این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به نمایشنامه «دام» اثر تادئوش روژهویچ
دامهای کافکا
پیام حیدرقزوینی
کافکا از آن دست نویسندگانی است که امروز تصویری روشن از زندگیاش بهواسطه نامههای زیاد و یادداشتهای روزانهاش و نیز خاطرات اطرافیان همدورهاش، در دست است و شاید برخلاف رمزورازها و معماهای موجود در داستانهایش، دیگر معمایی کشفنشده در زندگی خود او وجود نداشته باشد. سایه کافکا همچنان بر فراز ادبیات مدرن جهان گسترده است یا به تعبیری او همچون «دام»ی است که پیشپای بسیاری از نویسندگان بعد از خودش قرار گرفته است. تأثیر کافکا نهفقط بر نویسندگان آلمانی بعد از خودش، بلکه بر بسیاری از نویسندگان معاصر جهان دیده میشود. برای تادئوش روژهویچِ لهستانی نیز، کافکا دقیقا همین دامی است که سالهایی طولانی گرفتارش بوده، تا جایی که برای رهایی از این دام نمایشنامهای مینویسد تا شاید از سنگینی سایه کافکا رها شود. «دام» نمایشنامهای است با ۱۵ تابلو که پرسوناژ اصلیاش فرانتس کافکاست؛ اگرچه هر ۱۵ تابلوی نمایش به کافکا و زندگی او، از کودکی تا مرگ، مربوط است، اما خط روایی روشنی در نمایشنامه وجود ندارد و نمیتوان آنچه در طول نمایش روایت میشود را تعریف کرد. با اینحال، نمایشنامه با کودکی کافکا و رابطه او با زنهای خانوادهاش شروع میشود و بعد به خشونت سفتوسخت پدرش پرداخته میشود و درنهایت کافکای نویسندهای را میبینیم که در زندگیاش ماکس برود، فلیسه یا زنهایی دیگر وارد شدهاند. روژهویچ در «دام» نیز، با طنز و گروتسک خاص خودش به جهان کافکا پرداخته و آنچه در کار او قابلتوجه است، نوع مواجهه او با کافکاست. روژهویچ نه بهدنبال ارائه تصویری اسطورهای از کافکا به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستمی، بلکه برعکس در جستوجوی کافکایی است که ترسها، نگرانیها، ضعفها و دغدغههای خودش را دارد. از ویژگیهای جهان نمایشی روژهویچ یکی هم این است که او در عین پرداختن به مضامین جدی، به واسطهای، طنز خاص خود را وارد ماجرا میکند و موقعیتی عجیب میآفریند. او در نمایشنامه «دام» با همین شیوه به سراغ ترس کافکا از زندگی روزمره و زنها رفته است.
روژهویچ دام را برای خداحافظی با کافکا نوشته و البته مدتها درگیر این مسئله بوده که آیا میتواند به سراغ کافکا برود و درباره او بنویسد یا نه: «بعد از پنجاه سال نوشتن شعر و نمایشنامه، دریافتهام که تلاش برای روشنکردن «رمز و راز فرانتس کافکا» تا چه حد کاری بیهوده است. تنها عمل قابل توجیه برای من این بوده که کوشیدهام همه توان خود را برای هرچه بهتر نوشتن بهکار گیرم. این واقعیت که میبایست خودم را توجیه کنم، بیتردید شهادتدهنده شکست اجتنابناپذیر آن چیزهایی است که به آنها «شعر» و یا «آثار ادبی زیبا و هنری» میگویند. این اثر، بیانگر خداحافظی من با کافکاست. حالا من ۶۹سالهام و زمان گفتن خداحافظی دارد نزدیک میشود». برای روژهویچ، کافکا همچون موش کوری است که یک عمر در اعماق اندیشههای او دالانهای بسیاری حفر کرده و روژهویچ میخواهد با نوشتن دربارهاش، او را از سرش بیرون کند. روژهویچ به جز خواندن هرآنچه از کافکا بهجا مانده، دوبار هم به پراگ سفر میکند و یادداشتهایی مینویسد که بعدها هنگام نوشتن درباره کافکا بهکارش میآید. روژهویچ در دورهای که خود بدل به یکی از مهمترین شاعران، نویسندگان و نمایشنامهنویسان لهستان شده بود، کافکا را «حفرهای سیاه» در آسمان ادبیات اروپا مینامد و مینویسد: «درباره او باید با احتیاط عمل کرد؛ او میتواند همهچیز را ببلعد و نابود کند». نوشتن «دام» سیری تکوینی طی کرده و در طول چند سال صحنهها و تصویرهایش چند برابر شده و عنوانهایش هم چندبار تغییر کرده تا سرانجام شکل نهایی نمایشنامه را به خود گرفته است. نمایشنامهای «بیشکل» که از هر طرفی کشیده شده و پیش رفته است.
«دام» با قطعه شعر بلندی شروع میشود که اگرچه تمثیلی و پررمزوراز است، اما قرار است دری باشد برای ورود به جهان نمایش. شعری تکهتکه و نامنسجم که انگار تصویر دقیقی است از ذهنیتی که آن را نوشته. تکهتکهبودن شعر و قطعشدن مدامش برآمده از ذهنیتی است که در آستانه مرگ قرار دارد، ذهنیتی آشفته که مدام از چیزی به چیز دیگر پرش میکند و گذشتهاش را به یاد میآورد و میداند که کمی بعد برای همیشه خاموش خواهد شد. انگار این ذهنیت کافکاست در بستر مرگ که در قطعه شعری با عنوان «گفتوگوی قطعشده» به قالب کلمات درآمده است: «خارج نشوید من خواب نیستم/ با چشمان بسته خیلی بهتر میبینم/ چهرهها رنگها کلمات/ وقتی که از من سخن میگویید/ با صدایی آرام/ دیروز زبانم مثل پنبه نرم بود/ امروز زبانم مثل سنگ سخت است/ پس از گفتوگوی دیروز با پزشک/ بین من مریض و شما/ شمایی که مرا با مهربانی دوره میکنید/ شمایی که سلامت آید/ چیزی پیش آمده/ که نه عشق و نه کلمات/ آنها را از هم جدا نخواهد کرد/ آن چیز مرگ من است». این شعر، کافکایی را به یاد میآورد که بر تخت بیمارستان بستری است و پزشکانش تأکید کردهاند که از سخنگفتن بپرهیزد و او نیز برای برقراری ارتباط با اطرافیانش بر روی تکههای کاغذ چیزهایی مینویسد؛ چیزهایی در حد کلمه یا نشانهای کوتاه. کافکای در آستانه مرگ، خسته و گرسنه است چون خوردن و آشامیدن آزارش میدهد. «دام» اگرچه مربوط به زندگی کافکاست و قرار است لحظاتی تخیلی از زندگی کافکا بهدست دهد، اما جهان او را نیز تصویر میکند. در همین قطعه شعر بلند ابتدای نمایش، تصویری هولناک و چندشآور از کشتن مگسهای پشت شیشه ارائه شده: «یک مگس سیاه بزرگ به شیشه پنجره میکوبد/ در نور خورشید رنگش مایل به آبی میشود/ خودش را به شیشه پنجرهای میکوبد/ که من در آن زندانی شدهام/ وقتی دانشجو بودم/ مگسهای بزرگ آبی و پر از تخمهای ریز را/ روی پنجرهها له میکردم/ آنها پنجرهها را نمیبینند/ با یک ضربه دفترچه یا روزنامهای که میخواندم میکشتمشان/ از لهیدهشدهشان امعا و احشای سفید-زرد رنگی بیرون میزد/ حال تهوع پیدا میکردم/ میل به استفراغکردن/ باید کار لهکردنش را لرزان به پایان میرساندم». و بعد، در جایی دیگر از شعر، آدمهای درگیر جنگ به مگسهایی تشبیه میشوند که به همان راحتی له میشوند و از بین میروند. در «گفتگوی قطعشده»، مواجهه کافکا با جنگ جهانی اول هم تخیل شده: «از یک مغازه سمساری/ چند روزنامه قدیمی خریدم/ روزنامه فوزیشه و پژواک جنگ/ به تاریخ اول ماه اوت ۱۹۱۴ روز شروع جنگ جهانی اول/ پس تا حالا ده سال گذشته/ در خیابانهای شهر پراگ جمعیتِ هیجانزده/ فریاد میزدند/ چکها آلمانها یهودیها/ یهودیها تظاهرات میکردند/ تلاطم و آشفتگی بزرگی بود/ کاسبهای یهودی بلندتر از بقیه فریاد میزدند/ در طول جنگ/ من در حاشیه ماندم/ حیرتزده و خسته/ حالا بالاخره میتوانم در آرامش/ این روزنامههای کهنه رنگباخته را مطالعه کنم». در تابلوی چهاردهم نمایش، پدر کافکا که مریض است و در آستانه مرگ، در حالتی کابوسوار خبر از هجوم سگهایی میدهد که همهجا را زیرپا خواهند گذاشت و آدمها را در هرجا که باشند پیدا میکنند و میکشند و میسوزانند. صدای چکمهها و پارسکردن سگها که انگار هر لحظه نزدیک میشوند، تصویری از جهان آشوبزدهای است که در آن به هیچچیز نمیتوان امیدی داشت. روژهویچ نیز اگرچه متعلق به نسلی از نویسندگان و روشنفکران لهستانی است که در شرایطی دشوار به نوشتن میپرداختند، اما بااینحال میتوان ردی از روشنایی را در نمایشنامههایش دید و به این واسطه او در شرایطی که امیدی به چیزی نیست، از ناامیدی تن میزند.
شرق
1 Comment
محسن باقری
متن شسته رفته ای هست. جزو معدود نوشته هایی که توانستم تا آخرش را بخوانم و اذیت نشوم. متن،تصویری روشن و بدون آشوب به من داد. از آقای پیام متشکرم.