این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر اندیشه و افکار آرتور شوپنهاور
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸–۱۸۶۰ میلادی) فیلسوف آلمانی در ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در دانتزیگ متولد شد. پدر او بازرگانی بود که به علت مهارت و مزاج گرم و طبع مستقل و عشق به آزادی معروف بود. هنگامی که آرتور پنجساله بود پدرش از دانتزیگ به هامبورگ مهاجرت کرد زیرا دانتزیگ به جهت افتادن به دست پروس در سال ۱۷۹۳ استقلال خود را از دست دادهبود. بدین ترتیب شوپنهاور جوان میان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با آنکه این کار را با همه تشویق و تحریک پدر ترک گفت، اثرات آن در وی باقی ماند که عبارت بود از رفتاری نسبتاً خشن و ذهنی واقع بین و معرفتی به احوال دنیا و مردم؛ همین امر وی را در نقطه مقابل فیلسوفان رسمی آکادمیک که مورد نفرت او بودند قرار داد. پدر او ظاهراً در ۱۸۰۵ خودکشی کرد، و مادر پدرش درحال جنون مرد.
شوپنهاور میگوید:«طبیعت و نهاد و یا اراده از پدر به ارث میرسد و هوش از مادر» مادر او باهوش بود و یکی از معروفترین قصه نویسان روزگار خود گردید ولی دارای نهاد و سجایای دیگر نیز بود. این زن از معاشرت با شوهر عامی خود چندان خوشدل نبود و پس از مرگ او آزادانه به عشق ورزی برخاست و به وایمار که در آن هنگام مناسبتترین موضع این طرز زندگی بود رهسپار شد. آرتور شوپنهاور همچون "هملت" بر ضد ازدواج مجدد مادرش قیام کرد. این نزاع با مادر موجب گردید که وی فلسفه خود را با عقایدی نیمه حقیقی دربارۀ زنان چاشنی دهد. یکی از نامههای مادرش وضع روابط آنها را روشن میسازد:«تو ستوه آور و ملال انگیز هستی و زندگی با تو خیلی سخت است؛ خودخواهی تو تمام صفات نیک تو را تحت الشعاع قرار داده است و تمام این صفات بیفایده است زیرا تو نمیتوانی از عیبجویی دیگران خودداری کنی.» به همین جهت از هم جدا شدند و شوپنهاور گاهی مانند دیگر مهمانان به خانه مادرش میرفت؛ روابط آن دو خیلی رسمی و مؤدبانه گردید و آن نزاع و کدورتی که گاهی میان افراد خانواده دیده میشود میان آن دو وجود نداشت. گوته خانم شوپنهاور را دوست میداشت زیرا این زن کریستیان محبوب گوته را با خود پیش او میبرد. رابطه مادر و فرزند را گوته تیرهتر کرد زیرا به مادر خبر داد که فرزندش مردی سخت مشهور خواهد شد؛ مادر هرگز نشنیده بود که دو نابغه از یک خانواده میتواند به وجود بیاید. بالاخره روزی نزاع به اوج خود رسید و مادر رقیب و فرزند خود را از پلهها پایین انداخت و فرزند به مادرش گفت که آیندگان مادر را فقط از راه فرزند خواهند شناخت. پس از آن شوپنهاور به زودی وایمار را ترک گفت و با آنکه مادر بیست و چهار سال دیگر زندگی کرد، دیگر ملاقاتی میان آن دو دست نداد. گویا بایرن نیز در ۱۷۸۸ که هنوز کودک بود با مادر خود چنین معاملهای کرد. تقریباً این اوضاع و احوال بود که این اشخاص را به بدبینی محکوم کرد. مردی که محبت مادری را نچشیده بلکه کین و عداوت او را دیده باشد دلیلی ندارد که شیفته مردم جهان شود.
در این میان شوپنهاور دبیرستان و دانشگاه را تمام کرد و بیشتر از آنچه در برنامه دروس بود کسب معلومات نمود. مدتی به معاشرت با مردم و عشقبازی گذرانید و نتایج آن در طبع و فلسفه او آشکار گردید. ملول و دریده و ظنین بار آمد؛ دچار وسوسه ترس و خیالات بد گردید، پیپ خود را در قفل و کلید نهان میکرد و هرگز نگذاشت تیغ سلمانی به گردنش برسد؛ همیشه زیر بالش خود طپانچهای پر میگذاشت، شاید برای آنکه کار دزدان را آسانتر سازد. از سر و صدا بیزار بود و در اینباره مینویسد: «مدتی است معقتد شده است که قدرت تحملی که شخص میتواند از سر و صدا داشته باشد با استعداد ذهنی او نسبت معکوس دارد و از این راه میتوان به درجه هوش و استعداد او پی برد… سر و صدا برای مردم هوشمند رنج و عذاب است… نیروی فراوانی که از تصادم و چکش زدن و سقوط اشیاء حاصل میشود هر روز طی زندگانی من مرا رنج و عذاب داده است.» او از اینکه قدر و اهمیتش شناخته نشده است سخت مکدر بود و این حس در او به درجه بیماری رسیده بود و چون شهرت و موفقیتی نیافتهبود به خود مشغول بود و خود را میخورد.
مادر و زن و خانواده و وطن نداشت، «مطلقاً تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصله میان یک و هیچ لایتناهی است.» او بیشتر از گوته به شور و حرارت وطنپرستی عصر خود بیاعتنا بود. در سال ۱۸۱۳ تحت تأثیر فیخته، در او هیجانی برای قیام بر ضد ناپلئون پدید آمد و خواست داوطلبانه به جنگ رود و یک دست اسلحه نیز خرید. ولی به زودی حزم و دوراندیشی او مانع گردید و پیش خود چنین استدلال کرد که: «ناپلئون آن خودخواهی و شهوت زندگی را که همه مردم فانی ضعیف حس میکنند، به حد کمال و بدون قید و حد داراست؛ منتها در مردم دیگر به شکل دیگری درمیآید.» به جای آنکه به جنگ رود، به ده رفت و مشغول تدوین رسالهاجتهادیه خود در فلسفه گردید.
این رساله به نام «چهار اصل دلیل کافی» است (۱۸۱۲) و پس از اتمام آن شوپنهاور تمام وقت و هم خود را صرف تدوین شاهکار خود به نام «جهان همچون اراده و تصور» نمود و پس از اتمام، نسخه خطی آن را برای طبع فرستاد؛ به عقیدۀ او این کتاب دیگ جوش پر از افکار و عقاید کهن نیست، بلکه بتایی عالی است که از فکری بدیع و نو ترکیب شده است و «رویش و قابل فهم و متین است و خالی از لطف و زیبایی نیست»؛ «کتابی است که بعد از این منبع صد کتاب دیگر خواهد بود.» این بیانات متضمن خودخواهی و غرور گستاخانهای است ولی کاملاً صحیح است. چند سال بعد شوپنهاور معتقد شد که تمام مسائل فلسفی را حل کرده است تا آنجا که خواست بر نگین انگشتری خود تصویر سفینکس را در حالی که خود را به گرداب میاندازد نقش کند؛ زیرا سفینکس گفته بود که اگر کسی مسائل و معماهای او را حل کند، خود را به گرداب خواهد افکند.
با این همه، کتاب دقت مردم را جلب نکرد؛ مردم به اندازۀ کافی بدبخت بودند و دیگر نمیخواستند کتابی دربارۀ بدبختی و ادبار خویش بخوانند. شانزده سال پس از انتشار کتاب، به شوپنهاور خبر رسید که قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروختهاند.
شوپنهاور تمام عقاید و آرای خود را در این کتاب گنجانید؛ تا آنجا که کتابهای بعدی او فقط شرح این کتاب محسوب میشود؛ او شارح و مفسر تورات و «مراثی» خود گردید. در ۱۸۳۶ رسالهای به نام «اراده در طبیعت» منتشر کرد که تا حدی در کتاب «جهان همچون اراده و تصویر» که در ۱۸۴۴ با اضافات منتشر شد، گنجانیده شده بود. در ۱۸۴۱ کتابی به نام «دو مسئله اساسی اخلاقی» تألیف کرد و در سال ۱۸۵۱ کتابی به نام «مقدمات و ملحقات» نوشت که میتوان آن را به «پیش غذاها و دسرها» نیز ترجمه کرد. این کتاب به انگلیسی به نام «مقالات» یا «رسالات» ترجمه شده است و خواندنیترین آثار اوست و شوپنهاور برای حق تألیف، فقط ده جلد از نسج چاپی آن دریافت کرد. با چنین وضعی خوشبین بودن مشکل است.
پس از آنکه وایمار را ترک گفت در عزلت و تحقیق روزگار میگذاشت و فقط یک حادثه این یکنواختی را به هم زد. او آرزو داشت که فلسفه خود را در یکی از دانشگاههای بزرگ آلمان تدریس کند و این فرصت در ۱۸۲۲ پیش آمد و وی را به عنوان دانشیاری به دانشگاه برلین دعوت کردند. وی عمداً همان ساعاتی را که هگل در آن درس میگفت برای تدریس انتخاب کرد و معتقد بود که دانشجویان به او و هگل مثل آیندگان نگاه خواهند کرد، ولی دانشجویان این قدر پیش بین نبودند و شوپنهاور مجبور شد که در اتاق خالی تدریس کند؛ به همین جهت استعفا داد و برای انتقام هجونامه های تلخی بر ضد هگل نوشت. این هجونامهها چاپهای بعدی شاهکار او را لکهدار کرده است. در سال ۱۸۳۱ مرض وبا به شهر برلین سرایت کرد و هگل و شوپنهاور هر دو فرار کردند ولی هگل زود برگشت و گرفتار مرض گردید و پس از چند روز وفات یافت. شوپنهاور تا فرانکفورت نایستاد و در آنجا بقیه عمر هفتاد و دو ساله خود را به سر برد.
مانند یک بدبین حساس از دامی که خوش بینان به آن گرفتار میشوند پرهیز کرد، یعنی نخواست از راه قلم زندگی کند؛ منافعی از تجارتخانه پدرش به او ارث رسیده بود و از عایدات آن زندگی نسبتاً راحتی برای خود درست کرده بود. پول خود را چنان با عقل و تدبیر به کار میبرد که از فلاسفه دیده نشده بود. یکی از شرکتهایی که وی در آن سهیم بود ورشکست شد و طلبکاران دیگر به صدی هفتاد راضی شدند ولی شوپنهاور راضی نشد و برای تحصیل تمام طلب خود مبارزه کرد و پیروز گردید. دو اتاق در یک خانه پانسیون اجاره کرده بود و سی سال آخر زندگی خود را در آنجا گذرانید؛ رفیق او منحصر به یک سگ بود. او این سگ را «آتما» مینامید (روح عالم به عقیده برهمنان) ولی لودگان شهر او را «شوپنهاور جوان» مینامیدند. معمولاً در مهمانخانه انگلیسها غذا میخورد. هر وقت میخواست در این مهمانخانه غذا بخورد یک سکه طلا روی میز میگذاشت و پس از غذا دوباره آن را برمیداشت، پیشخدمت فضولی علت این کار دایمی را از او پرسید و او در پاسخ گفت که نذر کردهاست هر وقت انگلیسها در این مهمانخانه بجز زن و سگ و اسب از چیزهای دیگر سخن گفتند، این پول را به صندوق خیریه بپردازد.
دانشگاهها از او و آثارش بیخبر بودند؛ گویا هر پیشرفت مهم فلسفی میبایست خارج از محوطه دانشگاه صورت گیرد. نیچه میگوید: «هیچ چیز علمای آلمان را مانند عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد.» ولی او صبر آموخته بود و میدانست که بالاخره دیر هم باشد، شهرت و شناسایی روزی به سراغ او خواهند آمد و بالاخره شهرت به آرامی رسید. مردم طبقه متوسط از وکلا و اطبا و تجار او را فیلسوفی یافتند که با اصطلاحات بر سر و صدای مظنونات مابعد طبیعی سروکار ندارند؛ بلکه نظر قابل فهمی دربارۀ حادثات و زندگی روزانه دارد. اروپایی که از احلام و کوششهای ۱۸۴۸ سرخورده بود، از این فلسفه که انعکاس نومیدی ۱۸۱۵ بود استقبال کرد. حمله علم به الاهیات، نفرت سوسیالیسم از فقر و جنگ و اجبار حیاتی نزاع برای زندگی؛ همه عواملی بودند که به اشتهار شوپنهاور کمک کردند.
برای لذت بردن از این وجهه و اشتهار هنوز پیر نشده بود. با حرص و ولع تمام مقالاتی را که دربارۀ او مینوشتند مطالعه میکرد؛ از دوستان خود درخواست کرده بود که هر چه دربارۀ او چاپ میشود برایش بفرستند و او پول پست را خواهد پرداخت. در ۱۸۵۴ واگنر نسخهای از «حلقۀ نیبلونگ» به همراه تقدیری از فلسفه موسیقی شوپنهاور برای او فرستاد. بدین ترتیب این بدبین بزرگ در سنین پیری تقریبا خوشبین گردید؛ بعد از غذا به گرمی تمام فلوت مینواخت و از روزگار سپاسگزار بود که او را از آتش جوانی نجات داده است. مردم از همه جهان برای زیارت او میآمدند و در ۱۸۵۸، روز هفتادمین سال تولد وی، از تمام نواحی اروپا سیل تبریک و تهنیت به سوی او روان گردید.
ولی این چندان زود نبود و فقط دو سال دیگر زندگی کرد. در ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ تنها به خوردن صبحانه مشغول شد و ظاهراً سالم به نظر میرسید، ساعتی بعد زنی که مهماندار و پرستار وی بود او را پشت میز غذاخوری مرده یافت.
اندیشه
شوپنهاور از منتقدان مکتب ایده آلیسم و بویژه هگلیانیسم است ولى به همان اندازه که مخالف این جریان ها است، با فلسفه نظرى کانت همسویى و همراهى نشان مى دهد. کانت فلسفه خود را از تحلیل تجربه آغاز کرده است و جهان را به دو پاره پدیدار و اشیاى فى نفسه تقسیم مى کند و اعلام مى دارد که شناخت اشیا فى نفسه امکان ناپذیر و محال است. شوپنهاور نیز دقیقاً از همین جا آغاز مى کند اما با این تفاوت که او معتقد است که مى توان به شناخت شىء فى نفسه که وراى تجربه و پدیدار است، رسید. به نظر او براى شناخت شىء فى نفسه کافى است از طریق درون نگرى و توجه به خویشتن چیزى را غیر از پدیدارها به صورت فى نفسه دریابیم. به نظر شوپنهاور این شىء فى نفسه غیر از «اراده» چیزى نیست؛ بدن تجسم فیزیکى اراده است و این امر را تا آنجا پیش مى برد که همه جهان را براساس اراده تبیین مى کند و صراحتاً اعلام مى کند که ذاتاً اراده یک انگیزه کور و غیرعقلى است که نگه دارنده خود است (صیانت ذات). به عبارت دیگر واقعیت، اراده زندگى است.
این اراده به زندگى سبب مى شود تا اراده همچنان در موجودات دیگر به تکرار خود بپردازد. بنابراین اراده به زندگى، در اجسام طبیعى به صورت نیروى مکانیکى و در گیاهان و حیوانات نیز به شکل غریزه ظهور مى کند و سرانجام با بنا شدن مغز اراده به آگاهى بدل مى شود.
در واقع، شوپنهاور تمام صور شناختى کانت را به زمان، مکان و یک مقوله علیت تقلیل مى دهد. به حکم این قاعده فلسفه شوپنهاور دچار نوعى بدبینى است، چرا که در نظر او اگر واقعیت، اراده زندگى است و جهان تعین یافتگى چنین اراده کورى است، زندگى چیزى غیر از تیره روزى و دردمندى نیست.
شوپنهاور موجودات را با تحلیلى دقیق و گسترده مورد بررسى قرار مى دهد و نتیجه مى گیرد که زندگى رنج آور و دردناک است. اگر تمنیات و خواهش هاى این اراده ارضا نشود، پریشانى باقى مى ماند و باعث افزایش رنج مى شود و اگر ارضا شود کسالت به دنبال دارد و این چرخه سبب بروز میل و پریشانى هاى دیگرى خواهد شد.
اراده براى باقى نگه داشتن خود هزاران عذر و بهانه دارد. اراده زیستن، سیرى ناپذیر است.
یکى از این بهانه ها عشق است. اراده به وسیله این نقاب خود را در زیر الطاف عشق پنهان مى کند، یکى دیگر از این بهانه ها خودپرستى است که باعث افزایش درد مى شود. علاوه بر این شوپنهاور معتقد است بالا رفتن سطح علم و دانش باعث افزایش سطح پریشانى و رنج است.
فلسفه شوپنهاور در تعین و مخالفت تام با نظام فلسفى هگل قوام مى یابد. در نظام فلسفى هگل واقعیت و عقلانیت منطبق هستند و تاریخ و پیشرفت، وجود شر را توجیه مى کند، اما به نظر شوپنهاور واقعیت غیرعقلانى و کور است و عشق و پیشرفت و تاریخ هیچ کدام واقعیت رنج را در زندگى توجیه نمى کند و اینها فقط نقاب هایى است که اراده، خود را در زیر آنها مخفى مى کند. به این اعتبار، نظام فلسفى هگل و شوپنهاور نمودار دو ادراک متفاوت از وجود است.
در نظر شوپنهاور اگرچه جهان تعین یافتگى اراده غیرعقلانى است اما اصول اخلاقى اى براى زهد و نفى این اراده وجود دارد. در واقع او ریشه همه شرور عالم را در اراده مى بیند. مگر این که این اراده به کلى نفى و انکار شود. گام هایى که براى نفى و انکار اراده وجود دارد، عبارت است از زیبایى شناسى و اخلاق و نهایت اخلاق زهد است.
زیبایى شناسى: در تبیین و توصیف این امر مى توان گفت که شوپنهاور میان اراده و پدیدارها، صور کلى افلاطونى را قرار مى دهد و معتقد است: ما اگر بتوانیم در مشاهده پدیدارهاى جزیى مکتب افلاطون را درک کنیم به گوهر و اساس این عالم پى خواهیم برد. لازمه واصل دید زیبایى شناسى تعلیق موقتى اراده است. لذت ما از مشاهده طبیعت یا نقاشى بسته به این است که آن را بى شائبه غرض و هواهاى شخصى تماشا کنیم. در نظر هنرمند رودخانه راین یک رشته مناظر سحرانگیز است که خیال و حواس او را با الهام زیبایى شیفته و مجذوب مى کند، ولى مسافرى که سرگرم امور شخصى است راین و دو ساحل آن را همچون خطوط ممتدى مى بیند که پل ها مانند خطوط دیگرى آن را از پهنا قطع مى کنند. بدین ترتیب هنرمند چنان از خود بى خبر است که تماشاى غروب آفتاب از قصر و زندان براى او یکسان است.
اخلاق: اگر انسان به درک این واقعیت برسد که غیر از خود، انسان هاى دیگرى نیز همانند او هستند مجبور مى شود خودپرستى اش را موقوف نگه دارد و از آنجا که اراده زندگى ریشه همه شرور است، نقش بنیادى اخلاق در تفکر شوپنهاور شفقت وترحم است.
به عقیده او، انسان غیراخلاقى کسى است که سعى در افزایش رنج دیگران مى کند و یا نسبت به آن بى تفاوت است. در مقابل، انسانى اخلاقى است که پریشانى و رنج دیگران را رنج خود بداند و سعى بر تسکین آن کند. هنر، اراده را نادیده مى گیرد و اخلاق آن را مى رنجاند و ریاضت کشى و زهد آن را نفى و انکار مى کند که زاهدان و قدیسان به این مرحله از انکار اراده مى رسند.
شوپنهاور با سوءتفاهمى بزرگ درباره زندگى معنوى و روحانى، معتقد است زاهدان و قدیسان کلیساى مسیح کاملاً موفق به نفى و انکار اراده شده اند. اصول اخلاقى شوپنهاور در ریاضت کشى و زهد که نفى و انکار کامل اراده است به اوج خود مى رسد. او کاملاً با نظام فلسفى هگل که زندگى را تجلیل و تکریم مى کند، مخالف است.
گزین گویه هایی از شوپنهاور
* اگر بهشت سوسیالیسمِ صورت واقع یابد، شرور و زشتی های بی شماری ظاهر می گردد ؛ زیرا بعضی از این شرور از قبیل مبارزه و تنازع از لوازم حیات است و اگر سرور از میان برخیزد و مبارزه و تنازع به پایان برسد، ملالت و کسالت همچون رنج و درد غیر قابل تحمل می گردد. بنابراین زندگی مانند پاندولی میان رنج و کسالت در حرکت است… پس از آنکه انسان تمام رنجها و شکنجه های خود را در توهم دوزخ خلاصه کرد، برای بهشت چیزی جز کسالت باقی نماند.
* زندگی مرگی است که هر آن به تاخیر می افتد
* در زندگی باشکوه و پر جلال شاهان شرق شیشه ی ِ کوچکی مملو از زهری گرانبها وجود داشت. فیلسوفان شرق مرگ را همه جا حاضر می دانستند و به شاگردان آرامش و سکوت شایسته ای را توصیه می کردند که ناشی از شعور به کوتاهی زندگی است.
* دیوانگی راهی است برای اجتناب حافظه از درد و رنج. جنون، شکاف نجات بخشی است که در تار و پود وجدان صورت می گیرد، پس از بعضی وحشت ها فقط می توانیم زنده بمانیم که آن ها را فراموش کنیم
* غالبا مردم را برای آن که پول را بیشتر از همه دوست دارند ملامت می کنند ؛ ولی این امری طبیعی و حتمی است زیرا مردم چیزی را دوست می دارند که مانند پروتئوس خستگی ناپذیر همیشه می تواند به آرزوهای ناپایدار و امیال گوناگون شان مبدل شود، هر چیز دیگر فقط می تواند یک آرزو را بر آورد فقط پول علی الاطلاق خوب است زیرا حصول مجرد هر آرزویی است.
* سعادت مرد بیشتر مربوط است به آن چه هست، نه آنچه دارد.
* آن که احتیاجات معنوی ندارد عامی و پست است. او نمی داند که به هنگام فراغت چه باید بکند. آرامش در بیکاری امری سخت است. چنین شخصی با حرص و ولع تمام از اینجا به آنجا در پی لذاّت حسی می دود و بالاخره سرنوشت آن توانگر بیکار یا شهوت ران لاقید یعنی ضجرت و ملال بر او حاکم می گردد.
* لذتی که نابغه از زیبایی می برد و تسلی خاطری که از هنر می یابد و هیجانی که از دیدن هنر و هنرمند در او پیدا می شود همه غم و اندوه زندگی را از یاد او می برند. این همه جبران رنجی است که از روشن بینی و تنهایی خود می برد.
* طبیعت نبوغ را فقط به عده معدودی می دهد زیرا مزاج نوابغ مانع بزرگی برای راه عادی زندگی که طالب توجه به جزییات و امور آنی است، می باشد.
* عمل هنر، رهایی دانش از قید هوا و اراده و ترک نفس و منافع مادی و ارتقا به مرتبه شهود و حقیقت است. مقصد علم جهان است با اجزای آن ؛ و مقصد هنر جزء و فردی است که جهان در آن نهان است.
منبع: دورانت، ویل. «فصل هفتم». تاریخ فلسفه. ترجمهٔ عباس زریاب. چاپ هجدهم، تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی
*****
شوپنهاور: «جهان همچون خواهش و نمایش»
گرچه آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸ ـ ۱۸۶۰) ، همعصر هگل است. یعنی عصر جنگها و انقلابهای اجتماعی قرن نوزده، اما بر خلاف وی نه تنها نظریات فلسفیاش، متأثر از حوادث تاریخی ـ اجتماعیِ زمانهاش نیست، بلکه به نظر میرسد، این نظریات به دلیل کلی و انتزاعی بودنشان فراتر از شرایط زمانی، تاریخی و اجتماعی بسر میبرد.
اما این گفتهی متناقضنما به چه معنی است!؟ مطمئناً برای بسیاری که تا امروز، سلسله بحثهای فلسفی ما را دنبال کردهاند، سخن من میتواند شگفتیآور و گیجکننده باشد. زیرا چه طور میشود، علارغم اصرارمان به تاریخی ـ اجتماعی بودن نظریات فلسفی، فلسفهی شوپنهاور را غیر تاریخی ـ اجتماعی بدانیم!؟
اگر به آنچه مورخان فلسفی دربارهی او و فلسفهاش نوشتهاند، مراجعه کنیم، پاسخ این پرسش چندان هم مشکل نیست زیرا با مناسباتی روبه رو خواهیم شد که به لحاظ اجتماعی بر شیوهی اندیشهی شوپنهاور اثر گذاردهاند. ماجرا از آنجا آغاز میشود که او که در جوانی دلبستگی عمیقی به فلسفهی کانت داشت (به عبارت دقیقتر، دلبستهی اولین نقد کانت دربارهی«سنجش عقل محض» بود)، و وی را به دلیل اینکه در توانایی عقل (نسبت به دریافت حقیقتِ چیزها) تردید ایجاد کرده بود، تحسین میکرد، پس از اتمام تحصیل در رشتههای طب و فلسفه در گوتینگن، به شهر برلین میرود. شهری که تصور میشد تحت نفوذ فلسفه کانت باشد. در آن ایام که گویا بیشتر از هفت سال از مرگ کانت نمیگذشت، بر خلاف تصور وی دانشگاه برلین، نه تحت حاکمیت فلسفهی کانت، بلکه زیر سلطهی فلسفهی فیشته (نگاه شود به بحث شماره ۲۳) و فریدریش شلایر ماخر درآمده بود؛ بنابراین او با نظریههای فلاسفهای مواجه میشود که همچون خود شوپنهاور با الهام از نظریهی کانت، به عرصهی جدیدی از فلسفه دست یافته بودند.
اما ظاهراً این مسئله یعنی ظهور نظریههای جدیدِ برخاسته از بسط اندیشهی کانت در ادراک و نگرش متفاوت، چندان به مذاق وی خوش نمیآید. به طوری که گاهی حتا به تمسخر آنها میپردازد و شاید به همین دلیل برخی از مورخان آنرا حمل بر حسادت و خودبینی شوپنهاور دانستهاند. اما آنچه در اینجا مهم است، نزاع بین قلمروهای تخصصی است. یعنی توجه کردن به نزاعیست که در قلمرو فلسفهی دانشگاههایی همچون برلین شکل گرفته بود (یا در حال شکلگیری بود).
بهرحال شوپنهاور پس از دریافت دکترا، در دانشگاه برلین، مشغول به کار میشود. به طور دقیقتر در همان دانشگاهی درس میدهد که هگل هم در آن تدریس میکرد، اما کلاسهای وی بر خلاف کلاسهای شوپنهاور، بسیار پر شنونده بودند. شاید فقط به این دلیل که فلسفهی هگل (همانگونه که در بحث شمارهی ۲۵ دیدیم)، به نوعی نمایانگر شرایط تاریخی ـ اجتماعیِ زمانهی خود بود. مقطعی از تاریخ که با لشکرکشیهای ناپلئون و مطالبات اجتماعی و سیاسی طبقهی متوسط شکل یافته بود. و برخی از گروههای روشنفکریِ وابسته به محافل محافظهکار این طبقه همچون هگل چشم امیدی به این تحولات داشتند. (نگاه شود به همانجا).
و این در حالیست که شوپنهاور، چه در حمایت از ناپلئون و یا در جهت مخالفت با او اصلا علاقهای به درگیر شدن در سیاست نداشت. نقل است که وی آدمی عمیقاً غیر سیاسی بود از اینرو طبیعی است که فلسفهای که ارائه داده، صرفنظر از سرسختیهای عمدی وی در احتراز از چارچوبهای متعارفِ دانشگاهی، عمیقاً انتزاعی، کلیگویانه، و غیر اجتماعی ـ تاریخی باشد. به بیانی فلسفهای غیر مشخص و غیر علمی.
اما آن روی سکهی چنین فلسفهای، بیتردید فلسفهای است که به طرز شگفتی پر راز و رمز است. شاید حتا بتوان گفت اندیشهای متأثر از برخی از تفکرات فلاسفهی پیشاسقراطی و یا حتا از آن هم عمیقتر متأثر از اندیشههای شرق: هندو و بودایی؛ و از قضا همین راز و رمز است که فلسفهی وی را جذاب میکند. حتا اگر آنرا غیر علمی تشخیص دهیم. چرا که در برابرمان هستی و وجود پر راز و رمزی قرار میدهد که گویی مدتهاست به کلی فراموشاش کردهایم. شاید از اینرو که روزی از سر غرور گمان بردیم به یاری علم قادر به شناخت همه چیز بوده و هستیم. اما این سخن به هیچ وجه به معنای تأیید نظریههای شوپنهاور نیست، بلکه فقط تذکری است مبنی بر نادانیِ بزرگ انسان از خود و جهانش در قیاس با دانستههای کوچکش….؛ و اینک فلسفهی وی.
باور بزرگ شوپنهاور (۱۷۸۸ ـ ۱۸۶۰ م.)، این است که بر خلاف بسیاری از نظریههای فلسفی، در جهانی زندگی میکنیم که هیچ اراده و کنترلی فردی و یا همچنین هیچ خواست فردی در آن وجود ندارد. بر این اساس، به عنوان مثال، منی که در حال نوشتن این سطور هستم و همچنین شمایی که در حال خواندن آن هستید، به غلط تصور میکنیم که عمل نوشتن و یا خواندنمان برساخته از خواست و ارادهی فردیمان است. اما اگر بپرسیم، پس این خواست و اراده، از آنِ کیست؟ شوپنهاور به شما پاسخ خواهد داد «حیات»؛ به بیانی از نظر وی فقط یک خواست و اراده در جهان وجود دارد که آن هم متعلق به خودِ هستی یا حیات است و انواع موجوداتی که به عنوان موجودات حیاتمند در این جهان زندگی میکنند فقط در خدمت به آن عمل میکنند. و باز اگر قانع نشویم و بگوییم چه طور ممکن است ارادهی من، همانا ارادهی حیات باشد زیرا وقتی به خود و فردیتم میاندیشم متوجه میشوم در آن حال به چیزی بس با اهمیتتر و ملموستر از قوهی حیات میاندیشم، شوپنهاور به ما پاسخ خواهد داد:
"فقط تو نیستی که این را میگویی، هر چیزی همین را میگوید، قطعاً هر چیزی که اندک آگاهیای داشته باشد [این را خواهد گفت]…؛ این تمایل فقط بخشی از وجود تو است که فردی نیست بخشی که بدون استثنا بین همه مشترک است. این آوای خود هستی است و نه آوای فرد. …. فریبی در کار است" (ص۱۱۹).
مشخص است که با فلسفهای بدبینانه سروکار داریم. فلسفهای که معتقد است «فریب» و توطئهی بزرگی در کار است که باعث میشود، برای صیانت نفس این هستی تمام تلاشمان را بکنیم اما فقط زمانی از عهدهی این وظیفهی فریبآمیز برمیآییم که این تصور برایمان ایجاد شود که با ارادهی فردی و خواست فردی خویش عمل کردهایم. در حالیکه به گفتهی شوپنهاور: "این میل نه به چیزی کمتر از کل هستی شائق است و نه با کمتر از آن. با هر هستی فردی خاصی خشنود میشود. … هدفش فرد نیست. به نظر میرسد دلیلش فقط این باشد که این میل ـ این اراده ـ تنها در فرد به آگاهی میرسد و بنابراین چنان به نظر میرسد که جز فرد، به هیچ چیز دیگر مربوط نیست" (همانجا).
بنابراین از سخنان شوپنهاور میتوان در بدو امر این نتیجه را گرفت که فرقی نمیکند به چه آیینی معتقد باشیم و یا در چه دورهی تاریخی زندگی کنیم در هر حال هرچه را که بخواهیم و اراده کنیم، در نهایت به حساب نیروی حیات واریز خواهد شد. زیرا این نیروی حیات فقط به «خواستن» و «اراده کردن» نیازمند است: خواست، میل و عملی که تنها میتواند از طریق من و شما آسیاب نیروی حیات را به گردش درآورد. بیتردید نمیتوان انکار کرد که با اندیشهی آشنا و در عین حال «جنون آمیز»ی طرف هستیم که اگر برای آن ابزارهای اعتقادی ـ فکری ضد جنون را در نظر نگیریم، حسابی کار دستمان خواهد داد. در اندیشه و باورهای نسبتاً پر راز و رمزی از این دست فیالمثل در تفکر هندو و یا بودایی، این ابزار مهار جنون، همانا اندیشهی «رستگاری» است. و در توضیح این مطلب باید گفت این رستگاری اساساً در فلسفهی هندو و یا بودایی (هر کدام به طریقی) نهادینه شده است. به عنوان مثال هر چند در باورهای آیینی آنها، با چرخهی تناسخی مواجه هستیم که در ظاهر و مفهوم عامیانهی آن، در حکم ابزار مجازات (بازگردانده شدن توأم با رنج به جهان جهت منزه شدگی) تلقی میشود، اما در تبیینهای علمای فلسفی ـ اعتقادیِ این آیینها، در حقیقت این تناسخ استعارهای بیش نیست و فقط مظهر گذر ادراکِ تدریجی روح و ذهن آدمی از اسارت چندگانگیهاست، تا به یکتا حقیقت جهان (برهمن و یا نیروانا) راه بریم. حقیقتی که با آنکه همه جهان از اوست، او چیزی نیست تا قابل وصف و بیان باشد. این حقیقتِ یگانه و یا تنها حقیقت، فقط زمانی برای پیروان این گونه آیینها روشن و آشکار میشود که پاک و منزه از این و آن خواهش، آرزو، اراده و یا این چیز و آن چیز باشند.
این رستگاری در اندیشهی بودایی و یا هندو، در واقع همان نقطهی روشنی است که باعث فراشدنِ اندیشه از مرحلهی جنون فکری میشود. زیرا سالک هندو و یا بودایی، با توجه به باور و سلوک خویش میآموزد خود را منزه از تصور کاذب فردیتی کند که مسبب تمامی آلام و رنجهای اوست. در اینجا، همانگونه که میبینیم کم و بیش وارد فضایی میشویم که بیتردید ریشههای فکریِ فلسفهی شوپنهاور را برساختهاند. فلسفهای مغایر با جریان فلسفهی غرب از سقراط تا عصر خود شوپنهاور. اکنون در فلسفهی شوپنهاور از آدمی دیگر خواسته نمیشود تا فیالمثل جهان و عقلانیت را محل شناخت انسان بداند و یا بکوشد تا با عمل خوب و نیک اش مومنی صالح و شایسته نزد پروردگار باشد و یا از طریق عمل کردن به وظیفهی مفید شهروندیِ خویش و اولویتدادن به دولت، شایستگی خود را به دست آورد و یا ….؛ اکنون به آدمی نه چنین تذکراتی داده میشود و نه چنین درخواستهایی از او میشود، بلکه به عکس از آدمی خواسته میشود تا خود و جهانش را بدانگونه که تا کنون ادراک کرده است، ترک گوید: جهان عمل، خواست و آرزو با قصد و اعتقاد به خیر و نیکی بهمنزلهی امری مثبت.
بهرحال به نظر میرسد شوپنهاور با الهام از اعتقادات هندو و بودایی، فلسفهی خود را بر رنج بنا گذارده است؛ و آنرا بهمنزلهی ماهیت جهان و عالم وجود شناسایی میکند. بنابراین با توجه به راه حلِ رهایی و رستگاری اعتقاداتِ شرقی، او هم از مخاطبان فلسفهی خویش «میخواهد» تا دیگر «نخواهند»! به بیانی در حقیقت با درخواست متناقضنمای خویش خود را دچار همان پارادوکسی میکند که همواره گریبان چنین فلسفههایی را گرفته است. به گفتهی وی:"محنت و رنج اول شرط و اساس هستی است. من مهملتر از آنچه در بیشتر نظامهای فلسفی در باب ذات منفی بلا گفته شده نمیشناسم. شر تنها چیز مثبتی است که وجود خود را به منصهی ظهور میرساند" (ص ۸۷).
اگر شر منصهی ظهور وجود در عالم باشد، آیا این بدین معنی است که خیر عرصهی نیستی است؟ شوپنهاور به این پرسش پاسخ نمیدهد، اما در عوض تلاش میکند تا با تبیین عالم هستی، بهمثابه عالم شوربختی، پرده از توطئهای متافیزیکی بردارد. یعنی در افشاءگریِ بدبینانهاش بر این نظر پا فشاری میکند که آدمی چیزی بیش از «اراده حیات» نیست. از اینرو ارضای پی در پی تمامی ارادهورزیهایمان که در قالب مفهوم «خوشحالی» بدان میاندیشیم، انجام همان وظیفهی بردگیمان است. وظیفهای که درقبال ارادهی حیات داریم. او حتا معتقد است که اگر با دقت به زندگی نگاه کنیم، آنگاه متوجه خواهیم شد که بیشتر به نمایشی شباهت دارد که اصلا قرار نیست در آن احساس خوشحالی کنیم. (صص ۱۲۲، ۱۲۳). اما با وجود این همانگونه که گفتیم او یک راه حل برای رهایی از این اسارت و بندگی میبیند. راه حلی که به گفتهی خودش از عهدهی «برگزیدگان» و یا «قدیسان» برمیآید که همانا. مسیر مرتاضگونهای است که"عامداً انتخاب میشود تا زندگی خود را تا حد ممکن سخت و فقیرانه و محنتبار بسازند، به این خاطر که سعادت و غایت خاص خود را در نظر دارند"(ص۱۲۸).
فلسفهی شوپنهاور، یکی از زهدآمیزترین و نیز بدبینانهترین فلسفهایست که در تفکر غرب وجود دارد. نگرشی صد در صد تلخ و قهرآمیز نسبت به زندگی و عمل زیستن؛ اما به راستی این همه تلخی برای چیست. او بدون هرگونه ابایی رنج و درد را بر آرامش و آسودگی ترجیح میدهد و آنرا میستاید: "قدر مسلم اینکه تقلا و اضطراب و زحمت و وحشت، خمیرهی اصلی زندگی اکثر انسانها است. اما اگر تمامی آمال انسان به سرعت برآورده می شد، وی زندگی خود را صرف چه میکرد؟ … مردمان یا از کسالت و یکنواختی دق میکردند و یا خود را حلقآویز میساختند، یا آن اندازه جنگ و جنایت و کشتار به راه میافتاد که عاقبت بشر رنجی به مراتب بیش از آنچه اکنون باید از دست طبیعت متحمل شود بر خود روا میداشت "(ص ۸۹).
در هر حال، آنچه باید در پایان دربارهی اندیشهی شوپنهاور گفت این است که این فلسفه با تمام بدبینیاش مورد توجه برخی از فلاسفهی بعد از خود، از جمله فریدریش نیچه قرار گرفت. فیلسوفی که نقشی به سزا در تاریخ فکری غرب داشته است. اما اینکه نیچه بدبینی او را تا چه حد در فلسفهی خود گنجانده است، چندان مهم نیست، شاید از آن مهمتر گنجانده شدن روش فلسفی شوپنهاور در فلسفهی نیچه است: انتخاب روش جسارتآمیز شوپنهاوری. جسارت در برساختن روش و ساختار جدیدی در فلسفه که با مجهز کردن آن به منابع فرهنگی گسترده، قادر به نفوذ در قلمرو عمومی گردید و به طرز شگفتانگیزی مردم غیر دانشگاهی و به اصطلاح غیر نخبه را همراه با فلسفهی خویش به حوزهی تأملات فلسفی دعوت کرد: گشودن دروازههای فلسفه به روی مردم. در بحث بعد آنرا بررسی خواهیم کرد.
منبع: انسان شناسی و فرهنگ / زهره روحی / جهان و تأملات فیلسوف (گزیده هایی از نوشتههای آرتورشوپنهاور)، ترجمه رضا ولی یاری، انتشارات مرکز ، ۱۳۸۶