این مقاله را به اشتراک بگذارید
در حاشیه«نه مقاله درباره دانته و دو سخنرانی درباره کمدی الهی و هزار و یک شب»
هزار و یک شب غیرممکن
علی شروقی
«برای دانته کافی نیست که بگوید وقتی یک مرد و یک مار به هم میپیچند مرد به مار و مار به مرد تبدیل میشود. او این دگردیسی متقابل را به آتشی تشبیه میکند که برگ کاغذی را میبلعد و پیشاپیش آن حاشیهای سرخگون است که در آن سپیدی، قبل از پیدایش سیاهی، میمیرد… برای او کافی نیست که بگوید دوزخیان برای دیدن او در تاریکی دایره هفتم، چشمانشان را تا نیمه میبندند. او آنها را به کسانی تشبیه میکند که در مهتاب کم فروغ همدیگر را مینگرند یا به خیاط پیری که تلاش میکند سوزنش را نخ کند…» جملاتی از این دست را تنها کسی میتواند درباره یک نویسنده یا شاعر بگوید که ادبیات را به تعبیر نابوکف با تیره پشتش بخواند، و بورخس بدون شک چنین نویسندهای است؛ نویسندهای که وقتی راجع به یک اثر ادبی حرف میزند گویی مخاطبی را هم که آن اثر را پیشتر خوانده، با اثری تازه روبهرو میکند. چنین نویسندگانی جان میدهند برای اینکه با خیال راحت دنبالشان راه بیفتی و به کمکشان ریزهکاریهای بهچشمنیامدنی ادبیات کلاسیک را کشف کنی و این تجربهای است که با خواندن «نه مقاله درباره دانته و دو سخنرانی درباره کمدی الهی و هزار و یک شب» به دست میآید؛ کتابی از خورخه لوئیسبورخس که یکبار سالها پیش با ترجمه کاوه سیدحسینی و محمدرضا رادنژاد، از طرف انتشارات آگاه منتشر شده بود و اخیرا انتشارات نیلوفر آن را با همان ترجمه تجدید چاپ کرده است. «نه مقاله درباره دانته…» کتابی است در نه فصل بهاضافه یک مقدمه و درآمدی به قلم خود بورخس و در پایان کتاب هم دو سخنرانی درباره کمدی الهی و هزار و یک شب. بورخس در هر یک از نه مقاله این کتاب، کمدی الهی را به عرصهای تبدیل کرده است برای احضار بخشی از تاریخ فرهنگ و ادبیات اروپا در این متن عظیم کلاسیک. اینگونه است که در این مقالهها دانته با نویسندگان و شاعران قبل و بعد از خود مواجه میشود و اینها همه گویا همزمان و بیرون از تاریخ تقویمی کنار هم قرار میگیرند. مانند مقاله «آخرین سفر اولیس» که در آن ناگهان پای ناخدا اهب و موبیدیک نیز به گفتار بورخس در باب دانته و کمدی الهی باز میشود. یادمان باشد بورخس یک عشقِ کتاب دوآتشه است و عجیب نیست نوشتههای چنین نویسندهای درباره یک کتاب، کتابهایی بسیار را در دل خود جا دهد. بنابراین هر یک از این نه مقاله، اگر بخواهیم از تعابیر خود بورخس وام بگیریم، کتابخانهای بیپایاناند یا هزارتویی از کتابها که هزار و یک شبوار از دل هم بیرون میآیند. وقت حرفزدن از ادبیات کلاسیک، بخشی از کار بر دوش حافظه است و تداعیها. تداعیهایی که یک متن کلاسیک را با دیگر متونی که در دل آن جا دارند یا متون بعدی که از دل آن بیرون آمدهاند، پیوند میزند و کشف این شبکه درهمتنیده متون، حضور ذهنی میطلبد از جنس حضور ذهن نویسندهای از جنس بورخس.
بخش پایانی کتاب بورخس، سخنرانی اوست درباره هزار و یک شب؛ کتابی که حرفزدن از اینکه بورخس چقدر از آن تأثیر پذیرفته، جزء بدیهیات تکراری است. اما در این سخنرانی، نکتهای هست که باید بر آن بیشتر درنگ کرد و آن، نوع مواجهه بورخس با هزار و یک شب است. بورخس هزار و یک شب را نمادی از راز و رمز شرق میداند و جایی از همین سخنرانی، آن را مقابل خردورزی افراطی غرب میگذارد و با اشاره به تأثیر هزار و یک شب بر ادبیات فرانسه میگوید: «به اولین موقعی برگردیم که هزار و یک شب برای اولینبار ترجمه شد. رویدادی است اساسی برای تمام ادبیات اروپا. در سال ١٧٠۴ هستیم، در فرانسه. فرانسه قرن بزرگ است، فرانسهای که در ادبیاتش بوالو حکمرانی میکند و در سال ١٧١١ میمیرد و گمان نمیکند که از آن پس تمام فن بلاغتش با این هجوم درخشان شرقی در خطر است. به فن بلاغت بوالو فکر کنیم، که مرکب است از دوراندیشیها و مناهی، به اطاعت از خرد فکر کنیم، به این جمله زیبای فنلون فکر کنیم: «از اعمال ذهن، کم شمارترینش استدلال است». بسیار خوب! بوالو میخواست شعر را بر پایه خرد بنا کند.» با خواندن این جملات بورخس شاید به عنوان مردمی از سرزمینی که یکی از نسبهای هزار و یک شب به آن میرسد، احساس غرور و تفاخر کنیم، اما این احساس نباید ما را از حقیقتی غافل کند: بدون شک ادبیات، بهویژه ادبیات مدرن اروپا تأثیری بسیار جدی از هزار و یک شب گرفته است. راوی رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» مارسل پروست در صفحات پایانی جلد آخر این رمان، از این کتاب سخن میگوید و از وسوسه نوشتن هزار و یک شبی دیگر. تأثیر خود بورخس که دیگر به کنار، اما نباید از یاد برد بورخس وقتی به سراغ هزار و یک شب میآید و از حمله هزارتوی پر راز و رمز این کتاب به خردگرایی غرب سخن میگوید، این میراث مبتنی بر خرد را بلعیده و جذب کرده و با اتکا به همین میراث به کشف دوباره هزار و یک شب نائل آمده، و رمان ایرانی، افسوس که هنوز این خردگرایی غربی را آنگونه که رماننویس غربی راز و رمز و افسانهپردازی شرقی را جذب کرد، جذب نکرده است و بدون جذب آن خردگرایی – که نوعی انضباط و استمرار جنونآمیز را برای نوشتن رمان و داستان کوتاه به همراه میآورد- بیمحابا جذب سنت افسانهپردازی شرقی شدن این خطر را به همراه دارد که نویسنده شرقی را به چاهی بیانتها بیندازد که در آن خیال از پشت خیال بیاید، بیآنکه عاملی این خیالات بافتهشده را بههم مرتبط کند یا از بیربطیشان معنایی بیافریند. شاید راوی در جستوجوی زمان ازدسترفته در همان صفحات پایانی جلد آخر رمان، نحوه تأثیرگرفتن از هزار و یک شب را به بهترین شکل در قالب دو نیروی متضاد «کشش» و «مقاومت» بیان کرده باشد. راوی، هوس آفریدن چیزی مثل هزار و یک شب را دارد، اما میداند برای نوشتن کتاب خودش باید در برابر این وسوسه مقاومت کند و ازاینروست که دست آخر آنچه میخوانیم، هم هزار و یک شب را در خود دارد و هم چیزی دیگر را که این «چیز دیگر»، هم علیه ساختار کهنی است که هزار و یک شب در دل آن شکل گرفته و هم بخشی از آن ساختار را به سود خود دگرگون کرده و هزار و یک شب را به جزئی از اثری علیه هزار و یک شب بدل کرده است و این اثر، همان رمان است. راوی «در جستوجو…» میگوید: «کتابم به همان درازی هزار و یک شب خواهد بود، اما از گونه دیگری. بدون شک زمانی که عاشق اثری هستی دلت میخواهد چیزی چون آن بیافرینی، اما باید عشق کنونی را فدا کنی و نه به گرایش خود که به حقیقتی بیندیشی که نمیپرسد دلخواه تو چیست و از اندیشیدن به آن منعت میکند و تنها اگر آن حقیقت را دنبال کنی گاهی به آن چیزی برمیخوری که رها کردهای، و میبینی که با ازیادبردن قصههای عربی یا خاطرات سن سیمون همین کتابهای دوران دیگری را نوشتهای».
شکی نیست و از فرطِ گفتهشدن، تکراری مینماید که افسانههای شرقی و از جمله هزار و یک شب که نمونه اعلای این افسانههاست، عرصه فراخی برای تخیل به دست نویسنده امروز میدهند، اما از یاد نباید برد که صرف قصهدرقصهآوردن و خیالبافتن و جن و پری درکارآوردن و هرچه را دل تنگ نویسنده میخواهد گفتن، نوشته را به رمان بدل نمیکند. رمان، یک عرصه آشوبناک جنونآمیز و در عین حال به دقت طراحیشده است. «آشوبناک» و «طراحیشده»؛ یک پای این تضاد اگر بلنگد، رمان یا به ورطه خیالبافی صرف و بههمبافتنِ مکانیکیِ مشتی خردهروایت میانتهی میافتد یا به ورطه داستانهای بیرمقی که فکرشده و آگاهانه، طبق اصول و قواعد کارگاهی نوشته میشوند و هیچ بویی از تخیل و جنون از آنها به مشام نمیرسد. برای دستیابی به این ترکیب تناقضآمیز طراحی و آشوب، باید هم نیروی افسانه را جذب کرد و هم آن «خرد بوالویی» را که بورخس به آن طعنه میزند. ما، از چشم غرب، و شاید قدری هم به دلیل توفیق جهانی ادبیات آمریکای لاتین، اهمیت هزار و یک شب را دریافتهایم و شاید درست به این دلیل که این را از چشم غرب دریافتهایم، به شق دیگر ماجرا که همان خرد بوالویی است چندان توجه نداشتهایم.
البته از نظر نباید دور داشت که خود واژه «خرد» در دایره واژگانی ما آنقدر جا و بیجا به کار رفته که از محتوا تهی شده است. در زبان، به ویژه زبان شفاهی ما یا در نوشتههای انشایی در ستایش «خرد» و «عقل» و «دانش»، این مفاهیم چنان به کلمات تخت و بیخاصیتی بدل شدهاند که همین که به زبان میآیند، بیشتر «عقل سلیم» نابوکوفی را به یاد میآورند که کارکردی منفعتطلبانه دارد و تلاش برای کسب سود بیشتر را در رقابتی اقتصادی یا رقابت برای کسب رتبهای بالاتر در اجتماع – که این نیز با توفیق اقتصادی بیارتباط نیست – به یاد میآورد. ازهمینروست که در کاربست واژه «خرد»، پیوند آن با «فکرکردن» و به تبع آن «شککردن» و «خلاقیت» از یاد میرود و «خردمند»، فرزانهای عافیتطلب تصور میشود که خوب میداند چطور عمل کند تا در نبرد اقتصادی- اجتماعی، کمترین آسیب را ببیند. اما خرد نویسنده، از گونهای دیگر است. خرد نویسنده همان است که وجودش در بورخس، از دل هزار و یک شب قصه مدرنی بیرون میکشد که مستقیم با زمانه خود مواجه میشود. خرد نویسنده، افسانه و حکایت کهن را به نحوی طراحی میکند که همان افسانه در نهایت علیه زمینهای که خود در آن پدید آمده است، عمل میکند، آنگونه که سروانتس قصههای شوالیهای را علیه زمینه پدیدآورندهشان و علیه خود قصههای شوالیهای در معنای قهرمانانهشان به کار برد تا شوالیه کمیک خود را بیافریند. این خرد، خردی انتقادی و فعال است که به طنز آشوبگر پهلو میساید و با جنون افسانه میآمیزد، چنانکه جنون و خرد در لحظه تحقق ادبیات، تفکیکناپذیر مینمایند، همانگونه که در مثالی که بورخس از کمدی الهی میآورد، مرد به مار و مار به مرد بدل میشود.
شرق