این مقاله را به اشتراک بگذارید
«خداحافظی طولانی» رمانی است از ریموند چندلر که اخیرا با ترجمه فتحالله جعفریجوزانی از طرف نشر روزنه کار تجدیدچاپ شده است. ریموند چندلر از نامآوران رمان پلیسی سیاه و خالق یکی از کارآگاهان بهیادماندنی ادبیات پلیسی، یعنی فیلیپ مارلو، است. او نوشتن را از ۴۵ سالگی آغاز کرد و اولین داستانهایش، داستانهای کوتاه پلیسی بودند که در نشریه «ماسک سیاه» چاپ میشدند. «خداحافظی طولانی» رمانی است که همچون بسیاری از آثار دیگر چندلر مورد اقتباس سینمایی هم قرار گرفته و رابرت آلتمن براساس آن فیلمی به همین نام ساخته است. از ریموند چندلر تاکنون آثار زیادی به فارسی ترجمه شده است که از آن میان میتوان به کتابهای «بانوی دریاچه» و «خواب گران» اشاره کرد که اولی را کاوه میرعباسی و دومی را قاسم هاشمینژاد به فارسی برگرداندهاند.
داستان «خداحافظی طولانی» از این قرار است که یکی از دوستان فیلیپ مارلو، به نام تری لنوکس به او میگوید که باز زنش دعوای شدیدی کرده، اما بعد معلوم میشود که پای یک قتل در میان است و این قتل، فیلیپ مارلو را هم بهعنوان شریک جرم به دردسر میاندازد و بعد ماجراهای دیگری رخ میدهد که بازگوییشان لذت خواندن کتاب را از بین میبرد. بهخصوص وقتی با یک اثر پلیسی مواجه هستیم. آنچه در ادامه میآید، قسمتی است از رمان خداحافظی طولانی: «بیستوچند مایلی را که رفته بودم برگشتم تا رسیدم به شهر و ناهار خوردم. همینطور که داشتم غذا میخوردم بیشتر و بیشتر احساس کردم که کل این ماجرا احمقانه است. اونجوری که من داشتم میرفتم نمیشه کسی را پیدا کرد. با کاراکترهای جالبی مثل اِرل و دکتر ورینگر آشنا میشی، ولی کسی را که دنبالش میگردی پیدا نمیکنی. توی یه بازی که بردی توش نیست، تایر، بنزین، حرفزدن و انرژی عصبیات را تلف میکنی… با سهتا اسم که با حرف وی شروع میشد، احتمال اینکه طرف را پیدا کنم همون اندازهای بود که بتونم توی قمار با یه قمارباز معروف مثل نیک یونانی برنده بشم.
بههرحال اولی همیشه اشتباهه، یه بنبسته، یه سرنخ امیدوارکننده است که توی صورتت منفجر میشه بدون اینکه یه موسیقی متن مناسب همراهیش کنه. ولی بهجای وید نباید میگفت اسلید. اون آدم باهوشی بود. به اون آسونیها فراموش نمیکرد و، اگه هم فراموش میکرد، یه اسم دیگه نمیگفت. شاید، شاید هم نه. آشنایی طولانیای نبود. وقتی داشتم قهوهام را میخوردم به دکتر ولکانیک و وارلی فکر کردم. برم یا نرم؟ بیشتر وقت بعدازظهرم را میگرفتن. آخرش هم به کاخ آقا و خانم وید توی آیدلولی زنگ میزدم و بههم میگفتن که آقای خونه برگشته و فعلا همهچیز خوب و روبهراهه. دکتر ولکانیک آسون بود. پنج شیشتا خیابون پایینتر بود. ولی دکتر وارلی توی تپههای آلتادینا بود و راهش دور بود و رفتن تا اونجا توی اون گرما مثل رفتن تا جهنم بود. برم یا نرم؟ آخرش جواب این بود که برم. واسه این کار سهتا دلیل خوب داشتم. یکیش این بود که درباره خط خلاف و کسانی که روی اون خط راه میرن اطلاعات آدم هیچوقت کافی نیست. دوم اینکه هر چیزی که میتونستم به پروندهای که پیترز بههم داده بود اضافه کنم همونقدر تشکر و حسننیت ایجاد میکرد. سومین دلیلش هم این بود که کار بهتری نداشتم که بکنم».