این مقاله را به اشتراک بگذارید
مجلس قربانی محسن تنابنده
بهترین بازیگر جشنواره تئاتر دانشجویی سال ٨٠ و بهترین بازیگر سال تئاتر ایران در سال ٨۴ حالا جایی ایستاده که برای رسیدن به آن عمری تلاش کرده است. تنابنده از سینمای مستقل آغاز کرد و با بازی در فیلمهای «چندکیلو خرما برای مراسم تدفین» (سامان سالور) و «دانههای ریز برف» (علیرضا امینی) وارد تصویر شد. بعد در «زمانی برای دوستداشتن» (ابراهیم فروزش) نقشآفرینی کرد. هیچیک از این فیلمها تنابنده را به مخاطب عام نشناساند. او خیلی زود فهمید سینمای مستقل برای بازیگری که سودای شناختهشدن به مخاطبان عام را دارد، کافی نیست؛ نه بهدلیل جنس سینما. بیشتر از آنرو که اصلا تضمینی برای نمایش فیلمهایش وجود ندارد. پس دست به قلم برد. داستانهایی روی کاغذ آورد و خودش یکی از نقشها را برعهده گرفت. ابتدا فیلمنامه «استشهادی برای خدا» را بههمراه علیرضا امینی نوشت و بعد «هفت دقیقه تا پاییز» را (که البته بخشی از رخدادها را به بداههپردازی در زمان ضبط موکول کرد). برای اولی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را گرفت و دومی سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فجر را نصیب او کرد. ولی همان زمان هم کم نبودند کسانی که میپرسیدند محسن تنابنده کیست؟ بازیگری که در گروه تئاتر حامد محمدطاهری فعالیت میکرد و به گفته خودش هرروز از هشت صبح تا هشت شب مشغول تمرین و پژوهش میشدند و در پایان تمرین، قلکی را که از صبح آنجا بود و بچهها در آن پول میانداختند، میشکستند تا تنابنده و یکی دیگر از بازیگران پول بازگشت به خانه داشته باشند، حالا به سیمرغ بلورین رسیده بود. میتوانست منتظر پیشنهادهای بعدی بنشیند و در انتظار معجزهای روز و شب را به هم بدوزد. ولی چنین نکرد. تصمیم گرفت برای تبدیلشدن به بازیگری محبوب مخاطبان عام بنویسد. او رفت سراغ آدمهایی که خوب میشناختشان: «هفت سال داشتم و تازه کلاس اول میرفتم… این ماجرا مربوط میشود به سال ١٣۶١. یعنی سالهای شروع جنگ. بیشتر مردها در جبهه بودند. خانه ما پاتوق زنهای همسایه بود که عادت داشتند ادای شوهر و اهل محل و دیگران را دربیاورند. من و یک مشت بچه هم میانشان میلولیدیم و به حرفهایشان گوش میدادیم. هنوز وقتی به گذشته برمیگردم، دوست دارم آن فضاها را بنویسم». تنابنده در تلویزیون دقیقا همین کار را کرد. رفت سراغ همین آدمها. در سریال «چک برگشتی» که طرحش را نوشته بود، داستان مردی را روایت کرد که خانهاش طبقه بالای یک نانوایی است. در «پایتخت» از خانوادهای گفت که نزدیک ریل راهآهن زندگی میکنند. انگار عدم امنیت و فقدان ثبات در زندگی آن آدمها در ذهن تنابنده اینگونه متبلور شده بود (شاید سکانس آغازین «هفت دقیقه تا پاییز» با آویزانبودن خودش از ساختمانی بلند برای پاککردن شیشهها هم از همین رویکرد میآید). این وسط پایتخت به قول معروف «گرفت». تنابنده که طرح داستان را نوشته بود و انتخاب بازیگران و بازیگردانی را برعهده داشت، تبدیل به شخصیتی محبوب برای عموم مردم شد. جنگیدنها به نتیجه رسید.
او زمانی درباره بازی خودش بهعنوان مردی با چهره خشن در نقشهای کمدی گفته بود: «معمولا کسانی که خیلی قیافه شیرینی ندارند، وقتی نقش شیرینی را بازی میکنند، کنتراست به وجود میآورند و نقش جذابتر میشود». گرچه این جمله واکنش تنابنده بود به مخالفت تهیهکننده «استشهادی برای خدا» برای بازی او در نقش یک روحانی، ولی همین نکتهبینی راز موفقیت تنابنده در «پایتخت» هم هست. پایتخت «گرفت» ولی نه تصادفی. بازیگری که برای نقشی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد را گرفته بود که خودش نویسنده آن بود و با شخصیتی نزد عموم مخاطبان تلویزیون محبوب شد که باز حاصل کار خودش بود، بسیار جنگید. بیایید سریالهایی را که همزمان با نخستین سری پایتخت در نوروز ٩٠ از تلویزیون پخش شدند، مرور کنیم؛ «راه دررو» (سعید آقاخانی/ با بازی احمد پورمخبر، حلیمه سعیدی، مهران غفوریان و مرجانه گلچین)، «موج و صخره» (مجید صالحی/ با بازی علی صادقی، مجید صالحی، زیبا بروفه و رضا ناجی)، «خنده بازار» و سریالی به نام «بچهها نگاه میکنند» (حمیدرضا صلاحمند) که بعید است کسی آن را به خاطر داشته باشد. حالا فرض کنید در دوران قرقشدن تلویزیون از سوی همین بازیگران همیشگی طنز، پیشنهاد ساخت سریالی روی میز مدیران قرار میگیرد که بازیگرانش احمد مهرانفر، ریما رامینفر، مردی خشن و عبوس به نام محسن تنابنده و تنها یک عدد علیرضا خمسه است! ساختهشدن این سریال در آن دوره اصلا راحت نبود: «ما برای اعتمادسازی مسیر دشواری را از سر گذراندیم. میگفتند سریالهای نوروزی چهرههای خاص خود را میخواهند و شما چهره نیستید. خیلی پافشاری کردیم که بگوییم اگر قصه خوب باشد، مخاطب را جلب میکند. بعد گفتند داستانتان برای بینندههای تهرانی جذاب نیست. البته این نگرانی برای ما طبیعی بود و درکش میکردیم، چون هنوز این مدل تجربه نشده بود». این نقلقول نشان میدهد چه راه دشواری طی شد تا تنابنده بشود نقی معمولی محبوب مردم و «مگه میشه؟ مگه داریم؟»اش در کوچه و خیابان سر زبانها بیفتد. احمد مهرانفر که خوشبینترین مخاطبان تئاتر هم باور نمیکردند روزی در فهرست محبوبترین بازیگران عالم تصویر جایی بیابد، با طرح سؤال «بچهمچه چرا صحبت میکنی؟» دل از مخاطبان تلویزیون برد. روی تلویزیون مکث کنیم. رسانهای با محدودیتهای عجیب و غریب. با ایرادهای پخشی که شنیدن تعدادی از آنها برق از سر میپراند. چقدر باید روی این موج درست حرکت کرد و حتی جاهایی زیر بار رفت تا کامیون پایتخت سالم به مقصد برسد؟ در این رسانه سریالی با لهجه ساخته شده، هیچ بازیگر مطرحی نزد مخاطبان عام نداشته و کارگردانش هم پیش از آن یکدوجین سریال با کیفیتهای متفاوت روانه آنتن کرده بود. راز موفقیت سریال کسی است که موضوع این نوشته است؛ محسن تنابنده. به دلیل تعهد بازی او در فیلم سینمایی محمد (مجید مجیدی)، پایتخت٢ در سال ٩١ روی آنتن نرفت. تنابنده برای جبران این اتفاق طرح چک برگشتی را به سیروس مقدم داد. چک برگشتی را با پایتختها مقایسه کنید. جایگاهش را بسنجید. یک تنابنده کم دارد و بههمیندلیل خیلی چیزها کم دارد! در دوران فترت برنامههای جذاب تلویزیون، پایتخت منجی این رسانه شد. در طول همین یکسال گذشته روزی آیفیلم، روز دیگر شبکه شما، گاهی شبکه نسیم، حتی شبکه آموزش این سریال را روانه آنتن کردهاند.
بچه خیابان اعدام محبوب شد، دستمزدهای نجومی و پیشنهادهای اسپانسرهای مختلف از راه رسیدند و دقیقا از همینجا انتقادها بهجای پایتخت متوجه خود او شد. هیچکس نپرسید بین این همه بازیگر ناگهان کشفشده در خیابان و میهمانی و کتابفروشی، چرا دستمزد این یکنفر حساسیت برانگیخته است؟ چنانکه پیش از آن هم کسی نگفته بود بین این همه سریال مناسبتی که نویسندگانشان از کمبود زمان در نگارش داستان و خلق شخصیت مینالند، چرا پایتخت توانست موفق شود؟ قطعا زمان بیشتر، نتیجه بهتری به بار میآورد و پایتخت٣ با آن پایانبندی ناگهانی و چند قسمت ایستایش ساخته نمیشد، ولی از دل همان محدودیتها یک ستاره سربرآورد. متفاوت از نمونههایی که دهها نفر دست به دست هم دادهاند تا ستارهشان کنند. تنابنده حق داشت سرشار از اعتماد به نفس شود. او همه راهها را به تنهایی رفته بود، از هر روزن با اتکا به توان خود راهی ساخته بود برای ورود به عالم بازیگری و محبوبیت. این اعتمادبهنفس قطعا تبعات مثبت و منفی دارد. مردی با چنین راه گذراندهای بیتردید اشتباه میکند. شاید گینس حاصل همین ویژگی باشد، ولی باز فراموش نکنیم گینس چه زمانی ساخته شد. تنابنده منتظر اعلام موافقت برای کلیدزدن ادامه پایتخت بود. هر روز خبرهای ضدونقیضی منتشر میشد. خودش هم از این سرگشتگی نالید. ساخت پایتخت منتفی شد، سیروس مقدم سر ساخت سریال دیگری رفت و تنابنده، که شاید به امید ساخت پایتخت پیشنهادهایی را نپذیرفته بود، دست خالی ماند. سراغ طرح گینس رفت، مطمئن از ترکیب جذاب خود و رضا عطاران فیلم را در شرایطی کلید زد که اصلا معلوم نبود قرار است چه شود (خبرهایی غیررسمی از ضبط چند پایان برای فیلم هم شنیده میشود). سینمای ایران سقفی بلندتر از این ندارد و همین کوتاهی سقف عارضه ستارههاست. اتفاقا ترکیب عطاران و تنابنده در چنین فیلمی گواه اوضاع اسفبار سینمای تجاری و یکی از قوانین پنهان این سینماست؛ وقتی از فروش مطمئنی، شروع کن! تنابنده شروع کرد. فیلمی را روی پرده فرستاد که هیچ ربطی به مجموعه پایتخت نداشت. سینمای ایران هرگز راه مشخصی پیش پای چهرههای محبوبش نگذاشته است. رهایشان کرده تا راه خود را بروند. یکی رفته سراغ فیلمسازی، دیگری اصلا چندسال مملکت را ول کرده و رفته و بینتیجه بازگشته است، آن یکی در کار بیزینس افتاده، دیگری قید حساسیتهایی را که داشته زده و از هر فیلم بنجلی سردرآورده است. ببینید استفادهای که سینمای ایران از رضا عطاران کرده چیست؟ در پنجسال گذشته چند نقش برای او نوشته شده است؟ جز پیمان قاسمخانی برای ورود آقایان ممنوع، چند نویسنده دیگر گفتهاند از ابتدا نقش را برای عطاران نوشتهاند؟ البته قطعا نقشهای زیادی «به امید» عطاران نوشته میشوند که «یک کاریش بکند!»، ولی این با نوشتن نقش برای آنها فرق دارد. در شرایطی که در سینمای دنیا برای دوران کهنسالی قهرمانان اکشن یا کمدینهایشان فیلمنامه نوشته میشود، سینمای ایران نه فقط از محبوبکردن چهرههایش ناتوان است، بلکه وقتی آنها با اتکا به تلاش خود محبوب شدند هم برنامهای برایشان ندارد. محبوبیت چهرهها در سینمای ایران فقط فضای زردی را درباره میزان دستمزد و چرایی دریافت رقمهای آنچنانی بهوجود میآورد. تجربه نشان داده نزدیکترین فاصله به موفقیت، خاستگاه ابراز مخالفتهای شخصی است. بهترین وکلای دادگستری پول خوب نمیگیرند؟ بهترین مهندسان و پزشکان زیر پل زندگی میکنند؟ چرا وقتی نوبت به بازیگری میرسد، کار را بیارزش جلوه میدهیم؟ واقعا درباره راهی که تنابنده پیموده است نمیتوان و نباید بیشتر نوشت؟ در دورانی که ورود به سینما فقط از طریق نسبت خانوادگی یا خوششانسی امکانپذیر است و صدها و هزارها جوان علاقهمند پشت در ماندهاند، توضیح مسیر کاری کسی که از زندگی در اتاقی محقر در یک دفتر فیلمسازی خود را به جایگاه یک بازیگر/ستاره رساند، امیدبخش نیست؟ در سینمای ظاهربینی که هنوز هم شباهت ظاهری فلان علاقهمند بازیگری به فلان ستاره سالهای دور و نزدیک معیاری مهمتر از توانایی در ایفای نقش است، کسی با ویژگیهای تنابنده اگر خودش گلیمش را از آب بیرون نکشیده بود، چقدر امکان موفقیت داشت؟ اگر خودش فضایی برای عرضه هنرش مهیا نمیکرد، باید به انتخابکنندگان بازیگر فیلمها و سریالها امید میبست که حاضر نیستند برای انتخاب بازیگر به بیرون از جمع ٢٠ یا ٣٠ نفره اطرافشان نگاه کنند؟ حتی اگر دستمزدهای چند ده و چند صد میلیونی بازیگران شکستخورده در گیشه را از بیخ غلط بدانیم، دستمزد کلانی که در ازای سرگرمکردن مخاطبان انبوه با خلاقیت و قصهگویی (و نه لودگی) نصیب مردی میشود که هیچچیز به او پیشکش نشده و خودش راهش را گشوده، از معدود موارد «بحق» نیست؟ گینس فیلم خوبی نیست و پایتخت سریال خوبی است. میشود درباره هر دو حکم هم بحث کرد، ولی چرا تنابنده -و نه این دو اثر- هدف تیر انتقادها قرار گرفته است؟ چرا برخی از شکست تنابنده در گینس خوشحالاند؟ چرا وقتی منتقدان نظرهایشان را درباره این آثار مینویسند و ابراز میکنند، جو غریبی از سوی غیرمنتقدان با هدف حمله به شخص تنابنده راه میافتد؟ خطر این برخورد سماجت تنابنده برای ادامه همین مسیر است. همین جو فیلمساز را سر لج میاندازد و استعدادش را بر باد میدهد. اگر همین امروز تنابنده اعلام کند دیگر کار نخواهد کرد، با یک سریال ماندگار و چند بازی درجه یک در سینما و تلویزیون در تاریخ ماندگار و در خاطرهها ثبت شده است، ولی فکر میکنید ما از گینسهای بیشتری محروم میشویم یا از پایتختهای بیشتر؟ بین این همه بازی بد و متن بد و ستارههای بیاستعدادی که سینمای ایران یک و گاه دو دهه صبر کرده است بالاخره یک بازی معمولی ارائه دهند یا یک متن متوسط بنویسند، چرا این میزان سختگیری متوجه یکی از بهترینها میشود؟ دلیلش حسادت نیست؟ همان خصلت نخبهکشی نیست که اینبار در سینما متبلور شده است؟ جمله معروف معماران عرب به سنمار را در مجلس قربانی سنمار (بهرام بیضایی) به یاد نمیآورد؟ : «عیب تو این است که نشان دادی پیشتر چهها میشد ساخت و ما نساختیم».
شرق