این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر رمان «چال» از علی دهقان
سهراب بشردوست
«چال»، داستان بلندی است از علی دهقان که از طرف نشر پیدایش منتشر شده است. راوی این داستان پسری است که یک روز صبح به اجبار پدرش برای کار به مغازه مکانیکی فردی بهنام آقا ولی میرود و در آنجا به کار مشغول میشود. پدر راوی راننده اتوبوسی است که مدتهاست از کار بیکار شده. مادر راوی مرده است. خاطره کتکهایی که مادر راوی از پدرش میخورده و همچنین زخم روی پیشانی پدر که نشانه اعتراضی است که به بیکاریاش انجامیده، زخمهایی است که همچنان بر روح راوی خط انداختهاند و راوی با این زخمها پا به مکانیکی مردی میگذارد که او هم خشن و قلدر است و رفتار خشن با کارگرانش را جزئی از آموزش آنها برای مکانیکشدن میداند و دستِ آخر هم همین موضوع به عصیانی میانجامد که کل مغازه مکانیکی را به هوا میفرستد و راوی را هم روانه کانون اصلاح و تربیت میکند. مغازه مکانیکی سه کارگر دارد که همه آنها بهدلیلی از درسخواندن بازماندهاند و مجبور شدهاند بهجای تحصیل در مکانیکی کار کنند. نویسنده در قالب حکایت مصائب این سه کارگر نوجوان و بهطور مشخصتر مصائب راوی داستان، میکوشد تصویری از زندگی طبقه کارگر به دست دهد. شاگردها و پادوهای کارگاهها و مغازهها، استادکارها و رانندههای اتوبوس، آدمهای اصلی داستان «چال» هستند. مکانیکی آقا ولی برای راوی تجسم ترس و تنبیه است. گویی عصاره رنج سالیان راوی و دیگر همتایان او، بهصورتی عریان در این مکانیکی رخ نموده است. در این داستان ما با طیفهای مختلفی از آدمها مواجه هستیم که برخی حضوری گذرا دارند و برخی حضوری پررنگتر. برخی از این آدمها دکاندارانی هستند که در اوقات خشم آقا ولی به کمک کارگرهای مکانیکی میشتابند. قسمتهای زیادی از داستان به شرح آمیختهبهطنز کتکخوردنهای راوی و دو کارگر دیگر از آقا ولی اختصاص دارد. چال، در عین تلخی، وجوهی طنزآمیز دارد و آقا ولی با شیوهای که راوی او را وصف میکند، کاریکاتوری است تیپیکال از تمام استادکارهای خشن؛ مخصوصا وقتی راوی از نوسانات آقا ولی بین خوشخلقی و بدخلقی سخن میگوید و اینکه چطور ناگهان شادی، با یک اتفاق بد و پیشبینیناپذیر به کام کارگرهای مغازه آقا ولی زهر میشود یا برعکس وقتی منتظر فاجعهای هستند، ناگهان اتفاقی میافتد که باعث خوشحالی آقا ولی میشود که این مورد دوم در اواخر رمان و پیش از آنکه فاجعه نهایی رقم بخورد، اتفاق میافتد. ضربآهنگ روایت داستان، ضربآهنگی نسبتا تند است و راوی به شیوهای سرراست و با فلاشبکهایی گاهگاهی، ماجراها را تعریف میکند؛ فلاشبکهایی که در واقع برای ریشهیابی وضعیت فعلی راوی و دیگر شخصیتهای داستان، در میان نقل خطی وقایع تعبیه شدهاند. اخیرا میبینیم که گرایشی به ترسیم وضعیت طبقه کارگر بین داستاننویسان پدید آمده است. این گرایش البته، فارغ از ارزشگذاری و مقایسه کیفی، سالها پیشازاین هم در داستاننویسی معاصر وجود داشت، اما در سالهای اخیر بیشتر شاهد حضور طبقه متوسط در داستانها بودیم و اکنون بهنظر میرسد طبقه کارگر دوباره دارد جای خود را در داستان ایرانی باز میکند. داستان «چال» علی دهقان نیز در زمره آثاری است که با گرایش به طرح مسائل طبقه کارگر نوشته شده است. چال، داستانی است که شاید بتوان گفت به لحاظ فضاسازی موفقتر است تا به لحاظ شخصیتپردازی. از نمونههای موفق فضاسازی در این داستان میتوان به جایی اشاره کرد که راوی همراه آقا ولی برای تعمیر اتوبوسها میرود: «هر روز صبح آقا ولی جعبه آچار را روی دوش من میگذاشت و من مثل یک پرانتز تا میشدم و خودش هم «جعبه جوش» را در آغوش میگرفت و در گرمای پر دود پارکینگ اتوبوسهای شرکت واحد فرومیرفتیم. اتوبوسها لببهلب در جایگاه به صف میشدند و در چند بند منظم دل به دل هم میدادند و در خط افق جایگاه فرومیرفتند. همه آنها رأس ساعت شش صبح سرفه میکردند و صدای غرغرشان که بلند میشد، ابری بزرگ و سیاه روی سرشان میایستاد. روز نخست که به جایگاه اتوبوسها رفتیم، در میان صف آنها برای لحظهای احساس کردم دوباره دانشآموز شدهام، در حیاط مدرسه ایستادهام و بچهها خود را در پوست اتوبوسها جا کردهاند، از جلو نظام رفتهاند و میخواهند راهی کلاسها شوند…».
از دیگر صحنههای موفق داستان میتوان به اواخر داستان اشاره کرد، آنجا که لحظه آتشزدن مکانیکی با التهابِ بیرون میآمیزد و در همان لحظه که راوی از آقا ولی کتک آخر را میخورد و حمید، یکی دیگر از کارگرهای آقا ولی، کبریت را به دستش میرساند، رانندگان اتوبوس صورتهای خود را به شیشههای مغازه آقا ولی چسباندهاند: «صدای رانندههای اتوبوس، زلزله به جان خیابان هاشمی انداخته بود. شیشههای مغازه آقا ولی چیزی نمانده بود که روی زمین غش کنند. او مثل گرگ از چال مغازه بیرون پرید و روی پنجههای پایش ایستاد و خودش را مثل میخ در چشمان من فروکرد. برای لحظهای احساس کردم تمام بدنم را سوزندوزی میکنند. رانندههای اتوبوس پا روی زمین میکوبیدند و دستهجمعی و خیلی منظم آواز میخواندند. آقا ولی بهسمت من آمد، پایش را بلند کرد و کف پایش را روی سینه من کوبید. پرت شدم، در هوا گره خوردم و روی کف سیمانی مغازه فرود آمدم. حمید خودش را در چال مغازه انداخت. رانندههای شرکت واحد فریاد میزدند و فرار میکردند. از بیرون شیشههای مغازه سرخ شده بود. بلند شدم و میخواستم بهسمت رانندههای اتوبوس فرار کنم که آقا ولی از پشت یقهام را گرفت و صورتم را به دیوار مغازه کوبید. پیشانیام میسوخت. احساس کردم زخم پدر روی پیشانیام افتاده است. چندنفر از رانندههای اتوبوس صورت زخمیشان را به شیشههای مغازه چسبانده بودند و میخواستند به دامن آقا ولی پناه بیاورند. آقا ولی برای لحظهای نگاهش را بهسمت خیابان چرخاند. دیوانه شده بودم. حمید از چال بیرون آمد. کف دستش را در دست من خالی کرد و به گوشهای گریخت. یک قوطی پر از چوب کبریت در دستانم بود. آقا ولی بهسمت حمید رفت و من آتش را به دامن سطل بنزین انداختم. مغازه شعله شد و در میان رانندههای اتوبوس دوید. تمام دل و روده مکانیکی در هوا پخش شده بود. دیگر چیزی از مکانیکی ماشینهای سنگین و نیمهسنگین باقی نمانده بود».