر یکی را فدای دیگری کنم.
- به جز این سه شغل،حرفه دیگری ندارید ؟
( می خندد) نه.ولی موسیقی را خیلی دوست درم اما خوشبختانه یا بدبختانه خودم هیچ وقت نتوانستم سراغ موسیقی بروم.
- هیچ سازی نمی نوازید؟
نه. شروع به یادگیری کردم، ولی آنقدر وقتم کم بود که نتوانستم ادامه دهم. اما یک علاقه مند خیلی حرفه ای موسیقی هستم و هر روز شاید یکی دو ساعت فقط موسیقی گوش می دهم. چند موسیقی خاص هم دارم که هنگام ترجمه به آنها گوش می کنم. تقریبا بدون آنها نمی توانم ترجمه کنم.
- موسیقی هم می تواند کمک کننده تئاتر و ادبیات باشد.
بله. بویژه در تئاتر یا در سینما ، کسی که موسیقی را می شناسد، ریتم را هم می شناسد [این شناخت به او کمک می کند]. حتی در ادبیات چه زمانی که یک نفر خودش رمانی می نویسد، چه زمانی که رمانی را ترجمه می کند، بین جمله ها ریتم هست. شناخت این ریتم و موسیقی بین کلمات خیلی کمک می کند که نتیجه کار خوب دربیاید. این ریتم و هارمونی با زیاد گوش کردن موسیقی با وجود آدم عجین می شود. من فکر می کنم، موسیقی در هر کاری به درد می خورد .
- از تجربه تحصیل در کالج لورن برایمان بگویید.
لورن یک خانه مترجمان است.نزدیک شهر زوریخ سوئیس در روستایی که خیلی با صفاست. در واقع لورن یک ویلای بزرگ است در دل جنگلی که حتی از آن روستا هم کمی فاصله دارد. من یک بورس ترجمه را برنده شده بودم و یک ماه آنجا اقامت داشتم. برای استفاده از این بورس باید بعد از انتخاب و ترجمه کتاب، بیست صفحه از آن را برای مسئولان این برنامه می فرستادیم و آنها ترجمه ها را انتخاب می کردند. من سال ۲۰۰۸ برای گرفتن این بورس تلاش کردم. قرار بود ۴ نفر را انتخاب کنند که سال ۲۰۰۹ از این بورس استفاده کنند. من برای ترجمه رمان « دفتر بزرگ» نوشته « آگوتا کریستوف» این بورس را برنده شدم. آن سال هر چهار نفری که بورس را برنده شدند از ایران بودند.
خیلی جای خوبی بود. یک ویلایی بود با ده اتاق که هر اتاق به یک مترجم اختصاص پیدا می کرد و مترجمان کشورهای متفاوتی حضور داشتند. سوئیس یک کشور چند زبانه است. بنابراین مترجانی که آنجا بودند به زبانهای مختلف ترجمه می کردند. مثلا من از فرانسه به فارسی ، دیگری از آلمانی به روسی و کسی از انگلیسی به بنگلادشی ترجمه می کرد. گاهی وقتها که پشت میزی با هم می نشستیم زبان واحدی نبود که همه بلد باشند. چند نفر با هم فرانسه حرف می زدند چند نفر با هم آلمانی، چند نفر با هم انگلیسی.
- پس تجربه فوق العاده ای بوده…
خیلی خوب بود. با مترجمانی از کشورهای مختلف آشنا شدیم و از تجربه های هم استفاده کردیم. محیط خیلی خوبی برای کار کردن بود. دلیل دیگری هم که اقامت در آنجا برایم فراموش نشدنی است این است که من توانستم با خانم آگوتا کریستوف ارتباط برقرار کنم.
- و یک مصاحبه باایشان داشته باشید.
بله. ایشان در شهر دیگری به نام نوشاتل بودند.
- مصاحبه با ایشان چطور بود؟
خیلی خوب بود. متاسفانه ایشان مریض بودند. چند سالی بود که دیالیز می شدند ولی با این همه پذیرفتند که من بروم وببینمشان. خیلی آدم خوش برخوردی بودند. من وقتی آنجا رفتم، تقریبا همه کارهایش را خوانده بودم. بجز یک کتابش که نتوانسته بودم در ایران پیداکنم. با روحیه اش آشنا بودم. ولی آنجا رفتم و چیزهای دیگری از شخصیتش، از نزدیک حس کردم. خیلی زندگی سختی داشته است. رمانهایش، نمایشنامه هایش،به طور کلی همه کارهایش یک جور حالت خشن و بعضی وقتها می شود گفت سیاه دارد. یک طنز سیاه. ولی وقتی از نزدیک دیدمش ، متوجه شدم شوخ طبعی خاصی هم دارد، آدم روراستی است و اصلا اهل تعارف هم نبود. من چندبار با ایشان تماس گرفتم که برای ملاقات قرار بگذارم، ابتدای گفتگوی طبق چیزی که معمولا آدم می گوید می گفتم حالتون خوبه؟ و او چون مریض بود، همیشه می گفت نه. نمی گفت آره خوب است. می گذرد. ما به ازای این اصطلاحات در فرانسه هم هست . ولی می گفت نه حالم خوب نیست. من جلوی این روراستی و صداقت خاص او کم آورده بودم. متاسفانه ایشان سال ۲۰۱۱ فوت کردند و شاید آخرین گفتگویی داشت، گفتگو با من بود. چون چند سال آخر خانه نشین شده بود. خیلی می لرزید و هفته ای سه بار هم دیالیز می شد.
- چرا برهوت؟ عنوان وبلاگتان را می گویم. به خاطر« برهوت عشق» فرانسوآ موریاک ؟
یکی از دلایلش این است . من این وبلاگ را خرداد سال 1385راه اندازی کردم. می خواهم به این سوال مثل آگوتا کریستوف صادقانه جواب بدهم. بعضی اوقات در زندگی زمانهایی هست که آدم تلاش کرده و نتیجه تلاش هایش را هنوز ندیده است. آن سالها از تبریز آمده بودم تهران ساکن شوم و قبل از سال ۱۳۸۰ هم در زمینه ادبیات و تئاتر خیلی کار کرده بودم.اما نتیجه هیچ کدام را تا آن زمان ندیده بودم و کتابها هم به دلایل مختلف هنوز چاپ نشده بودند. یا درارشاد گیر کرده بودند یا دست ناشر بودند. یک برهوتی را حس می کردم و زندگی برایم مثل یک کویر بود.در همین زمان ترجمه «برهوت عشق» را تازه تمام کرده بودم. برای همین عنوان وبلاگم را برهوت گذاشتم. حس می کنم وقتی آدم در یک محیط خیلی خوب با امکانات خیلی خوب زندگی می کند ولی هنوز نتوانسته خود واقعی اش را بروز بدهد،حس می کند بین خودش و آدم های دیگر یک کویر هست . یک برهوت هست.
– یک فاصله …
بله. جمله ای هست در رمان «برهوت عشق» که خیلی دوستش دارم . نویسنده در این رمان یک خانواده را تشریح می کند که بین پدر و مابقی اعضای آن فاصله ای است. ممکن است چند متر از هم فاصله داشته باشند اما فاصله واقعی این آدمها با هم بسیار زیاد است. گاهی اوقات حتی صدایشان هم بهم نمی رسدواز لحاظ ارتباط بینشان یک برهوت است. خلاصه عنوان برهوت این طور انتخاب شد و ماند. با اینکه بعدها خیلی چیزها عوض شد و اتفاقهای بهتری افتاد ولی وبلاگ همین جوری ماند ومن نگهش داشتم.
- وبلاگ نویسی را هم باید به کارهای شما اضافه کنیم چون وبلاگ شما را که رصد می کرد تقریبا مرتب به روز می شود.
اوایل در وبلاگ نویسی خیلی مرتب تر بودم. بعضی وقتها حتی یک یادداشتهایی هم می نوشتم . بیشتر با داستانها و شعر های کوتاه آپ می کردم. گفتید خیلی کار می کنی. یکی از کارهایی که می کنم شعر گفتن است. ولی این شعرها را هیچ جا چاپ نمی کنم .گاهی اوقات این شعرها را در وبلاگم می گذارم .شعری را که خیلی دوستش دارم.
- چرا چاپ نمی کنید؟ نمی خواهید؟ یا موقعیتش وجود ندارد؟
نه.فکر می کنم هنوز اتفاق شاعری، آنطور که باید، درون من نیفتاده است. گاهی وقتها همین جوری، هر چند ماه یکبار، یک شعر خوب می نویسم. گاهی اوقات یک شعر بد می نویسم. باید اینها پخته شود تا بتوانم روزی یک یا دو مجموعه شعر منتشر کنم.
وبلاگم را یا با شعر های خودم آپ می کردم یا با ترجمه شعر یا با یک قطعه ای از یک کتاب یا با یک داستان کوتاه. ولی ازسال ۸۸ به این طرف که انگار همه کتابهای من پشت یک سدی مانده بود و این سدهمان سال شکست و پنچ کتابی که قبل کارکرده بودم آن سال منتشر شد،وبلاگم تبدیل شد به فضایی که در آن خبرهای کتابهایم را منتشر می کردم. اگر یکی از دوستان جایی نقدی بر کتابهای منتشر شده ام، نوشته باشد، آدرسش را بر وبلاگم می گذارم. [ این روزها این طور آن را به روز می کنم].ولی گاهی اوقات برمی گردم به آن دوران خوبی که اصلا می نشستم، شعری را ترجمه می کردم که بگذارم در وبلاگم. فقط هدفم همین بود.گاهی وقتها همین کار را می کنم. ولی قبلا وبلاگ نویسی برایم کار شیرینی بود. یک شعر می گذاشتم، کسانی می آمدند و پیام می گذاشتند ،من می رفتم وبلاگهای آنها را می دیدیم و با خیلی ها از همان سال ۸۵ و ۸۶ اینطور دوست شدم .خیلی هایشان را هم هنوز ندیدم و ما از آن موقع تا حالا دوست مانده ایم.
***
- در گفتگوی گذشته مان درباره شعر سرودنهای شما صحبت کردیم، شما گفتید که هنوز به نقطه ای که تصمیم بگیرید آنها را در مجموعه ای منتشر کنید، نرسیده اید. الان وضعیت شاعری شما چگونه است؟
زیاد تفاوتی نکرده است. من در این سالها بیشتر شعر خوانده ام تا اینکه شعر بنویسم .در این دو سال اخیر در حدود ده شعر سروده ام. خودم حس می کنم که مسیر سرودنم کاملا متفاوت شده است.زمانی شعرهایم انتزاعی و گاهی عاشقانه بود ولی شعرهایی که دو سال اخیر سرودم بیشتر به مضمونهای دیگر زندگی نزدیک شده است. شاید این به خاطر بالا رفتن سنم است.
- شعرها را هنوز هم از طریق وبلاگتان منتشر می کنید؟
اخیرا این کار را نکرده ام. آخرین شعری که جایی منتشر کردم، شعری بود که پارسال در آلمان سروده بودم و در صفحه فیس بوکم منتشر کردم.
- بازخوردهای مخاطبان چطور بود؟
خوب بود.آنهایی که من را به عنوان مترجم می شناسند فکر می کردند که شعر ترجمه شده است. شاید به خاطر کلمه برلین که در شعر آمده است. آنها به من می گفتند که اسم شاعر را ننوشتی ومن به آنها می گفتم که این شعر خودم است. فکر می کنم به خاطر کار حرفه ای که در زمینه ترجمه و تئانر انجام می دهم در واقع فرصتی برای پرداختن به شعر ندارم و رهایش کردم و هر زمان که چیزی به ذهنم می رسد، می نویسم. ولی آنقدر علاقه مند هستم که هنوز هم شعر زیاد بخوام. هیچ عجله ای ندارم که این شعرها زیاد یا چاپ شوند.
- به نظر می رسد درحال افزایش اندوخته های شعریتان هستید برای سالهای بازنشستگی.
(می خندد) احتمالا. نمی دانم.
- خوب به سراغ ترجمه برویم، دفعه قبل ازشما نپرسیدم، معیارتان برای ترجمه کردن یک کتاب چیست؟
در این ۱۵ سالی که حرفه ای و پیگیر به ترجمه مشغولم و قبل ازآن هم که دانشجو بودم این کار را انجام می دادم، سه معیار را داشته و دارم. معیار اولم این است که کتابهایی را ترجمه کنم که قبل از هر چیز خودم خیلی دوستشان دارم و از مطالعه شان لذت می برم. این لذت جنبه های مختلفی دارد.لذتی که انسان از خواندن یک رمان می برد خیلی متفاوت است از لذتی که با با خواندن یک اثر تئوریک حس می کند.
- چه تضمینی وجود دارد برای اینکه دیگران هم سلیقه شما باشند و از مطالعه آن کتاب لذت ببرند؟
در واقع معیارهای دیگر اولی را کامل می کند. بعداز دوست داشتن کتاب فکر می کنم، این اثری که من دوست دارم چه چیزی برای مخاطب ایرانی دارد. معمولا بین کتابهایی که دوست دارم آنهایی را برای ترجمه انتخاب می کند که یک چیزی در آن کتاب هست که می تواند به سوالی از زندگی یک انسان ایرانی پاسخ بدهد. حدس می زنم که شاید ایرانی های دیگری هم مثل من از این کتاب لذت ببرند. مواقعی هم بوده است که، کتابی را که خودم دوست داشتم، ترجمه نکرده ام .چون فکر می کردم لذت بردن از این کتاب مستلزم شناخت بیشتری از فرهنگ مکانی است، که کتاب در آن نوشته شده است. شاید من به دلیل اینکه در آن مکان بوده ام، زندگی کرده ام، دائم با آن فرهنگ در ارتباط هستم، از کتاب لذت می برم.پس معیار دومم این است که حس کنم این کتاب ربطی هر چند کوچک، به زندگی یک ایرانی دارد و او می تواند در این کتاب چیزی پیدا کند که به درد زندگی اش بخورد. معیار سوم این است که در خودم توانایی ترجمه آن کتاب را حس کنم. من هنوز برای ترجمه سراغ بعضی کتابهایی که پنج شش سال پیش خوانده ام، نرفته ام، فکر می کنم باید آمادگی ترجمه شان را داشته باشم. چون من در ترجمه کمی به خودم سختگیرم و این سختگیری بیشتر در زمینه زبان فارسی است. همیشه در ترجمه هایم سعی کرده ام برای هر کتابی نثر متفاوتی داشته باشم. نثری که فکر می کنم برای آن کتاب مناسب است.اینطور نبوده است که با یک نثر واحد همه کتابها را ترجمه کنم.بعضی وقتها کتابهایی خوانده ام که کتابهای خوبی اند. من دوستشان دارم . فکر می کنم که مخاطب ایرانی هم دوستشان خواهند داشت اما شاید هنوز در خودم آن توانایی لازم برای ترجمه اش را حس نمی کنم.
کتابی اگر این سه معیار را داشته یاشد حتما ترجمه اش می کنم. کنار اینها دو سلیقه هم برای ترجمه دارم که مثل یک هدف این سلیقه ها را دنبال کرده ام. یکی از آن دو معرفی نویسنده هایی است که تا حال آثارشان ترجمه نشده است. بعنی معرفی نویسنده های جدید ادبیات، تئاتر یا شعر فرانسه، که فکر می کنم نویسنده های خوبی هستند.دیگری ترجمه آثار کلاسیک ادبیات فرانسه است که به هر دلیلی هیچ همکاری برای ترجمه سراغ آنها نرفته است و من فکر می کنم حیف است که آنها ترجمه نشوند. کارنامه ام را هم که نگاه می کنم این دو سلیقه ام را در آن می بینم.مثلا من «برهوت عشق» نوشته «فرانسوا موریاک» را ترجمه کرده ام. از موریاک قبلا کتابهای دیگری ترجمه شده بود، اما این کتابش را کسی ترجمه نکرده بود. یا «مارسل امه» نویسنده ای است که سال ۱۹۶۷ میلادی مرده است ولی کسی کارهایش را ترجمه نکرده بود و من «دیوار گذر» را از او ترجمه کردم.
- به نظر شما ترجمه یک نوع آفرینش است یا یک کار فنی؟
ترجمه آفرینش است اما با یک شرط.من همیشه این را گفتم و الان که یک کارگاه ترجمه دارم به هنرجویانم در جلسه اول گفته ام که ترجمه از نوعی فن است،چون مثل همه فنون ما باید برای انجام دادنش یک چیزهایی را یاد بگیریم. ما باید به زبانهای مبدا و مقصد در ترجمه مسلط باشیم. تسلط به این دو زبان یک فن است. خیلی هم به دست آوردن آن زمان زیادی می برد. فنون دیگری هم هست که آدم هنگام کار به صورت تجربی یاد می گیرد. مثلا فلان اصطلاح را چطور ترجمه کند. چطور روح اثر را پیدا کند.چطور یک زبان مناسب آن کتاب را پیدا کند. اینها همه اش فن است که مترجم به مرور یاد می گیرد. ولی از طرفی هم ترجمه آفرینش است. من به هنرجوها می گویم که ترجمه مثل قالی بافی است. ما یک نقشه داریم که یک طراح کشیده است. رنگها و اندازه ها مشخص است. ما به عنوان یک قالی باف یاد گرفته ایم چطور این نقشه را بخوانیم وما نمی توانیم از آن نقشه تعدی کنیم یاچیزی را به آن اضافه کنیم. چون آن نقشه حساب شده است. تقارن و توازن در آن رعایت شده است. یک زیبایی شناسی دارد. ما باید خواندن آن را یادبگیریم و بتوانیم آن را به صورت یک فرش دربیاوریم. ولی آفرینندگی این کار کجاست؟ شما اگر بروی سراغ یک آدمی که سالهاست فرش فروش است یا خودش قالی باف است، وقتی فرش را برمی گرداند، از گره هایی که پشت فرش پیداست متوجه می شود که این را یک آدم ناشی بافته است یا یک قالی باف با تجربه. کار قالی باف ناشی را شاید چشمی که با این کار زیاد آشنا نیست، تشخیص ندهد اما یک چشم آموزش دیده و با تجربه متوجه می شود که ظاهرا تقارن دارد، اما یک گل کمی بزرگتر یا کوچکتر بافته شده است. جایی رنگها با هم مخلوط شده است.پس ما آفرنیش می کنیم اما از روی یک نقشه. مترجم مثل یک نوازنده ارکستر است. وقتی قرار باشد یک سمفونی از بتهوون نواخته شود، یک ارکستر خوب آن نت ها را خوب و درست اجرا می کند. اما یک ارکستر بی تجربه آن نت ها را معمولا فالش اجرا می کنند.
یک مساله خیلی ظریفی هم در ترجمه وجود دارد من برای این موضوع باز هم از موسیقی مثال می زنم. فرض کنید در یک حال شنیدن موسیقی سنتی ایران هستید. دو استاد بزرگ موسیقی را در نظر بگیرید. استاد لطفی و استاد علیزاده دقیقا در حال نواختن یک موسیقی هستند. گوشی که خیلی با موسیقی آشنا نیست به نظرش می آید که هر دو یک چیز می نوازند.اما در واقع هر دوی آنها یک چیزی به موسیقی اضافه می کنند که لحن خودشان است. این خیلی ظریف است.یک مترجم خوب هم معمولا در کارهایش این لحن را دارد. آفرینندگی یک مترجم همین اندازه است و نه بیشتر .اگر بیشتر باشد از کار نویسنده بالاتر یا پایین تر می رود. بلاخره یک مترجم بر رده پاهای نویسنده حرکت می کند. در ترجمه مثل کاری که خودمان می نویسیم، آزاد نیستیم که، دست به هر طور خلاقیتی که دلمان می خواهد بزنیم.ما مجبوریم به خلاقیت نویسنده احترام بزنیم. اگر بخواهم یک مثال هم از تئاتر بزنم باید بگویم که ما متنی را که قبلا نوشته شده است را به زبان دیگری اجرا می کنیم. خلاقیت ما در ترجمه این است که تفاوت این دو زبان را در نظر بگیریم. لغت به لغت ترجمه نکنیم. درست ترجمه کنیم .و در عین وفاداری به متن اصلی به تفاوتهای دو زبان هم توجه داشته باشیم.
- به مساله ای اشاره کردید که برای ترجمه بسیار مهم است.تسلط کامل به زبان مقصد. در کارگاه ترجمه ای که برگزار می کنید برای هنرجویانتان چه توصیه هایی در این مورد دارید؟
من حرف اولم این است که شما حتی قبل از اینکه یک زبان خارجی یاد بگیرید و تصمیم بگیرید که مترجم شوید، باید [آثار] زبان خودتان را خوب خوانده باشید. انگار کار مترجم خیلی قبل از روزی که تصمیم می گیرد ترجمه را شروع کند، آغاز می شود.ولی خوب در کارگاه من کسانی هستند که خیلی پیشینه مطالعه ندارند. من به آنها متون خوب ادبیات فارسی را برای مطالعه معرفی می کنم.
- چه کتابهایی را معرفی می کنید؟
متون کلاسیک.گلستان، تاریخ بیهقی، تذکره الاولیا و عیار نامه را معرفی می کنم. به آنها می گویم که شما شعر فارسی را هم بخوانید .از فردوسی شروع کنید.رودکی، سعدی ، حافظ، نظامی و مولوی. آثار این شاعران را باید بخوانید و به جلو حرکت کنید.بعد اولین آثار معاصر [داستان] فارسی را که با علی اکبر جمالزاده شروع می شود بخوانید. بعد هم آثار نویسنده های خوب ادبیات ایران، مثل بزرگ علوی، ابراهیم گلستان، صداق هدایت، صادق چوبک را مطالعه کنید تا برسید به آثار هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، ابوتراب خسروی.این خواندنها باعث می شود که ما با جنبه های مختلف زبان فارسی آشنا شویم.محدودیتها و توانایی های این زبان را بشناسیم، لحن های مختلف زبان فارسی را تشخیص بدهیم. این باعث می شود که در ذهن ما کتابخانه ای شامل لحن های مختلف زبان فارسی، ایجاد شود.
من وقتی که یک کتاب فرانسوی را می خوانم، تشخیص می دهم( مهم نیست که این تشخیص من درست باشد یا نه. هیچ کس نمی تواند درست یا غلط بودن این تشخیص را به طور دقیق بگوید) که [چه لحنی از ادبیات فارسی مناسب آن است]. زمانی که رمان «برهوت عشق» نوشته فرانسوا موریاک به زبان فرانسوی می خواندم، فکر می کردم که هنگام ترجمه این اثر به زبان فارسی، من باید از زبانی نزدیک زبان محمود دولت آبادی استفاده کنم.حس می کردم که این داستان فرانسه از لحاظ زیان به آثار او نزدیک است. جمله های بلند کمی آهنگین و فرهیخته. من کتاب را یک بار می خوانم واگر تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم، آن را به قصد ترجمه دوباره می خوانم. هنگام مطالعه کتاب برای بار دوم است که به لحن فکر می کنم .وقتی داشتم کار مودیانو را می خواندم، فکر می کردم که برای ترجمه زبان ساده و سیال مودیانو در زبان فرانسوی،زبانی نزدیک به زبان جعقر مدرس صادقی برای ترجمه کار او مناسب است. مسلما عین زبان جعفر مدرس صادقی نیست اما لحن، مانند لحن او می شود. ما اینطور به زبانی که می خواهیم برای ترجمه انتخاب کنیم، نزدیک می شویم.یکی از توصیه هام به هنر جوهایم این است که، همان طور که فارسی را باید زیاد بخوانند تا متوجه لحن های مختلف زبان فارسی شوند. باید زبانی را که از آن ترجمه می کنند هم، زیاد مطالعه کنند. به اندازه فارسی که تقربیا غیر ممکن است ولی حداقل تا حدودی در آن زبان هم لحن ها و نثرهای مختلف را بشناسند. اولین انتظار از یک مترجم این است که مفهوم اثر را درست ترجمه کند. بعد از آن سختی کار ترجمه شروع می شود. اینکه با چه زبانی ترجمه کنیم. شناختن نثرهای مختلف زبان فارسی و زبانی که از آن ترجمه می کنیم ما را در کار ترجمه حساس تر می کند تا آن را جدی تر بگیریم. این که مترجم باید برای ترجمه کتاب هر نویسنده نثری متفاوتی انتخاب کند.[ فرض کنید] مترجمی زبان فارسی را گیرم خیلی خوب و بی غلط بلد است، اما آثار نویسنده های مختلف را با یک نثر و لحن ترجمه می کند.این بدترین کاری که یک مترجم می تواند بکند و یک ایراد اساسی در ترجمه ایران است که متاسفانه بعضی از مترجمان بزرگ ما هم دچار این ضعف هستند.
مثلا ما یک مترجمی داریم که کتابهای مختلفی از نویسنده های متفاوت انگلیسی یا فرانسه زبان به طور مستقیم یا از زبان دوم ترجمه کرده است و می بینیم که کتاب نویسنده های مختلف از زمانهای مختلف، با رویکردهای مختلف اندیشه یا فلسفه، همه را با یک زبان [و بایک نثر و لحن واحد]ترجمه کرده است. و وقتی شما اصل آن کتابها را می خوانید متوجه می شوید که زبانشان خیلی باهم متفاوت است . مثلا شما می بینید که یک نویسنده هم سراغ ترجمه کتابی از ارنست همینگوی رفته است و هم کتاب جیمز جویس را ترجمه کرده است و فارسی اینها هم عین هم است. درحالی که ما وقتی یک کتاب از محمدرضا کاتب و بعد یک کتاب از ابوتراب خسروی می خوانیم می بینیم که اصلا مثل هم نیستند. به فارسی نوشته شده اند، اما نثرشان با هم فرق دارد. اینجاست که مترجم باید به یک چیزی توجه کند که اصل اول ادبیات است . اینکه کل ادبیات چگونه نوشتن و چگونه گفتن است نه چه چیزی گفتن. چه چیزی گفتن بخش خیلی کوچکی از ادبیات است. اگر قرار است ادبیات فقط چیزی بگوید، احتیاجی به رمان نوشتن نیست. مقاله بنویسد و آن حرفها را مستقیم و خیلی معمولی بگوید. من به عنوان یک مترجم نمی توانم چگونه گفتن نویسنده را کوچک بشمارم و به آن اهمیت ندهم . چیزی که از آن به عنوان روح اثر یاد می کنم، دقیقا همین است. روح اثر در زبان تجلی دارد. باید یک زبان مناسب در فارسی انتخاب کنم و همه تلاشم را بکنم که نزدیک به زبان اصلی شوم. این یعنی باز آفریدن یک اثر در زبانی دیگر.
******
کارنامه اصغر نوری در ترجمه:
– مثل خاری در انگشت
(نمایشنامه)، فرانسواز ساگان،
نشر نیلا، ۹۳٫
– والس تصادفی (نمایشنامه)،
ویکتور هائیم، نشر دیبایه، ۹۳٫
– گوساله و دونده دو استقامت
(دو داستان بلند)، مو یان،
نشر نگاه، ۹۳٫
– دروغ سوم (رمان)،
آگوتا کریستوف، نشر مروارید، ۹۳٫
– منگی (رمان)،
ژوئل اگلوف، نشر افق، ۹۲٫
– مدرک (رمان)،
آگوتا کریستوف، نشر مروارید، ۹۲٫
– صبح یکشنبه (داستان)،
نویسندههای فرانسهزبان،
نشر افکار، ۹۱٫
– نوشتن مادام بوواری (نامهها)،
گوستاو فلوبر، نشر نیلوفر، ۹۰٫
– دفتر بزرگ (رمان)،
آگوتا کریستوف، نشر مروارید، ۹۰٫
– آن زندگی که من به تو دادم
(نمایشنامه)، لوییجی پیراندللو،
نشر نیلا، ۹۰٫
– دوچرخه مرد محکوم و سهچرخه
(دو نمایشنامه)، فرناندو آرابال،
نشر افراز، ۸۹٫
– سکوت (نمایشنامه)،
پل استر، نشر نیلا، ۸۹٫
– محلهی گمشده (رمان)،
پاتریک مودیانو، نشر افراز، ۸۹٫
– همسر اول (رمان)،
فرانسواز شاندرناگور، نشر نگاه، ۸۹٫
– برهوت عشق (رمان)،
فرانسوا موریاک، نشر افراز، ۸۸٫
– دیوارگذر (مجموعه داستان)،
مارسل امه، نشر ماهی، ۸۸٫
۴- ویولونهاتان را کوک کنید
(نمایشنامه)، ویکتور هائیم،
نشر نیلا، ۸۸٫
– کافه پولشری (نمایشنامه)،
الن وتز، نشر نیلا، ۸۶٫
– پردهی آخر (نمایشنامه)،
ژیلبر سسبرون، نشر نیلا، ۸۴٫
– عشق بیپایان (شعر)،
امانوئل روبلس، نشر لوح فکر، ۸۳٫
‘
2 نظر
آذر.ن
ممنون خانم رسولی / آشنایی با مترجمان توانای نسل جدید لذت بخش است
ممنون از مد و مه
ندا جعفری
به نیای من خوش آمدید بخش خیلی جذابی است
جنس گفتگو ها هم با گفتگوهای دیگر مجلات فرق می کند
این ایده که بعد از جند سال دوباره به سراغ همان ادم رفته اید و گفتگویتان دو بخ دارد ایده بسیار تازه ای ست که تابحال من ندیده بودم
امید وارم کارتان ادامه دار باشد و سراغ حسین سناپور و حسن محمودی هم بروید