این مقاله را به اشتراک بگذارید
فلسفه غرب(۲): نگاهی به زندگی و آراء «مارتین هایدگر»
«مارتین هایدگر»؛ فیلسوف یا فاشیست؟
حمیدرضا امیدیسرور
«هایدگر یک فیلسوف کبیر، نازی و منافق اروپایی قرن بیست بود، یعنی مغزی بزرگ ولی آدمی بیشخصیت!» این را ریچارد رورتی گفته است، فیلسوف پراگماتیست امریکایی، از این اظهار نظرها درباره هایدگر در طول سالهای حیات و یا پس از مرگش بسیار فراوان است. یکی او را چون فاوست خوانده که یک دستش به سوی شیطان و دست دیگرش به سوی خداست. دیگری او را در مرگ هوسرل مقصر میداند و آن یکی عقیده دارد بهدلیل کارهای شرمآوری که هایدگر در زندگی بدان دست زده، نباید حتی نام او را بر زبان آورد! اما با این حال همه هم متفقالقول او را یکی از بزرگترین متفکران طول تاریخ میدانند. در طول تاریخ کمتر فیلسوفی تا این اندازه تحتالشعاع مسایل حاشیهای زندگیاش (خارج از حوزه فلسفه)، قرار گرفته و از این بابت هم انگ بدنامی را بر پیشانی خود تحمل کرده است و در نهایت بهدلیل رفتار سیاسیاش فحش و فضیحت نوشجان کرده بهدلیل عمق و وسعت اندیشهاش ستایش نثارش شده باشد. اما هایدگر تقریبا در تمام طول زندگی با این شرایط روبهرو بود، شاید خودش هم تا حدودی به این مسئله دامن زد، چراکه اگرچه همکاری با نازیها را بهعنوان حماقتی بزرگ در زندگیاش نام برد، اما جز دوسهبار آنهم بهطور گذرا اشارهای بدان نکرد. اما به هرحال اینها مانع از آن نبوده که جایگاهی رفیع برای خود در میان فیلسوفان دست و پا نکرده باشد، حتی اگر بدنامترین متفکران بزرگ باشد.
با این اوصاف آیا میتوان گفت که هایدگر فاشیست بود و یا همکاری او با نازیها البته جلوهای از تفکرات فاشیستی او محسوب میشود و حامیانش و کسانی که از آرای او تأثیر گرفتهاند نیز به همین فاشیسم گرفتار میآیند. حقیقت این است فلسفه هایدگر دارای این ویژگی است که مخاطب را یا از خود گریزان میکند و یا اگر مجذوب کرده و بهطوری که بهراحتی هم قدرت جدایی و دل کندن از این تفکر را ندارد، خواننده آثار او جزو هر گروه که باشد در رویارویی با فلسفه هایدگر با یک متفکر بسیار عمیق و بزرگ مواجه میشود که سؤالات بسیار جذاب و تکاندهندهای را در عالم فلسفه برایش مطرح میکند.
پرداختن به هایدگر در تمام این دوران همواره با این پارادوکسهای بزرگ همراه بوده است، برخی بر این عقیدهاند که میان نظر و عمل فیلسوف باید فاصلهگذاری کرد و همکاری با نازیسم را خطایی انسانی میدانند که هر فردی دچارش میتواند بشود، همچنان که هگل به هنگام فتوحات ناپلئون جملاتی بسیار ستایشآمیز درباره او گفته است. اما از دیگر سو، باید به دامنه اعمال هایدگر توجه کرد که از محدوده یک خطای فردی کوچک میگذرد و ابعاد بزرگی هم پیدا میکند. از طرفی این نکته نیز دور از حقیقت نیست که عمل هر فرد از نظرش سرچشمه میگیرد مخصوصا اگر فیلسوفی باشد در قد و قامت هایدگر از این منظر شاید چندان هم نادرست نباشد که گزینش و عمل سیاسی هایدگر در همکاری با حزب نازی و پافشاری بر آن در زمینههای مختلف را برخی ناشی از روش و منشی میدانند که ریشه در تفکر فلسفی او و پیامدهایش در آن دوره خاص دارد. دورهای که او بنیانهای فلسفهاش را اندکی پیش از آن در کتاب «هستی و زمان» پیریزی کرده بود و از این منظر شاید نتوان این مسئله را به یک دوره خاص نسبت داد و عقیده داشت که دیدگاهها و آرای فلسفی او در سالهای پس از جنگ تغییر کرده باشد. پس باید این نظر را پذیرفت که اگر ارتباطی بین تفکر هایدگر و نازیسم وجود داشته باشد، شامل تمام دوره فکری هایدگر میشود. اگر هم نباشد شامل هیچیک از دورههای تفکر هایدگر نمیشود. چراکه تفکر هایدگر با وجود پارهای تـحولات که بعدها پیدا کرد، دارای یک خط محوری و متداوم و وحدتبخش است که از آغاز تا پایان بر کلیت آن حاکم است، خاصه آنکه هایدگر در باب تفکر بسیار منتظم به روش و اصول است. اگر عمل سیاسی هایدگر نبود به دشواری میشد، آنطور که تئودور آدورنو در کتاب معروفش با عنوان اصطلاح اصالت مطرح کرده، تفکر هایدگر را تفکری فاشیستی بدانیم. برعکس حتی از منظری میتوانیم تفکر هایدگر را به نوعی در جهت آزادی نیز بهحساب آورد.
بنابراین نزدیک شدن و برداشت و دریافت از آرای هایدگر دقیقا بستگی روشنی با چگونگی و نیت خواننده دارد، چه بسا که گاه بتواند نتایج کاملا متفاوتی را هم دربر داشته باشد، همچنان که بسیاری از فیلسوفان دیگر آثارشان با برداشتهای متفاوت روبرو بوده است، نمونه بارز آن نیچه بودکه اتفاقا توسط خود نازیها مورد سوء استفاده قرار گرفت. در مورد شخص هایدگر هم شاید قضیه چندان متفاوت نباشد و خود او را نیز به خطا بیندازد. همچنان که متفکر بزرگی چون کارل یاسپرس درباره هایدگر گفته که عمل و نظر متفکر را نمیتوان جدا از هم دانست و چه بسا باید ریشههای اعمال هایدگر را در افکار و تفکر او جستوجو کرد، این گفته کسی است چون یاسپرس که لااقل در زمانی خدمت بزرگی در حق هایدگر کرده است، چراکه پس از جنگ وقتی همکاریهای هایدگر با نازیها مطرح شد، پادرمیانی کارل یاسپرس که مانع از زندانی شدن او شد. این در حالی است که خود او زمانی که در مقام ریاست دانشگاه فرایبورگ و یکی از اعضای بلند پایه حزب نازی، قدرت آن را داشت با یاسپرس همراهی و به او کمک کند، بیتوجهی کرده و با او که همسری یهودی داشت، قطع رابطه کرد و یاسپرس هم به لیست کسانی که به این گناه از کار اخراج شدند، پیوست.
مارتین هایدگر در ۲۶ سپتامبر سال ۱۸۸۹ در روستایی کوچک در کوهستان آلپ (جنوب غربی آلمان)، با مردمانی کاتولیک متولد شد. روستایی که دلبستگی بسیاری به آن داشت و در نهایت نیز خواست که همانجا به خاک سپرده شود. فضای کاتولیکی این روستا تأثیری بسیاری بر هایدگر گذاشت که رد آن را در همه عمر او میتوان دید. در همانجا به دبستان و سپس دبیرستان خاص یسوعیان رفت، به خواست والدینش قرار بود کشیش شود و از ۱۷ سالگی تا بیست سالگی هم در فرایبورگ در این جهت آموزش دید، اما به تدریج از نظام کلیسایی تحت تأثیر مطالعاتش در پروتستانتیسم برید. نقد عقل محض کانت تأثیر بسیار بر او گذاشت و پس از درک استدلالهای کانت با او هم رأی شد که برای وجود خدا هیچیک از برهانهای گفته شده متقن نیست. پس رفتن به دانشگاه را برگزید، علوم طبیعی و فلسفه خواند و به تدریج آدمی شد بدون هیچ ایمان دینی مشخص. خودش گفته است من شخصی هستم «بی خدا» البته می افزاید، بیخدایی من به خدا نزدیکتراست تا خداپرستی فلسفی، گویی که این اعتقاد متأثر از کانت بود که عقیده داشت کسی از راه دلایل یا براهین عقلی به خدا نخواهد رسید. از سوی دیگراو تحت تأثیر هوسرل بر این رأی بود که تفکر و پرسش فلسفی نمیتواند با اندیشه مذهبی همراه شود و فیسلوف راستین باید فاصله خود را با اندیشه الهیاتی-مذهبی حفظ کند. البته پیداست که هایدگر به هیچ وجه خود را بیخدا به معنای رایجش نمیداند. چهبسا که وقتی ژان پل سارتر از خودش و هایدگر بهعنوان فیلسوفان اصالت وجودی ملحد، یاد میکند، این نظر با واکنش منفی هایدگر روبهرو میشود. هایدگر به کلیسا نمیرفت و تا پایان عمر هم معلوم نبود به کدام آیین مسیحی اعتقاد دارد. آشکارا از هر بحث دینی طرفه میرفت.
هایدگر در فاصله سالهای ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۳ در دانشکده الهیات دانشگاه فرایبورگ تحصیل کرد و در شاخههای گوناگون فرهنگ کلاسیک از جمله زبانهای یونانی و لاتین آموزش دید. او در همین سالها تحت تأثیر استادش کارل بریگ، اندیشههایش در باب دین را سمت و سویی رادیکال بخشید و از طرف دیگر در همین دوران، آشناییاش با فلسفه اشلایرماخر نیز در تغییر دیدگاههای او راجع به مذهب بسیار مؤثر بود. پس از سال ۱۹۱۳ با ادموند هوسرل و فلسفهاش آشنا شد که تأثیر بسیار بهویژه در شکلگیری پایههای اصلی تفکرش گذاشت. به این ترتیب در فاصله ۱۹۱۳ تا ۱۹۱۶ با الهام از آراء و کتاب «پژوهشهای منطقی» هوسرل به تدریج بهسوی درک مفهوم «هستی» متمایل شد و همچنین مفهوم به دیده مرکزی فلسفه او بدل شد.
مطالعات پیشین هایدگر در منطق کمک شایان توجهی در درک معنای هستی و فلسفی کردن منطق بود و آن را ملزم به درنظر گرفتن رابطهاش با مسئله هستی میدانست.
هایدگر در این دوره با دورشدن از اندیشه دینی، بهتدریج نقد چالش برانگیز خود از سنت متافیزیک را ارایه کرد و با استفاده از راهی که اندیشمندانی چون کیرکگور، پاسکال، مارتین لوتر، هوسرل و… پیش روی او گذارده بودند متافیزیک غربی دگرگون کند، سنتی که بهعقیده او توان اندیشه و درک هستی را نداشت، چرا که روی کرد سوژهمحور فلسفه مدرن و دور افتادن از درک ماهیت هستی، راه به حقیقت نمیبرد.
هایدگر از ۱۹۱۶ در محضر هوسرل به شاگردی پرداخت و در اوایل سال ۱۹۱۹، بهعنوان دستیار استادش مشغول بهکار شد. هوسرل نیز در حمایت از او، مقدمات تصاحب کرسی فلسفه دانشگاه فرایبورگرا برایش فراهم کردتا پس از بازنشستگی خود، جانشینش باشد. این اتفاق در سال ۱۹۲۸، محقق شد. اما تقدیر آن بود که روی کارآمدن هیتلر در آلمان، رابطه استاد و شاگرد را دگرگون کند، اندک زمانی بعد از آنکه هایدگر ریاست دانشگاه فرایبورگ در سال ۱۹۳۳ را پذیرفت، مقامات دولت نازی به تمامی کارکنان یهودی دولت از جمله اساتید وقت و بازنشسته دانشگاه فرایبورگ، بدگمان شدند و بنا به دستور، تمامی اساتید یهودی از دانشگاههای آلمان اخراج گردیدند. ادموند هوسرل هم با وجود اینکه قبلا به مسیحیت گرویده بود، شامل این قانون قرارشد و با این که هایدگر رییس دانشگاه فرایبورگ بود در برابر لغو امتیازات دانشگاهی استاد سابق خود، عکسالعمل خاصی نشان نداد و حتی روایت است که طبق دستور او از ورود هوسرل به داخل دانشگاه هم جلوگیری شد.
پس از این ماجرا، هایدگر تماس با هوسرل با یکدیگرقطع شد. پس از فوت هوسرل در سال ۱۹۳۸، هایدگر حتی در مراسم تدفین او نیز شرکت نکرد. او که مهمترین کتاب خود تا آن زمان «هستی و زمان» (1927) به هوسرل تقدیم کرده بود. در سال ۱۹۴۱ تحت فشار ناشر آثارش، پذیرفت تا عبارت تقدیم کتاب به هوسرل را از این کتاب حذف نماید.
عملکرد هایدگر در قبال هوسرل، بعدها تبعات فراوانی را بهدنبال داشت. کارل پوپر اعلام نمود: «من از فلاسفه تمامی کشورها میخواهم که به اتفاق و دیگر هرگز نامی از هایدگر نبرند و حتی با فیلسوفانی که از هایدگر دفاع میکنند، نیز گفتوگو نکنند. این یک شیطان بود و حتی در قبال استاد محبوب خود، همانند یک شیطان عمل نمود و از سوی دیگر نفوذ اهریمنانهای نیز در آلمان دارد.»
هانا آرنت نیز که شاگرد و معشوق هایدگر بود، ادعا کرد که رفتار ناجوانمردانه هایدگر، مرگ هوسرل را سرعت داده و جلو انداخت. آرنت تا آنجا پیش رفت که هایدگر را یک قاتل بالقوه نامید؛ البته وی بعدها این اتهام خود را پس گرفت.
هایدگر در ۱۹۱۷ با «الفرید پتری» که از شاگردانش بود، ازدواج کرد. در ۱۹۱۸ به خدمت سربازی رفت اما بهدلیل بیماری به خط مقدم اعزام نشد. در ۱۹۲۵ یکی از اتفاقات مهم زندگی خصوصیاش رقم خورد. آشنایی با هانا آرنت یکی از شاگردان برجسته ومستعد خود که بعد ها به یکی از معروفترین فلاسفه بدل شد. رابطهای شکل عاشقانه ای و شورانگیز به خود گرفت و تا سال ۱۹۳۰ ادامه یافت و فرازها و نشیبهای بسیاری را از سر گذراند. وقتی هانا آرنت و مارتین هایدگر برای اولینبار یکدیگر را ملاقات کردند، سال ۱۹۲۴بود و در این هنگام آرنت یک دختر یهودی هجده ساله بود که وارد دانشگاه فرایبورگ شده بود و در کلاسهای درس فلسفه هایدگر شرکت میکرد.
مهمترین کتاب هایدگر یعنی «هستی زمان» در همین دوران یعنی سال ۱۹۲۷ منتشر شد. کتابی که در ابتدا قرار بود ادامه داشته باشد، اما مابقی هیچگاه نوشته نشد، هرچند برخی از مضامین آن در برخی آثار بعدی هایدگر دیده میشود. انتشار هستی و زمان شهرتی فراگیر برای هایدگر به ارمغان آورد و او را به سرعت در جایگاه بزرگترین فیلسوف زنده آلمان نشاند. این کتاب مهمترین اثر هایدگر و دربرگیرنده عصاره اندیشههای دوران نخست فکری او به شمار میرود، اما اندیشه محوری این کتاب در ادامه آثار فکری هایدگر نیز قابل مشاهده است و حتی اندیشه متأخر او بدون عنایت و درک این کتاب قابل دریافت نیست، نثر بسیار پیچیده و دشوار کتاب، از عوامل بدفهمیها و تفاسیر گوناگونو گاه متناقضی از آن شده است.
در هستی و زمان است که «دازاین» به عنوان یکی ازمفاهیم کلیدی در کل فلسفه هایدگر، مطرح شده است. این واژه به معنای «آنجا بودن»، مفهومی است که هایدگر بر پایه آن درک خود از هستی، بودن هستی در جهان و نقد خود از فلسفه سنتی را بهواسطه آن بیان میکند و مراد هایدگر از این واژه، هستی انسان است، اما نه در شکل سوژه محورانه و اومانیستی آن.
آسمان سیاست آلمان ظاهر میشود و بدترین دوران زندگی هایدگر متاثر ار آن رقم میخورد که برایش بدنامی تراژیکی به همراه می آورد. با به قدرت رسیدن حزب ناسیونال سوسیالیسم در سال ۱۹۳۳ و دیکتاتوری هیتلر آغاز شد. هایدگر که در ماه مه همان سال به ریاست دانشگاه فرایبورگ منصوب شده بود، به عضویت این حزب در آمد و یک نازی شد.
او هیچگاه از عضویت از حزب نازی استعفا نداد و تا سال ۱۹۴۵ که آن حزب بهدنبال شکست آلمان در جنگ منحل شد، همچنان عضو حزب بود. او در آن روز گار با لباس خاص نازیها در دانشگاه حاضر میشد، نشان هیتلر بر سینه میزد و بر بازوی خود علامت صلیب شکسته میآویخت! همواره از اصل اطاعت مطلق و بیچون و چرا از پیشوا دفاع میکرد.
هایدگر چنان به هیتلر اعتقاد داشت که وقتی یاسپرس که به او گفت، چگونه مرد بیفرهنگی چون هیتلر میتواند آلمان را اداره کند، در جواب گفت: «فرهنگ و تربیت مهم نیست، به دستهای جذابش نگاه کن!»
با این حال به مارتین هایدگر نمیتوان صفت یک لیدر در حزب نازی را داد. ماجرای سیاسی مارتین هایدگر، ماجرای بسیار دردناکی است که شاید ناشی از شرایط خاص آن دوران بود که باعث همکاری بسیاری از اساتید با نازیها شد، هرچند که هایدگر در این زمینه قدری افراط کرد. مواضع سیاسی او و آن اعمال که بهخصوص در ۱۱ ماه ریاستش بر دانشگاه فرایبورگ صورت گرفت، همچون نپذیرفتن رسالههای دانشجویان یهودی، سکوت در برابر مراسم کتابسوزان که مقابل در اصلی دانشگاه فرایبورگ صورت گرفت، قطع ارتباط با ادموند هوسرل و کارل یاسپرس بهخاطر اینکه هوسرل تبار یهودی و یاسپرس همسر یهودی داشت و… برای هایدگر عواقب زیادی بهدنبال داشت. در نامههایی که هایدگر به مقامات نازی در این زمان مینویسد سعی میکند مخالفت خود را با بازگشت یهودیان به جامعه و قدرت ابراز کند. حال این کار از سر اعتقاد او بوده و یا برای جلب توجه، نکتهای قابل بررسی است. در ۱۱ ماه ریاست دانشگاهی هایدگر چیزی جز ننگ و اعمالی که برای دنیای فلسفه شرمآور است نمیبینیم. خود هایدگر در مصاحبهء معروفش با اشپیگل درصدد توجیه قضیه برآمده است. هایدگر ماهیت رژیم هیتلر اگر بر مردم عادی پنهان بود، اما برای فیلسوفی چون هایدگر نباید پنهان میماند. او حتی ادای لیدرهای سیاسی را درمیآورد و کمپی نمایشی در دانشگاه ساخته بود و خود نیز در نقش لیدر را ظاهر شد و دانشجویانی را با لباس خاص حزب نازی هدایت و اداره میکرد. اما با این وصف ارتباط دادن فلسفه هایدگر که اصل و اساسش بر هستیشناسی استوار است با جریانی موسوم به فاشیسم و نازیسم ارتباطی است که بهآسانی مقدور و ممکن نیست و مخاطب آثارش را میتواند به گمراهی سوق دهد.
در هر حال هایدگر در سال ۱۹۴۳ از ریاست دانشگاه فرایبورگ استعفا داد، استعفایی که بهزعم خودش در اعتراض به سیاستهای نازیها انجام یافته بود، با این حال او تا سال ۱۹۴۵ و سقوط رژیم هیتلر همچنان عضو حزب ناسیونال سوسیالیسم باقی ماند.
پس از جنگ هایدگر یک نازی تمام عیار معرفی شد. بهدلیل دخالت کارل یاسپرس که در کمیته تحقیق نیروهای متفقین دارای احترام بود و با توجه به شهرت هایدگر در خارج از مرزهای آلمان، وی را زندانی نکردند. ولی توسط «کمیته ضدنازی پاکسازی» از تدریس منع شد و تا سال ۱۹۵۱ که دوباره اجازه تدریس در دانشگاه را یافت، خانهنشین بود.
اما آنچه بیش از همه باعث حیرت شد سکوت هایدگر در برابر اشتباهات سیاسی گذشتهاش یا چنانچه که خود می گوید «بزرگترین حماقت زندگیاش» است. وی جز دو یا سهبار آنهم به اجمال حاضر نشد در باره گذشتهاش سخنی به میان آورد و در مجموع با سرسختی خاموش ماند.
اما به دور از رفتار سیاسی و در حوزه زندگی شخصی هایدگر آدم سادهای بود که همواره خلق و خوی روستایی خود را حفظ کرد. مردی بود خوشمشرب، مهربان، مهماننواز، کمحرف، بسیار مؤدب که عاشق پیادهروی و کوهنوردی بود. به گفته روستاییان، هیچکس بهتر از او با کوهها و جنگلهای آن منطقه آشنا نبود. همواره دانشجویانش به گردش در کوه پایهها میبرد و با آنان رابطهای نزدیک و رفتاری دوستانه داشت. ورزشهای اسکی و قایقرانی را بسیار دوست داشت و در آنها ماهر بود، همچنین بسیار دلباخته فوتبال بود.
کارنامه فکری هایدگر را معمولا به دو دوره متقدم و متأخر و گاهی نیز به سه دوره که شامل دوران «دگرگونی» و «گشت» مابین دوره متقدم و متأخر تفکر او میشود، تقسیم میکنند. اندیشه هایدگر به مرور بعد از «هستی و زمان» دچار تغییراتی شد تغییراتی که کمترین بقایای تفکر سوژهمحورانه در تفکر هایدگر را از بین برد.
اویکی ازمهمترین فیلسوفان قرن بیست بود که روی جریانات فلسفی دیگر مانند: پدیدارشناسی، تفسیر، وجودشناسی، مارکسیسم، ساختارگرایی و پسامدرن، از خود تأثیر بهجا گذاشته است.
غیر از کوششهای هستیشناسی، مقوله موردنظر دیگر او حقیقتشناسی بود. منتقدین چپ، هایدگر راپایهگذار اگزیستانسیالیسم امریالیستی و یکی از نظریهپردازان جاده صافکن فاشیسم نام نهادند!، آنها هستیشناسی هایدگر را متهم میکنند که برپایه تصمیم برای مرگ و ارده برای بهقدرت رسیدن، تئوریزه شده بود. هایدگر میگفت که اومانیسم معمولا نوعی متافیزیک و متافیزیک یعنی رو برتافتن از هستی است. هایدگر معتقد بود که فلسفه نمیتواند تأثیرمستقیمی روی شرایط فعلی جهان داشته باشد و فقط یک خدا میتواند بشر را نجات دهد!. چون هایدگر پرسشهایی ماورای وجود یک خدا طرح مینماید، گروههایی او را آتهایست نیز نامیدهاند.
او هلدرلین، شاعر آلمانی را شاعر شاعران میرفت و در جوانی بهلحاظ ادبی از داستایوسکی، نیچه و کیرکگارد بسیار تأثیر گرفته بود. ولی بعدها خود را با شاعرانی مانند: تراکل، گئورکه و ریلکه نیز بسیار مورد توجه او بودهاند. هایدگر، آغاز تفکر اروپایی پیرامون زبان را در هراکلیت و هلدرلین میدید. وی خلاف عقلگرایی کانت نشان داد که فلسفه نمیتواند راه مطمئنی برای علم باشد. ازجمله متفکران تحت تأثیر هایدگر ازجریانات مختلف فلسفی میتوان از گادامر، سارتر، یاسپرز، لوکاچ، مارکوزه، دریدا، فوکو و لیوتار نام برد. برای هایدگر اهمیت مارکسیسم درتمایل آن به تاریخ بود با این حال او ماتریالیسم را صورتی متافیزیک میدانست!. او چون تفکر را نوعی عمل میدانست، از فعالیت و مبارزات سیاسی سارتر و مارکس فاصله گرفت. گفته میشود که راه هایدگر در فلسفه همیشه با این خطر روبهرو است که انسان به گمراهی کشیده شود. درک پارهای از آثار هایدگر بهدلیل زبان پیچیده و مبهم و دشوارشان بسیارمشکل است. یاسپرز زبان هایدگر را فریب عمیق فکری نام نهاد و به نقل از یک دانشجو مینویسد که زبان هایدگر پیچیده است، چون او چیزی برای گفتن ندارد و چون حرفی برای گفتن ندارد، موضوعات جالبی را مطرح مینماید!
در نیمه دوم قرن گذشته، بعد از پایان جنگ جهانی دوم، هایدگر کوشید تا هواداری موقت خود از فاشیسم را به فراموشی بسپارد، از سکوی پرتابی در کشور همسایه (فرانسه)، برای معروفیت جهانی خود استفاده کند و سوم اینکه توجه خوانندگان سارتر را به آثار خود جلب نماید.
اما اینها از شأن و عظمت فلسفی هایدگر هیچ نمیکاهد. دو سخن اصلی روزگار ما (پسامدرن و هرمنوتیک) از زیرسایههای هایدگر رها ناشدنیاند. هابرماس این مخالف سرسخت هایدگر «هستی و زمان را بزرگترین چرخش فلسفه آلمان پس از هگل» نامیده است. ژاک دریدا در اوایل کار فکریاش تردید داشت چیزی را بتواند بگوید که پیشتر هایدگر به آن نیندیشیده باشد، هانا آرنت فلسفه هایدگر را از آن هزارهها خوانده بود و پییر بوردیو در فلسفه هایدگر را نخستین عشق خود معرفی کرده است. میشل فوکو پیش از مرگ نابههنگاماش اعلام کرد که خوانش آثار هایدگر خط اصلی فکر او را ساخته است و لودویک ویتگنشتاین (دیگر بزرگ سخن فلسفی سده بیستم) میگفت که بهسادگی دازاین هایدگر را میفهمد و از مشابهت فکری خود و هایدگر سخن گفته بود.
مهمترین آثار هایدگر پس از جنگ جهانی تا پایان عمر بدین شرح است: «پرسش هستی» (1955)، «این فلسفه چیست؟» (1956) «اصل علت» (1957) ، «وارستگی» (1959)، «در راه زبان» (1959)، درباره ذات و مفهوم phusis در اندیشه ارسطو (۱۹۵۸)، مسائل بنیادین پدیدارشناسی (۱۹۶۲)، زمان و هستی (۱۹۶۹)، نیچه (۱۹۶۱) کوره راهها (۱۹۵۰)، شلینگ: در باب ذات آزادی بشر (۱۹۷۱)، شیء چیست؟ (۱۹۶۲)و … مارتین هایدگر در ۲۶ ماه مه سال ۱۹۷۶ در سن ۸۷ سالگی در گذشت.