این مقاله را به اشتراک بگذارید
چگونه می توان داستان پلیسی نوشت؟
اصول داستان پلیسی (مترجم:خیام فولادی تالاری)
نخستین و اساسیترین اصلی که باید بدانیم آن است که هدف داستانهای معمایی، همچون هر داستان و معمایی، تاریکی و تباهی نیست، بلکه روشنایی و آگاهی بخش است. داستان به قصد رسیدن به لحظهای نوشته میشود که خواننده به آگاهی میرسد و همه چیز را میفهمد. و لحظات آغازین داستان خواننده در آن سردرگم است و از اصل ماجرا اطلاع ندارد غایت داستان نیست. بیخبری خواننده را میتوان به تشکیل ابر سیاهی
اصول نوشتن داستان پلیسی تشبیه کرد که غایتش برق خیره کنندهی بارانزا است. و همین جا این نکته را بگویم که بیشتر داستآنهای پلیسی از آن رو بدند که از این نکته غافل مانده اند. نویسندگان بر این باورند که باید خواننده را حیران و سردرگم سازند موفقند. از این رو، برآوردن دیگر توقعات خواننده را چندان مطمح نظر قرار نمیدهند. اما برای متغیر ساختن خواننده نه فقط باید رازی را پنهان کرد، بلکه در وهلهی اول باید رازی را یافت که در خور پنهان کردن باشد. اوج داستان نباید سرسری گرفته شود و صرفا مجموعه حوادثی باشد که خواننده را خرامان به سوی مخمصه ای بکشاند و حیران رها سازد. اوج و بزنگاه داستان نباید همچون حبابی تو خالی باشد، بلکه باید خواننده را به سوی طلوع و سپیدهی روشنایی راهنمایی کند. و این هدایت به سوی روشنایی، باید با تاریکی برجسته گردد.
باید دانست که هر شکلی از هنر، هر چند هم که پیش پا افتاده باشد، به حقایقی جدی و در خور توجه اشاره دارد. گرچه داستآنهای پلیسی شخصیتهایی چون دکرت واتسون دارند که همواره با چشمان از حدقه درآمده صرفا به نظارهی وقایع و کارهای قهرمان داستان مشغولند، ولی نباید مردمی را که در تاریکی نشستهاند تا برق روشنایی را ببینند از نظر دور داشت. و باز هم باید تأکید کنم که ارزش تاریک بدان است که نور و روشنایی تابیده بر اذهان را برجستهتر سازد. دست بر قضا، داستآنهای خوب شرلوک هولمز عناوینی دارند که مؤید این اصل روشنایی بخش در داستاننویسی پلیسی هستند. عناوینی مثل “برق نقرهای” . دومین اصل مهم که باید بدانیم آن است که سادگی، پایه و روح داستآنهای پلیسی است و نه پیچیدگی. راز داستان ممکن است پیچیده بر نظر آید، اما در اساس باید ساده و مظهر و نماد معماها و رازهای متعالیتر باشد. وظیفهی نویسنده توصیف بپردازد: توصیف معما خود باید گویا و سرراست باشد: باید چیزی باشد که بتوان آن را در چند کلمه در گوشی بیان کرد (البته، فرد شرور و خبیث این کار را آنجام میدهد) یا بتوان آن را فریاد کرد (که صد البته، بهتر است قهرمان زن داستان پیش از غش کردن و پس از فهمیدن این نکتهی هول انگیز که دو به علاوهی دو میشود چهار، این کار را آنجام دهد) . در حال حاضر برخی از کارآگاهان ادبی، را حل را از معما پیچیدهتر، و جرم را از راه حل پیچیدهتر میکنند.
سومین اصل حکایت از آن دارد که اطلاعات و شخصیتی که در داستان آورده میشود تا حد ممکن اطلاعات و شخصی مأنوس باشد. فرد تبهکار نباید از همان ابتدا در جایگاه مجرم قرار گیرد، بلکه تنها باید در پیشزمینه و محلی قابل دیدن قرار گیرد؛ و صد البته این امر باید طبیعی جلوه کند. به موردی به درد بخور که قبلا از آن نام برده اشاره میکنم: داستان “برق نقرهای” شرلوک هولمز درست به اندازهی شکسپیر مشهور است. پس افشای راز یکی از داستآنهای مشهور غیرمنصفانه نیست. به شرلوک هولمز خبر میرسد که یک اسب مسابقه ای گرانقیمت دزدیده شده، و دزد، مربی مراقب است را کشته است.
طبیعی است که افراد بسیاری در مظان اتهام دزدی و قتل قرار میگیرند. همه در جستوجوی حل این معمای پلیسی خطیر هستند که قاتل مبی اسب را بیابند. اما حقیقت آن است که اسب او را کشته است.
بسیاری از داستآنهای پلیسی بدین لحاظ ناموفقند که فرد مجرم را در داستان بلاتکلیف رها میکنند و نقشی جز ارتکاب جرم برای او قایل نمیشوند.
خب، من این داستان را الگوی موفق داستان پلیسی میدانم. زیرا واقعیتی است که در آن مطرح است بسیار ساده و بیغل و غش است. واقعیت این ماجرا حقیقتا بسیار آشکار و بدیهی است. درهرحال، نکته این است که اسب بسیار عیان و هویدا است. عنوان داستان نیز همان اسم است؛ کل داستان دربارهی اسب است؛ اسب در پیشزمینه و پیوسته در معرض دید است، اما در نقش و مقام یک قاتل. به عنوان امید و شانس اول مسابقه بسیار گرانبها است؛ و برای آنکه ظاهرش نمادی از تبهکاری باشد به رنگ سیاه است.
این داستان به سرقتی میپردازد که در آن اسب نقش یک گوهر گرانبها را بازی میکند و خوانندگان از این نکته غافل میمانند که این گوهر گرانبها میتواند نقش یک سلاح را نیز بازی کند. اگر بنا بود من برای داستآنهای پلیسی قاعده بنویسم، این را از نخستین داستآنهای پلیسی میدانستم. به طور کل، عامل جرم باید چهرهای آشنا، در نقش و کارکردی ناآشنا باشد. نکتهای که بدان پی میبریم باید چیزی قابل تشخیص باشد. یعنی باید از قبل آن را بشناسیم و به نحوی برجسته در داستان عرضه و نشان داده شده باشد. در غیر این صورت، بداعت صرف نمیتواند نباشد هرگز نمیتواند غیرمنتظره جلوه کند. اما آن شخص یا چیز باید از یک لحاظ مهم و در خور توجه، و از لحاظی دیگر مسبب وقوع جرم باشد. بخش اعظم هنر یا فوت و فن داستاننویسی پلیسی یافتن دلیلی متقاعد کننده و عین حال، با توجه به شهرت و اهمیت مجرم، به اشتباه اندازنده است، تا بتوان ارتکاب جرم را در چارچوب داستان، منطقی و ممکن، و در عین حال، شگفتی آور جلوه داد.
بسیاری از داستآنهای پلیسی بدین لحاظ ناموفقند که فرد مجرم را در داستان بلاتکلیف رها میکنند و نقشی جز ارتکاب جرم برای او قایل نمیشوند. عموما مجرمان افرادی مرفه هستند، وگرنه قانون عادلانه و عدالت جوی ما، احتمالا مدتها قبل از آنکه به جرم قبل دستگیر شوند آنها را به اتهام ولگردی دستگیر میکرد. ما بر اساس فرآیند ناخودآگاه اما سریع حذف متهمان، به مجرم مظنون میشویم. عموما ما به کسی شک میکنیم که مظنون نبوده است. هنر این نوع داستان به این بستگی دارد که خواننده حداقل برای مدتی متقاعد شود که نهتنها شخصیت داستانی هیچ قصدی برای ارتکاب جرم ندارد، بلکه نویسنده نیز به قصدی غیراز ارتکاب جرم او را وارد داستان کرده است؛ زیرا داستان پلیسی صرفا نوعی بازی است، و در این بازی خواننده در واقع با نویسنده کلنجار میرود و دست و پنجه نرم میکند، نه با مجرم. نکتهای را که نویسنده باید در این نوع بازی به خاطر داشته باشد آن است که خواننده، همچون موقعی که با موارد جدی یا واقعی مواجه است، نخواهد پرسید: “چرا آن مأمور ارزیابی عینکی از درخت بالا رفت تا به حیاط خلوت خانم دکتر نگاه کند؟”او ناگزیر خواهد پرسید: “چرا نویسنده مأمور ارزیابی را بالای درخت فرستاده است، یا اصلا مأمور ارزیابی را وارد داستان کرده؟”خواننده قبول دارد که بههرحال شهر به یک مأمور ارزیابی نیاز دارد. اما میخواهد بداند کدام ضرورت موجود، یک مأمور ارزیابی را بالای درخت فرستاده است، یا اصلا مأمور ارزیابی را وارد داستان کرده است؟” خواننده قبول دارد که به هرحال شهر به یک مأمور ارزیابی نیاز دارد، اما ضرورت وجود یک مأمور ارزیابی در داستان به راحتی نمیپذیرد. پس لازم است وجود مأمور ارزیابی (و درخت) در داستان موجه جلوه کند. و نه فقط علت رفتن او به بالای درخت به دستور شورای شهر مشخص گردد، بلکه دلیل نویسنده برای فرستادن او به آنجا نیز معلوم شود. صرف وجود افراد حقیقی در زندگی واقعی، توجیهی برای وجود مأمور ارزیابی در داستان نیست، وجود او بهعنوان شخصیت داستانی باید در چارچوب داستان موجه جلوه کند. شم خواننده، که مشغول قایمباشک بازی با نویسنده است، به او حکم میکند که همیشه با سوء ظن بگوید: “آره، میدونم که مأمور ارزیابی هم ممکنه از درخت بالا بره؛ راستش را بگو حقهباز کلک، چرا این مأمور ار از این درخت در این داستان فرستادی بالا؟”
چهارمین اصل شاید چندان به نظر مردم واقعبینانه و عملی نباشد؛ زیرا بسیار نظری است. این اصل بر این حقیقت تکیه دارد که داستآنهای جنایی در طبقه بندی هنر ما، در گروه گسترده و شادیبخش لطیفهها جای میگیرد. داستان، درست مانند لطیفهها، نوعی خیالپردازی است: روایتی آشکارا ساختگی و خیالی. شاید بتوان داستان را هنری بسیار مصنوعی دانست. من ترجیح میدهم که آن را یک بازیچه دروغین بنامیم که بچه ها وانمود میکنند به او علاقه دارند. این گفته بدان معنی است که خواننده، که کودکی ساده و بیپیرایه است و در نتیجه کاملا هوشیار و بیدار، نه فقط از وجود این بازیچه باخبر است، بلکه میداند همبازی نامرئیای وجود دارد که سازندهی این بازیچه و مبتکر این بازی است. بچهی معصوم بسیار زیرک است و ذرهای بدگمانی در وجود او نیست. و یکی از قواعد اولیهای که آن را برای سازندهی داستان، که همان بازی باشد، تکرار میکنم این است که باید به خاطر داشته باشد که قاتل نقابدار باید مجوز هنری برای حضور در صحنه داشته باشد. حضور او در هر مکانی باید توجیه داستانی داشته باشد. داستان پلیسی آرمانی داستانی است که نویسنده شخصیت قاتل را چنان آفریده باشد که انگار داستان صرفا محض خاطر آفرینش این شخصیت ساخته شده است، یا خلق قاتل برای آن باشد که دیگر مسایل ضروری داستانی قابل طرح شوند. حضور قاتل نباید به علل ظاهری بستگی داشته باشد. بلکه باید به دلیلی پوشیده و رازآلود او را آفرید.
و سرانجام اینکه، داستان پلیسی همانند همهی اشکال ادبی دیگر با یک طرح و نقشه میشود و نباید خارج از داستان به دنبال طرح نقشه بود. این مطلب در مورد جزئیات مکانیکی داستان نیز صادق است. نویسنده، بر خلاف کارآگاهی که برای کشف جرم و شناسایی مجرم از بیرون کار خود را شروع میکند، باید از درون داستان کار خود را آغاز کند. هر طرح و نقشهی خوبی از یک فکر و اندیشهی مثبت شروع میشود که فینفسه نکته سادهای است: خواننده برخی از وقایع و حقایق زندگی را به فراموشی میسپارد یا چندان توجهی بدآنها ندارد، حال آن که نویسنده نباید چیزی را فراموش کند یا نکته ای را از نظر دور بدارد. اما در هر صورت، داستان باید بر حقیقت استوار باشد.
ادبیات داستانی
انتشار در «مد و مه»: آبان ماه ۱۳۹۰