این مقاله را به اشتراک بگذارید
«ما حق زندگیمان را با مرگمان به دست میآریم»
دنیا را به بزم و لبخند میگذراند
سپانلو شاعری امروزی و کافه نشین بود و در عین حال نوستالژی تهران شهر زادگاهش را با عشق و علاقه و هنرمندی در آثارش ثبت کرد و تهران را به مثابه شهری جهانوطن میدانست.
آگاهی سپانلو از ادبیات کلاسیک ایران و حضورش در ادبیات معاصر در کنار شناختش از ادبیات جهان شخصیت چند سویه و متفاوتی از او در ادبیات معاصر ساخته بود.
چهل روز است که تهران شاعر خود را در خاک نهاده است…
روزها عین برق و باد میگذرد، حتی اگر مرده باشی. ۴٠ روز است که تهران شاعر خود را در خاک نهاده تا خاطرهاش بماند برایمان برای همیشه. ملتها برای سوگواری فرهنگ خود را دارند. چهلم گرفتن فرهنگی ایرانی است برای آنکه صاحب عزا رخت سیاه از تنش در بیاورد. اما آیا شاعران صاحب عزا دارند؟ چرا سپانلو گفته بود: هر کس مرا دعا خواهد کرد/ روزی مرا رهـــا خواهد کرد…
مجید ضرغامی دوست و یار روزهای آخر از تنهایی شاعر تهران میگوید.
١- محمد علی سپانلوزاده پاییز تهران بود. هرچند شاعر آبان را مردی هم چهره خود، جوان و خوشمشرب میداند (اما همیشه در نظرم آبان/ مردی است هم چهره خودم/ شاید جوانکی، همسایه جوانی من/ شاخه گلی به سینه بارانی/ خوش مشربی که اغلب/ فهرست باغها را از حفظ میکند.) و اعتقاد داشت که فقط در پاییز و زمستان شعر مینویسد، اما میتوان او را مرد چهارفصل شعرمعاصر نام نهاد. از آغاز دهه چهل که در میان شاعران نوگرای نسل سوم شعر معاصر راه خود را باز کرد و آه… بیابان را منتشر کرد تا امروزِ رفتنِ او آثار متنوعی در شعر، پژوهش، نمایشنامه و ترجمه منتشر کرد و در متن اکثراتفاقات فرهنگی شعر امروز حاضر بود. او در مطبوعات، رادیو، سینما و هنر تبلیغات نیز دستی داشت. شاید بتوان محمد علی سپانلو را جزو شاعران جوان تاثیرپذیر از جنبشهای دانشجویی دانست که در دهه سی و چهل تاثیرات زیادی برادبیات و هنر روشنفکری داشتند. شاعری که با تاثیر از نخستین تجربه راهپیمایی در جوانی برای فلسطین شعر مینویسد، شاعری که در مصاحبت، در همین سال آخر با یادآوری شاعرانه از نخستین راهپیمایی ١۶ آذر بعد از کودتای سال ٣٢ و نخستین راهپیمایی که شرکت کرده بود، چشمهایش برقمیزد، تصویری از جمعیت انبوه دانشجویان و نمای آهسته برگریزان طلایی پاییز بر سرجمعیت را به یاد میآورد و از رطوبت نگاهش رد خاطرات هویدا بود.
سپانلو شاعری امروزی و کافه نشین بود و در عین حال نوستالژی تهران شهر زادگاهش را با عشق و علاقه و هنرمندی در آثارش ثبت کرد و تهران را به مثابه شهری جهانوطن میدانست.
سپانلو در دهه۴٠ دهها مقاله در مورد ادبیات زمان خود در مطبوعات نوشت و در اغلب مناقشات زمانه حضور داشت. نام سپانلو در کنار نام نصرت رحمانی و معدود شاعران دیگر معاصر به عنوان شاعران شهری ماندگار شده است. با اینکه حضور عناصر شهری در شعرهای اولیه او نیز قابل شناسایی است اما شاید به صورت فراگیر نخستینبار در «پیادهروها ١٣۴٧» باشد که آن نوع شعر شهری که امروز از آن به عنوان شناسه شعری وی یاد میکنیم دیده میشود. کتابی که حاصل پیادهرویهای شاعر در خیابانهای پرماجرای تهرانی است که اتفاقات مهم تاریخی و فرهنگی در آن گذشته است و بعد در منظومه «خانمزمان» که شهر مادر و به زعم او مظلوم را (چرا که همواره پذیرای تمام مردم ایران بوده و همیشه از او بد گفته شده است) بانویی مهربان و مابهازای خود تهران گرفته است، نوعی از ادبیات متاثر از شهرنشینی دوران جدید یعنی جستوجوی اسطوره تهران را در شعر خود به نمایش میگذارد که تا پیش از آن چندان معمول نبود و این ادبیات در کتابهای اخیر مانند «پاییز در بزرگراه» و «قایقسواری در تهران » ورزیده و با تجربهتر به نظر میرسد. او با ادبیاتی مبتنی بر یاد و تداعی، عشق و خاطره و حسرت و هشدار به هویتی که در حال دگرگونیهای جبری و سهوی است با تمام نو اندیشی و روزآمدی که داشت به جنگ تغییرات آزاردهنده و ناهنجاریهای شهر زادگاهش رفت. در بعضی از نمونههای روایی آثار او تصاویری خلق شدهاند که گویی شاعر متجدد با عصایی اساطیری، در میان حفرههای زمان ایستاده است وخود را یکتا رهنورد معترض این دگرگونیهای آزاردهنده میداند: (نه کوچه شترداران/ نه بازارچه نایبالسلطنه/ نه بستنیفروشی اکبرمشدی/ نه سینما دماوند / نه کوچه آصف/ نه آبشار، نه دردار/ نه سه راه امین حضور… خرابکنندگان خاطرات شهر/ پدران فراموشی! / که حتی به نامهای صدساله رحم نکردید… / خدا نبخشدتان که خیابان ری مرا کشتید!)
سپانلو با آوردن عناصر شهری، خیابانها، کوچهها و محلات تهران به شعر خود و بخشیدن نوعی هویت انسانی و اساطیری به آنها و با کشف « از یاد رفتهها»ی زادگاهش و در آمیختن آنها با عناصر مدرن و امروزی زمان خود صدای متفاوتی از شعر روزگارش را در ادبیات معاصر به ثبت رساند. با وجود حس نوستالژیک و هویتگرایی و بومیگرایی به معنای خاص در شعرهای او، شعر سپانلو در آثار برجسته شعری متمدن و سرشار از موقعیتهای شاعرانه است. او حتی در اشعار عاشقانه نیز شاعری نجیب و با پرنسیب است و شعرش عاری از خصوصیات رمانتیسم دست و پا بستهای است که گریزگاهی به غیر از واپسگرایی ندارد. او از معدود شاعرانی است که غم زمان و جوانی و زندگی در این شهرمادر را در تمام ادوار شاعریش به همراه میبرد (بدان که پای چوبی/ ورودممنوع را نمیفهمد/ در این شوارع لغزان که از چراغ خطر/ به هیچ پیوندی با هم نمیرسند/ ردیف گام تو گم میشود…) و زمانی که نمادگرایی تازهای با چراغ قرمز چهارراه به وجود میآورد، هنگامی که با کلام شاعرانه میپرسد دروازه دولت این شهر کجاست؟ یا با لالهزار و خیابان ری چه کردید، چرا میگویید پل چوبی اما شمایل آن طور دیگری است! یا میپرسد چرا از این شهردوران جدید که نوگرایی فرهنگی و علمیتاریخی معاصر در آن متولد شده است، به این شکل آشنایی زدایی کردهاید… یا هنگامی که در برگریز پاییز، در زمانی غمگین و در بلوار میرداماد برای تهرانی از دلایل انکار ناپذیر در پنجاه سال دیگر مینویسد و شهرش را بهانهای میکند تا از سرزمین دیرین بگوید، از بیشههای گیلان تا پسکوچههای شیراز را بهیاد میآورد، تا نوعی شادی زندگی بخش را در روزگار معاصر جستوجو کرده باشد، چون این یادآوری و آن پرسشهایش شاعرانه است، با غم و شوق درونی است و این همه مساله شعرهایش است و تاریخ هویتی همراه آن زندگی، الهام بخش شاعر است، کلامش محصول حافظهای نکته بین است که بر اصول شعر زمانهاش بنا شده است. از این رو محلات، اسامی و اشیای شهری، چنارها، خیابانها، جویها، چراغ قرمز، نئون تابلوها، آسمان خاکستری، کافه و پاتوقهای آن، عبور اتوبوس از خیابانها و هواپیما از آسمان آرایههای تزیینی شعر او نیستند و اینچنین است که مخاطب با آن همذاتپنداری میکند. عناصر شعر مبدل به ناخودآگاه جمعی خواننده از هر شهر و دیاری میشوند و کلام، زبان مشترک میآفریند.
شعرسپانلو در نمونههای ممتاز مورد اشاره، بدون عبور از نمادهای طبیعی و بیآنکه آنها را در تقابل عناصر شهری قرار دهد، میکوشد با تخیل و تصویرسازی شاعرانه از همنشینی این دو همزیستی غریبی مانند « قایق سواری در تهران » پدید آورد. گاهی نیز با طعنه سعی در انتقاد یا بیان دلمشغولیهای دیگری در شعرهای خود داشته و گاهی نیز چنان شیفته شهر، تصاویر از یاد رفته و خیابانها و جویبارها میشود که اثری مانند ترانه بلوار میرداماد را خلق میکند. شعر سپانلو از آن دست اشعاری است که با گذشت زمان بیشتر تاثیر خود را آشکار میکند، در نمونههای موفق، ساختارمندی و فرمالیزم اشعار او به گونهای است که توانسته است با هوشیاری در معماری کلام لابیرنتی خلق کند که حضورش در تمام دوران تاریخی شعر معاصر انکارناپذیر است و جنس شعرش همگام زمانه، پیوسته درحال به روز شدن بود. شعر او مدام در حال ساخت خودش بود و او بدون مدعی بودن بر ساخت و ابداع هیچ جریانی، بیسرو صدا راه متفاوتی در شعر زمانهاش گشود و جایگاه خود را در شعرمعاصر فارسی ثبت کرد و نام شاعر تهران را از آن خود کرد.
سپانلو شاعر هوشیاری بود و شعر او با وجود بهرهمندی از عناصر و ادبیات بومی، شعری مترقی، متمدن و شریف است. شعر او گاهی در آثاری مانند قطعاتی از «هجوم» «تبعید در وطن» و «نبض وطنم را میگیرم» دچار دلمشغولیهای اجتماعی میشود و گاه در سرودههای محصول تاثیرات جوانی، آرمانخواهی و حضور در جنبشهای دانشجویی از نخستینهایی میشود که برای چریکهای عرب، فلسطین، چگوارا و ویتنام شعر مینویسد. گاهی با آثار خصوصی و تاثیرگذاری مانند شعر «لیلی» مواجه میشویم و گاه با اثر عمومی و ناب مانند شعر « نام تمام مردگان یحیی است»… گاهی با زبانی تغزلی و با تنوع لحن و حس در شعر او روبهروییم و زمانی با اشعاری روایی با قابلیت اجرا و خوانش شفاهی و نزدیک به محاوره و زبان معیار… با اینکه لحظات خلاق به مفهوم کلی کلام در اشعار سپانلو به فراوانی وجود دارند اما او از هنرمندانی است که با عبور از جهان ذهنی در نویسش، ارکان شعری خود را بر پایه نگاه و تداعی استوار کرده است و در پی خلق اشعاری است که بر پایه نگاه برونگرای شاعر و با تکیه بر پشتوانه ادبی حاصل مشاهده عینی و تجربه باشند و حتی در شعرهای تغزلی و عاشقانه خود دچار آن رمانتیسم افراطی نمیشود.
٢- محمد علی سپانلو متولد ١٣١٩ بود. او دانشآموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران است. بارها به عنوان یکی از نمایندگان ادبی ایران در همایشهای بینالمللی شرکت کرده بود و بیش از نیم قرن حضور فعال و پویا در جامعه روشنفکری ایران داشت. از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود و با حدود ۷۰ کتاب در شعر، نقد، ترجمه، نمایشنامه، از فعالترین شاعران معاصر به شمار میآید. او چهره شناخته شدهای در ادبیات فرانسه است وکتاب « زمانه دمدمی » که مجموعهای از ۶٠ شعر اوست در سال ٢٠٠۵ برنده جایزه ماکس ژاکوب (شاعر و نقاش مدرنیست و دوست پیکاسو که در سال ١٩۴۴ در اردوگاه آلمانها کشته شد) شد. او در سال ٢٠٠٣ نشان شوالیه ادب و هنر را از جمهوری فرانسه گرفته و وزیر فرهنگ فرانسه در نامهای برای او تاکید کرده است این نشان به پاس خدمت به فرهنگ و ادبیات جهان به او اهدا شده است.
٣- محمدعلی سپانلو هنرمندی چندبعدی بود. در کوچه و محلات تهران قدیم و در میان رفقای همدوره و هم محل که به قول خودش « هنوز، گاهی دور هم جمع میشدند و دیداری تازه میکردند و او را آقا دکتر مینامیدند! » بالیده شده بود و با فرهنگ و منش مردم تهران در آمیخته بود. حقوق خوانده بود و در جنبشهای دانشجویی زمان خود فعال بود. همنسل بزرگان شعر معاصر ایران بود. خاطرات فراوانی از شاعران هم نسل و نسل پیش از خود داشت. حافظه قوی و امانتداری از اتفاقات ادبی در روزگار جوانی، کانون و تا به امروز داشت. در جریان شکلگیری اکثر جنبشهای ادبی دهه ۴٠ بود و در هنرهای مختلف مانند داستان نویسی، رادیو، بازیگری، هنرتبلیغات، انتشارات و روزنامهنگاری و فعالیتهای اجتماعی به فراخور نیاز و زمانهاش دستی داشت. او با علاقهای که به متون ادبی و تاریخی داشت مقدمه و تحشیههایی برای بعضی از کتابهای تاریخی نوشته است که از آن جمله میتوان به مجموعه سهجلدی (سیاحتنامه ابراهیم بیگ) نوشته زینالعابدین مراغهای اشاره کرد. در اواخر دهه چهل با تدوین دو کتاب بازآفرینی واقعیت و در جستوجوی واقعیت به معرفی داستاننویسانی پرداخت که بیشتر آنها در روزگار بعد، از نویسندگان نامآور زمان خود شدند. در سال ۴٩ مردان، تنها کتاب داستان خود را منتشر کرد و دهه هفتاد کتاب چهار شاعر آزادی را به دست چاپ سپرد. آگاهی سپانلو از ادبیات کلاسیک ایران و حضورش در ادبیات معاصر در کنار شناختش از ادبیات جهان شخصیت چند سویه و متفاوتی از او در ادبیات معاصر ساخته بود. او با ترجمههای درخشان از شاعران فرانسه مانند گیوم آپولینر و سن ژون پرس شعر این شاعران فرانسوی را به بازار نشر ایران آورد و مانند آپولینر که عناصر و محلات پاریس را در شعرهایش جاویدان ساخت، در میان خطوط شعرهای خاص خود خاطرات و محلات شهر تهران را ثبت کرد و اگر پلی مانند میرابو و رودی مانند سن در تهران نیافت اما با یاد جویبارها قایق سواری در تهران، از تجریش تا ونک و ساعی و آبراه بلوار کشاورز و بندر نمایش (تئاتر شهر) را فراموش نکرد!
۴- من علاوه بر آشناییام با سپان شانس این را داشتم که در سالهای آخر ٣ اثر از او را در انتشارات سرزمین اهورایی منتشر کنم. یکی برگزیدهای از شعرهای او به انتخاب و مقدمه من بود که نام « ترانه بلوار میرداماد» را بر آن نهادیم. دوم چاپ دوم کتاب نایاب «پاییز در بزرگراه» بود که سپانلو از این اثر به عنوان بهترین مجموعه شعر خود یاد میکرد و دیگری کتاب عاشقانههای گیوم آپولینر با عنوان «عشق.. و شبهای پاریس » بود. این آثار در واقع از آخرین آثاری بودند که در زمان حضور سپان منتشر شدند و من شاهد پشتکار، ذوق و حساسیت او برای شکلگیری این آثار بودم. در روزهای پایانی سال ٩٢ در بستر بیماری و به قول خودش درازکش در حال ترجمه و تدوین عاشقانه آپولینر بود و با شوق عجیبی مقدمه جالبی از آپولینر و عاشقانههایش بر کتاب نوشت و نسخه نهایی پاییز در بزرگراه را بازخوانی کرد. در نمایشگاه کتاب سال ١٣٩٣ قرار بر رونمایی کتابهای نامبرده گذاشتیم و امیدوار بودم با روحیه و ذوق و قولی که داد روزی که حال بهتری داشت به نمایشگاه بیاید که متاسفانه به بیمارستان رفت. درست در اردیبهشت سال گذشته تصمیم گرفتیم با رونمایی این سه اثر نامی از او و آثارش در جشن کتاب باشد و در غرفه سرزمین اهـورایی به کمک دوستان شاعر برای کتابهایش رونمایی گرفتیم و علی باباچاهی آمد و در جمع حاضرین در غرفه سرزمین اهـورایی از او سخن گفت و از شعرهای او خواند. خبر را شنید خوشحال شد و بعد از گرفتاریهای نمایشگاه در آخر شبی اردیبهشتی در آن منزل آشنا به دیدارش رفتم. با رفاقت همیشگی که داشت گفت با اینکه دیر وقت است و کسی را این ساعت نمیبینم و خوابم اما خاطرت خیلی عزیز است! آمدی بیا در اتاقم و از خواب بیدارم کن! رفتم در طبقه بالا، در تختخواب بود و چند ثانیهای با تمام صدا زدنها و تکان دادنم از خواب بیدار نشد. نگران شدم! چراغ را روشن کردم آمدم به سمت پلکان و میخواستم یار ندیمش مهدی اخوت را صدا بزنم و بگویم چرا سپان بیدار نمیشود! اما بیدار شد و انگار نه انگار که خواب آلود است. با همان لوطیگری تهرانی که همیشه داشت خوشامد گفت، چراغ را روشن کردم نشست روی تخت – تختی که از بیم زیر و زبر شدن تهران در زلزله با سرپناهی آهنین رویش را پوشانده بود و خودش میگفت فوبیای زلزله دارم!- بعد فیلم و عکسهای مراسم رونمایی کتابهایش در نمایشگاه کتاب را به دقت در لپتاپ دید و نام آنهایی که آمده بودند را اگر نمیشناخت پرسید و خیلی خوشحال شد و روز بعد با علی باباچاهی تماس گرفت و گفت تو با آمدنت در این مراسم و شعر خوانی… رفاقت را تمام کردی.. و با لطفش به من گفت: آفرین بر معرفت تو بچه تهران!
۵- سپانلو مرد دل زندهای بود. با اینکه از بیماری و پیشرفتش خبر داشت دنیا را به بزم و لبخند میگذراند، همیشه میگفت بهترم! و همیشه امیدوار بود. با تمام رندی و نیشخندش به دنیا در دنجِ خانهاش، در رفتار موقر و با پرنسیب بود. دوست و رفیق بود و میانه خوبی با جوانها داشت و بر خلاف بعضی از هم دورههایش از جوانان شاعر حمایت میکرد. بارزترین صفت تهرانیهای اصیل که لوطیگری و رفیقدوستی است در رفتارش به چشم میآمد. اوایل آشنایی وقتی فهمید با پدر من همشهری است و هم نسل و هم محل در خیابان ری تهران قدیم و نشانی کافه و پاتوقهایشان یکی از آب در آمد گفت حتما قراری بگذار تا با هم دیدار کنیم، چند بار این را گفت، که متاسفانه این فرصت دست نداد. از منش خوب او این بود که اگر از کاری ناراحت بود یا درخواستی داشت آن را رک بیان میکرد و همانطور خوشحالیاش را نیز… یادم هست وقتی از سه غلط تایپی در سه کتاب از دوستان و همکاران من ناراحت بود بدون تعارف نامهای برایشان نوشت که این چه وضعی است! و تازه گفت با شما مهربان هستم با ناشران قبلی سر غلطها دعوا و قهر کردهام! همانطور وقتی از چاپ کتابها راضی بود به من و دوستان زیادی گفت که از این همکاری خوشحال است. دیدم در مصاحبهای گفته بود که خوشحال است پاییز در بزرگراه شانس تجدید چاپ شدن را داشته است و این را از منش و لطف او میدانم. روزهای پایانی سال گذشته و اواخر فروردین امسال وقتی از او آثار جدیدی برای چاپ خواستم با لطف و صفایی که داشت، گفت: آنقدر راه دستم هست با تو کار کنم که اگر بتوانم از قول نصفه و نیمه به دوستی رها شوم آخرین مجموعه شعرم را به تو میدهم. این را در غیاب من به چند رفیق مشترک نیز گفته بود. قرار بود به زودی خبر بدهد. گفت اگر حالش بهتر شود ترجمه شعرهای پل الوار را هم برای نشر سرزمین اهـورایی آماده میکند که متاسفانه زمان به او فرصت نداد. شاید بهترین خاطره من از او آمدنش به محل دفتر انتشارات سرزمین اهورایی باشد. چند بار قولش را داده بود که یک روزی به دیدنت میآیم. سال گذشته یک روز تماس گرفت و گفت با اینکه سالهاست به جایی نرفتهام امروز تصمیم گرفتهام به تو سر بزنم و آمد… ساعتی با هم گپ زدیم. آن روز کاملا اتفاقی مهدی رییس فیروز هم به دیدن من آمد وقتی تماس گرفت که من نزدیک خیابان پاسداران هستم به او گفتم رییس فیروز را میشناسی؟ گفت آه بله کارگردان و بازیگر قدیمی سینمای فارسی. مگر ایران است؟… گفتم بله! آن روز با او و مهدی رییسفیروز عزیز کلی حرف و صحبت شد. به رییس فیروز گفت من ده، پانزده سالی از شما کوچکترم یادم هست در جوانی با درشگه آمدم به دیدن فیلم (ولگرد) که شما ساخته بودی… جمعیت چه میکردند برای دیدن فیلم. گفت یادم هست در ایستگاه اتوبوسی که فیلم در آنجا ساخته شده بود وقتی ماشین توقف میکرد آنقدر این فیلم معروف بود که راننده میگفت ایستگاه ولگرد، ولگردها پیاده بشن! و… به آنها گفتم شاید دیگر فرصت نشود هردو شما را همزمان در اینجا ملاقات کنم و بهانهای شد تا آن عکس سه نفره را در دفتر انتشارات سرزمین اهـورایی گرفتیم.
او آنقدر به فرهنگ ایرانی حساسیت داشت که وقتی کسی میخواست برای کودکش اسمی انتخاب کند میگفت حتما از اسامی زیبا و با مفهوم ایرانی استفاده کنید… او در بیان حرفهایی که گمان میکرد درست است صریح بود و شهامت داشت. به تیتر حرفهایی که گفته است در همین روزهای آخر نگاه کنید: هشت سال گشت ارشاد داشتیم به جای وزارت ارشاد! یا خطاب به مسوولی میگفت: حرف ایده آل زدن به تنهایی مشکلی را حل نمیکند. با این حال در تمام طیفهای فرهنگی و عقیدتی رفقایی داشت و احترام همه را داشت.
۶- حرف پیرامون محمدعلی سپانلو و آثار او زیاد است. اما حرف آخر در واقع سوالی است که این روزها برای خیلی از دوستان پیش آمده است. چرا باید شاعری با ابعاد شخصیتی سپانلو با آن همه دوست و رفیق این طور غریبانه راهی دیار باقی شود؟ چرا باید در مراسمی که برای او گرفته شد نیمی از صندلیهای مسجدی کوچک خالی باشد؟ چرا باید بعضی از دوستان و فعالان ادبی از حضور در مراسم او به بهانههای مختلف شانه خالی کنند. درست است که بهتر بود برای مراسم سپانلو سالنی تهیه میشد تا در برنامهای مناسب از فعالیتهای او – کتابهایش، آثارش و… ذکری شود، فیلمی به نمایش گذاشته شود و شعرخوانی انجام شود. سخنرانی باشد و برنامهای درخور او انجام گیرد. اما – آیا اگر قرار بود حضراتی که به بهانه عدم اجرای آن بزرگداشت به تنها مراسم رسمی محمدعلی سپانلو که از طرف وصی و خانواده او مانند خیلی از مراسمی که مرسوم است در مسجدی برگزار شد نیامدند، برنامهای مانند آنچه ذکر شد را راهاندازی کنند تا همین امروز آن مراسم انجام شده بود؟ یا هنوز بحث بر سر این بود که چه بیانیهای نوشته شود، چه کسانی بیانیه را امضا کنند و نکنند، چه کسانی به مراسم دعوت شوند یا نشوند، چه کسانی میکروفن به دست بگیرند و نگیرند.. و هنوز درگیر (به قول اخوان ثالث) چه و چهای دیگر بودند…
عصر آن شنبه اردیبهشتی در حال برگشت از مراسم او، به رفیقی گفتم سپانلو رفت اما مثل تمام شاعران بزرگ زنده است و همزمان شعر برگ اول از کتاب تبعید در وطن او را زیر لب خواندم:
ما حق زندگیمان را
با مرگمان به دست میآریم
آن وقت تصویر شاد و سرخوش سپانلو در نظرم آمد که بالای مجلس نشسته است دفتر به دست گرفته و از شعر «پس از دعا» برای آن بعضی از دوستانی که روزی در کنارش بودند و برایش آرزوی سلامتی داشتند اما در رفتن تنهایش گذاشتند (درحالی که سعی میکند بخندد) میخواند:
هر کس مرا دعا خواهد کرد
روزی مرا رهـــا خواهد کرد
٣١ اردیبهشت ١٣٩۴، مجید ضرغامی
مدیر انتشارات سرزمین اهورایی