این مقاله را به اشتراک بگذارید
حمیدرضا امیدی سرور
شاید کیرکهگوردستگاه فلسفی منظم و عظیمی نداشته باشد، آنگونه که فیلسوفانی امثال کانت یا هگل از فلسفه خود بنایی عظیم ساختند که برای هر پرسش یا مسئله فلسفی جوابی داشته باشد، شاید حتی در آرای او به مواردی بر بخوریم که متضمن نظراتی متناقض باشند و شاید حتی او به معنای رسمیاش فیلسوف هم نبوده باشد، اما اینها چیزی از اهمیت او نمیکاهد؛ او سالکی شوریده و سودایی بود که جذبهای فراوان به ایمان مسیحی و اندوه زندگی یافته بود و تجربه رابطه با خدا را با تجربیات عاشقانه خود در آمیخته و صورتی شورانگیز بدان میبخشد.
حاصل اندیشه و تفکر او را میتوان صورتی از فلسفه ورزی به حساب آورد که عمیق و در بردارنده نکات جذاب و تازهای بود که بعدها توجه بسیاری را به خود جلب کرد و بر اساس نظرات او اگزیستانسیالیسم پایه ریزی شد، از همین رو پدر اگزیستانسیالیسم نام گرفت. در دورانی که اگزیستانسیالیستها فلسفه مقبول عامه را در میانه قرن بیستم را نمایندگی میکردند و او نیز از شهرتی به مراتب بیش از گذشته برخوردار شد، هرچند فلسفه اگزیستانسیالیسم باب روز تناقضاتی اساسی با برخی از آرای او داشت. اما با این حال تاثیرگذااری او بر فلسفه انکار ناپذیر است.
کیرکهگور فیلسوف محبوب روشنفکران ایرانی چند دهه پیش بود، طرح اضطراب انسان در دنیا از ایدههای مورد تاکید کیرکهگور است که بسیار مقبول طبع روشنفکرانی افتاد که همواره درگیری ذهنی با مسئله ایمان، خدا و جهان معاصر داشتند و چنین را ملموس مییافتند.
«به تدریج به درک یک چیز نایل شدهام، درک کمبودهای هولناک شخصیت انسان؛ اما تا چه اندازه این موضوع غم انگیز است. هنوز حقیقتی در من است و آنها پس از مرگ با چنان شیوهای به سوگواری به ستایشم خواهند پرداخت که جوانان خیال کنند که در زندگی نیز چنین عزیز و محترم بودهام. همین معاصران که اینگونه مرا تحقیر میکنند، پس ازمرگم چنات خواهند گفت که با رفتار امروزشان سخت در تضاد است… اگر این نسل به حرف های من گوش ندهند، نسل های از این پس خواهن آمد که به حرفهایم گوش بسپارند…» اینها را کیرکهگور گفته است، فیلسوفی که همه عمر را در تنهایی و انزوا گذراند و نبوغ واهمیت آرای فلسفیاش درک نشد. فرق او با دیگر اندیشمندانی که در طول زندگی طعم موفقیت را نچشیده اند دراین است که آنها با بی توجهی روبهرو شدهاند و سکوت، اما کیرکهگور با تحقیرتوهین، در عین اینکه خود به اهمیت کارش واقف بود و این مسئله بسیار او را می آزرد. این بی توجهی و توهین نه فقط از سوی دشمنانی که آرای مناقشه برانگیزش، بوجود آورده بود، بلکه در میان نزدیکانش هم دیده می شد.
گویی مردم کپنهاک این شهر سرد و آرام اسکاندیناوی باور نداشتند نابغه و متفکری بزرگ بتواند سروکلهاش در این دیار پیدا شود، بدبینانه او را مجنونی میپنداشتند که حرفهایی کفر آمیز میزند. کتابهایش را نمی خریدند و او مجبور بود آنها را به سرمایه شخصیاش منتشر کند، با اسمهایی عجیب و قریب که یاد آور نام یونانیان دوره باستان بود. بچهها به تحریک بزرگتر ها در کوچه و خیابان دنبال او می افتادند و مسخرهاش میکردند؛ یکی از روزنامه های پر خواننده آن زمان مدام در کار چاپ کاریکاتورهایی توهین آمیز درباره او بود که نه تنها فلسفهاش که حتی از نقصهای کوچک جسمی او نیز صرف نظر نمیکرد، روزنامهای که از قضا، سردبیرش پس از مرگ کیرکه گورگفت که دانمارک بزرگترین متفکر خود را از دست داد.
تقدیر چنین بود که فیلسوف در همه عمر تنهای تنها بماند، تقدیری که خود او در رقم خوردنش بیتقصیر نبود، چرا که اگر نداشتن دوستانی وفادر ناشی از عدم درک درست و عقب ماندگی جامعه کوچک آن روزگار کپنهاک و در نهایت نوع تربیت خود او در خانوادهای به شدت مذهبی بود، اما شکست خوردن او در عشق که باعث شد تا پایان عمر تنها مانده و از داشتن همسری برازنده که بسیار هم دوستش میداشت، محروم شود به طور مشخص پای خودش بود، چرا که بدون دلیلی منطقی و به طور ناگهانی حلقه نامزدیاش را پس فرستاد و تا پایان عمر هم بار اندوهی بسیار را از این بابت با خود داشت. از نزدیکان خود هم خیری ندید، ازخانواده آنها که هفت فرزند داشت، تنها او و برادر بزرگش زنده مانده بودند، برادرش کشیش بود و اختلافهای عقیدتی میان آنها باعث شد تا کتابی علیه کیرکهگوربنویسر و این رشته پیوند گسسته شود.
حکایت او در آن جامعه کوچک و مذهبی که اسقف بزرگ شهر از نفوذ بسیاری برخوردار بود، یاد آور آن بخش از برادران کارامازوف رمان معروف داستایوسکی است که مسیح ظهور میکند اما به دلیل اینکه عقاید و حرفهایش با کلیسائیان تفاوت دارد، دستگیر میشود.کیرکهگور نیز به همین ترتیب اختلاف عمیقی با کلیسا داشت و هرچه در مسیر ایمان مسیحی بیشتر پیش میرفت این اختلاف نظر بیشتر میشد. در طول تاریخ کمتر فیلسوفی بتوان یافت که بدین پایه از اندیشیدن رنج برده باشد و چون برای تخلیه، تسکین و رهایی خود چاره ای جز نوشتن نمی یافت، مدام در حال نوشتن بود. آموخته بود که در حال نوشتن بیندیشد، بنابراین در طول زندگی به هیچ کاری بیش از نوشتن نپرداخت، بویژه آنکه مشکل معاش نداشت، ارثیهای داشت که به مدد آن از کار کردن برای معاش رهایی یافت و فرصت آن را یافت که عمر را صرف کار دلخواهش کند، همسر و فرزندی هم نداشت، بنابراین فرصت کافی در اختیار داشت.
روایت است که بیشتر عمرش پشت میز تحریر اتاقش به نوشتن گذشت. آثار بسیاری نوشت که یکی پس از دیگری منتشر میشدند، منتقدانش از این میزان مکتوبات او در تعجب بودند و او را به شتابزدگی محکوم می کردند بی این که دلیلی مستدل برای آن داشته باشند،در حالی که او بسیار مینوشت و حتی بارها نیز آنها را باز نویسی و اصلاح میکرد. علاوه بر آثار پرشماری که به شکلی غریب علاقهمند بود آنها را با اسمهای مستعار منتشر کند، انبوهی از یادداشت ها و قلم اندازیهای پراکنده، ایدهها و طرح های ناتمام و خاطرات و یادداشتهای روزانهای است که او عادت داشت از بیست و چهار سالگی بهطور منظم هر روز بنویسد و بعدها به طور مفصل و جداگانه در بیست جلد منتشر شد.
تنهایی و انزوای خود خواستهای در طول زندگی اختیار کرده بود و با رنج و اندوه بسیاری دست به گریبان بود، رنجی که از یک تشویش و نگرانی ذهنی و روحی برخوردار بود و مانع از آرامش او می شد؛ و این مسئلهای بود که ریشه خانوادگی نیز داشت و بر زندگی پدرش که نقش اصلی را در خانواده و تربیت آنها بازی می کرد نیز سایه افکنده بود. پدرش تاجری موفق و در عین حال پروتستانی متعصب بود که به مطالعه آثار مذهبی علاقهمند بود و تقریبا سالهای پایانی عمر خود را به تمامی به این کار پرداخت. در خانه نیز فضایی خشک برقرار بود که با تلقین چنین آموزه هایی همراه بود و خداوند از منظر اهل خانه بیش از آنکه مهربان و رحیم باشد، عقوبت کننده برای گناهان بود. پدر برخلاف هم کیشان خود که کامروایی های زندگی را نشانه لطف پروردگار می دانند، آن را مقدمه عذابی می دانست که در تمام طول زندگی در انتظار نزول آن بود، چراکه در جوانی روزی از فقر و درماندگی کفرگویی کرده و خدا را به باد دشنام گرفته بود و همچنین بعد از مرگ همسرش، در رابطهای نامشروع خدمتکار خانه را باردار کرده بود، هرچند که بعدها او را به زنی گرفته بود، اما هیچ یک از موفقیت های کاری پی در پی نصیبش می شد، نمیتوانست فکر عذاب سختی که در راه بود را از سر او بیرون آورد، بلکه گواه هرچه سخت تر شدن آن نیز می شد. ظاهرا انتظار پدر چندان هم بی مورد نبود، چراکه سر انجام زمان عقوبت الهی در رسید؛ مقدر بود و او در زمان فرزندانش یک به یک در برابر دیدگان او به دلایل مختلف در گذشتند تا آنجا که از این خانواده پر جمعیت به نفره سرانجام تنها چهار نفر باقی ماندند.
سورن در کودکی تحت تعلیم چنین پدری که عقاید خشک مذهبی خود را به خورد اهل خانه میداد بزرگ شد و ماجرای آن عذاب الهی نیز در ذهن او نیز سایه افکند. با این وصف تنها چیز مثبتی که از پدر برای او به ارث ماند همان ثروتی بود که او را تا آخر عمر تامین کرد. دردوران تحصیل در مدسه همواره دانش آموزی مستعد و درخشان بود، هرچند گاه آبش با معلمانش در یک جوی نمی رفت و آنها را به تمسخر می گرفت . در دانشگاه طبق خواست پدر همچون برادرش رشته الاهیات را برگزید اما وقت خودش راصرف خواندن فلسفه و ادبیات می کرد و سرانجام هم از زیر بار کشیش شدن فرار کرد.
دوره دانشجویی او تنها دوره شاد زندگی او بود، جوانی کرد و با دست و دلبازی و ولخرجی آنچه پدرش جمع کرده بود خوش گذراند و در میهمانی ها هم چهره ای محبوب و بذله گو محسوب می شد. و آن شخصیت شاداب که چهره جذابی از خود در میهمانی ها و محافل ادبی و هنری به نمایش میگذاشت و به عنوان جوانی مستعد و خوش آتیه مقبول دیگران بود، در خلوت بسیار غمگین و افسرده بود. در همین سالها یکی از مهم ترین اتفاقات زندگی او رقم خورد. با دختری به نام رگینه آشنا شد که دختر مردی از صاحب منصبان دولتی بود. عشق طوفانی او به دختر با پاسخی همین گونه روبرو شد و علیرغم مخالفت پدر رگینه به پیشنهاد او پاسخ مثبت داد و سرانجام مراسم نامزدی که در جامعه آن روز کپنهاک تعهداتی برابر با ازدواج داشت ، برگذار شد. اما اندک زمانی بعد کیرکهگور با وجود عشق بسیارش به رگینه پشیمان شد، رگینه کوشید او را منصرف کند اما کیرکه گور با بدخلقی نامزدی را بر هم زد بدون آنکه دلییل روشنی برای کار خود داشته باشد در عین اینکه در یادداشت هایش عنوان کرده بود که با او خوشبخت ترین مرد خواهد بود. اما ظاهرا توهم شور بختی تقدیریاش که ریشه خانوادگی داشت، باعث شد نخواهد او را نیز در این مسئله شریک کند.
به این ترتیب رگینه با خواستگار قبلی اش ازدواج کرد و کیرکه گور دلیلی جدی تر برای اندوه و تنهایی بی پایانش یافت. اما این یک سوی ماجرا بود، این نامزدی درست در زمانی به هم خورد که کیرکهگور پس از یک دوره افراط در خوشگذرانی در آستانه بازگشت به سوی ایمان مسیحی بود. او که همواره عقیده داشت که انسان در راه اعتقادات خود باید فداکاری کند، قربانی کردن عشق رگینه را واسطه ای برای رسیدن به عشق خدا قرار داد، او که تصور می کرد انسان در یک آن نمی تواند به دو چیز عشق بورزد، و لااقل نمی توانست این دو را یکجا در خود جمع کند، با وجود رنج فراوانی که از این جدایی نصیبش می شد خدا را برگزید. اما تا پایان زندگی همچنان عشق رگینه را در وجود خود احساس می کرد و این شکست خود خواسته در شکل گیری آثار بسار زیاد او بی تاثیر نبود، گویی همه آثارش را برای او نوشت.
در همین دوران بود که انزوا پیشه کرد و از دیگران برید و بیشتر عمر خود را در خانه به تفکر و نوشتن پرداخت. با کسی دوستی نکرد ، میهمانی به خانه نیاورد و جز برای ساعتی که هر روز عصر به گردش اختصاص داده بود، با کسی هم صحبت نشد و تازه این گفتگو ها هم برای آن بود که تصورمی کرد آمیزش با مردم می تواند منبع الهامی برای تفکر باشد و نمی خواست به طور کامل از روابط انسانی پیرامون خود بی خبر باشد. تقریبا این روال را تا پایان عمر حفظ کرد و بر نامه روزانه ثابتی داشت. کیر کهگور درجوانی با فلسفه هگل آشنا شد، فلسفهای که طرفداران بسیاری داشت اما و به مخالفت با آن پرداخت. طبیعی بود برای آدمی که در نظریاتش برای فردیت اعتبار بسیاری قایل بود، دستگاه فلسفی هگل که فرد در آن جایی نداشت، جذابیتی نداشته باشد.
کیرکهگور تمام عمر را در اندوه و رنج گذراند، اما او این اندوه هیچ نسبتی با نومیدی پیدا نمی کرد. او نومیدی را بدتراز همه بیماری های جسمی خوانده تنها را رهایی از آن را بازگشت به اصل خویش که جز خدا نیست، می انگارد. در همه عمر نیز درهمین را کوشید و به تفکر پرداخت. معتقد بود مسیحت رایج بیش از آنکه آدمی را به این مهم نزدیک کند می کوشد تنها بر خیل آنها که فکر می کنند مسیحیاند بیفزاید. بنابرین سعی بر آن داشت که تعریفی تازه از مسیحیت ارائه کند و آن چه اندیشیده و یافته بود با تعالیمی که در کلیسا تبلیغ می شد مغایر می شد. او مراسم کلیسایی را نوعی نمایش برای خدا محسوب می کرد، و میگفت باید بر مسیحیت واقعی هرچه هم که دشوار باشد، پایدار بود. بنابر این در این را روشی سقراطی را اختیار کرده بود و بیش از آنکه بگوید چه چیز درست است، سعی می کرد غلط بودن تصور رایج را به اثبات برساند. مشکل متداوم او با کلیسای لوتری دانمارک ریشه هایی این چنین داشت، کلیسایی که او فکر می کرد با روشی که در پیش گرفته بود نمی توانست کمکی به مؤمنان مسیحی کند و این اختلاف تا آخرعمر او آنها را رو در روی هم قرار داد و سرانجام هم وصیت کرد سر جنازه اش کشیش حاضر نشود.اما تقدیر انین گونه بود که مراسم خاکسپاری او نیز همانند کل زندگی اش به جدل با سنت کلیسائیان بدل شود.
او در دوم اکتبر ۱۸۵۵ در خیابان غش کرد، طبیب بیماری اش را سل استخوان پیشرفته تشخیص داد که در یازدهم همان ماه اورا از پای در آورد. بردادرش برخلاف خواست او تصمیم گرفت در مراسم تدفین او او خود مراسم روحانی کشیش را به جای آورد، اما این کار او که مغایر با تمام گفتههای کیرکهگور بود سر و صدا و اعتراض برخی از دوستان و آشنایان را به دنبال داشت.