این مقاله را به اشتراک بگذارید
هیچ داستانی را مثل این از ته دل نمیخواستم بسازم
فرانک آرتا
صفی یزدانیان، منتقد گزیدهنویس سینما، بعد از سالها فیلمی را کارگردانی کرد. در دنیای تو ساعت چند است؟ فیلمی است که به خاطر عاشقانه بودنش خیلیها را به وجد آورد. به بهانه نمایش عمومی این فیلم با او گفتوگو کردیم.
قبل از هر چیزی میخواهم بدانم چرا دیر وارد دنیای فیلمسازی شدید؟ شما که سبقه مطبوعاتی و نقدنویسی داشتید، دستِکم اینطور به نظر میرسد فرصت برای شما هموارتر بود که وارد دنیای فیلمسازی شوید، اما عملا چنین اتفاقی نیفتاد. چرا؟
کار مقالهنویسی درباره سینما یا نقدنویسی و کار فیلمسازی چندان ارتباطی به هم ندارند که بشود گفت مثلا راه برای نویسنده سینمایی هموارتر از بقیه است. این حرف شاید برای آنهایی که درون مناسبات سینما هستند و به اقتضای حرفه یا علاقه رودرروی سینماگران و اهل سینما قرار میگیرند، کمی درست باشد، اما برای نویسندهای چون من که جز سه، چهار یادداشت درباره سینمای ایران چیزی ننوشته و میان آنها که بهجایش میآورند هم بیشتر معروف است به گزیدهنویسی و علاقه به سینمای نخبه، این معادله اگر هم درست باشد، کاملا برعکس است؛ یعنی آن هموارکننده احتمالی راه، اگر با پیشنهاد ساختن فیلمی از سوی من روبهرو میشد، حتما به گوشش میرساندند که این از تارکوفسکی و کیشلوفسکی و پولانسکی و اگر قافیه را رها کنیم، ویم وندرس و فاسبیندر پایینتر نمیآید و خلاصه اگر بخواهد فیلم بسازد، سرمایه را حتما نابود خواهد کرد. توضیح بعدیام این است که آدمها به قول کیشلوفسکی وقتی میمیرند که دیگر نتوانند زندگی کنند و بهنظر من وقتی فیلم میسازند که از ته دل بخواهند و وقتش رسیده باشد. من هیچ داستانی را مثل این از تهِ دل نمیخواستم بسازم. خب، این اشتیاق به دوستان و همکارانم منتقل شد. هریک از آنها سعی کردند به ساختن فیلمی که اینقدر خواست و شوق من پشتش است، کمک کنند و چنین شد. از آقایان مصفا و صاحبالزمانی این کمک شروع شد و رسید به کسان دیگری که کمکم میآمدند و به داستان و اشتیاق من برای ساختنش بها میدادند.
فیلم در سکانس افتتاحیه تکلیف خود را روشن میکند؛ زمانیکه گلی (لیلا حاتمی) بعد از رسیدن به فرودگاه، سوار اتوبوس میشود تا بهسمت رشت حرکت کند، با دست خود روی شیشهای مهگرفته چند خط میکشد و انعکاس چهرهاش روی پنجره، تصویر صورت باندپیچیشدهای را نشان میدهد. همین مسئله پیچیدگی ارتباطات بعدی این زن با آدمهای دور و اطرافش را نشان میدهد و در پایان با جمله فرهاد (علی مصفا) با همان اندازه نما «میارزید»، پیوند میخورد. این شروع و پایان را چگونه دیدید؟ اصلا این سیر تحول را چگونه دیدید؟
نویسنده سینمایی وقتی فیلمی میسازد، نمیتواند در مقام نویسنده به فیلمش نگاه کند. شاید اگر من در آن جایگاه و به قصد نوشتن به فیلمی چون «در دنیای تو ساعت چند است؟» نگاه میکردم، برایم آسانتر بود در بارهاش حرف بزنم، البته گاهی پیش میآید از فیلم جدا میشوم و پیش خود میگویم کاش من نساخته بودمش و میتوانستم آسودهتر نگاهم را به آن شرح بدهم. مثال کوچکش این است که همین دیروز داشتم به این فیلم فکر میکردم و دیدم جالب است، دو پیرمردی که گیلهگل در اوایل فیلم با آنها حرف میزند، یکیشان آقای «مهربان» است و دیگری آقا «رحیمِ» آشفروش؛ یعنی مهربانی در اسم هردوشان هست. این را اصلا متوجه نبودم، اما خودم تا کجا میتوانم چیزهایی را که نسبتبه آنها آگاه یا ناآگاه بودهام، توضیح بدهم؟ اینها کار مخاطب است و دیگران و ازجمله نویسندگان. حالا شما در انعکاس تصویر گلی بر شیشه اتوبوس چهرهای باندپیچیشده دیدهاید. وقتی شما دیدهاید حتما چنین چیزی در آن نما هست، چیزی که حتما عمدی نبوده است. از ابتدا که آن نما را مینوشتم برای من در ارتباط با همه «لایهبرداری»های دیگری بود که در فیلم میبینیم، مثل سمبادهزدن بر دیوارهای بتونهشده، مثل تراشیدن لکههای رنگ از روی شیشههای پنجره. خود این تصویرِ در شیشه اتوبوس حتما نسبتی هم با آن انعکاس صورت حوای جوان بر پنجره حنابندان دارد. (میبینید که نقش نویسنده و فیلمساز دارد مدام با هم عوض میشود!)
اصلا چرا برای این عاشقانه شهر رشت را انتخاب کردید و فضای بارانی را؟ به این دلیل که کلا در جامعه و حتی سینمایمان همواره نوستالژی باران داریم یا بنابه دلایلی دیگر؟
گیلان سرزمین مادری من است و رشت شهری است که هرگز در آن زندگی نکردهام، اما از کودکی تا امروز پناهگاه روحیام بوده است و هر وقت حرف از «خاطرات کودکی» میشود با آنکه در تهران متولد و بزرگ شدهام و همه عمرم در آن گذشته است، سفرهایم به خانه پدربزرگ و مادربزرگم در رشت را بهیاد میآورم. سالها پیش در بازار رشت فیلم مستندی بهنام «نفس» ساختم که درباره بازار ماهیفروشان رشت و گربههایش بود و بعد فیلم کوتاه «قایقهای من» را که بهنظرم این واژه «عاشقانه» که اینقدر درباره فیلم بلندم به کار میرود، بیشتر در مورد آن فیلم صدق میکند. جدا از این، اجرای این داستان، که زنی بعد از ٢٠ سال به شهر زادگاهش برمیگردد و با آدمهایی روبهرو میشود که «از همهچیز خبر دارند» در شهری مثل تهران ناممکن بود. درباره باران هم، خب وقتی فیلمهای «تهرانی» را میبینیم که آدمها همیشه بارانی به تن دارند و در صحنههایشان یکریز باران میبارد، شاید کمی تعجببرانگیز باشد (اگرچه در سینما نشاندادن هر چیزی، حتی چیزهایی که با واقعیت نمیخوانند، چیز عجیبی نیست)، اما نمیدانم چرا اینقدر به صحنههای بارانی این فیلم چون «ندرتی بهتانگیز» توجه میشود. چیزی در گیلان عادیتر از باران، یا «وارش» نیست و باز اگر آن نویسنده بخواهد در این گفتوگومان خودنمایی کند، آن زن چتربهدست در تابلوی «ادگار دگا»، که فرهاد عمری به آن نگاه کرده و در خیالش چهره زن را که در نقاشی دگا دیده نمیشود با گلی یکی کرده است و آخر حظّ آن را برای گلی نقاش قاب میکند و به او هدیه میدهد، باید در کدام فضا جز فضای بارانی رشت تجسم مییافت؟ زنی که در سیر داستان جان میگیرد و سرانجام با پای خود در برابر دکان قابسازی، با همان چتر و همان وضعیتِ زن درون نقاشی ظاهر میشود…
کلا عاشقانهساختن در سینمای ایران سخت است، اما مهمتر و سختتر از آن عاشقانهای بیادا ساختن است. میخواهم بدانم برای پیریزی این نوع عاشقانه چه مواردی را در نظر گرفتید؟ اصلا اولویتهایتان از همان ابتدا چه بود؟
اینکه فیلم را عاشقانهای بیادا میخوانید، نظر و لطف شماست و کار من نیست که دربارهاش حرف بزنم.
ولی فیلم را شما ساختید دیگر!
درباره لحن فیلم باید بگویم شاید درک من از روحیه مسلط بر خانواده و آشنایان گیلانیام برآمده است؛ روحیهای که کمتر پیش میآید حرفی سرراست و مستقیم بزند. ناسزایت میگوید، اما منظورش این است که چقدر دوستت دارد. سکوت و دشنامش هر دو مهربانی است. سخنش مطایبهگرست، «تهِ احساس» را نشانت نمیدهد، میگذارد خودت کشفش کنی. فیلمنامه را طبعا نه آگاهانه، اما متأثر از این روحیه نوشتهام و در اجرا هم همین راه را رفتهایم. مثلا شخصیت «خالجان» در یکی از احساسیترین لحظات فیلم، به گلی نمیگوید چقدر از دیدنش خوشحال است، بهجای آن میپرسد اصلا برای چه برگشتی به ایران؟ این را سعی کردیم در سراسر فیلم جاری کنیم. فرهاد (که البته در رشتیبودنش تردیدهایی وجود دارد!) نمیگوید وحشتش از سفر و مهاجرت یا تبعید یا از هر چیزی است که آدمها را از هم میپراکند، فقط نشان میدهد که از آمدن دوباره اسبها، که در خوابش میگوید «همه» را بردهاند، چقدر میترسد.
چرا کلا خانواده حاتمی را انتخاب کردید؟ اصلا چرا برای ساخت این فیلم همهچیز به دفتر فیلمسازی مشترکتان منتهی شد؟
خب این بدیهیترین و طبیعیترین اتفاق ممکن بود. نمیشود اسمش را انتخاب گذاشت. همهچیز به «رود فیلم» منتقل نشد، همهچیز در دفترمان که سالها پیش سه نفری (فردین صاحبالزمانی، علی مصفّا و من) راهش انداخته بودیم، شکل گرفت. روز اولی که نوشتم «گلی»، لیلا حاتمی را در لباس او میدیدم و وقتی نوشتم «فرهاد»، مصفّا را. اما فکر نمیکردم خانم زهرا خوشکام حاضر شوند، چنین لطفی به من بکنند. حواخانم نقشی بود که برایش افراد مختلفی را درنظر داشتیم، اما وقتی ایشان فیلمنامه را خواندند، طبعا اول بهخاطر حضور لیلا حاتمی و علی مصفّا و بعد بهخاطر اعتمادشان به من، پذیرفتند ما را همراهی کنند. بخت من گفت و نام حاتمی به فیلمی آمد که چنانکه یکی، دو بار اشاره کردهام، برای خودم نسبتِ دوری با «سوتهدلان» دارد.
نورپردازی و فضای مهآلودِ رشت با توجه به نوع فیلمبرداریتان این بیم را ایجاد نمیکرد که فیلم برای تماشاگر ملالآور شود؟
نه، راستش هرگز به این چشم به فیلم نگاه نکردیم. صحنههای فیلم، البته کمتر در آفتاب میگذرد، اما از آن طرف تصاویر مهآلودی هم نداریم، اگر هم داشتیم، فکر نمیکنم فیلمی به صرفِ نور و فضایش وجدآور یا ملالانگیز شود. جدا از اینکه دوستم همایون پایور آن دو فیلمی را که گفتم در رشت ساخته شد، فیلمبرداری کرده است. ما با هم بارها و بارها به رشت سفر کردهایم و بارها در کوچههایی که در فیلم میبینید، قدم زدهایم. این همان رشتی است که از تجربه ما گذشته است. خود من از کودکی در فضای ابری و بارانی احساس امنبودن کردهام و آفتاب هرگز برایم گرما یا روشنایی آرامشبخشی نداشته است. تعریفی که همه ما و بهویژه آقایان پایور و ایرج رامینفر و من، از فضای فیلم داشتیم به همین حس دعوتکنندگی و امنیت صحنهها رسیده است.
چاشنی طنز و حرکاتی که فرهاد در فیلم دارد، در فیلمنامه بود یا از سوی بازیگر این نقش پیشنهاد شد؟
بخشی از طنز و لحن فرهاد در فیلمنامه بود و طبعا بخش مهمی از آن با اجرای علی مصفّا شکل گرفت. مثلا آن بازی یا تردستی که در حیاط برای گلی میکند، پیشنهاد خود ایشان بود، یا تیلههایی که بعد از بازکردن چمدانش با آنها بازی میکند هم خودش میان اشیا پیدا کرد و خود من هم در صحنه با این کار او مواجه شدم، که آشکارا به فضاسازی و خشکنشدن صحنه بسیار کمک کرد. از این موارد زیاد پیش آمد، مثلا حالا یادم آمد که در آشفروشی وقتی یکباره میرود و گونه آقارحیم را میبوسد هم ابتکار خودش بود.
با بازیگران کلا چگونه کار میکردید؟ اصلا بحثهایتان پیرامون چه موضوعاتی بود؟
با دو بازیگر اصلی که اصلا هیچ کاری نکردیم. آنقدر در این سالها درباره این فیلمنامه حرف زده شده بود که فکر نمیکنم نکته مبهمی وجود داشت. هر روز متن مربوطبه آن روز را میگرفتند و چند دقیقهای از گروه دور میشدند و وقتی برمیگشتند، همهچیز آماده بود. من شاید نکات کوچکی را وسط اجرا یا پیش از فیلمبرداری یادآوری میکردم. با بازیگران دیگر، اما تمرینهایی انجام میشد. مثلا از چند روز پیش لیلا حاتمی با آقای ابراهیم ضمیر که نقش نجدی را بازی میکنند، دیالوگها را تمرین میکرد، یا با خانم لیلی سمیعی، که نقش خالجان را دارند و خاله خود من هستند و هیچ تجربه بازیگری نداشتند، هم چندین بار متن را میخواندند و روی لحن و حرکات کار میکردند.
چطور شد که خانم زهرا حاتمی را مجاب کردید در این فیلم بازی کنند؟
چنانکه گفتم رضایت ایشان حتما پیش از هرچیز بهخاطر حضور لیلا حاتمی و علی مصفّا ممکن شد، البته چنانکه از سر لطف گفتهاند، شاید اعتمادی که به من داشتند هم در این رضایت بیتأثیر نبوده است. درهرحال یادم هست وقتی فیلمنامه را خواندند آن را دوست داشتند و خیلیزود پیشنهاد ما را قبول کردند.
من میدانم مدیران سیما اعلام کردهاند این فیلم تبلیغی برای کشور فرانسه است و این اتفاق باعث شد حتی از پخش تیزرهای رایگان آن، که معمولا و البته برای برخی فیلمها در نظر میگیرند، نیز خودداری کنند. حتی به زبان فرانسوی فیلم ایراد گرفتهاند و گفتند که تبلیغاتی برای پاریس است، اما جایی در فیلم اشاره شده است که به بارش در پاریس میگویند باران، ولی در رشت وارش است، ولی به فرق این دو در فیلم اشاره نکردید. میتوانید دراین باره توضیح دهید؟
تبلیغ پاریس از آن حرفهاست که فقط اینجا میشود شنید. این داستان زنی است که از فرانسه و شهر پاریس به ایران برمیگردد و با کسی مواجه میشود که در تمام این مدت علایق او را دنبال میکرده است و تبدیل به نوعی نسخه دوم خودش شده است. اشاره به فرهنگ و زبان فرانسه چیز غریبی در چنین داستانی نیست. حسی از این کمدیدنِ خود در صحنه خیال فرهاد از روبهرو شدنش با آنتوان هست؛ اعتماد به نفس آنتوان در برابر دستپاچهشدن فرهاد. اگر برعکس این بود و فیلمسازی فرانسوی فیلمی میساخت در باره یک پاریسی که سعی دارد فرهنگ ایران یا زبان فارسی را بهخاطر عشقی که به یک ایرانی دارد، یاد بگیرد و بفهمد، کسی آنجا به او نمیگفت داری به ایرانیها باج میدهی یا برای ایران تبلیغ میکنی. اغلب در برابر یک فرانسوی یا انگلیسیزبان که چهار کلمه فارسی را غلط و دستوپاشکسته تکرار میکند، به وجد میآییم و میخندیم و تحسینش میکنیم، اما کم پیش میآید این اعتمادبهنفس را در خودمان داشته باشیم. بیربطترین آدم اروپایی یا آمریکایی که از نگاه رسمیمان تعریفی کند را در صدر مینشانیم، اما چنین فیلمی را تبلیغی میخوانیم.
«وارش» با باران فرقی ندارد. فرقش در احساسی است که زمان تماشایشان داریم. بارانی که بر درخت خودمان و بر زمین خودمان میبارد، بار احساسی و معنایی بیشتری دارد. این حرف را به وطنپرستی و این چیزها ربط ندهید. این خود زندگی است و ارتباط ما با زمان و مکانی که در آن هستیم. در همین تهران وقتی دو، سه دقیقهای باران ببارد، همه خدا را شکر میکنند، اما باران در جاهای دیگری که بهاندازه ما محتاجش نیستند، یعنی هوای بد. «وارش» بارانی است که در زادگاه شخصیت اصلی میبارد، با باران اروپایی فرق دارد.
با توجه به همراهینکردن تلویزیون برای پخش تیزرهای فیلم چه تمهیداتی برای نمایش فیلمتان در نظر میگیرید؟
با همراهی چند حامی مالی از یکی، دو روز پیش تبلیغات محیطی برای فیلم در تهران آغاز شده است که شاید چندان گسترده نباشد، اما امیدواریم به مطلعشدن مردم از نمایش «در دنیای تو ساعت چند است؟» کمک کند.
avr