این مقاله را به اشتراک بگذارید
دستنویسهای سال ۱۹۴۲
ترجمه خشایار دیهیمی
یادداشتهای کامو مجموعهای چهارجلدی از یادداشتها و سفرنوشتههای آلبرکامو، نویسنده و روشنفکر فرانسوی است که با ترجمه خشایار دیهیمی دراختیار خوانندگان فارسی زبان قرار گرفته است. جلدهای اول تا سوم این مجموعه چهارجلدی، نوشتههای کامو را در فاصله سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۹ یعنی یک هفته قبل از مرگ او را دربرمی گیرد. جلد چهارم نیز دربرگیرنده یادداشتهای کامو در سفر به ایالات متحده و آمریکای جنوبی است. جلد سوم این مجموعه را شهلا خسروشاهی ترجمه کرده و ترجمه سه جلد اول و دوم و چهارم را نیز خشایار دیهیمی انجام داده است. این مجموعه به همت نشر ماهی به بازار عرضه شده.
ژانویه- فوریه
«هر چیزی که مرا از پا درنیاورد قویترم میکند.» آری، اما… و چه سخت و دردناک است در رویای شادی و خوشبختی بودن. سنگینی خردکننده همه اینها. بهتر است خاموش ماند و رو به سوی چیزهای دیگر کرد.
ژید میگوید: میان پایبندی به اخلاق و صمیمی و صادق بودن تناقضی هست و باز: «یگانه چیزهای زیبا آنهایی هستند که جنون القا میکند و خرد مینویسد.»
گسستن از همه چیز. اگر کویری در دسترس نیست، طاعون یا ایستگاه کوچک تالستوی که هست.
گوته: «خود را چندان خدا میپنداشتم که به سوی دختران انسان فرود آیم.»
جنایت بزرگی نیست که فرد هوشمند خودش را بدان توانا نبیند. به قول ژید، اذهان بزرگ خودشان را تسلیم این [وسوسه جنایت] نمیکنند، چون دست زدن بدان محدودشان میکند.
[کاردینال دو] رتس خیلی راحت قیامی در حال شکل گرفتن را آرام میسازد، چون وقت غذاست: «آنهایی که از همه داغترند نمیخواهند برنامه منظمشان را به هم بزنند.»
رتس: «دوک د اورلئان بهاستثنای شجاعت همه صفات اساسی مردان شریف را داشت.»
نجیبزادگانی که در شورش فروند شرکت داشتند به دسته تشییعکنندگان برخوردند؛ شمشیرهایشان را برکشیدند و فریادزنان به سوی تمثال مسیح مصلوب حمله بردند: «دشمن اینجاست.»
[اکنون، در ۱۹۴۲] دلایل بسیاری (اعم از خوب یا بد، سیاسی یا غیرسیاسی) برای خصومت رسمی با انگلستان وجود دارد اما از بدترین این انگیزهها سخنی به میان نمیآید: خشم و میلی رذیلانه به اینکه از پادرآمدن کسی را ببینی که توانسته است در برابر قدرتی که تو را خرد کرده مقاومت کند.
فرانسوی عادت و سنتهای انقلاب را حفظ کرده است. یگانه چیزی که فرانسوی ندارد جربزه است: فرانسوی کارمند صفت، بیفرهنگ و نازکنارنجی شده است. تبدیل کردن او به انقلابی قانونی کاری نبوغآمیز بوده است. فرانسوی با اجازه مقامات رسمی توطئه میچیند و دنیا را بیآنکه ماتحتش را از صندلی راحتی بلند کند دگرگون میکند.
ژید. ذهنی فارغ از تعصب و پیشداوری. «او را در دربار شاه مینوس در نظر میآورم که در هول و ولای سردرآوردن از این است که مینوتاوروس دیگر چه جور هیولایی است؛ آیا آن همه که میگویند وحشتناک است یا اینکه نکند هیولایی جذاب و خوشایند باشد.»
در نمایشنامههای باستانی، همواره آنکه تاوان پس میدهد، شخصی است که بر حق است- پرومتئوس، اویدیپوس، اورستس و غیره. اما این هیچ مهم نیست. به هر روی، همه آنها، راستکار یا خطاکار، بههادس میروند. پاداش یا مجازاتی در کار نیست. به همین دلیل است که ما، که قرنها تحریف مسیحی چشمانمان را تیره کرده است، این نمایشنامهها را ناموجه مییابیم و از آنها دلمان به درد میآید.
در تقابل قرار گرفتن این گفته ژید که «خطر بزرگ در این است که بگذاریم اندیشه ثابتی تمام ذهنمان را به خود مشغول دارد» با «اطاعت» نیچهای. باز هم ژید، درباره محرومان: «یا زندگی ابدی را از دستشان نگیرید، یا به آنها انقلاب بدهید.» برای مقالهام درباره طغیان. دختر پواتیهها، که پدر و مادرش در اتاقکی زندانیاش کرده بودند و در آنجا در میان کثافت زندگی میکرد، میگفت: «مرا از دخمه کوچولوی عزیزم بیرون نیاورید.»
جاذبهای که عدالت و روال پوچ و عبث آن برای برخی اذهان دارد- ژید، داستایفسکی، بالزاک، کافکا، مالرو، ملویل و غیره. توضیحی برای آن بیاب.
استندال. میتوان تصور کرد که ماجرای مالاتستا یا خانواده استه را ابتدا بارس و بعد استندال بازگویند. استندال به آن صورت وقایعنامه تاریخی خواهد داد. گزارشی از «نویسندهای بزرگ» راز کار استندال در همین بیتناسبی لحن و داستان است (مقایسه شود با برخی نویسندگان آمریکایی). دقیقا همان عدم تناسبی که میان استندال و بئاتریچه چنچی است. اگر لحن استندال عاطفی و دردانگیز بود، اثرش ناموفق از آب درمیآمد (علیرغم همه آنچه در تاریخ ادبیات آمده است، تورتایوس مضحک و نفرتانگیز است). عنوان فرعی سرخ و سیاه «وقایعنامه ۱۸۳۰» است. وقایعنامههای ایتالیایی و غیره.
مارس
شیلر وقتی که مرد «آنچه را میشد نجات داد، نجات داده بود».
کتاب دهم ایلیاد. رهبرانی که خواب ندارند، شکست برایشان تحملناپذیر است، دودلاند و رای عوض میکنند، سرگردانند و بیهدف به این سو و آنسو میروند، به یکدیگر عشق میورزند، گردهم میآیند تا به دنبال ماجرا بروند و حملهای به دشمن میکنند «فقط برای آنکه حملهای کرده باشند».
اسبهای پاتروکلوس در جنگ میگریند چون اربابشان مرده است و (کتاب هجدهم) سه فریاد بلند اخیلس به هنگام بازگشت به میدان نبرد، آنگاه که بر فراز خندق دفاعی ایستاده است و در زره جنگی پرتلالویش هیبتی پرشکوه دارد، خشمگین و ترواییها عقب مینشینند. کتاب بیست و چهارم اندوه اخیلس که در شب پس از پیروزی میگرید. پریاموس: «زیرا کاری کردهام که هیچ کس دیگر روی زمین نکرده است- دست مردی را که پسرانم را کشته است به لب بردهام.»
بالاترین ستایشی که میتوان از ایلیاد کرد این است که ما گرچه عاقبت جنگ را میدانیم، با آخایاییها، هنگامی که ترواییها آنها را تا واپسین سنگرهایشان پس راندهاند، احساس همدردی میکنیم. (همین نکته در مورد اودیسه صادق است؛ میدانیم که اودوسئوس خواستگاران را خواهد کشت). این داستان برای کسانی که آن را اول بار شنیدهاند چه هیجانی داشته است.
برای روانشناسی سخاوتمندانه: اگر تصویری مطلوب از شخص به خودش بدهیم، بیشتر کمکش میکنیم تا با یادآوری مدام عیب و ایرادهایش. هر کسی سعی میکند تا شبیه بهترین تصویر خودش شود. این مطلب را میتوان به تعلیم و تربیت، تاریخ، فلسفه و سیاست تعمیم داد. دو هزار سال تمام تصویری زبون و خوار از انسان به انسان دادهاند. نتیجه عیان است. به هرحال، چه کسی میتواند بگوید ما چه چیزی از آب درمیآمدیم، اگر در این ۲۰ قرن آرمان کلاسیک با تصویر تحسینانگیزش از بشر دوام مییافت؟
در نظر روانکاو، «من» (ego) دائما برای خودش نمایش میدهد، اما از روی نسخهای که غلط است.
«ف. الکساندر» و «هـ. اشتاوب. جانی» قرنها پیش، مبتلایان به هیستری را محکوم و روانه زندان میکردند. روزی خواهد رسید که جانیها را به بیمارستان خواهند فرستاد.
بودلر میگوید: «زیستن و مردن در برابر آیینه.» به کلمات «و مردن» به قدر کافی توجه نشده است. در مورد زیستن همه همین رای را دارند. اما آنچه دشوار است ارباب مرگ خویش شدن است.
پسیکوز دستگیری. مرتبا و پیگیرانه به مکانهای عمومی شیک و پیک میرفت- سالنهای کنسرت، رستورانهای بزرگ. ایجاد پیوند و یکپارچه شدن با جمعیت خود نوعی دفاع و حفاظت است. با گرمی تنه به تنه دیگران ساییدن. در رویای منتشر کردن کتابهای گیرا و پرابهتی بود کههالهای دور نامش به وجود آورد، طوری که کسی نتواند دست رویش بلند کند. فکر میکرد کافی است آجانها را وادارد کتابهایش را بخوانند. آنوقت میگویند: «چه مرد حساسی، هنرمند است. نمیتوان همچو آدمی را روانه زندان کرد.» اما بعضی وقتها هم به این فکر میافتاد که بیماری یا نقص عضو هم میتواند همینقدر از خطر حفظش کند و درست همانطور که جانیها معمولا به مکانهای خلوت و خالی میگریزند، او هم به فکر گریختن به بیمارستان، تیمارستان، یا آسایشگاه بود.
نیاز به تماس با دیگران و گرما داشت. آشنایانش را شمرد. «نمیتوانند این بلا را بر سر دوست آقای ایکس میهمان آقای ایگرگ بیاورند.» اما هرگز تعداد آشنایانش آنقدر نبود که دست آرامی را که تهدیدش میکرد پس براند. پس باز به فکر بیماریهای همهگیر میافتاد. مثلا فرض کن تیفوس، یا طاعون- این جور چیزها پیش میآیند. به نوعی موجه هم هست. خب، آنوقت همهچیز عوض میشود. به مکان خالی و خلوت دست مییابی. کسی دیگر وقت آن را نخواهد داشت که به فکر تو باشد. چون نکته در همین است: فکر اینکه کسی، بیآنکه تو بدانی، در فکر توست و تو نمیدانی در فکرش تا کجا پیش رفته است و چه تصمیمی گرفته است، یا اصلا به تصمیمی رسیده است یا نه. پس طاعون- اگر نگویم زمینلرزه.
بدینگونه، این قلب درندهخو به همسایههایش و دوستانش سرمیزد و تمنای گرمایشان را داشت. بدینگونه این روح شخمخورده و مچاله شده بهدنبال چشمه در کویر میگشت و آرامش را در بیماری، سانحه و فاجعه میدید. (گسترش داده شود.)
پدربزرگِ «آ. ب» در ۵۰ سالگی به این نتیجه رسید که کارش را در زندگی کرده است. در خانه کوچکش در تلمسان به رختخوابش رفت و دیگر، جز برای قضای حاجت، از جا برنخاست، تا ۸۴ سالگی که مرد. از بس خسیس بود هیچ وقت حتی ساعت هم نخرید. گذشت زمان، خصوصا وقت ناهار و شام را، با دو دیگ، که یکی پر از نخود بود، اندازه میگرفت. نخودها را با حرکتی منظم و دقیق در آن دیگ دیگر میریخت و بدینترتیب موقع نسبیاش را در روز با این دیگها میسنجید.
قبلا نشانههایی از این حالت روحیاش را بروز داده بود. بدینترتیب که هیچچیز جلبش نمیکرد، نه کارش، نه دوستی، نه موسیقی و نه کافه. هرگز پایش را از شهر زادگاهش بیرون نگذاشته بود، جز یک بار که ناچار بود به اوران برود و تازه آن بار هم در اولین ایستگاه بعد از تلمسان از این ماجراجویی به هول و هراس افتاده و با اولین قطار به خانه بازگشته بود. به کسانی که از ۳۴ سال زندگی او در بستر اظهار شگفتی میکردند، میگفت که مذهب خودش مقرر کرده است که نیمی از زندگی انسان صعود و نیمی دیگر نزول باشد و در این دوران نزول روزهای آدم متعلق به خودش نیست. با این حال، حرف خودش را هم با گفتن اینکه خدایی وجود ندارد، وگرنه نیازی به کشیش نمیبود، نقض میکرد. اما این فلسفهاش را مربوط به آزردگیاش از اعانات متعددی میدانستند که کلیسای شهرش دائما از او میخواست.
جالبتر از همه اینکه آرزوی عمیقی داشت که دائما هم برای همه تکرارش میکرد: که عمری بسیار طولانی داشته باشد.
آیا کار تفننی تراژیک هم وجود دارد؟
آدمی که به پوچی میرسد و سعی میکند مطابق همین دیدگاه زندگی کند، همیشه به این نتیجه میرسد که سختترین کار حفظ و ادامه دادن آگاهی است. شرایط بیرونی همیشه در جهت خلاف این است. او باید با روشنبینیاش در جهانی زندگی کند که پراکندگی و بیقاعدگی در آن قاعده است. بنابراین پی میبرد که مشکل واقعی، مشکل وحدت روانشناختی (یگانه مشکلی که واقعا کارکرد پوچی به وجود میآورد، مشکل وحدت متافیزیکی جهان و ذهن است) و آرامش درونی است. همچنین پی میبرد که چنین آرامشی بدون نظمی که مشکل میتوان با جهان وفقش داد به دستآمدنی نیست. مشکل در همین جاست. این نظم را باید با جهان وفق داد. این یعنی به دست آوردن قاعدهای برای زیستن زندگی دنیوی. مانع بزرگ، بخشی از زندگی است که زیسته است (شغلش، ازدواجش، عقاید قبلیاش و غیره) آنچه روی داده و گذشته است هیچ عنصری از این مشکل و مساله را نباید نادیده گرفت.
نویسندهای که از چیزی سخن میگوید و مورد استفادهاش قرار میدهد که هرگز تجربه نکرده است نفرتانگیز است. اما مراقب باش، یک نفر قاتل همیشه واجد شرایطترین فرد برای اظهارنظر درباره جنایت نیست. (اما آیا قاتل واجد شرایطترین فرد برای اظهارنظر در مورد جنایت خودش هم نیست؟ حتی این هم یقینی نیست.) باید فاصلهای میان خلق کردن و عمل کردن در نظر گرفت. هنرمند حقیقی همیشه در نیمه راه تخیل و عمل کردن است. کسی که «تواناییاش»را دارد. او میتواند همان باشد که وصف میکند و آنچه را مینویسند زندگی کند. صرف دست زدن به عمل محدودش میکند؛ او آن کسی میشود که دست به فلان عمل زده است.
دوجور سبک هست: سبک مادام دولافایت و سبک بالزاک. اولی در توصیف جزئیات کامل است و دیگری در میدان گستردهای جولان میدهد و حتی چهار فصل تمام تصوری از قدرت آن به دست نمیدهد. بالزاک خوب مینویسد نه علیرغم اشتباهات دستوریاش، بلکه به دلیل این اشتباهات.
راز جهان من: تصور خدا بیتصور جاودانگی انسان.
چارلز مورگان و یگانگی ذهن: رضایت خاطر ناشی از نیت واحد- استعداد قاطع برتری- «نبوغ همین قدرت مردن است»- مخالفت با زن و عشق تراژیک زن به زندگی- درونمایههای بسیار، حسرتهای بسیار.
دفاع از سرزمینهایی که مأمن زیبایی هستند از همه دشوارتر است- بس که دلمان میخواهد در امان بمانند. بدینسان ملتهای هنرمند میبایست قربانیان حاضر و آمادهای برای ملتهای سترون و هنرنشناس باشند- اگر در دل انسانها عشق به آزادی مقدم بر عشق به زیبایی نبود. این حکمتی غریزی است- آزادی سرچشمه زیبایی است.
کالوسپو به اودوسئوس امکان انتخابی میان جاودانگی و سرزمین پدری میدهد. اودوسئوس جاودانگی را رد میکند. شاید همه معنای اودیسه در همین نکته باشد. در کتاب یازدهم، اودوسئوس و مردگان در برابر خندق پر از خون- و آگاممنون به او میگوید: «هرگز با زنت زیادی مهربان نباش و همه آنچه را در ذهن داری بر او آشکار مکن.»
نیز توجه شود اودوسئوس از زئوس همچون خالق یاد میکند. زیرا هر بار که کبوتری بر صخره فرو میافتد، «پدر کبوتری دیگر باز میآفریند تا شمارشان کم نشود».
کتاب هفدهم- آرگوس سگ.
کتاب هجدهم- زنانی را که خودشان را واگذار کردهاند به دار میآویزند- سنگدلی باورنکردنی.
باز درباره استندال همچون وقایع نگار- رجوع شود به یادداشتهای روزانه، ص. ۲۹- ۲۸٫
«حد اعلای عشق میتواند کشتن مگسی برای معشوقه باشد.» «تنها زنانی که شخصیت قوی دارند میتوانند مرا خوشبخت کنند.»
و این نکتهبینی: «همچنان که در مورد آدمهایی که همه حواسشان معطوف یکی، دو نکته حیاتی است غالبا چنین است، او نیز بیحال و سر به هوا و ژولیده بود.»
جلد دوم: «سرشب به شدت حس کردم که دلدرد دارم.»
استندال، که درباره آینده ادبی خودش شبههای نداشت و برخطا نبود، درباره آینده ادبی شاتوبریان سخت برخطا بود: «شرط میبندم که در ۱۹۱۳ نوشتههای او فراموش شده خواهد بود.»
گورنبشتههاینریشهاینه: «او گلهای سرخ برنتا را دوست داشت.»
همیشه برای بزدلی فلسفهای هست.
نقد هنری، مبادا که در رده ادبیات درآید، به زبان نقاشی سخن میگوید و بدین ترتیب ادبی میشود. باید به بودلر بازگشت. انتقال به [واژههای] انسانی، اما به صورتی عینی.
مادام و در فضایی آکنده از بوی گوشت گندیده، سه گربه، دو سگ، درباره نوای درون آدمی داد سخن داده است. درهای آشپزخانه بسته است و هوایش وحشتناک داغ است.
همه آسمان و گرما بر خلیج سنگینی میکند. همه چیز روشن و پر از نور است اما خورشید ناپدید شده است.
به دشواریهای تنهایی و انزوا باید به طور کامل پرداخت.
مونتنی: زندگی که میلغزد و میگذرد، زندگیای خاموش و عبوس.
ذهن نوین در اوج آشفتگی است. مرزهای دانش چنان گسترده شده است که جهان و ذهن هر نقطه اتکایی را از دست دادهاند. آری، درد ما درد نیهیلیسم است. اما شگفتا از این خطابههای «بازگشت به عقب». بازگشت به قرون وسطا، به ذهنیت بدوی، به خاک، به زرادخانه راهحلهای کهنه و پوسیده. اگر حتی جرعهای از این نوشداروی تجویزی را بنوشیم، آنگاه باید چنان عمل کنیم که گویی هرآنچه را آموخته بودیم از یاد بردهایم، گویی اصلا چیزی نیاموخته بودیم و خلاصه چنان وانمود کنیم که گویی از ذهن خود آنچه را زدودنی نیست زدودهایم. باید با یک حرکت بر همه دستاوردهای چند قرن و نیز دستاوردهای ذهنی که سرانجام (در واپسین قدمش به پیش) برای خود بینظمی مطلقی آفریده است، خط بطلان کشیم. این محال است. برای آنکه شفا یابیم باید با این روشنبینی و روشنذهنی کنار آییم. باید این چشمباز کردن ناگهانی بر طردشدگی و گمگشتیمان را به حساب آوریم. ذهن آشفته است نه از آن رو که دانش همه چیز را دگرگون کرده است، بلکه از آن رو که ذهن نمیتواند این دگرگونی را بپذیرد. ذهن هنوز «به این اندیشه خو نگرفته است.» آنگاه که خو بگیرد، این آشفتگی از میان برخواهد خاست. دیگر چیزی نخواهد ماند جز دگرگونی و آگاهی روشنبینانهای که ذهن از این دگرگونی دارد. تمدنی دیگر باید از نو ساخته شود.
هر دلیلی باید لمس شدنی باشد.
مونتسکیو میگفت: «اروپا را جنگجویانش به نابودی خواهند کشید.»
که میتواند بگوید هفتهای بینقص را پشتسر گذاشتم؟ حافظهام چنین میگوید و میدانم که دروغ نیست. آری، تصویر هفته، همچنان که روزهای طولانیاش، بینقص است. شادیهای مطلقا جسمانی با تایید ذهن. کمال بینقص همین است، هماهنگ با وضع خود و احترام و سپاس انسان.
تپههای شنی ناب و دستنخورده ساحل! شکوه آب، چنان تیره در سحرگاه، چنان درخشان در نیمروز و ولرم و طلایی در شامگاه. سحرگاههای طولانی روی شنها و میان بدنهای عریان و کوبش آفتاب در نیمروز و همه چیز باید تکرار شود، باید هرآنچه گفته شده بازگفته شود. جوانی بود. جوانی هست و در ۳۰ سالگی، چیزی نمیخواهم مگر دوام این جوانی را. اما…
کتابهای کوپرنیک و گالیله تا ۱۸۲۲ همچنان در سیاهه کتب ضاله بودند. سه قرن کلهشقی، دست مریزاد!
مجازات اعدام. جانی کشته میشود، زیرا جنایت همه آن توانایی را که آدمی برای زیستن دارد به مصرف رسانده است. آنکه کشته است همه چیز را تجربه کرده است. پس میتواند بمیرد. قتل آدم را تهی میکند.
تفاوت ادبیات قرن نوزدهم و خصوصا قرن بیستم با ادبیات دوران کلاسیک در چیست؟ این ادبیات هم اخلاقی است چون فرانسوی است. اما اخلاقیات ادبیات کلاسیک (بهاستثنای کورنی) اخلاقیاتی انتقادی و بنابراین سلبی است. از سوی دیگر، اخلاقیات [ادبیات] قرن بیستم اثباتی است: به شیوههای زیستن میپردازد. مثلا قهرمان رمانتیک را درنظر بگیرید- استندال (او از این جهت کاملا به عصر خودش تعلق دارد)، بارس، مونترلان، مالرو، ژید و…
مونتسکیو: «بعضی کارها چنان احمقانهاند که دست زدن به کاری احمقانهتر یقینا بهتر است.»
«ظهور مجدد ابدی» را آسانتر میتوان درک کرد اگر که آن را به صورت تکرار لحظات بزرگ در نظر آوریم- چنان که گویی سیر همه چیز در جهت بازآفریدن یا بازتاب دادن لحظات اوج نوع بشر باشد. ایتالیاییهای بدوی یا مراسم «مصیبت حضرت مسیح»، به قول یوحنای حواری، باززیستن، شبیه درآوردن و بازگفتن همیشگی «تمام شد» جلجتاست. هر شکستی چیزکی از آتن مفتوح روی بربرهای رومی در خود دارد و هر پیروزی سالامیس را به یاد میآورد و غیره و غیره.
برولار: «نوشتههایم همیشه در من همان حس شرم و حیایی را برانگیختهاند که عشقهایم.»
ایضا: «سالن پذیرایی با هشت یا ده نفر، که زنان جمعش همگی فاسقانی داشتهاند و صحبت شوخ و مطایبهآمیزی در جریان است و مشروب ملایمی هم پس از نیمهشب تعارف میشود- این تنها جایی در جهان است که احساس آسایش کاملی به من میدهد.»
پسیکوز دستگیری: درست در لحظه فرستادن مقرری ماهانه پسرش صد فرانکی هم اضافه میکند. به سمت محبت و دست و دلبازی رانده میشود. اضطراب نوعدوستش میکند.
چنین است که دو مردی که تمام روز در شهر تعقیبشان میکردهاند، به محض آنکه فرصتی برای حرف زدن پیدا میکنند احساساتی میشوند. یکیشان گریه میکند و از زنش حرف میزند که دو سال است ندیده است. شبهایی را به تصور آور که مرد تحت تعقیب در شهر یکه تنها پرسه میزند.
به «ژ.ت» درباره بیگانه
بیگانه کتابی کاملا سنجیده است و لحن آن… عامدانه چنین است. آری، لحن آن چهار یا پنج بار اوج میگیرد. اما این کار برای اجتناب از یکنواختی و شکل و ریخت دادن به داستان است. بیگانه من در برابر کشیش زندان خودش را توجیه نمیکند. به خشم میآید و این چیزی کاملا متفاوت است. میگویی این منم که باید توضیح دهم؟ آری و من کم در این باره نیندیشیدهام. رأیم بر این قرار گرفت. زیرا میخواستم قهرمان داستانم از طریق اتفاقات روزمره و طبیعی بدینجا برسد که رودرروی فقط یک مساله بزرگ قرار گیرد. آن لحظه بزرگ میبایست مشخص و برجسته شود اما توجه کن که گسستی در شخصیت قهرمان داستان نیست. در آن فصل هم، مثل بقیه کتاب، او خودش را فقط مقید و محدود به پاسخ دادن به سوالها میکند. پیش از آن، سوالها سوالهایی بودند که جهان هر روزه مطرح میکند؛ در این لحظه سوالها آنهایی هستند که کشیش زندان میپرسد. بدینگونه من قهرمانم را به گونهای سلبی تعریف میکنم.
البته همه اینها مربوط به ابزار هنری کارند و ربطی به هدف و نتیجه ندارند. معنای کتاب دقیقا در همسویی و توازی دو بخش است. نتیجه: جامعه به کسانی نیاز دارد که در مراسم تدفین مادرشان گریه کنند؛ یا اینکه هیچ کس به دلیل جنایتی که فکرش را میکند محکوم نمیشود. جز این من ۱۰ نتیجهگیری دیگر را هم ممکن میدانم.
سخنان بزرگ ناپلئون: «شادی در رشد و گسترش کامل نیروهای من است.» در برابر جزیره الب: «رذلی زنده بهتر از امپراتوری مرده است.»
«آدم واقعا بزرگ همیشه خودش را فراتر از وقایعی که آفریده است قرار میدهد.»
«آدمی باید بخواهد که زندگی کند و بداند که چگونه بمیرد.»
نقدهای بیگانه. بیماری همهگیر «اصول اخلاقی». احمقهایی که گمان میکنند نفی یعنی چشمپوشی و حال آنکه در واقع انتخاب است. (نویسنده طاعون جنبه قهرمانی نفی را نشان میدهد.) زندگی دیگری برای انسان محروم از خدا مقدور نیست و همه انسانها [از خدا محروم] هستند. چه گمانی که خیال میکنند مردانگی و بزرگی در زور زدن روحی است! اما این مبارزه از طریق شعر و ابهامهای آن، این طغیان ظاهری ذهن، کمارجترین مبارزههاست. ثمری ندارد و حاکمان مستبد این را به خوبی میدانند.
بیدنباله: «به چه میاندیشم که بزرگتر از خود من است و درک و احساسش میکنم بیآنکه بتوانم به بیانش درآورم؟ نوعی پیشروی گام به گام و دشوار به سوی تقدس نفی- قهرمانی بیخداوند- خلاصه، انسان خلص. همه فضایل انسانی به علاوه تنهایی- تنهایی از خدا.
چیست که به مسیحیت برتری مثالیاش (یگانه برتریاش) را میدهد؟ مسیح و حواریونش- تلاش برای یافتن نوعی شیوه زندگی. این اثر من شکلهای متنوعی به همان تعداد مراحلی خواهد داشت که در راه رسیدن به کمالی بیاجر وجود دارد. بیگانه نقطه صفر است. همچنین اسطوره سیسوفوس. طاعون قدمی به پیش است، نه از صفر به بینهایت، بلکه به سوی پیچیدگی عمیقتری که باید بعدا مشخصاش کرد. نقطه پایان قدیس خواهد بود اما او هم ارزش عددیاش را خواهد داشت- که همچون [ارزش] انسان قابل محاسبه است.»
درباره نقد: سه سال زحمت برای نوشتن کتابی، پنج سطر برای مسخره کردنش و نقلقولها همه غلط.
نامه به «آ.ر.»، منتقد ادبی (نامهای نه به قصد فرستادن).
… یک جمله در نقد شما مرا تکان داد: «من… را به حساب نمیآورم.» چهطور ممکن است منتقدی روشنفکر، آگاه از طرح دقیقی که هر اثر هنری دارد، یگانه لحظه در طراحی شخصیت را، لحظهای را که او از خود سخن میگوید و رازش را بر خواننده فاش میکند، به حساب نیاورد؟ و چهطور درک نکردید که آن پایان نقطه تلاقی [درونمایههای گوناگون] نیز هست، نقطه ممتازی که پارههای وجود موجودی متلاشی که توصیفش کرده بودم سرانجام به هم میپیوندند؟…
شما میگویید من سودای واقعگرایانه نوشتن را در سرداشتهام. واقعگرایی واژهای عاری از معناست (مادام بوواری و تسخیرشدگان، هر دو، رمانهایی واقعگرایانه هستند و در عین حال هیچ وجه اشتراکی ندارند). من هیچ در بند آن نبودم، اگر به سودایی که من در سر داشتم بخواهم نامی و عنوانی بدهم، آن نام و عنوان نماد است. تازه خود شما خوب از این مطلب باخبر بودید اما شما معنایی به این نماد نسبت میدهید که اصلا در آن نیست و خلاصه، شما بیخود و بیجهت فلسفه مضحک و احمقانه را به ناف من میبندید. در واقع، هیچ چیز در کتاب من نیست که به شما اجازه دهد که تاکید کنید من به انسان طبیعی باور دارم و انسان را همچون گیاه میبینم و طبیعت آدمی را با اخلاق بیگانه میدانم و غیره و غیره. شخصیت اصلی کتاب هیچگاه ابتکار عمل را در دست نمیگیرد. شما به این نکته توجه نکردهاید که او همیشه خودش را مقید و محدود به پاسخ دادن به سوالات میکند، سوالهایی که زندگی یا انسانها مطرح میکنند. بنابراین، او بر هیچ چیز تاکید نمیکند و مدعی چیزی نیست و من فقط عکسی نگاتیو از او ارائه کردهام. شما مبنایی برای داوری گرایش و نگرش اساسی او به زندگی نداشتهاید، مگر، اتفاقا، همان فصل آخر کتاب، که شما آن را «به حساب نمیآورید».
دلایل اینکه چرا اصرار داشتهام «حداقل ممکن» را بیان کنم مفصلتر از آن است که در اینجا بخواهم برای شما بازگو کنم اما دستکم از این متاسفم که مطالعه سرسری کتاب باعث شده است فلسفهای بازاری را به من نسبت دهید که به هیچرو حاضر نیستم آن را بپذیرم. اینکه میگویم کتاب را سرسری مطالعه کردهاید بیشتر بر خود شما روشن خواهد شد اگر بگویم که یگانه نقلقولی که در مقالهتان آوردهاید غلط است (بدهید اصلاحش کنند) و طبعا این نقلقول غلط مبنای نتیجهگیریهای غلط شده است. شاید فلسفه دیگری باشد که شما وقتی به تفسیر کلمه «غیرانسانی» پرداختهاید در ذهن خود داشتهاید اما چه فایدهای دارد که این نکته را اثبات کنم؟
شاید در این گمان بمانید که دارم جنجال زیادی سر کتابی کوتاه از نویسندهای ناشناس به پا میکنم. اما به گمان من این مساله فراتر از مسالهای شخصی است. زیرا شما از دیدگاهی اخلاقی به قضاوت نشستهاید که روشنبینی و قریحهای را که بدان شهرهاید از شما گرفته است. موضعی که شما گرفتهاید ناموجه و دفاعناپذیر است و شما خودتان این را بهتر از هر کسی میدانید. مرز مشخصی میان انتقادهای شما و انتقادهایی که به زودی (مانند آنچه در گذشته نزدیک در فرانسه وجود داشت) از طرف ادبیات تحت سلطه دولت ابراز خواهد شد وجود ندارد- آنها هم به داوری ویژگیهای اخلاقی این یا آن اثر خواهند نشست. اجازه بدهید بیهیچ خشمی بگویم که این نفرتانگیز است. نه شما، نه هیچکس دیگر، حق ندارد که دست به این داوری بزند که اثری به سود یا به زیان ملتی در این زمان یا هر زمان دیگر خواهد بود. به هر روی، من یکی تسلیم چنین داوریهایی نخواهم شد و علت نوشتن این نامه هم همین است. باور کنید که نقدهایی تندتر از این را هم میتوانم با متانت تحمل کنم، اگر که لحنی پندآموز و نصیحتگرانه نداشته باشند.
به هر صورت، امیدوارم این نامه موجب سوءتفاهمهای تازهای نشود. خطاب من به شما در این نامه از موضع نویسندهای ناخشنود نیست. خواهش میکنم هیچ بخشی از این نامه را منتشر نکنید. شما دیدهاید که من نامم زیاد در نشریات نمیآید. هرچند این کار دور از دسترس من نیست. دلیلش این است که حرفی برای گفتن در آنها ندارم و در نتیجه نمیخواهم خودم را فدای شهرت کنم. اگر من اکنون کتابهایی را منتشر میکنم که سالها و سالها رویشان زحمت کشیدهام، فقط به این دلیل است که کامل شده و به پایان رسیدهاند و اکنون میخواهم سراغ نوشتن کتابی دیگر بروم. من هیچ چشمداشتی، مادی یا غیرمادی، از آنها ندارم. امید من فقط این است که با توجه و صبری به آنها پرداخته شود که هر چیز دیگری که با ایمان و نیت خیر انجام گرفته باشد شایسته آن است. ظاهرا حتی این امید هم توقعی گزاف است. به هر صورت، جناب… سخنم را باور کنید. با ارادت و احترام…
سه شخصیت [واقعی] را در کتاب بیگانه وارد کردهام: دو مرد (که یکیشان خودم هستم) و یک زن.
بریس پارن. مقاله درباره لوگوس افلاطونی. پژوهشی است درباره لوگوس همچون گفتار که با نسبت دادن فلسفهای بیانی به افلاطون به پایان میرسد. کوشش افلاطون را در تعقیب رئالیسمی معقول پی میگیرد. عنصر «تراژیک» مساله چیست؟ اگر گفتار ما هیچ معنایی نداشته باشد، هیچ چیز معنایی ندارد. اگر حق با سوفسطاییان باشد، جهان جنونآمیز است. راهحل افلاطون روانشناختی نیست، کیهانشناختی است. چه چیزی در موضع پارن اصیل و بکر است؟ او مساله گفتار را به عنوان مسالهای متافیزیکی مورد بحث قرار میدهد و نه مسالهای روانشناختی، اجتماعی و… غیره. یادداشتها را نگاه کن.
کارگران فرانسوی- تنها کسانی که با آنها راحت هستم، تنها کسانی که میخواهم بشناسم و در میانشان زندگی کنم. آنها مثل من هستند.
اواخر اوت ۱۹۴۲
ادبیات. در مورد این کلمه محتاط باش. خیلی سریع و زود آن را به زبان نیار. اگر ادبیات را از نویسندگان بزرگ بگیریم، در واقع شخصیترین چیز را از آنها گرفتهایم. ادبیات= نوستالژی. ابرمرد نیچه، مغاک داستایفسکی، عمل ناموجه و بیدلیل ژید و غیره.
این صدای غلغل چشمهها در سرتاسر روزهای من. چشمهها در اطراف من جریان مییابند، از میان مزارع آفتابی و به من نزدیکتر میشوند و چیزی نخواهد گذشت که این صدا را در درونم خواهم داشت، این جریان آب در قلبم، این صدای چشمه که با هر اندیشه من در هم میآمیزد. این فراموشی است.
طاعون. نمیتوان از دستش گریخت. این بار عناصر زیادی از «بخت» در تالیف آن. بایستی سفت و سخت به این اندیشه بچسبم. بیگانه عریانی انسان را در رویارویی با پوچی توصیف میکند. طاعون، توصیف همارزی مطلق دیدگاههای مختلف فردی در رویارویی با همان پوچی است. این پیشرفتی است که در آثار دیگر روشنتر خواهد شد. اما علاوه بر این، طاعون نشان میدهد که پوچی هیچ چیز نمیآموزد. این پیشرفتی قاطع است.
پانلیه. پیش از برآمدن آفتاب، برفراز تپههای بلند، درختان صنوبر را نمیتوان از زمین با فراز و نشیب ملایمی که بر آن روییدهاند تمیز داد. آنگاه آفتاب از فاصلهای دور، از پشت، تاج درختان را زرین میکند. برای همین در زمینه اندکی محو آسمان، آنها به نظر همچون سپاهی از وحشیان پرداری به نظر میآیند که از تپه بالا میروند. به تدریج که آفتاب بالاتر میآید و آسمان روشنتر میشود، درختان صنوبر بزرگتر میشوند و به نظر میآید که سپاه بربرها پیشتر میآید و در آشفتگی پرها فشردهتر میشود تا دست به تهاجم بزند. آنگاه، وقتی که آفتاب دیگر کاملا بالا آمده است، به ناگهان درختان صنوبر را، که از شیب تپه فرو میریزند، روشن میکند. انگار دارند با حرارت مسابقه میدهند تا به دره برسند، شروع نبردی کوتاه و تراژیک را که در آن بربرهای نور روز سپاه شکننده اندیشههای شبانه را بیرون میرانند.
آنچه در جویس هیجانانگیز است خود اثر نیست، بلکه این واقعیت است که چنین کاری را به عهده گرفته است. لازم است میان جنبه عاطفی این اقدام (که ربطی به هنر ندارد) و عاطفه و احساس واقعا هنرمندانه تمیز قائل شد.
قانع کردن خود که اثر هنری چیزی بشری است و خالق اثر هنری نبایستی انتظار داشته باشد چیزی از بالا به او «القا» شود. صومعه پارم، فایدرا، آدولف، همه میتوانستند کاملا متفاوت باشند و در عین حال چیزی از زیباییشان کم نشود. همه چیز بستگی به نویسندهشان داشته است، ارباب مطلق.
مقالهای درباره فرانسه که سالها بعد نوشته شود نمیتواند اشارهای به دوره حاضر نداشته باشد. این اندیشه در قطار محلی کوچکی به ذهنم آمد، وقتی که هیکل و چهره فرانسویانی را میدیدم که در ایستگاههای کوچک جمع شده بودند و به سرعت از برابرم میگذشتند- چیزی که هرگز فراموش نخواهم کرد: زوجهای پیر روستایی – زن با چهرهای آفتابسوخته و مرد با چهرهای نرم با دو چشم درخشان و سبیلی سفید- اندامشان را دو زمستان پر از مشقت و مصیبت کج و کوله کرده بود. لباسشان براق و پر از وصله پینه بود. ظرافت و شیکی از این مردم فقرزده دور شده است. در قطارها چمدانهای آنها فرسوده است، دور چمدانها را با طناب بستهاند و پارگیشان را با مقوا پوشاندهاند. همه فرانسویها شبیه مهاجران شدهاند.
ایضا. در شهرهای صنعتی. کارگر پیری که در برابر پنجره نشسته است و عینک به چشم دارد و با استفاده از نور روز که محو میشود میخواهد بخواند. کتابش مثل کتاب بچه مدرسهایهای خوب لای دستانش روی میز است.
در ایستگاه، تودهای از جماعت شتابان با روی گشاده خوراکی مزخرف را جذب میکنند، بعد رو به سوی شهر تیره میروند، شانه به شانه هم میسایند بیآنکه تماسی میانشان برقرار شود و به هتلها یا اتاقهایشان بازمیگردند. زندگی ساکت و حزنانگیزی که تمامی فرانسه صبورانه میگذراند به امید اینکه اتفاقی بیفتد.
حوالی دهم، یازدهم و دوازدهم ماه همه سیگار دود میکنند. اما هجدهم ماه دیگر یک آتش سیگار را هم نمیتوانی در خیابان ببینی. همه در قطار از خشکسالی و قحطی صحبت میکنند. اینجا [خشکسالی و قحطی] به اندازه الجزایر چشمگیر نیست. اما به همان اندازه تراژیک هست. کارگر پیری از فقرش میگوید: «دو اتاق در یک ساعتی سنتاتین دارد. دو ساعت رفت و آمد، هشت ساعت کار؛ چیزی هم برای خوردن در خانه نیست؛ فقیرتر از آن است که بتواند از بازار سیاه خرید کند. زن جوانی ساعتها رختشویی میکند چون دوتا بچه دارد و شوهرش هم با زخم معده از جنگ برگشته است. «باید گوشت سفید بخورد، آن هم گوشت سفیدی که حسابی پخته باشد. از کجا گیر بیارم؟ به او گواهی رژیم غذایی دادهاند. برای همین روزی یک لیتر شیر به او میدهند، اما در عوض جیره چربیاش را قطع کردهاند. مگر میشود آدم فقط با شیر زنده بماند؟» بعضی وقتها رختهای مشتریهایش را میدزدند او باید تاوانش را بدهد.
در همین حین باران منظره کثیف درهای صنعتی را خیس و تلیس میکند- بوی زننده این فقر- پریشانی وحشتناک این زندگیها و بقیه فقط حرف میزنند.
سنتاتین در مه صبحگاهی؛ سوت کارخانه همه را به کار فرامیخواند؛ انبوهی از برجها، ساختمانها و دودکشهای بلندی که تهمانده نیمسوختهشان را رو به سوی آسمان تیره تف میکنند- همهاش مثل یک کیک مصنوعی هیولایی به نظر میآید.
همه فضایل بزرگ یک جنبه پوچ هم دارند.
در حسرت زندگی دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه میکنی زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگی خودمان، که از درون نگاهش میکنیم، همهاش تکهتکه و پارهپاره به نظر میآید. هنوز هم در پی سراب وحدت میدویم.
علم میگوید که چه رخ میدهد و نه آنکه چه هست. مثلا: چرا گلها از گونههای مختلف هستند و نه از یک گونه واحد؟
رمان. «هر صبح زیر بوتههای بزرگ فندق در سرمای باد پاییزی منتظر دختر میماند. وزوز زنبوران بیهیچ گرما، باد پیچیده در برگهای درختان، بانگ خروسی که به اصرار در پشت تپه میخواند، پارس توخالی سگها و غارغار گهگاهی کلاغها. میان آسمان سیاه سپتامبر و زمین مرطوب، احساس میکرد که در عین اینکه منتظر مارت است، منتظر زمستان هم هست.»
پانلیه. نخستین باران سپتامبر با بادی ملایم آمیخته با برگهای زرد زیر شرشر باران. لحظهای درهوا شناور میشوند و بعد ناگهان وزن آب رویشان آنها را تخت بر زمین میافکند. وقتی طبیعت، مثل اینجا، مبتذل است، آدم بیشتر تغییر فصول را حس میکند.
کودکی گذشته در فقر. بارانی چند شماره بزرگتر – خواب بعدازظهر. بطری آبجوی وینگا- یکشنبهها خانه عمه. کتابها- کتابخانه عمومی. بازگشتن به خانه در شب کریسمس و جسدی جلوی رستوران. بازی در زیر شیروانی (ژان، ژوزف و ماکس). ژان همه دگمهها را جمع میکند؛ «این طوری میشود پولدار شد.» ویولن برادر و درس آوازخوانی گالوفا.
رمان. عنوانش را «طاعون» نگذار. بلکه چیزی دیگر، مثل «زندانیها».
آواکوم با زنش، پای پیاده در سرمای سوزناک سیبری. زنش میگوید: «آیا باید مدت بسیار طولانیتری این رنج و عذاب را تحمل کنیم؟» آواکوم: «تا زمان مرگ، دختر مرقس» و زن آه میکشد: «بسیار خب، پسر پطرس، پس بیا راهمان را برویم.»
قرنتیان اول، ۲۷:۷: «اگر با زن بسته شدی جدایی مجوی و اگر از زن جدا هستی دیگر زن مخواه.»
لوقا، ۲۶:۶: «وای بر شما وقتی که جمیع مردم شما را تحسین کنند!»
یهودا در مقام حواری معجزه میکرد (قدیس یوحنای زریندهن).
چوانگ تسو (سومین نفر از تائوییستهای بزرگ- نیمه دوم قرن چهارم پیش از میلاد) همان نظر لوکرتیوس را داشت: «پرنده بزرگ در باد تا به ارتفاع ۰۰۰/۹۰ استادیایی میپرد. از آن بالا چه میبیند؟ – گلههایی از اسبهای وحشی که چارنعل میتازند.»
تا پیش از دوره مسیحیت، بودا را هرگز در حال نیروانا تصویر نمیکردند؛ به عبارت دیگر، یعنی غیرشخصی شده.
طبق نظر پروست، مساله تقلید طبیعت از هنر نیست. هنرمند بزرگ به ما میآموزد که در طبیعت آن چیزی را ببینیم که اثرش، به نحوی فردی، توانسته است جدایش سازد. همه زنها شبیه نقاشیهای رنوار میشوند.
«در پای تخت، لرزان از همه امواج عذاب مرگ، بیهقهق گریه اما گهگاه غرقه در اشک، مادر من سیمای بیجان و غمانگیز شاخ و برگهایی را داشت که زیر شلاق باران و دستخوش باد هستند.» (طرف گرمانت):
«کم پیش میآید افرادی که در زندگی ما نقش مهمی داشتهاند به ناگاه و برای همیشه از آن غایب شوند. » (طرف گرمانت)
در جستوجوی زمان از دست رفته کتابی قهرمانی و مردانه است،
۱) به دلیل حفظ میل به خلاقیت؛
۲) به دلیل تلاش زیادی که از مردی بیمار میطلبید.
«وقتی حملات بیماری مجبورم میکرد چندین شبانه روز متوالی نخوابم و تازه دراز هم نکشم و نخورم و ننوشم، درست در لحظه غلبه خستگی و درد که چنان میشدم که انگار هرگز سلامتم را بازنخواهم یافت، به مسافری میاندیشیدم که بر ساحل افتاده، مسموم از علفهای سمی کشنده، لرزان از تب و لباسهای خیس از آب دریا، که پس از دو روز گذراندن با این حال احساس میکند که هرگز بهتر نخواهد شد و راهی را تصادفا در پیش میگیرد بلکه به یک آدم بربخورد، آدمی شاید از آدمخواران. مثال این مسافر به من قوت میبخشید، امید میداد و از خودم خجالت میکشیدم که این چنین نومید شده بودم. (سدوم و عموره).
او با زنکی که سر راهش سبز شده و به نظرش زیبا و جذاب میآید نمیرود، چون فقط یک اسکناس هزار فرانکی دارد و جرئتش را ندارد که از او بخواهد بقیه پولش را پس بدهد.
احساسی که درست برعکس پروست است: در اشاره به هر شهری، به هر آپارتمان تازهای، به هر شخصی، به هر گل سرخی و به هر شعلهای، خودت را وادار کن که از تازگیشان به حیرت درآیی، در عین اینکه فکر میکنی که عادت چه بر سرشان خواهد آورد؛ در آینده در پی «آشناییای» باش که به تو خواهد داد؛ برو به دنبال زمانی که هنوز فرا نرسیده است.
مثال: یکه و تنها در شب وارد شدن به شهرهای غریبه – این احساس خفگی، احساس گم شدن در ارگانیسمی هزار بار پیچیدهتر از خودت. کافی است روز بعد خیابان اصلی شهر را بیابی و آن وقت همه چیز با همان خیابان سرجای خودش قرار میگیرد و آرام میگیریم. خاطرات شب ورود به شهرهای غریبه را جمع کن و با قدرت آن اتاقهای هتل ناشناخته زندگی کن.
در اتوبوس شهری: «وقتی به دنیا آمد طبیعی بود. اما یک هفته بعد پلکهایش به هم چسبیدند و بعد خب، چشمهایش گندیدند.»
درست مثل وقتی که مجذوب برخی شهرها میشویم (تقریبا همیشه شهرهایی که در آنها زندگی کردهایم)، یا برخی زندگیها، یا برخی صور خیال جنسی- و بعد سرمیخوریم. زیرا حتی آن کسی که در میان ما کمترین روحانیت را دارد همیشه با سکس زندگی نمیکند، یا دستکم در زندگی روزمره چیزهای بسیاری هست که ربطی به سکس ندارد. پس بعد از جسمیت بخشیدن پر از زحمت و در فواصل نادر به یکی از این صور خیال یا نزدیکتر شدن به یکی از این خاطرات، زندگی پر میشود از فاصلههای خالی زمانی مثل پوست مرده و آن وقت است که باید در آرزو و حسرت شهرهای دیگر باشیم.
نقدهای بیگانه: میگویند، سردی و بیتفاوتی. کلام بد. خیرخواهی بهتر میبود.
رمان. مرد در کنار جسم رو به مرگ زنی که دوستش دارد: «نمیتوانم، نمیتوانم بگذارم که بمیری. چون میدانم که فراموشت خواهم کرد و بعد همه چیز را از دست خواهم داد، برای همین میخواهم تو را در این طرف جهان نگه دارم، تنها جایی که میتوانم در آغوشت بگیرم و غیره و غیره.»
زن: «مردن در حالی که میدانی فراموشت خواهند کرد وحشتناک است.» همیشه همزمان دو جنبه را ببین و بیان کن.
باید به وضوح بدانم چه نیاتی را در طاعون دنبال میکنم.
بر علفهای هنوز سبز برگهایی که از هماکنون زرد شدهاند. ضربههای پتکوار باد و آفتابی پرطنین بر سندان سبز مزارع، تیغهای از نور میسازد که از آن وزوز زنبورها به گوشم میرسد. زیبایی سرخ. با شکوه، عالی، سمی و تکافتاده همچون قارچی سرخ.
میتوان در اسپینوزا عشق به آنچه هست و نه به آنچه میتواند یا باید باشد دید – نفرت از ارزشهای سفید و سیاه؛ یا سلسله مراتب اخلاقی- نوعی معادل بودن فضیلت و رذیلت در پرتو الاهی. «انسانها نظم را بر آشوب مرجح میدارند، تو گویی نظم به چیزی واقعی در طبیعت ربط دارد.» (ضمیمه کتاب اول).
آن چیزی که برایش غیرقابل تصور بود این نبود که خدا نقص را همزمان با کمال آفرید، بلکه این بود که خدا نقص را نیافریده است. زیرا، خدا با داشتن قدرت آفرینش همه چیز، از کامل گرفته تا ناکامل، نمیتوانست چنین نکند. این امر فقط از دریچه چشم ماست که تاسفبار است، که البته این نظر درستی نیست.
خدای اسپینوزا، جهان او، بیحرکتاند و دلایلشان با هم هماهنگی دارند. هر چیزی یک بار آمده و برای همه و همیشه چنین خواهد بود. این دیگر بستگی به خود ما دارد، که اگر دلمان خواست، دلایل و پیامدهای [چنین وضعی را] مشخص کنیم. (زیرا که صورت [جهان] صورتی هندسی است). اما آن جهان نه به سمت چیزی میرود و نه از چیزی آغاز شده است، چون جهان موجود جهانی کامل است و همیشه هم کامل بوده است. این تراژیک نیست، چون جهان اصلا تاریخی ندارد. جهان به تمام و کمال غیرانسانی است. این جهان، جهان شجاعت است.
[جهان، جهانی بیهنر هم هست- چون خالی از بخت است (در ضمیمه کتاب اول وجود زشتی و زیبایی انکار میشود).]
نیچه میگوید شکل و صورت ریاضی در فلسفه اسپینوزا فقط در مقام بیانی زیباییشناختی قابل توجیه است:
بنگر به اخلاق، کتاب اول. قضیه XI چهار برهان در اثبات وجود خداوند عرضه میکند. قضیه XIV و حاشیه مفصل قضیه XV که به نظر میرسد خلقت و آفرینش را نفی میکند.
آیا اینها میتواند آنانی را که از وحدت وجودی بودن اسپینوزا صحبت میکنند توجیه کند؟ بله، اما این قضایا حاوی یک اصل موضوعه هستند (کلمهای که اسپینوزا در سرتاسر اخلاق از آن پرهیز میکند): خلأ وجود ندارد (چیزی که قطعا در آثار قبلی اثبات شده است).
میتوان قضایای XVII و XXIV را در مقابل هم نهاد: اولی ضرورت را اثبات میکند و دومی میتواند در خدمت ارائه مجدد احتمال و امکان قرار گیرد. قضیه XXV رابطه میان فاصله و حالات را تثبیت میکند و سرانجام در قضیه XXXI اراده محدود میشود و خدا نیز به واسطه سرشتش. قضیه XXXIII باز هم دایره این جهان محدود را تنگتر میکند. شاید به نظر بیاید که در نظر اسپینوزا سرشت خدا حتی از خود خدا بزرگتر است؛ اما در قضیه XXXIII (برخلاف طرفداران خدای فرمانفرما) اعلام میکند که عبث و باطل است که خداوند را تابع سرنوشت کنیم.
این جهان یک بار و برای همیشه استقرار یافته و تثبیت شده است؛ جهان «چنین است که هست»- ضرورت نهایت ندارد- اصالت و تازگی و بخت نقشی در این جهان ندارند. همه چیز یکنواخت است.
غریب. مورخان هوشمندی که تاریخ یک کشور را بازمیگویند همه تلاششان را به خرج میدهند تا از یک سیاست معین ستایش کنند (سیاستی مثلا واقعبینانه). سیاستی که به دورانهای پرافتخار نسبت میدهند. با این همه، خود آنها خاطرنشان میکنند که چنین وضعی هرگز نمیتواند بپاید چون خیلی زود دولتمردی دیگر یا رژیمی تازه بر سر کار میآید و همه چیز را ضایع میکند. اما با همه اینها، باز به دفاع از آن سیاستی میپردازند که تاب مقاومت در برابر تغییر شخصیتها را ندارد، حال آنکه سیاست چیزی جز همین تغییر شخصیتها نیست. چنین است چون این مورخان فقط به دوره خودشان فکر میکنند و برای آن مینویسند. راه بدیل برای مورخان شکاکیت یا نظریهای سیاسی که بستگی به تغییر شخصیتها ندارد(؟)
نسبت این تلاش بسیار به نابغه همانند نسبت پریدن ملخ است به پرواز پرستو.
گاهی، پس از همه آن روزهایی که فقط اراده فرمان میراند و مرا به پیش میبرد، زمانی که ساعت به ساعت این اثر تکمیل میشد و راه به پریشانی حواس یا ضعف نمیداد و دلم میخواست احساسات و جهان را نادیده بگیرم، آه! چه رهایی و انصراف خاطری مرا تسخیر میکرد و با چه دلآسودگیای خودم را به میان این پریشانی پرتاب میکردم، پریشانیای که در طول همه این روزها همراهیام کرده بود. چه تمنایی، چه وسوسهای داشتم برای اینکه دیگر چیزی نباشم که باید آگاهانه ساخته شود و دستکشیدن از کار و آن چهرهای که با آنهمه زحمت میبایست نقش میزدم. پر از عشق میشدم، پر از حسرت، پر از تمنا و خلاصه یک انسان…
«… آسمان تهی تابستان، دریایی که آنهمه دوستش داشتم و لبهایی که ارزانیام میشدند.»
زندگی جنسی به انسان عطا شد شاید برای آنکه او را از راه حقیقیاش منحرف کند. تریاک است. همه چیز را خواب میکند. بیرون از آن، همه چیز زندگیاش را بازمییابد. در عین حال، پرهیز مطلق نسل را از میان میبرد، که شاید عین صلاح باشد.
نویسنده هرگز نباید از تردیدهایش درباره آفرینشاش سخن بگوید. خیلی آسان میشود جوابش داد «چه کسی مجبورت کرده بیافرینی؟ اگر چنین عذابی دائمی است، چرا تحملش میکنی؟» تردیدها خصوصیترین چیزهای ما هستند. هرگز از تردیدهایت سخن نگو، هر چه که باشند.
بلندیهای بادگیر، یکی از بزرگترین رمانهای عشقی، زیرا به شکست و شورش میانجامد- منظورم این است که به مرگی بیامید میانجامد. شخصیت اصلی شیطان است. چنین عشقی را فقط با شکست نهایی که مرگ است میتوان حفظ کرد. چنین عشقی فقط در جهنم میتواند ادامه پیدا کند.
اکتبر
جنگلهای عظیم سرخ زیر باران، علفزارها همه پوشیده از برگهای زرد، بوی قارچهایی که میخشکند، شعلههای جنگل (مخروطهای کاجی که اخگر شدهاند همچون الماسهای جهنم میدرخشند.) باد گرد خانه ناله میکند- کجای دیگر میتوانست پاییزی متعارفتر از این باشد؟ دهقانان حالا وقتی راه میروند اندکی به جلو خم میشوند- در برابر باد و باران.
در جنگلهای پاییزی درختان راش لکههای طلایی زردی هستند یا ایستاده تنها بر حاشیه جنگل همچون آشیانههای بزرگی غرق در عسل طلایی روان.
۲۳ اکتبر. آغاز
طاعون معنایی اجتماعی و معنایی متافیزیکی دارد. عین هم هستند. این دوپهلویی در بیگانه هم هست.
میگوییم: ارزشی بیش از جان مگس برایش ندارد و این صرفا جملهای کلیشهای است که واقعیت را بیان نمیکند اما اگر مگسهایی را ببینیم که چسبیده به کاغذ مگسکش جان میدهند، آن وقت متوجه میشویم شخصی که این روش را ابداع کرده مدتها این عذاب وحشتناک مرگی بیاهمیت را به تماشا نشسته است، این مرگ کندی که فقط بوی خفیفی از فساد از آن به مشام میرسد. (نبوغ است که چیزهای پیشپاافتاده را میسازد.)
ایده: هر چیزی را که پیشکشاش میکنند رد میکند، هر خوشی پیشنهادی، زیرا نیاز عمیقتری دارد. ازدواجش را ویران میکند، روابط عاشقانه صرفا نیمه رضایت بخشی برقرار میکند، منتظر میماند و امیدوار است. «نمیتوانم واقعا تعریفش کنم، اما احساسش میکنم.» و تا زمان مرگش هم چنین میماند. «نه، هرگز نخواهم توانست تعریفش کنم.»
رابطه جنسی راه به جایی نمیبرد. غیراخلاقی نیست، اما بارآور هم نیست. میتوانیم زمانی که نمیخواهیم بارآور باشیم، مدتی خودمان را به دستش بسپاریم اما فقط پرهیز مطلق به پیشرفت شخصی میانجامد.
زمانی هست که رابطه جنسی یک پیروزی است- زمانی که از حکمهای اخلاقی جدایش میکنیم اما بلافاصله تبدیل به شکست میشود- و نوبت به تنها پیروزی ممکن بر آن میرسد: پرهیز مطلق.
نوامبر ۱۹۴۲
در پاییز این منظره پوشیده از برگ میشود- درختان گیلاسی که کاملا سرخ میشوند، درختان افرایی که زرد میشوند، درختان راشی که نقرهای میشوند. دشت را هزاران شعله بهاری دیگر فرا میگیرد.
وانهادن جوانی. این من نیستم که آدمها و چیزها را وامینهم (نمیتوانم)، بلکه این چیزها و آدمها هستند که مرا وامینهند. جوانیام از من میگریزد: بیمار بودن همین است.
نخستین چیزی که نویسنده باید بیاموزد هنر تبدیل است- تبدیل چیزی که احساس میکند به چیزی که میخواهد دیگران احساس کنند. در چند دفعه نخست با بخت مساعد موفق میشود. اما بعد باید قریحه جای بخت مساعد را بگیرد. برای همین عنصری از بخت مساعد همیشه در ریشه نبوغ هست.
همیشه میگوید: «این همان چیزی است که ما در منطقهمان به آن میگوییم…» و بعد یک عبارت خنک و بیمزهای چاشنی حرفش میکند که مال هیچ منطقهای نیست. مثال: این همان چیزی است که ما در منطقهمان به آن میگوییم هوای معرکه (یا زندگی حرفهای درخشان، یا بانوی جوان کامل، یا نور شاعرانه).
۱۱ نوامبر
مثل موشی در تله!
صبحها همه چیز پوشیده از سرماریزه است؛ آسمان پشت حلقههای گل آراسته و نوارهای کاغذی تزیینی بازار روستایی پاک و پاکیزه میدرخشد. ساعت ده، که خورشید اندکاندک همه چیز را گرم میکند، کل دهکده پر از موسیقی بلورین آب شدن یخها در هوا میشود: ترقترقهایی کوچک، انگار درختان آه میکشند، افتادن سرماریزهها بر زمین با صدایی شبیه افتادن حشراتی سفید بر روی هم، برگهای آخر مانده بر درختان که بیوقفه زیر سنگینی یخ فرو میافتند و به زحمت صدای افتادنشان برزمین شنیده میشود، مثل افتادن استخوانهای پوک بیوزن. دور و بر، به تمامی، تپهها و درههایی محو شده در دود. پس از مدتی نگاه کردن به آن، آدم تازه متوجه میشود که این منظره، در همان حالی که رنگ میبازد، ناگهان پیر و سالخورده میشود. این منظرهای باستانی است که از خلال هزارهها در یک صبح به سوی ما بازمیگردد. این دماغه پوشیده از درختان و سرخسها درست مثل دماغه کشتی در ملتقای دو رود است. وقتی نخستین اشعههای خورشید دماغه را از سرماریزهها پاک میکند، تنها چیز زنده در این منظره سفید همچون ابدیت میشود. در این نقطه، دستکم صداهای درهمآمیخته دو نهر کوهستانی روان که به هم میپیوندند بر سکوت بیپایان دور و برشان غلبه میکنند. اما تدریجا آواز آب هم جزیی از منظره میشود. این صدا بیآنکه کوچکترین افتی پیدا کند معهذا بدل به سکوت میشود و گهگاه فقط پرواز سه کلاغ دودی رنگ علائم حیات را به آسمان برمیگرداند.
نشسته بر بلندترین نقطه دماغه کشتی، این دریانوردی بیحرکت را در سرزمین بیاعتنایی دنبال میکنم. چیزی نه کمتر از کل طبیعت و این آرامش سفید که زمستان ارمغان دلهای گرگرفته میکند- برای آرام کردن این قلبی که با عشقی تلخ میسوزد. این تورم نور را که در آسمان فراختر و فراختر میشود و نحوست مرگ را نفی میکند به تماشا مینشینم و سرانجام نشانهای از آینده بر بالای سر من، منی که اکنون همه چیز با او از گذشته سخن میگوید. ساکت باش، ریه! خود را از این هوای پاک و ناب و یخین که غذای توست بینبار. خاموش باش. بگذار دیگر مجبور نباشم به فساد تدریجی تو گوش بسپارم- و بگذار سرانجام رو کنم به…
سنت اتین: میدانم یکشنبهها برای کارگران فقیر چه معنایی دارد. مخصوصا میدانم شب یکشنبه برایشان چه معنایی دارد و اگر میتوانستم معنا و شکلی به آنچه میدانم بدهم، میتوانستم یکشنبه فقیران را بدل به اثری از انسانیت کنم.
مجبور نمیبودم بنویسم: اگر جهان پاک و شفاف بود، هنر وجود نمیداشت- اما اگر به نظرم میآمد جهان معنایی دارد اصلا نمیبایست مینوشتم. مواردی هست که شخص باید از سر فروتنی یک شخص باشد. علاوه بر این، این نکته میتوانست مرا وادارد که بیشتر و بیشتر بدان بیندیشم و در نهایت نمیبایست مینوشتمش. این حقیقتی درخشان اما بیبنیاد است.
رابطه جنسی افسارگسیخته منجر به فلسفه بیمعنایی جهان میشود. از سوی دیگر، پرهیز مطلق به جهان معنا میبخشد.
کیرگگور. ارزش زیباشناختی ازدواج. دیدگاههای قطعی اما لفاظی بسیار. نقش اخلاق و زیباییشناسی در شکلگیری شخصیت: بسیار محکمتر و پرشورتر. دفاعیهای برای کلیت و عمومیت.
در نظر کیرگگور اخلاق زیبایی شناختی، اصالت را هدف قرار میدهد- و در واقع آنچه در این میان مهم است دست یافتن به کلیت و عمومیت است. کیرگگور عارف نیست. او عرفان و رازوری را مورد انتقاد قرار میدهد زیرا عرفان خودش را از جهان جدا میکند- زیرا به کلیت و عمومیت تعلق ندارد. پس اگر جهشی و پرشی در کیرگگور هست، جهش و پرشی فکری است. جهش و پرشی ناب و پاک است؛ آن هم در مرحله اخلاقی. اما مرحله دینی به همه چیز رنگ و جلوه دیگری میدهد.
در کدامین لحظه، زندگی به سرنوشت بدل میشود؟ در زمان مرگ؟ اما مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانواده شخص. از طریق آگاهی؟ اما این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق میکند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن میدهد، پیوستگی و انسجامی که در خود زندگی نیست. هر دو مورد توهم است. نتیجهگیری؟ سرنوشتی در کار نیست؟
کل هنر کافکا در این است که خواننده را مجبور میکند. بازش بخواند پایانهای او- یا فقدان پایان- توضیحاتی را به ذهن متبادر میکند که در عین حال واضح نیستند و نیازمند آن که داستان بار دیگر از منظری دیگر خوانده شود تا به نظر موجه بیاید. بعضی وقتها امکان تفسیری دوگانه یا سهگانه وجود دارد و برای همین [داستان] باید دو بار یا سه بار خوانده شود. اما نابجاست که تلاش کنیم همه چیز را در آثار کافکا با جزئیات تفسیر کنیم. نماد همیشه عمومی و عام است و هنرمند ترجمانی کلی و تقریبی از آن به دست میدهد. ترجمان لفظ به لفظ و دقیق وجود ندارد. آنچه مهم است حفظ ریتم است و باقی را باید به عهده بخت گذاشت که در هر آفرینندهای زیاد است.
در این ناحیه که زمستان همه رنگها را زدوده است (همه چیز سفید است) صدا را به کمترین حد رسانده است (چون برف همه صداها را خفه میکند) بوها را از بین برده است (سرما بوها را میپوشاند)، نخستین عطر روییدنیها در بهار باید شبیه دعوتی شادمانه باشد، نوای ناگهانی شیپور احساس.
بیماری صومعهای است که قاعده خودش، ریاضت خودش، سکوتهای خودش و الهامات خودش را دارد.
در شبهای الجزایر، پارس سگها در فضا طنینی دهبار بیشتر از اروپا دارد. بنابراین، این صدا حسرتی در خود دارد که در کشورهای تنگ اروپایی شناخته نیست. این صدایی است که امروز من تنها کسی هستم که به یمن حافظهام میشنوم.
تکوین پوچی:
۱) اگر مسالهای اصلی نیاز به وحدت باشد؛
۲) اگر جهان (یا خدا) کفاف [این وحدت] را ندهد.
این به عهده انسان است که وحدتی برای خود بسازد، حال یا با رویگرداندن از جهان، یا در درون جهان. بدینترتیب نوعی اخلاق و نوعی پارسایی حفظ میشود که همچنان نیازمند تعریف است.
زیستن با شور و شهوات خود به معنای زیستن با رنجهای خود نیز هست، رنجهایی که وزنه تعادل، عامل ترمیم و جبران، وسیله موازنه و وسیله پرداخت بها هستند. زمانی که انسان فرا میگیرد- آن هم نه روی کاغذ- که چگونه با رنجهایش تنها بماند، چگونه بر این عطش گریختن و این توهم که دیگران هم ممکن است شریک این رنجها شوند فائق آید، آنگاه دیگر چیز زیادی برای فراگرفتن باقی نمیماند.
بیایید فیلسوفی را در تصور آوریم که بعد از نشر چندین اثر در کتابی تازه اعلام میکند: «تا به حال در مسیر غلطی حرکت میکردم. حال میخواهم همه چیز را از نو شروع کنم. حالا فکر میکنم که قبلا برخطا بودم.» هیچ کس دیگر او را جدی نخواهد گرفت. با این همه او در واقع سندی به دست میدهد که نشان میدهد آدمی است که ارزش اندیشیدن دارد.
بیرون از عشق، زن ملالآور است. او نمیداند. شما باید با یک زن زندگی کنید و ساکت بمانید. یا با همه باشید. آنچه مهم است چیز دیگری است.
پاسکال: خطا ناشی از حذف و طرد است.
تعادل در مکبث: «زشت زیباست و زیبا زشت»، اما این منشایی شیطانی دارد. «و هیچ نیست مگر آنچه نیست». و جای دیگر در پرده دوم از صحنه سوم: «زیرا از این دم دیگر چه سود از زیستن در این جهان فانی». گارنیه این جمله شکسپیر را که «شب چنان دراز است که هرگز روز را درنمییابد» به فرانسه چنین ترجمه کرده است: «شبی چنان دراز وجود ندارد که روز را درنیابد»(؟).
آری- این داستانی است که ابلهی بازمیگوید، پراز خشم و هیاهو، و بر هیچ چیز دلالت نمیکند».
خدایان به انسان فضایل بزرگ و خیرهکنندهای عطا کردند که انسان را در موقعیتی قرار داد که بتواند بر همه چیز چیره شود. اما در عین حال، خدایان به انسان فضیلتی تلختر هم عطا کردند که باعث میشود همه چیزهایی را که میتواند بر آنها چیره شود خوار بشمرد.
… شادی دائمی محال است؛ دستآخر ملال و خستگی میآید. تمام و کمال. اما چرا؟ در واقع امر آدم نمیتواند همیشه شاد باشد زیرا نمیتوان از همه چیز شاد بود و لذت برد. وقتی به تعداد لذتهایی که هرگز نخواهیم چشید فکر میکنیم و میشماریمشان احساس خستگی و ملال زیادی به ما دست میدهد، هر کار هم که بکنیم، مثلا شادیها و لذتهایی را بشماریم که تا به حال داشتهایم. اگر آدم میتوانست همه چیز را واقعا و حقیقتا در آغوش کشد، آیا خستگی و ملالی به جا میماند؟
سوالی که باید پرسید: آیا به اندیشهها عشق میورزید- با شور و حرارت و تمام زندگیتان؟ آیا این فکر شما را از خواب بازمیدارد؟ آیا احساس میکنید زندگیتان را برای اندیشهها به مخاطره میافکنید؟ چه تعداد زیادی از فیلسوفان که عقب خواهند نشست!
۱۵ دسامبر
این آزمون را بپذیر؛ وحدتش را بیرون بکش. اگر آن طرف مقابل پاسخ نداد، در تنوع بمیر.
نیچه به تبع استندال میگوید زیبایی نوید خوشبختی است. اما اگر زیبایی خود خوشبختی نباشد، چه نویدی میتواند بدهد؟
… زمانی که همه چیز در برف پوشیده شده بود دریافتم که درها و پنجرهها آبی هستند.
اگر راست باشد که جنایت همه قوای انسان را برای زندگی میفرساید و به تحلیل میبرد (رجوع شود به قبل)… از همین جهت است که جنایت قابیل (و نه آدم، که در مقام قیاس جنایتی جزیی و قابل اغماض است) توانایی برای زندگی و عشق ما به زندگی را فرسود و به تحلیل برد. تا بدانجایی که ما در طبیعت قابیل و ملعونیت او سهیم هستیم، از این حالت تعلیق غریب در عذابیم و نیز از ناسازگاری مالیخولیایی خود که به دنبال فورانهای عظیم و اعمال فرسایندهمان میآید. قابیل در یک حرکت ما را از هرگونه امکان زندگی موثر تهی کرد. جهنم همین است. اما این جهنم آشکارا روی زمین است.
شاهزاده خانم کلو. به این سادگیها هم نیست. از خلال چندین قصه پرورده شده است. شروعش پیچیده است، اگرچه در پایان به وحدت و یگانگی میرسد. در قیاس با آدولف داستان مهیج پیچیدهای است.
سادگی واقعی آن در برداشتهایش از عشق نهفته است: برای مادام دولافایت عشق خطر است. این اصل بدیهی است و در سرتاسر کتاب، درست مثل کتاب شاهزاده خانم مون پانسیر یا کنتس تاند، آدم احساس میکند ترسی همیشگی از عشق است (که البته درست نقطه مقابل بیاعتنایی است).
«او زمانی به بخشودگی رسید که منتظر ضربت آخر مرگ بود؛ اما ترس چنان در چنگالش گرفته بود که عقلش را باخته بود و چند روز بعدش مرد.» (همه شخصیتهای مادام دولافایت که میمیرند، از فرط احساسات میمیرند. به آسانی میتوان فهمید چرا عواطف و احساسات چنین ترسی را در مادام دولافایت برمیانگیزند.)
«به او گفتم تا زمانی که احساسات و عواطفش حد و مرزی داشتند من هم تاییدشان میکردم و شریکشان بودم؛ اما در عین حال گفتم که اگر تسلیم نومیدی شود و عقلش را ببازد دیگر ناچارم به حالش ترحم نیاورم.» فوقالعاده. ته مانده قرون کلاسیک مردانه است اما سختدلانه نیست. زیرا همین مردی (پرنس دوکلو) که این حرفها را میزند بعدا از نومیدی میمیرد.
«لوشوالیه دو گیز… تصمیم گرفت هرگز دوباره به این فکر نکند که مادام دوکلو عاشقش شود. اما برای دست شستن از این ماجرا که به نظرش چنین دشوار و پر از شکوه بود، او نیازمند چیز دیگری با چنان عظمتی بود که مشغولش دارد. به فکر فتح رودس افتاد.»
«آنچه مادام دوکلو درباره پرتره او گفته بود با آشکار ساختن این نکته بر او که او آن شخص مورد نفرت مادام دوکلو نیست او را به زندگی بازگرداند.» همین کلام لبانش را میسوزاند.
فقر حالتی است که فضیلتش دست و دلبازی است.
کودکی در فقر. تفاوت اساسی، زمانی که به خانه داییام میرفتم. در خانه ما اشیا هیچ نامی نداشتند یا معمولا میگفتیم: بشقابهای گود، کتری روی بخاری و غیره. در خانه دایی: سفالهای لعابدار ووژ، سرویس غذاخوری کیمپر و غیره- تازه به امکان انتخاب پی بردم.
تمنای جسمانی وحشیانه آسان است اما تمنا هم مثل محبت نیاز به زمان دارد. بایستی کل سرزمین عشق را درنوردیده باشی تا بتوانی به شعلههای تمنا برسی. آیا برای همین است که تمنا کردن آنچه دوست داریم در آغاز همیشه چنین سخت است؟
رساله درباره طغیان. حسرت «دوباره آغاز کردن». ایضا. مضمون نسبی- اما نسبی با شور و شوق و شهوت. مثال: دوپاره شدن میان جهانی که ارضا نمیکند و خدایی که تو نداریاش؛ ذهن پوچ ما شور و شوق و شهوت جهان را انتخاب میکند. ایضا: دوپاره شده میان نسبی و مطلق؛ ذهن پوچ مشتاقانه به درون نسبی میجهد.
حال که ارزشش را میداند، دستش از آن کوتاه است. شرط تملک بیخبری است. حتی تملک جسمانی: آدم فقط میتواند زنی غریبه را تملک کند.
جهان پوچ را فقط از منظر زیباییشناختی میتوان توجیه کرد.
نیچه: هیچ چیز قطعی هرگز ساخته نشده است مگر بر پایه «بهرغم همه چیز.»
اخلاقیات طاعون: فایدهای به حال هیچ کس و هیچ چیز نداشته است، فقط آنهایی که مرگ مستقیما یا به واسطه خانواده لمسشان کرده بود چیزکی آموخته بودند. اما حقیقتی که بدین ترتیب به دست آورده بودند فقط مربوط به خودشان بود. آیندهای نداشت.
وقایع و وقایعنامهها باید معنایی اجتماعی به طاعون ببخشند. شخصیتها معنای عمیقتر را میدهند اما همه کلی است.
نقد اجتماعی. رویارویی دستگاه اداری، که دستگاهی انتزاعی است، با طاعون، که ملموسترین نیروست، فقط نتایج کمیک و مفتضحکننده به بار میآورد.
مردی که از محبوبش جدا افتاده است میگریزد زیرا نمیتواند تا زمانی که او دیگر پیر شده است صبر کند. فصلی درباره اقوام و بستگان جداافتاده در ارودگاهها.
پایان بخش اول. فزونی گرفتن موارد طاعون باید مبتنی بر فزونی گرفتن تعداد موشها باشد. گسترش بده. گسترش بده.
طاعون مضحک؟
بخش اول وقف توضیح شده است، که باید کلا سریع باشد- حتی در خاطرات روزانه.
یکی از مضامین ممکن: نبرد میان علم پزشکی و دین: قدرت نسبیها (و چه نسبیهایی!) در برابر قدرت مطلقها. این نسبیها هستند که میبرند یا بهتر است بگوییم نمیبازند.
«البته میدانیم که طاعون خیرهایی هم دارد، چشمها را باز میکند و ما را وامیدارد فکر کنیم. طاعون از این جنبه مثل همه شرهای این دنیا و مثل خود دنیاست. اما آنچه در مورد شرهای دنیا و خود دنیا صادق است در مورد طاعون هم صادق است. هر میزان شرفی هم که افراد از طاعون برگیرند، ما باید زمانی که بدبختی برادرانمان را در نظر میآوریم. دیوانه یا جانی یا بزدل باشیم که طاعون را بپذیریم، تنها کلمه بجا و مناسب در برابر طاعون طغیان است.»
همه دنبال آرامش هستند این را در بیاور.
توصیف کوتار به شکل معکوس: رفتارش را توصیف کن و در آخر کار نشان بده که میترسید دستگیرش کنند. روزنامهها جز داستانپراکنی در مورد طاعون حرفی برای گفتن ندارند. مردم میگویند: در روزنامهها چیزی نیست. دکترهایی را از خارج میآورند.
آنچه به نظر من بیش از هر چیز مشخصه این دوره است جدایی است. همه از بقیه جهان جدا شدهاند و از آنهایی که دوستشان میدارند یا از زندگی عادیشان و در این انزوا، آنهایی که میتوانند، مجبورند تامل کنند و بقیه زندگیشان زندگی حیوان در تله است. خلاصه حد وسطی وجود ندارد.
تبعیدی، دست آخر، مبتلا به طاعون میشود، دواندوان خودش را به یک بلندی میرساند و از آنجا از فراز دیوارهای شهر، از فراز حومه شهر، از فراز سه دهکده و یک رودخانه با فریادهای بلند زنش را میخواند.
مقدمهای به قلم راوی با ملاحظاتی درباره عینیت و شهادت عینی.
در خاتمه طاعون، همه ساکنان شهر شبیه مهاجران شدهاند.
جزئیات «بیماری همهگیر» را اضافه کن.
تارو کسی است که میتواند همه چیز را بفهمد- و از این مساله رنج میبرد. او نمیتواند هیچ چیزی را داوری کند.
غایت آمال شخصی گرفتار طاعون چیست؟ قطعا شما را به خنده خواهم انداخت: صداقت.
حذف کن: «در آغاز- در واقع- در حقیقت- روزهای نخست- تقریبا در همان زمان و غیره.»
در سرتاسر کتاب با استفاده از شیوه کاراگاهانه نشان بده که ریو راوی است. در ابتدا: بوی سیگار. در آن واحد مردمگریزی و نیاز به گرما. برای سازگار کردن این دو: سینما، جایی که آدمها تنگ هم مینشینند بیآنکه همدیگر را بشناسند.
جزیرههای نور در شهر تاریک که گلهای از اشباح رو به سویش میکنند مانند انبوه پارامسیومهای آفتابگرد.
برای تبعیدی: سرشب در کافهها که چراغها را هر چه دیرتر روشن میکنند تا در مصرف برق صرفهجویی کنند، جایی که شفق مثل آب خاکستری، به درون میریزد و رنگهای غروب بر پنجرهها انعکاسی ضعیف دارند و میزهای مرمری و پشت صندلیها به نرمی میدرخشند: این ساعت انصراف خاطر و فراموشی اوست.
جداافتادگان، بخش دوم: «از تعداد چیزهای کوچکی که برایشان بسیار مهم بود و برای دیگران اصلا وجود نداشت به شگفت میآمدند. بدین ترتیب زندگی شخصی را کشف کردند.» «خوب میدانستند که بالاخره باید به پایان رسد- یا دستکم آنها میبایست آرزوی پایانش را داشته باشند- و در نتیجه آرزوی پایانش را داشتند، اما بیشورو شوق آغازین- فقط با دلایل آشکار و مشهودی که اکنون داشتند. از آن شور و شوق عظیم آغازین تنها چیزی که به جا مانده بود یک فرسودگی و دلسردی غمبار بود که سبب میشد دلیل واقعی این بهت و اندوه را فراموش کنند. رفتارشان حکایت از افسردگی و بدبختی داشت، اما گزندگی وضعشان را دیگر احساس نمیکردند. اساسا بدبختیشان همین بود. پیشتر فقط دستخوش یأس بودند. چنین بود که بسیاریشان وفادار نمیماندند زیرا از عذاب عشقشان تنها چیزی که نگه داشته بودند میل و نیاز به عشق بود و هر چه از موجودی که این میل و نیاز را در آنها بیدار کرده بود دورتر میشدند، خودشان را ضعیفتر میدیدند و سرانجام تسلیم نخستین وعده محبت میشدند. چنین بود که عشقشان سبب بیوفاییشان میشد.» «از دور، زندگیشان حالا به نظرشان یک کل واحد میآمد. پس از آن بود که به زندگیشان چسبیدند، با قوتی تازه. بدین ترتیب بود که طاعون وحدت و یکپارچگی را به زندگیشان بازآورد. باید نتیجه گرفت که این آدمها نمیتوانستند با وحدت و یکپارچگیشان زندگی کنند- یا بهتر است بگوییم فقط وقتی میتوانستند با آن زندگی کنند که از آن محروم شده بودند.» – «گاهی متوجه میشدند که در همان مرحله اول متوقف ماندهاند، زمانی که میخواستند چیزی را به دوستی نشان دهند که دیگر آنجا نبود. هنوز امید داشتند. مرحله دوم واقعا زمانی آغاز شد که دیگر نمیتوانستند جز بر حسب طاعون بیندیشند.»- «اما گاهی در نیمههای شب زخمشان دوباره سر باز میکرد و پریده از خواب، لبههای دردناک و ملتهب زخم را انگولک میکردند و میدیدند زخمشان هنوز تازه است و همراه با آن چهره منقلب و اندوهبار عشقشان.»
میخواهم به کمک طاعون آن هوای خفهکنندهای را بیان کنم که همهمان را عذاب میداد و جو تهدید و تبعیدی را که در آن میزیستیم. در عین حال، میخواهم این تفسیر را بسط دهم تا انگاره هستی در کل را دربرگیرد. طاعون تصویر کسانی را به دست خواهد داد که در این جنگ سهمشان تنها تامل، سکوت، و عذاب اخلاقی بود.
تشنگی را اینجا نمیشناسند و آن حس خشکشدنی که پس از دویدن در آفتاب و غبار تمام وجود آدم را در چنگ میگیرد. لیمونادی که فرو میدهی: احساس نمیکنی که مایع فرو میرود، بلکه فقط هزاران سوزن ریز سوزاننده گازش را حس میکنی.
مهرنامه