این مقاله را به اشتراک بگذارید
گزارشی از نکوداشت عزتالله فولادوند، فیلسوف ایرانی
میتوانستم بروم اما وظیفهام در قبال ایران چه میشد
مسعود شاهحسینی – علی ورامینی
از چند جهت نام فیلسوف ایرانی برازنده دکتر فولادوند است؛ یکی آنکه او توانست طی ٨٠ سال عمر خود (که سالها زنده و پر توان باد) آثار متعددی در زمینههای مختلف فلسفی در اختیار جامعه ایرانی قرار دهد. از سوی دیگر تالیفات ارزشمندی از خود به یادگار گذاشت که این آثار در زمانی در اختیار جامعه ایرانی قرار گرفت که جامعه ما با این افراد یا ناآشنا بود یا کمتر نام آنها را شنیده بود. نمیتوان از کنار اسامیای مانند کارل پوپر، هانا آرنت، ایمانوئل کانت، هانس گادامر، اریش فروم، کارل یاسپرس، مارتا نوسباوم گذشت اما نگاهی به نام عزتالله فولادوند نکرد. فولادوند از جمله کسانی بود که طی این سالها کنش فلسفیاش در راه تبیین دقیق آرای فلسفی متمرکز شده و همچنان در پی این شیوه به جوانان نیز همین توصیه را داشته و دارد. فولادوند تنها مترجمی چیرهدست نبوده بلکه مقدمههای بسیار آموزنده نیز تالیف کرده که مبانی فکریاش در آن کارها کاملا مشهود است و خواننده میتواند آن را به روشنی درک کند. امثال فولادوند در روزگار ما نادرند. نه اهل فحاشی و ناسزا گفتن در حلقههای خودمانی و فیسبوکی است و نه اهل محافظهکاری و بیمبنا سخن گفتن. او به واقع ایثارگر راستین فکر و معرفت است. نقش و اثر او نامحسوس است، دیدنی نیست و به غوغای بازار نمیرسد. به واقع میتوان گفت کارهای روشنگرانهاش راهگشای خردورزی است که جامعه ایرانی سخت به آن نیازمند است. شاهد سخن همین مقالات و مقدمههایی که نوشته است.
مسعود شاهحسینی – علی ورامینی/ از چند جهت نام فیلسوف ایرانی برازنده دکتر فولادوند است یکی آنکه او توانست طی ٨٠ سال عمر خود (که سالها زنده و پر توان باد) آثار متعددی در زمینههای مختلف فلسفی در اختیار جامعه ایرانی قرار دهد. از سوی دیگر تالیفات ارزشمندی از خود به یادگار گذاشت که این آثار در زمانی در اختیار جامعه ایرانی قرار گرفت که جامعه ما با این افراد یا ناآشنا بود یا کمتر نام آنها را شنیده بود. نمیتوان از کنار اسامیای مانند کارل پوپر، هانا آرنت، ایمانوئل کانت، هانس گادامر، اریش فروم، کارل یاسپرس، مارتا نوسباوم گذشت اما نگاهی به نام عزتالله فولادوند نکرد. فولادوند از جمله کسانی بود که طی این سالها کنش فلسفیاش در راه تبیین دقیق آرای فلسفی متمرکز شده و همچنان در پی این شیوه به جوانان نیز همین توصیه را داشته و دارد. فولادوند تنها مترجمی چیرهدست نبوده بلکه مقدمههای بسیار آموزنده نیز تالیف کرده که مبانی فکریاش در آن کارها کاملا مشهود است و خواننده میتواند آن را به روشنی درک کند. امثال فولادوند در روزگار ما نادرند. نه اهل فحاشی و ناسزا گفتن در حلقههای خودمانی و فیسبوکی است و نه اهل محافظهکاری و بیمبنا سخن گفتن. او به واقع ایثارگر راستین فکر و معرفت است. نقش و اثر او نامحسوس است، دیدنی نیست و به غوغای بازار نمیرسد. به واقع میتوان گفت کارهای روشنگرانهاش راهگشای خردورزی است که جامعه ایرانی سخت به آن نیازمند است. شاهد سخن همین مقالات و مقدمههایی که نوشته است. بسیاری دوست دارند خود را روشنفکر بنامند و از اینکه نامشان در فهرست روشنفکران نباشد سخت آزرده و دلچرکین میشوند. او هیچگاه خود را با این نام نخوانده اما به واقع او روشناندیشی است که کارنامهاش دلیل آفتاب است. نشستی که در محل پژوهشگاه تاریخ اسلام برگزار شد شاید میتوانست پربارتر از این باشد؛ نشستی که کارنامه فولادوند را از جهات مختلف بررسی کند. ملکیان به خاطر سفرش از این نشست بازماند و سه سخنران نیز هر کدام از ظن خود یار بررسی این نشست شدند. اگرچه سالها پیش در دانشگاه تهران که همایشی درمورد جان راولز برگزار شده بود و یکی از سخنرانان عزتالله فولادوند بود، ملکیان و دیهیمی درباره فولادوند سخنرانی کردند اما اینک بیش از ١٠ سال از آن زمان میگذرد و جا داشت که نقدها و بررسیها پرمایهتر و جانانهتر باشد. متن ذیل که ملاحظه میکنید گزارشی از سخنان کسانی است که در این نشست سخنرانی کردند.
روششناسی دکتر فولادوند مبتنی بر اصول رئالیسم انتقادی است
حسینعلی نوذری
حدود ٩٩ درصد آثاری که دکتر فولادوند تالیف و ترجمه کردهاند از سرشت بینرشتهای برخوردار است و این قشر عظیم میتوانند از ظرایف و دغدغههای ایشان در بسط و گسترش دانش و معلومات خود و حتی برای تعیین خط فکری و روشهای سیر و سلوک نظری خودشان استفاده کنند. روششناسی دکتر فولادوند نوعی روششناسی مبتنی بر اصول رئالیسم انتقادی است که همواره در جایی بین رویکردهای انتقادی رادیکال در هر دو سمت چپ و راست در نوسان است. کمتر میتوان بار روششناسی بینهایت راست یا چپ را در آثار دکتر فولادوند جستوجو کرد و نوعی تعادل و توازن در نوع نگاه و انتخاب آثار ایشان دیده میشود. گرچه در پارهای موارد شاید وزن گفتمانی خاصی را پارهای از آثار سنگینتر باشد ولی من معتقدم این مساله نیز در پارهای آثار دیگر تلطیف میشود. نمیتوان در این فرصت کوتاه تمام آثار دکتر فولادوند که بیش از نیم قرن برای آنها زحمت کشیده و پیش روی اهل علم و ادب و فرهنگ قرار داده است، بررسی کرد و نباید چنین داعیهای داشت و گفت بر همین اساس هم باید بر یکسری از کارهای ایشان که بیشتر جنبه textbook دارند و به درد دانشجویان علوم انسانی و اجتماعی میخورد تمرکز کرد. برخی آثار مصرف کوتاهی دارند و به دوره و زمانه مشخصی محدود میشوند اما دستهای دیگر تاریخ مصرف ندارند. از نظر نوذری عمده کارهای نظری و مفهومی و فکری از چنین خصلت و کاراکتری برخوردارند. کتاب «روحالقوانین» منتسکیو، «سیاست» ارسطو، «جمهوری» افلاطون، «لویاتان» هابز، «سرمایه» مارکس و… در این رده قرار میگیرند و همواره محل رجوع خواهند بود و بر همین اساس هم کارهایی که انجام داده و الگو قرار میدهیم باید در همین راستا باشد و باید آثاری را برای ترجمه و معرفی انتخاب کنیم که زمانی مورد ارجاع و مرجع بودهاند و همچنین این خصلتشان تداوم و استمرار داشته باشد. بخش عمده آثار دکتر فولادوند را واجد این خصلت دانست و تریلوژی «راه فروبسته»، «آگاهی و جامعه» و «هجرت اندیشه اجتماعی» را منابعی دانست که برای دانشجویان رشته علوم اجتماعی، علوم سیاسی، تاریخ، مدیریت و بازرگانی، فلسفه و… مفید است و میتواند مورد مراجعه قرار گیرد. وقتی به هر سه اثر مراجعه میکنیم میبینیم که بحثهای بسیار ظریف و دقیقی از بزرگان حوزه ادبیات و رمان و داستان در آنها گنجانده شده است و این آثار را از این حوزههای قراردادی و مطرح فراتر میبرد و پایش را به دنیای ادبیات هم باز میکند. بنابراین دانشجویان ادبیات هم میتوانند از مخاطبان این آثار باشند. کتاب آگاهی و جامعه از سالهای دهه ١٨٩٠ شروع به بررسی میکند تا آغاز جنگ جهانی اول؛ دورانی که با ظهور فلسفه پوزیتیویستی در سالهای دهه ١٨٧٠ توسط آگوست کنت و مراحل سهگانه اساسیاش آغاز میشود. به زعم کنت آخرین مرحله را که به اعتقادش در آن به سر میبریم مرحله اثباتی و تفکر علمی بشر میداند. این مرحله شرایطی را فراهم میکند که بخش عمده گفتمانهای علوم انسانی و اجتماعی به گونهای مکانیکی و تحمیلی (به زعم منتقدان) مجبور میشود تحت سایه بسیار فراگیر و گسترده نظریه پوزیتیویسم حرکت کنند و به تعبیری همه رشتههایی که داعیه علمی بودن دارند باید به طور محض از الگوی روششناسانه پوزیتیویسم با تمام استلزامات و پیامدهای مشخص آن مثل عدم وارد ساختن قضاوتهای هنجاری و ارزشی در پژوهشها و تحقیقات علمی، جداساختن حوزه ارزشها (Value) از موضوع مورد مطالعه (Fact) و تاکید جدی بر عدم قضاوتهای مبتنی بر مبانی عقیدتی و هنجاری و رسیدن به یک قانون فراگیر، تبعیت کنند. این پدیده همه علوم را تحت سیطره خودش گرفته بود. علوم انسانی و اجتماعی به طریق اولی بنا به حکم مصرحی که کنت در «درسهایی درباره فلسفه پوزیتیو» بر آن تاکید میکند، باید از این الگو پیروی کند. به زعم هیوز دهه ١٨٩٠ تا ١٩٠٠ شورشی است بر این یکتهتازی روششناسی و متدلوژی و حتی معرفتشناسی پوزیتیویسم. در کنار این جریان، برخوردهایی در همین سالها از سوی مارکسیسم و جریانهای ملهم از مارکسیسم در انتقاد به رویکرد پوزیتیویستی صورت میگیرد. چون نخستین چالش جدی در برابر رویکرد پوزیتیویستی را مارکس صورت میدهد. اما حتی کسانی که به نقد مارکسیسم میپردازند نیز از توجه مارکسیسم به نقد اصول رویکرد پوزیتیویستی غافل نمیمانند. در بخشی که در این کتاب به نقد مارکسیسم اختصاص داده شده است، تعبیری که دورکیم از مارکسیسم به عنوان شور و غلیان اخلاقی یاد میکند، فیالواقع ناظر به همین بحث اساسی است که در پژوهشها و تحقیقات اجتماعی و مناسبات اجتماعی، محقق نمیتواند امور را با چوب پوزیتیویسم براند. محقق یا مورخ یا فیلسوف یا نظریهپرداز اجتماعی نمیتواند دارای ذهن خالی یا بیطرف و خنثی باشد. به این دلیل که آنچه صورت میگیرد در بستر و context اجتماعی و مناسبات انسانی است و مساله سود و زیان طبقهای در برابر طبقه دیگر مطرح است. این عرصهها به مانند علوم آزمایشگاهی و زیستشناسی و فیزیک و شیمی و… نیست. در اینجا با کمترین جهتگیری مهمترین منافع مربوط به جمع کثیری از جمعیت به مخاطره میافتد. همین اتفاق هم در قرن بیستم در باب بحث راجع به مسائلی مانند علل عقبماندگی که خود در حوزه مسائل اقتصادی قرار دارد و با مباحث پوزیتیویستی همخوانی دارد یا دستکم خصلت و کاراکتر تجربهگرایانهاش بیشتر از سایر رشتههای علوم اجتماعی است، میافتد و میبینیم که در این بحثها با مواضع هنجاری و ارزشی متعدد و متنوع و حتی متضادی روبهرو هستیم. بنابراین از این منظر میبینیم که دیدگاه مارکسیسم در نقد پوزیتیویسم تا چه حد محل اعتنای حتی منتقدان قرار میگیرد. کروچه ماتریالیسم تاریخی را به نوعی تاویل و تفسیر طرح میکند و این گرایش تفصیلی و تاویلی را ناظر به همان مواضع مارکسیسم در خصوص مباحث انسانی و اجتماعی میداند. مسائل اجتماعی و انسانی مسائلی منعطف بوده و تفسیرهای مختلف را برمیتابند. در ادامه بررسی کتاب به دیدگاهها و نقطهنظرات مارکسیسمی که نماینده آن گرامشی است پرداخت و گفت که هیوز در اینجا هم سعی میکند به بررسی یک خط پیوستاری اساسی به منزله ظهور و سربرآوردن نوعی اومانیسم در مارکسیسم بپردازد و تاکیدی که گرامشی بر نقش نظریه فرهنگی و مفهوم ایدئولوژی در مناسبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی دارد را بررسی کند. از نظر دکتر نوروزی جلد اول تا سالهای ١٩٣٠ ادامه پیدا میکند و به تاثیر فضای آشفته پس از جنگ جهانی اول و ایجاد گمگشتگی در میان روشنفکران در آن سالهای اروپا و بررسی مسائل فلسفی و اجتماعی جدید و نقش روشنفکرانی مانند توماس مان و هرمان هسه که در حوزههای ادبی گام برمیدارند و کسانی مانند کارل مانهایم که در حوزه نظریهپردازی علوم انسانی کار میکنند، میپردازد. جلد دوم این تریلوژی یعنی راه فروبسته بیشتر به بحث درباره مورخان و تاثیری که در شکلگیری و تداوم نظامهای اجتماعی ایفا میکنند اختصاص یافته است. فصل نخست بیشتر روی جریانهای فکری و فلسفی فرانسوی که زمینههای پیوند مورخان و حوزههای اجتماعی را فراهم میکند و همین طور توجه به جریانی که بعدها در حوزه تاریخ نگاری با نام مکتب آنال (Annal) سربرمیآورد، متمرکز شده است. در بخش بعدی با عنوان آرمان قهرمانی آرای کسانی مانند آندره مالرو، آنتوان دوسنتگزوپری و حتی به مواضع و دیدگاههای حماسی و شورافکن سیاستمدارانی چون شارل دوگل را قالب تاریخ فرانسه را به نوعی بازسازی میکنند، میپردازد. این کتاب در بخش پایانی خود به موضوع پیوند مارکسیسم و پدیدارشناسی میپردازد که فرانسه هم به عنوان بستر آن در نظر گرفته شده است. در فرانسه آن دوران سه جریان اساسی و چالشبرانگیز مارکسیسم، پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم در حوزههای روشنفکری مطرح بود و بخش اعظم روشنفکران نیمه دوم قرن بیستم از گذرگاه چالش این سه جریان فلسفی و فکری اساسی عبور کردند و پوست انداختند و به دوران بعد رسیدند. جلد سوم این مجموعه (هجرت اندیشه اجتماعی) جزو آثاری اساسی است که میتواند به عنوان مانیفست و handbook برای آشنایی با خطوط اساسی تغییر و تحولات نظری و فکری اروپا در قرن بیستم و نتایج و تبعات آن بر جوامع دیگر از جمله محیطهای علمی و فرهنگی جامعه خودمان، برای دانشجویان مثمرثمر و مفید باشد. تقسیمبندی بحثهای کتاب از این قرار است؛ مباحث مربوط به پیشدرآمدهای فلسفی در انگلستان و پیشگامان ادبی آن و سپس به نقد فاشیسم از هر دو منظر لیبرالیها و فرانکفورتیها پردازد. این کتاب توجه خود را بعد از نقد فاشیسم به نقد جامعه تودهای از منظر فرانکفورتیها و از طریق نوعی بازگشت به هگل و مراجعه به آرای هورکهایمر و آدورنو در نقد عقل روشنگری معطوف میکند.
ما ملتی تاریخ مندیم
عزتالله فولادوند
بنده برای اینکه موضع خودم روشن شده باشد مطرح میکنم که دو اصل در سراسر زندگی من بوده است که امروز در آستانه ٨٠ سالگی هستم و این دو اصل را هرگز روا ندیدم که باز بگذارم؛ یکی این بوده که هر بلایی به سر ما ملت میآید، از نادانی است و باید دانا شویم. دیگری این است که به قول شاعر معاصر احمد شاملو: «ما آزمودهایم که هیچ چیز قلب آدمی را مانند آزادی شاد نمیکند»، دانایی و آزادی به نظر من دو اصلی است که باید مدنظر قرار داد و در واقع چراغ هدایتی بوده که در زندگی خود من وجود داشته است. یک سومی هم هست که در واقع اول است و آن ایران است. من تحصیلاتم را از طفولیت در اروپا و امریکا داشتهام و شاید بیش از بسیاری از کسانی که این کشور را گذاشتند و رفتند، بهتر میتوانستم بروم ولی همواره این اصل مدنظر من بود که من این مام وطن را چگونه تنها بگذارم. باید باشم. وظیفه من است و کجاست که میتواند ایران باشد؟ برای من هیچ جا. دیگران ممکن است نظر دیگری داشته باشند. من بسیار خوشبختم و از جناب آقای دکتر داریوش رحمانیان هم نهایت سپاس را دارم که با مطالب خود بنده را شرمنده کردند. توفیقی است برای بنده حضور در این جمع از فرزانگان بزرگوار. من مورخ و تاریخ نگار نبوده و نیستم ولی رشتهای که عمر را صرف دانش آموختن و پژوهش در آن کردهام فلسفه است و ناگزیر از جهات مختلف به تاریخ مربوط است. بنابراین پای تاریخپژوهی لاجرم به نحو ثانویه، به حوزه فلسفه میکشاند. از این گذشته ما ملتی تاریخمندیم. زبان ما شاید در تمام جهان بینظیر باشد، از این نظر که طی قرون متمادی که دیگران زبانشان هزار نوع تغییر پیدا کرد و زیر و رو شد، زبان انگلیسی ۵٠٠ سال پیش با زبان انگلیسی امروز بسیار متفاوت است، اما زبان فارسی استوار ماند و اصالت خود را حفظ کرد. مصرعی از رودکی را برای نشان دادن عظمت زیانی که امروز با آن سخن میگوییم میآورم. «دانش اندر دل چراغ روشن است» این سروده رودکی سمرقندی در ١١ قرن پیش است. آیا این عظمت یک فرهنگ و یک زبان را نمیرساند؟ علاوه بر معنا و مفهوم، زیبایی لفظ را درنظر بگیرید که برای ما انسانهای سده بیست و یکی، مثل آب خوردن قابل فهم است.
ما ملتی تاریخمندیم و از جهات مختلف بر تاریخ تاثیر عمیق گذاشتهایم. فیلسوف آلمانی، هگل در کتاب فلسفه تاریخ میگوید: «تاریخ جهان به معنای درست، با تاریخ ایران آغاز میشود» بنابراین بر هر ایرانی واجب است که به دانش تاریخ علاقهمند و از آن باخبر باشد. بنده هرچه بخواهم در جمع دانشمندان حاضر در این جلسه بخواهم بگویم، جناب رحمانیان و همکاران عزیزشان گفتهاند و به منزله بردن بال ملخ به بارگاه سلیمان خواهد بود ولی نمیتوانم از ذکر این معنا خودداری کنم که به عنوان کسی که از کودکی دوستدار مخلص تاریخ بودهام، امروزه کمتر ممکن است چیزی در این زمینه بخوانم که خاطرم از آن خرسند نشود.
گفتهاند که تاریخ هر قوم شناسنامه آن و نیز چراغ راه آینده آن است. متاسفانه امروز گاهی میبینیم تاریخهایی که به نگارش درمیآیند، راه رسیدن به هدف را به اعوجاج میکشند. شک نیست که آنچه دل تنگمان بخواهد، میتوانیم با گذشته بکنیم. گذشته مانند خمیری در دست ماست و هر بلایی بخواهیم، میتوانیم بر سر آن بیاوریم. تاریخ نگاری کشورمان، با کمال تاسف، سرشار از این کجرویهاست. نمیگویم هرگز ولی متاسفانه کمتر به رادمردی مانند ابوالفضل بیهقی برمیخوریم که راستگویی و سندیت را پایه تاریخنگاری قرار دهد. دانش و پژوهش را از راه راست منحرف میکنیم و در آغوش رسوبات کهنه ذهنی، سرگردان میمانیم ولی اگر هرچه بخواهیم و از دستمان برآید با گذشته میکنیم و خاطرمان شاد است که آنچه نزد پسند ناپسندمان خوش آمده، به انجام رساندهایم ولی تکلیف آینده چیست؟ مگر تاریخ نباید چراغ راه آینده باشد؟ با چنین کورسویی از راستی و درستی، چگونه میخواهیم راه را از چاه تشخیص دهیم؟ آفت بزرگ در این راه چنان که گفتم، یکی رسوبات مسموعات و آموختههای نادرست است که بر ما حاکم میشود و ما محکوم دست بسته آن قرار میگیریم. گاه به انگیزه منافع خاص، گاه متاثر از نوستالژی و گاه زیر تیغ خصومتها در قفس آهنین ایدئولوژی محکوم میمانیم و حق و انصاف را لگدمال میکنیم. از این رو هرکس که عهدهدار تکلیف سنگین تاریخنگاری میشود، همواره باید این شعار را پیش چشم داشته باشد که تاریخ، از یک سو شناسنامه و از سوی دیگر، چراغ راه آینده یک ملت است.
قلم فولادوند قلم استثنایی روزگار ما است
داریوش رحمانیان
ما در کشورمان خیلی سعی کردهایم تاریخ اندیشه را کار کنیم اما یک خلأ جدی وجود دارد. تاریخ اندیشه را در ایران نمیشود بدون توجه به تاریخ ترجمه و تاریخ مترجمان نوشت. تحولاتی که در اندیشه ایرانی از دوره فتحعلیشاه و اصلاحات عباسمیرزا تاکنون و امروز که در خدمت استاد بزرگ و گرانقدرمان دکتر فولادوند هستیم و تاثیراتی که روی تفکر و ذهنیات و تحول نگاهمان به خودمان و مسائلمان ایجاد کردهاند، از این نظر کممانند است. یعنی در تاریخ ترجمه ما این ٢٠٠ سال گذشتهمان، متاسفانه مثل فولادوند کم داریم و باید دعا کرد که امثال دکتر در این جامعه زیاد باشد. ترجمه مصرف نیست. یکی از گرفتاریهای جامعه ما این است که فرق تقلید و اجتهاد و فرق تقلید محققانه و بصیرت با تقلید کورکورانه و منفعلانه را نمیدانیم و فرق مترجم بصیر حکیم توانای تیزبین دوراندیش با مترجمی که شاید صرفا برای پر کردن یک رزومه کار میکند را متوجه نمیشویم. ما باید ترجمه را خلق مجدد، یک آفرینش و تولید تلقی کنیم. اگر در تاریخ تمدنها هم نگاه کنید ترجمه یکی از راههای اخذ و اقتباس است. همیشه آفرینشهای فکری و هنری و فکری و پیشرفت یک حوزه تمدنی موخر بر اخذ و اقتباس و موخر بر یک نهضت ترجمه بوده است. حتی درست است که ما چندان اطلاعی از یونان باستان نمیدانیم اما خود یونانیان باستان در روایتشان از علم و فلسفهشان افتخار میکنند که حکمایشان شاگردان حکمای شرق هستند. ولو به صورت خیالی فیثاغورثشان به صورت خیالی در شرق میآموزد و یاد میگیرد و اقتباس میکند. افلاطون شاگرد ایرانیان و بابلیان میدادند. واقعیت این است که تمدن درخشان دوران کلاسیک یونان بر خلاف روایات Eurocentric بر یک روند اخذ و اقتباس از شرق موخر است. در حوزه تمدن اسلامی باید گفت اگر مترجمانی در سدههای نخستین اسلامی نبودند که آثار علمی، فلسفی، دینی، هنری و… را شرق و غرب عالم را به زبان فارسی دربیاورند واقعا چه اتفاقی میافتاد؟ ما میدانیم که بعضی فلاسفه نخستین خودمان به زبانهای یونانی و گاه هم به زبان سریانی تسلط کامل داشتند. کندی زبان یونانی را کاملا میدانست. ابونصر فارابی از زبان یونانی مطلع بود. حتی وزرا هم همینطور بودند. واقعا باید بپرسیم بعد از آن چه بلایی به سرمان آمد. آن مفهوم تجدد سقطشدهای را که در مورد آل بویه در نظر میگیرند و میگویند در تمدن اسلامی با محوریت ایران یک نوع رنسانس در حال شکلگیری بود، نشان میدهد که این موخره در ترجمه بود. ابن عمید وزیر آل بویه زبان یونانی بلد بود و با اینکه وزیر بود فلسفه افلاطون درس میداد. مترجمان اگر نبودند حرکت فکری و بالارفتن از نردبان و گذشتن از پلههای اولیه اصلا امکانپذیر نبود. نمیشود پیدایش تمدن اسلامی را بدون نهضت ترجمه تصور کرد. همه ما میدانیم که در اروپا اگر امثال راجر بیکن که آثار تمدنی اسلام را بعد از جنگهای صلیبی ترجمه کرده بودند واقعا رنسانس اروپا با آن کیفیت و در آن زمان اتفاق نمیافتاد. واقعیت این است که مترجمان در این مراحل نقش بسیار زیادی داشتند. در ایران مدعی میشویم که میخواهیم تاریخ فکرمان را بنویسیم و عدهای هم این کار را میکنند اما توجهی به کارنامه مترجمانمان و کسانی را که سعی کردند پلی ارتباطی بین خودشان و دانش موجود در جهان برقرار کنند نادیده میگیریم. بنابراین این بخش از عرایضم این است که ما برای اینکه تاریخ فکر و تاریخ فکریمان را بتوانیم درست درک کنیم راه درازی در پیش داریم و بخشهای نکاویدهای وجود دارد که بخش مهمی از آن مربوط به کارنامه مترجمان از دوره عباسمیرزا و حتی عقبتر تا به امروز است. ما در بررسیهایی که راجع به تاریخ فکر و فرهنگمان داریم به چند نکته توجه نمیکنیم. یکی از این موارد این است که فکر میکنیم ایرانیان فقط به زبان فارسی تولید فکر و اندیشه میکنند. در حالی که اینطور نیست. در ایران اندیشه به انواع زبانها شامل عربی، ترکی، ارمنی و… تولید شده است. بر همین اساس است که بر اثر غفلت ما کشورهای عربزبان تمام مفاخر اسلامی را به نام خودشان ثبت میکنند. ما فکر میکنیم که تعصب فارسی داشتن خوب است در حالی که دقیقا به زیان ما است. ما داریم با این کار راه دزدی را از میراث تمدنی و فرهنگی خودمان هموار میکنیم. ابوعلیسینا چون «شفا» و «اشارات» و «قانون» را به عربی نوشته عرب میشود. ابونصر فارابی عرب میشود و… گاهی خودمان مقصر هستیم و توجه نمیکنیم که ایرانی فقط به زبان فارسی تولید علم و معرفت و فرهنگ نکرده است. نکته دوم این است که فکر میکنیم وقتی داریم تاریخ ترجمه و فکر را میخوانیم فقط باید حوزه ایران و جغرافیایش را بخوانیم. حواسمان نیست که بخش مهمی از تحولات در هندوستان، عثمانی، قفقاز، مصر و حتی در اروپا رقم خورده است. مجله «کاوه» در آلمان تولید میشد. بعضی از کتابهای جان استوارت میل و فلاسفه دیگر برای نخستین بار در هند ترجمه و منتشر شدند و همین الان هم از بعضیشان خبر نداریم. هندیها زبان فارسی را از خودشان و مال خودشان میدانند. آقای فولادوند مباحث فلسفه تاریخ را در آثار متعددی ترجمه کردهاند. تاریخ یک فرارشته است و اهمیت زیادی دارد و دیسیپلین کردن آن هم در یکی دو سده اخیر به مشکل خورده است. دکتر فولادوند آثاری هم در حوزههایی مانند علوم سیاسی و جامعهشناسی و فلسفه که برای مورخ هم سودمند هستند خیلی زیاد دارد. یکی از زمینههای مورد علاقه خود من بحث توسعه سیاسی در ایران مدرن است. ما انقلاب مشروطه را در کشور داشتیم و باید بدانیم که مشروطه چرا دچار این سرنوشت شد. به همین دلیل کتاب رشد سیاسی سی اچ داد خیلی برای من درسآموز است، به ویژه در ورژن دومی که نشر ماهی با ترجمه استاد فولادوند منتشر کرد. شاید علت این باشد که استاد فولادوند، ترجمههایی را انجام میدهد که درد و دغدغه خودش است. او حس میکند رسالتی دارد برای اینکه به تحرک فکری در ایران کمک کند. به همین دلیل به انتخابهای دقیقی دست میزند. کاری که استاد فولادوند با ترجمههایشان انجام میدهند این است که وسیلهای برای فکر کردن و پیمودن راه در اختیار افراد قرار میدهند. مورد دیگر در کارنامه استاد فولادوند که ویژگی ایشان و برخی مترجمان دیگر است این است که ایشان روی آثاری که ترجمه کردهاند، ملاحظات انتقادی میگذارند و در خصوص آن بحث میکنند. مثلا در مورد آثار هیوز میدانیم که این فرد، در آثار خود کتابنامه نمیآورد، زیرا آن را لازم نمیبیند. اما استاد فولادوند، کتابنامه بسیار کاملی در پایان آثاری که از هیوز ترجمه میکنند میگذارند، زیرا برای رضایت خواننده ترجمههای خود دغدغه دارند. مثلا کتاب در سنگر آزادی هایک را ببینید. استاد فولادوند در این کتاب نزدیک به ۵٠ صفحه مقدمه بسیار جامع و روشنگر آوردهاند و نسبت به کتاب، نقد هم آوردهاند. امثال این ملاحظات استاد فولادوند برای خواننده ایرانی که ممکن است با چنین ژانرهایی آشنایی نداشته باشد، بسیار ارزشمند است. استاد فولادوند مقالات بسیار زیادی نیز در فصلنامه بخارا منتشر کردهاند؛ مقالاتی که در ١٠ تا ١۵ سال پیش در این نشریه ترجمه شد، مرجع و منابع بسیار خوبی برای دانشجویان ما بود. مقاله در باب کتاب انقلاب در تاریخنگاری «برودل» از استاد فولادوند در سال ٨۴ در نشریه بخارا چاپ شد و مقالات زیادی از این قبیل که توسط استاد فولادوند در نشریه بخارا به چاپ رسیدهاند و بسیار ارزشمند هستند. دغدغه استاد فولادوند در پرداختن به تاریخ، فقط روایت تاریخ نیست. دکتر فولادوند در مجموعه مقالاتی که در پیوست کتاب سی اچ داد منتشر کردهاند، آوردهاند: چگونه ممکن است سر از پیچیدگیهای جهان معاصر درآوریم و معنایی در تحولات پرشتاب آن ببینیم؟ این پرسش پرسش حکیمانهای است که بینش عمیق تاریخی را در پشت خود دارد. یکی از گرفتاریهای ما امروزه توهم استغنایی است که به غلت در حوزه علوم انسانی داریم. علوم انسانی و به ویژه تاریخ در کشور ما خوار و حقیر و بیمقدار و آشفته و بحرانزدهاند. این چه منظومه فکری است که تاریخ را اینقدر خوار و ذلیل میپندارد و برای آن هیچ سرمایهگذاری نمیکند؟ استاد فولادوند بارها هشدارهای حکیمانهای در این خصوص دارند. در پایان مقدمهای که بر یکی از کتابهای حوزه تاریخ و فلسفه در سال ۶٩ نوشتهاند این است: «مسلم اینکه حوادث سهمگینی که در این سالها بر ما گذشته است، نیازمند ثبت در تاریخ به دست خود ما است و نسل آینده در این کشور به اغلب احتمال، نسل مورخان خواهد بود. اما تاریخ تا با دید فلسفی در نیامیزد، درخور عظمت رویدادها نخواهد بود و تا با آگاهی از روش علمی و تشخیص درست از نادرست نگارش در نیاید، حق گذشته را ادا نخواهد کرد و پسران، همچنان محکوم به تکرار خطاهای پدران خواهند بود.» این بسیار حکیمانه است و نشانه یک درد و احساس خطر است. این جمله از دل یک مترجم عادی و یک علاقهمند متففن که به تاریخ میپردازد بیرون نمیآید. استاد فولادوند حقیقتا یک ادیب کممانند است. قلم وی، قلمی پخته، شیرین، رسا، گویا، بیتعارف، صمیمی، صادقانه و پرکشش و پرقوت است. قلم وی یکی از قلمهای استثنایی روزگار ما است.
محوریترین خطای متدلوژیک پوپر را بازگو میکنم
محمد مالجو
من اگر صلاحیت میداشتم و بنا بود از باب نمونه کتابی در ارزیابی دههها زحمات استاد ارجمند دکتر فولادوند مینوشتم علیالقاعده بدنه اصلی این کتاب اختصاص مییافت به آنچه حقیقتا میتوان دستاوردهای چشمگیر آثار پرشمار ایشان برای ارتقای سطح فکری مخاطبان وسیع ایشان در قلمروهای فلسفه، علم سیاست، اندیشه اجتماعی و تا حدی ادبیات تلقی کرد. در عین حال این کتاب میتوانست در حاشیه فقط واجد برخی زیرنویسها نیز باشد. مشخصا در باب آن چه بسا بتوان پیامد نه مثبت ولو ناخواسته معدودی از ترجمههای دکتر فولادوند به حساب آورد. قصد دارم در سخنانم به یکی از ترجمههای دکتر فولادوند که احتمالا یکی از موثرترین ترجمهها و چه بسا حتی تاثیرگذارترین ترجمه ایشان یعنی کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» نوشته کارل پوپر بپردازدم. آقای فولادوند ٢٢ سال پیش در خلال گفتوگویی که با نشریه «نگاه نو» داشتند به درستی فرمودند که: «معتقدم مارکس را باید بهتر از اینکه تا به حال در ایران شناختهاند بشناسند و بحثهای جدیدتر درباره او بشود. نه دشمنی صرف جلوی چشمها را بگیرد و بتپرستی افکار را منحرف کند. معتقدم که فهم صحیح مارکس برای ما لازم است. من هم در آثاری که ترجمه کردهام، کوشش کردهام به سهم خودم به شناخت بهتر اندیشههای او و پیروانش کمک کنم. » موضوع بحث من عبارت است از سنجش و ارزیابی همین عبارت پایانی فرمایشات ایشان با تمرکز بر کتاب جامعه باز و دشمنان آن است. آیا کتاب جامعه باز و دشمنان آن درک صحیحی از مارکس به ما میدهد؟ امروز از انتشار متن اصلی این کتاب ٧٠ سال میگذرد و از انتشار آخرین بخش از ترجمه فارسی این کتاب به قلم درسآموز و توانای آقای فولادوند هم حدود ٢۵ سال. تا جایی که اطلاع دارم در فاصله زمانی این سالها، ارزیابیها و بررسیها و نظرها و نقدهای فراوانی عمدتا در زبان انگلیسی و مختصری هم در زبان فارسی مطرح شده است. من اینجا بنا ندارم سیاهه یا چکیدهای از این نقد و نظرها به دست دهم. بلکه درصدد هستم از نگاه خودم محوریترین خطای متدلوژیک پوپر را باز کنم که به گمانم بخش اعظم ١٣ فصل پایانی کتاب جامعه باز در معرفی و ارزیابی دستگاه فکری مارکس را به بیراهه کشانده است. منظورم گرایش پوپر به یکیانگاری تحلیل تجریدی از سویی و تحلیل تاریخی از سوی دیگر در آرای مارکس است. برای روشنتر بیان کردن منظورم اجازه دهید عمدتا و نه کاملا ملهم از آرای رابرت آلبریتون (مارکسشناس بزرگ معاصر) بین سه سطح تحلیل در آرای مارکس تمایز بگذارم. معتقدم اگر جامعه باز و دشمنان آن نتوانسته است درک صحیح و شایستهای از مارکس به دست بدهد بیش از هر چیز به قصور نویسنده در تمایزگذاری میان همین سه سطح از تحلیل است. نخستین سطح این سه سطح تحلیل، سطح تحلیل تجریدی است. در این سطح از تحلیل فرض بر این است که سامان تولید و توزیع و مصرف و مبادله که جملگی نظام اقتصادی را برمیسازد در اثر فقط و فقط نقشآفرینی یک نیروی عمده و اساسی تعین پیدا کرده و شکل گرفته است. این نیرو عبارت است از نیروی منطق سرمایه. منطق سرمایه یعنی میل بیپایان به انباشت هرچه بیشتر سرمایه. فرض بر این است که هیچ نیروی دیگری در برابر تحقق تمام عیار منطق سرمایه قد علم نمیکند. این فرض به هیچوجه واقعی نیست اما به یمن تجرید است که میسر میشود. این فرض از رهگذر انتزاع است که تحقق پیدا میکند. انتزاع نه ندیدن بلکه دیدن اما نادیده گرفتن است. به دیده نگرفتن نیروهای پرقوت و موجودی که گرچه واقعیاند و وجود دارند اما به هوای بهتر شناختن یک نیروی دیگری که شناختش برای من و شما از اولویت و اهمیت بیشتری برخوردار است، عامدانه و آگاهانه به دیده گرفته نمیشود. در این سطح از تحلیل به یمن همین فرآیند انتزاع است که کماکان فرض بر این است که سایر نیروهایی جز منطق سرمایه که در جامعه وجود دارند و در حیات اجتماعی دستاندرکار هستند، به نحوی در جامعه ساری و جاری میشوند که زمینهها و الزامات تحقق تمام عیار منطق سرمایه را به تمامی مهیا کنند. اینجا منطق سرمایه ابرسوژه است. همه سایر نیروهای دیگر در برابر منطق سرمایه فاقد سوژگی هستند. محصول این نوع نظریهپردازی در سطح تحلیل تجریدی عبارت است از نظریه جامعه سرمایهداری ناب. جامعه سرمایهداری ناب جامعهای است که فقط و فقط منطق سرمایه در آن حکمفرمایی میکند. البته جامعه سرمایهداری ناب با سرمایهداریهای تاریخی بسیار متفاوت است. سرمایهداریهای واحدی هیچکدام سرمایهداری ناب نیستند. به این دلیل که نیروهای بسیار پرشمار دیگری سوای منطق سرمایه بر حیات اجتماعی انسان نقش دارد. برای حرکت از جامعه سرمایهداری ناب از که از رهگذر تحلیل انتزاعی به تور تحلیل ما افتاده به سوی سرمایهداریهای واقعی و تاریخی، ما باید از درجه انتزاع از تحلیلمان کم کنیم و غلظت انضمامی بودن تحلیلمان را افزایش دهیم. باید آن بسیاری نیروهای دیگر جز منطق سرمایه را که به لطف تجرید توانایی پیدا کردهایم در تحلیلمان نیاوریم تا حد اعلای اثرگذاری منطق سرمایه را بهتر بشناسیم، وارد تحلیلمان کنیم. به محض اینکه در این مسیر پای بگذاریم از سطح تحلیل تجریدی به سطح تحلیل میانی رسیدهایم. سطح تحلیل میانی یک گام برای پر کردن بخشی از شکافی است که بین جامعه سرمایهداری ناب از یک سو و سرمایهداریهای تاریخی از سوی دیگر برقرار است. بخشی از نیروهایی که سطح تحلیل تجریدی نادیده گرفته بودیم در این سطح تحلیل، در تحلیل میگنجاند. کدام نیروها را؟ مهمتر از همه مقاومت ارزشهای مصرفی را. در فرآیند انباشت سرمایه که خواست تحقق منطق سرمایه است، یکسری ارزشهای مصرفی به مصرف میرسند. عمده اینها در دو مقوله قابلیت تقسیم دارند. یکی نیروی کار و دیگری ظرفیتهای محیط زیست و طبیعت. برای اینکه روند انباشت سرمایه هرچه بدون دردسرتر تحقق بیابد در طول تواریخ سرمایهداریهای تاریخی و واقعی ما دیدهایم که این منقادسازی صاحبان کار و مطیعسازی و تسلط بر طبیعت و ظرفیتهای محیط زیست اولا از رهگذر کالاییسازی نیروی کار و ثانیا کالاییسازی طبیعت به وقوع پیوسته. اما این روند کالاییسازی کار و طبیعت به هیچوجه روند بیدستانداز نبوده است. در این روند موانع زیادی وجود داشته. از جمله مقاومتی که صاحبان نیروی کار کالایی شده به خرج دادند. مثلا در چارچوب جنبشهای کارگری به صورت دستهجمعی یا در چارچوب انواع تحرکات فردی مثل کمکاری و فقدان دیسیپلین و… به همین قیاس هم در مورد کالاییسازی طبیعت هم دستانداز زیاد بوده. چه از رهگذر انواع جنبشهای زیست محیطی و چه از رهگذر قهر و انتقامی که طبیعت در پاسخ به سلطهای که انسان بر طبیعت برقرار کرده و از ظرفیتهای محیط زیست ظرفیتهای آنچنانی میکند. به محض اینکه خواستیم مقاومت ارزشهای مصرفی یعنی مقوله ١ را که عرض کردم، در تحلیل بگنجانیم میبینیم که پای مقوله دوم یعنی دولت هم تحلیلمان باز میشود. غالبا گفته میشود مارکس فاقد نظریه دستکم محکمی در «کاپیتال» است. حرف درستی است. اتفاقا «نظریه دولت» جایش در سطح تحلیل تجریدیای که بر عهده کاپیتال است نبوده است. نظریه دولت جایش در نظریه در تحلیل میانی است. دولت نقشهای گوناگونی انجام میدهد. گاه برای اینکه روند انباشت سرمایه را میسرتر کند به روندهای کالاییسازی کار و طبیعت کمک میکند. گاه برای اینکه از جامعه و گروهها و طبقات و محافلی که در پروسه انباشت سرمایه زیان دیدهاند، صیانت کند، تلاش میکند برای درجات مختلفی از کالاییزدایی از کار و ظرفیتهای زیستمحیطی. اینها همگی نقشهای دولت است. دولت یکی از آن سایر نیروهای مهمی است که در سطح تحلیل تجریدی، مثلا در کاپیتال به درستی نادیده گرفته شده است و اینجا وارد بحث میشود. به محض اینکه دولت را در تحلیل میگنجانیم پای عناصر دیگری که در واقع دستافزارهای دولت هستند هم به مدل باشد. یکی از نقشهای قوانین اساسی، قوانین مدنی، جزایی، تجارت و… برقراری ارتباطی مناسب بین انواع بازیگران در صحنه اقتصادی در فرآیندهای تولید، توزیع، مصرف و مبادله است که دولت طراحی میکند که این نظم برقرار شود. به همین قیاس سازوبرگهای دولت چه برای اجبار یا زور و چه برای اقناع، آنگونه که روند انباشت سرمایه اقتضا میکند نقشآفرینی میکنند. همه اینها عناصر و نمونههایی است که در سطح تحلیل میانی وارد تحلیل ما میشوند. تا اینجا آنچه در طول تحلیل تجریدی و تحلیل میانی توانستیم به دست بیاوریم در واقع نوع خاصی از مناسبات قدرت طبقاتی است. این مناسبات چه به رابطه انسان با انسان برگردد و چه به رابطه انسان با طبیعت مثل کالاییسازی محیط زیست برگردد، اما حیات اجتماعی در سرمایهداریهای واقعی فقط و فقط برساخته مناسبات قدرت طبقاتی نیست. سایر انواع مناسبات قدرت هم تاثیرگذار هستند. به محض اینکه بخواهیم سایر این انواع دیگر مناسبات قدرت به جز مناسبات قدرت طبقاتی را در تحلیل بگنجانیم، ما وارد سطح تحلیل تاریخی شدهایم. اینجا ما تاثیرگذاری جنسیت، قومیت، مذهب، ملیت، ژئوپلتیک و بر حسب اینکه از چه رویداد و از چه مکانی و از چه زمانی صحبت میکنیم، بیشمار عوامل دیگری که بر حسب توان تحلیلگر در تحلیل گنجانده میشود. تبیین سرمایهداری تاریخی و تبیین نظام سرمایهداری واحدی است. کتاب کاپیتال که دستاورد بزرگ مارکس است در توضیح هیچ سرمایهداری واحدی نبوده است. اشتباه است اگر گفته شود. از جمله در کتاب پوپر گفته شده است که مارکس تلاش کرده است اقتصاد سرمایهداری انگلستان را توضیح دهد. اگر بگوییم آنچه مارکس وسط گذاشت و به عنوان آوردهای برای توضیح سرمایهداری انگلستان حرف درستی است. مارکس خیمه اصلیاش را در سطح تجریدی زد، نه در سطح تحلیل میانی و تاریخی. مگر مثلا در سهگانهاش در خصوص تاریخ فرانسه سده نوزدهم که رویدادهای مشخصی را مورد بررسی قرار میداد. مارکسیستهای بعدی بودند که این عناصر و جرح و تعدیلهای گوناگون را وارد کلیت این سنت ناهمگن کردند. لنین مناسبات مربوط به مرکز و پیرامون را وارد کلیت کرد. آلتوسر سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت را، پولانزاس روایتی از نظریه دولت را، پل سوئیزی شکلهای اولیه سرمایه مالی را، هاروی فضا را، والرشتاین ژئوپلتیک را و… هر کدام به نوعی جرح و تعدیلهایی در سنت تحلیل مارکسیستی در گذر سده گذشته داشتهاند. اما استدلالی که پوپر در جامعه باز و دشمنان آن به دست میدهد گویی همه این جرح و تعدیلها را پیشاپیش نفی میکند و اسم آنها را «دلیلتراشی» میگذارد. پوپر در فصل بیستم جامعه باز میگوید: «تجربه نشان میدهد که پیشبینیهای مارکس غلط از آب درآمد. ولی تجربه را میتوان همیشه با دلیلتراشی نادیده گرفت. کما اینکه هم مارکس و هم انگلس در توضیح اینکه چرا قانون فقر متزاید آنگونه که انتظار میرفت عمل نکرده است به فرضیههای تکمیلی متشبث شدهاند.»
اعتماد
2 نظر
منصور
تو همین جلسه این مالجو به استاد توهین کرد.شرم هم نمی کنه
عبدالله
سلام. عده ای سرخورده از هر فرصتی برای عقده گشایی استفاده می کنند و حرف های بی خریدار خود را به زور در جای ناروا به خورد مخاطبان می دهند. برای دیگران تعیین تکلیف می کنند که چرا فلان کتاب ها را ترجمه کردی؟ چرا فقط مدح و تمجید مارکس را به جا نیاوردی؟ خدا شفایشان دهد. برگزار کنندگان جلسه از کفایت کافی برخوردار نبودند زیرا باید از قبل متن سخنرانی افراد را دریافت کرده و اگر نامربوط بود از ارایه آن جلوگیری می کردند.