این مقاله را به اشتراک بگذارید
الحذر آقای شاملو، از دانشگاه کلمبیا حذر کن
ناگفتههای زندگی احمد شاملو در اروپا و امریکا در گفتوگو با آیدا سرکیسیان
امید ایرانمهر
انتشار کتاب “تهران خیابان آشیخ هادی” نامههای احمد شاملو به ع.پاشایی بهانهای بود تا با آیدا سرکیسیان همسر و همسفر احمد شاملو، دربارۀ سالهای دور از وطن بامداد در اروپا و امریکا گفتوگو کنیم. آیدا هنوز کتاب تازه منتشرشده را ندیده بود اما پیش از انتشار، کپیهای نامهها به دستش رسیده بود و میدانست چه مسائلی در این نامهها مطرح است. معتقد بود اگر نامههای آقای پاشایی نیز منتشر شود مسائلی را که میان این دو دوست مطرح شده به صورت کاملتر به دید مخاطبان میگذارد. او همچنین فهرست «اَعلام» را برای چنین کتابهایی لازم میداند. آیدا، روایتهای جالبی از زندگی شاملو در ینگه دنیا دارد، ماجرای از دست رفتن داستان «میراث»، تغییر پیدرپی محل زندگیشان، تلاشهای شاعر برای انتشار مجلۀ چراغ، حضور در انجمنها و کنگرههای ادبی، دیدگاههای مختلف با ناشران، چرایی نیمهتمام ماندن ترجمۀ کتاب «خزان خودکامه» و ماجراهایی که میان شاملو و دانشگاههای امریکا گذشت، که در این نامهها نیز به آنها اشارههایی شده، از جمله موضوعاتی است که در گفتوگو با آیدا به آنها پرداختیم.
کتاب اخیر، نامههای شاملو در غربت امریکا و اروپا را دربر میگیرد. او پیش از این مهاجرت دوساله، دوبار برای شرکت در مجامع ادبی از ایران خارج شده بود، اما اینبار به نیت اقدامی اعتراضی بار سفر بست. چه شد که شاملو به این نتیجه رسید که ایران را ترک گوید؟
از سال ۵۲ که خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و … را اعدام کردند و دیگرانی را ناچار کردند بیایند در تلویزیون علیه خودشان و جریان ادبی کشور اعتراف کنند، فضا بستهتر از پیش شد. همۀ این مسائل در کنار سانسور شدید برای شاملو خیلی گران تمام شد. این مساله بخصوص وقتی غلامحسین ساعدی را بازداشت کردند غیرقابل تحملتر شد و به اصطلاح کارد به استخوان رسید. این که حکومت، فردی مثل ساعدی را بگیرد چه معنایی دارد؟ آخر به چه جرمی؟ همان دوره «دشنه در دیس» قرار بود منتشر شود. خاطرم هست شاملو را احضار کرده بودند جایی حوالی خیابان خردمند یا ایرانشهر، آقایی به اسم پورزند که مسئول سانسور کتاب در ساواک بود، به او گفته بود: «خودت بگو کجاها به ما زدی؟» شاملو هم جواب داده بود که «این کار شماست، کار من نوشتن است!»
پس شاملو به قصد گریز از فضای بستۀ سیاسی به تبعیدی خودخواسته رفت تا علیه حکومت فعالیت کند؟
او آرام و قرار نداشت و مستأصل شده بود. گاهی حتا گریه میکرد… آخر، یک روز گفت: اینجا دیگر نمیتوانم نفس بکشم، بگذاریم برویم! من متوجه میشدم که نفس کشیدن برای او مجله منتشر کردن بود. میخواست هرطور شده مجلهای داشته باشد و این در ایران آن روز ممکن نبود. اول فکر کرده بود برویم اروپا اما آنجا به این نتیجه رسیدیم که ایرانیها بیشتر برای تحصیل به اروپا میروند و شاید جلب حمایت مالی برای ایجاد چاپخانه و یا انتشار مجله در امریکا میسرتر باشد. هرچند، ما به امریکا رفتیم و در عمل، آن هم شدنی نبود.
یکی از مسائلی که شاملو هم در نامههایش اشاره میکند این است که او در امریکا، در فکر راهاندازی یک چاپخانه به زبان فارسی بوده است…
در فکر راهاندازی یک چاپخانه بود تا بتواند کتابهای ممنوعۀ داخل را چاپ کند و به ایران بفرستد. در کنار این، اولویت دیگرش انتشار کتابهای کودک بود که برایش اهمیت ویژهای داشت.
گویا تصمیم به ترک وطن، به طور ناگهانی گرفته شد، چون شاملو در نامههای اول به جابجاییهای مکرر خانه و مشکلات مالی اشاره میکند…
گفتم که احمد شاملو از نظر روحی سخت زیر فشار بود و آرام و قرار نداشت. خفقان و ارعاب تا حدی بود که آدمها و دوستان نزدیک، از گفتوگو با همدیگر پرهیز میکردند. شاملو ناگهان گفت: برویم! در امریکا مدتی مهمان آقای احمد کریمی شدیم، که خیلی هم صبوری و بردباری کردند. در آنجا احساس آرامش میکردیم و مثل خانۀ خودمان بود. خود ایشان هم، چه از نظر ترجمههای متنهای شاملو و یا نامهها، چه از نظر ارتباط گرفتن با افراد به شاملو و من کمک کردند. پس از آن گشتیم و خانهای پیدا کردیم که دوستش داشتیم. خانهای قدیمی بود در جادهای باریک و سرسبز و جنگلی در دینزلین نیوبرانزویک، که بازسازی شده بود.
شاملو وقتی در نامههایش از پاشایی میخواهد برایش کتاب یا پولی بفرستد، در آدرسها از اسم اصلی شما یعنی «ریتا» استفاده میکند و به پاشایی تاکید چندباره میکند که از نوشتن نامش روی پاکت بپرهیزد. چرا؟
چون نمیخواست بدانند شاملو دقیقاً کجاست. احمد با این کار میخواست اسم و آدرس در نگاه اول آشنا نباشد. چون در نظر داشت به زودی مجلهای سیاسی منتشر کند و ممکن است حساسیتهایی ایجاد شود، سعی میکرد احتیاط کند.
البته چنان که در همین کتاب آمده است، وقتی موسسۀ کیهان برای ارسال روزنامه، نام شاملو را روی پاکت ذکر میکند، تا مدتی نامهها به دست او نمیرسد…
بله، وقتی چند روز از ایران نامه نمیرسید، شاملو واقعاً کلافه میشد. نامهها برایش امیدی بود که از وقایع داخل ایران و کارهای مربوط به چاپ و نشر آثارش مطلع شود.
بله، یکجا به پاشایی میگوید «اگر بدانی هر نامهات سببساز چه مقدار شادی است پستخانۀ مبارکه را دربست اجاره خواهی کرد!» آیا شاملو در آن دوره جز با پاشایی، با فرد دیگری هم نامهنگاری مرتب دارد؟
تا جایی که خاطرم هست نه. کارتپستالهایی بود که علاوه بر پاشایی، برای برخی دوستانش، پدر و مادر من، خواهران و دیگران میفرستاد ولی نامه، کمتر.
یکی از مسائلی که در این کتاب به آن اشاره شده و از قضا شاملو را به شدت عصبانی کرده اقداماتی است که از سوی آقای براهنی در امریکا انجام شده است…
خود شاملو در نامهها این موضوع را کاملاً توضیح داده.
فرد دیگری که شاملو را به شدت آزردهخاطر کرد و در چند نامه به نامش اشاره شده علیرضا میبدی است که گویا داستان «میراث» نوشتۀ شاملو را برده و پس نیاورده بود…
بله، همانطور که بارها گفتهام آقای میبدی «تنها دستنوشتۀ رمان میراث» را بردند تا بخشی از آن را برای نشر در روزنامۀ رستاخیز فتوکپی بگیرند. احمد نام «میراث» را در صفحۀ اول با خودکار قرمز درشت نوشته بود و متن آن را هم با خودکار آبی. آقای میبدی که برای مصاحبه با شاملو آمده بود، وقت رفتن گفت آقای شاملو «میراث» را بدهید چند صفحهاش را کپی کنم، بعدازظهر میفرستم راننده بیاورد. من نگاهی به احمد کردم و گفتم اگر اجازه بدهید من این کار را میکنم، شاملو هم نگاهی به من کرد که بعد از آن نگاه شاملو، دفتر را به آقای میبدی دادیم. فردا شد، بعدازظهر شد، خبری از ایشان نیامد. پسفردا شد. تماس گرفتیم گفت چشم میفرستم بیاورند. روز سوم هم نفرستاد. روز رفتنمان از ایران، شاملو در فرودگاه، از آقای پاشایی و از خواهر من آروسیک خواهش کرد پیگیر باشند و هر طور شده «میراث» را پس بگیرند. ولی پیگیریهای مکرر آنها هم نتیجهای نداشت. این که واقعاً «میراث» را گم کردهاند یا نخواستهاند پس بدهند، من نمیدانم. ولی بعدها بخشی از آن را درست یک سال بعد در آبان ۱۳۵۶ در مجلۀ بنیاد چاپ کردند با عنوان «جنازۀ مقروض، بخشی از داستانی چاپنشده از شاملو»!
از آقای پاشایی پرسیدم، گفت «میراث» دست انتشارات نگاه است…
این «میراث»، آن «میراث» نیست. آن «میراث» به آن صورت که توضیح دادم از دستمان رفت. سالهای ۶۵، ۶۶ مرتب به شاملو میگفتم: احمد من آن میراث را خیلی دوست داشتم دوباره بنویسش، چون خاطرم هست آن روزهای نوشتن «میراث»، میگفت این چیزی است که آدم میتواند تا آخر عمر رویش کار کند. من حیفم میآمد که این اثر ازدسترفته باشد و احمد این انگیزۀ پویا را از دست بدهد. بارها گفتیم سعی کن دوباره بنویسیاش. شاملو خلاصهای از اصل داستان را به صورت فیلمنامه بازنویسی کرد که این اثر به زودی از سوی انتشارات نگاه منتشر خواهد شد.
از نامههای شاملو در ابتدای حضور در امریکا برمیآید که درگیر انتشار مجلۀ «چراغ» بوده است. مجلهای که برای جمعآوری مطالبش از پاشایی کمک میخواهد و شمارۀ غلامحسین ساعدی را برای پیگیری به او میدهد. سرنوشت این مجله چه شد؟
همانطور که گفتم شاملو با هدف انتشار مجله و چاپ کتاب ایران را ترک کرد. آن جا تلاش کرد مجلهای منتشر کند و نام چراغ را برای آن برگزید. حتا از دوستان در ایران خواهش کرد لوگوی چراغ را به خط نستعلیق بنویسند و بفرستند. قرار بود دوستان همکاری کنند ولی میسر نشد، ناچار برای این هدف به انگلیس رفتیم؛ البته در اصل، شاملو از سوی مدیر اجرایی هفتهنامۀ ایرانشهر برای سردبیری آن به لندن دعوت شد. پس از یک سال، به خاطر تفاوت دیدگاه با مدیر اجرایی، پس از انتشار شمارۀ ۱۳ هفتهنامه، در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ از ایرانشهر، استعفا داد و یک ماه بعد هم به ایران بازگشت.
یکی دیگر از مسائلی که در نامهها مطرح شده پاسخ شاملو به مقالۀ فریدون هویدا در نیویورک تایمز است…
آقای فریدون هویدا در نیویورکتایمز مقالهای نوشته بود با عنوان «همۀ ساعتها برای حقوق بشر، یکجور نمیچرخند» در این مقاله اشاره شده بود که این مردم لیاقت آزادی را ندارند! شاملو برآشفت و پاسخی نوشت که قاعدتاً باید در همان صفحه چاپ میشد، اما مدیران روزنامه از چاپ آن سر باز زدند. پس از پیگیری دوستان، مدیران روزنامه گفتند ۱۰ هزار دلار پرداخت کنید تا آن را به صورت آگهی در همان صفحه چاپ کنیم!
شاملو در نامههایش چندجا از تاخیر «نیل» در انتشار «کتاب کوچه» گلایه میکند که «اگر من نخواستم کتاب را به امیرکبیر بدهم و تراست مطبوعاتی او را تایید کنم، دستکم دوستان نیل نباید کاری کنند که عمل من محکوم به شکست تلقی بشود» چرا شاملو با انتشارات امیرکبیر موافق نبود؟
نه اینکه با امیرکبیر مشکلی داشته باشد، شاملو با این مساله که سازمانهای انتشاراتی بزرگ، هر روز بزرگتر بشوند موافق نبود. میگفت دیگران هم حق دارند در این عرصه دیده شوند. ولی خوب آن زمان خیلیها دوست داشتند که مثلاً کتابشان را «امیرکبیر» چاپ کند، «انتشارات خوارزمی» چاپ کند. شاملو چرا کتابهایش را به افراد ناشناس مثل جوانه و مازیار و … میداد؟ این خیلی نکتۀ مهمی است. او ترجیح میداد از ناشران نوپا حمایت کند.
شاملو همینجا به پاشایی میگوید اگر امیدی به نیل نیست «با پیاده شدن از خر شیطان کتاب را به امیرکبیر بدهیم» اما در نهایت کتاب را به امیرکبیر هم ندادند. بعد از گرفتن کتاب کوچه از نیل چه اتفاقی افتاد؟
بعد از آن، آقای پاشایی در جستوجوهایش انتشارات مازیار را پیدا کرد. نوشت که این آدم خوبی است کتاب را به او بدهیم تا به سامانی برسد. شاملو هم موافقت کرد و «کتاب کوچه» به «مازیار» رسید.
جایی از نامهها، شاملو خطاب به پاشایی میگوید: «شغل حملهداری سرکار مبارک است. گواین که اولین نتیجۀ بدش دامن مرا گرفت که عجالتاً تا معلوم نیست چه وقت از امید دیدارت محروم ماندم» اینجا منظور شاملو از «حملهداری» چیست؟
حملهدار به سرپرست کاروان حج می گویند. آقای پاشایی قصد داشت گروهی از دوستان را به سفر هند ببرد. احتمالا کنایۀ شاملو از شغل حملهدار همین بوده است.
جایی از کتاب که به مسائل مربوط به چاپ کتاب حافظ از سوی انتشارات مروارید اشاره میشود، شاملو نوشته است: «دربارۀ حافظ و شاهکارهای اقتصادی حضرتت کلی با آیدا خندیدیم. قرار شد برایت پُستِ مرکز قراردادهای تجارتی موسسۀ راکفلر پیشنهادت کنیم!» ظاهراً مسائل فیمابین شاملو و ناشران گاهی آنقدر مبهم میشد که سر از کارشان درنمیآورد…
شاید باورتان نشود ولی ما هنوز هم نمیدانیم انتشارات مروارید، در نهایت از حافظ شیراز چند نسخۀ کوچک و چند نسخۀ بزرگ چاپ کرده است! هر بار یک چاپ به کتاب اضافه میشود باز مینویسند: چاپ هفتم، چاپ هشتم. آقای پاشایی وسواس زیادی روی این موضوعات داشت.
شاملو کارهای ریز و درشت زیادی را به پاشایی سپرده که گاهی میگوید برای تشکر و ابراز شرمندگی بهتر است سکوت کند چون هرچه بگوید پاسخ این کارها نیست…
همینطور است چون شاملو کاری را به کسی نمیسپارد مگر این که بداند او به بهترین نحو به انجامش میرساند، از این نظر اعتمادی که به آقای پاشایی داشت به هیچکس نداشت، حتا به من. آن ممارست و پیگیری و صداقتی که ایشان در کارها داشت باعث میشد که شاملو مرتب کار بیشتری بر عهدهی ایشان بگذارد چون میدانست هیچکس نمیتواند این کارها را به انجام برساند. گاهی به شوخی به او میگفتم «احمد جان در دیزی باز است …» میگفت آییش جان چه کنم؟ هیچکس را جز او ندارم که بتواند… شاملو از این که آقای پاشایی را به زحمت میانداخت و این مسئولیتها را بر عهدۀ او میگذاشت، معذب بود اما چارهای جز این نداشت.
در سالشمار زندگی شاملو نوشته شده که او در نهایت با دانشگاه کلمبیا همکاری نکرد. در حالی که در نامهای به تاریخ سوم اکتبر ۱۹۷۷ خطاب به پاشایی مینویسد که با احسان یارشاطر دیدار کرده و او دعوتش کرده تا به دانشگاه کلمبیا برود و در ازای دریافت حقوق و با کمک دو دستیاری که در اختیارش قرار میدهند کار کتاب کوچه را ادامه دهد. شاملو هم در نهایت بدون این که تعهدی بسپارد کارش را در آنجا آغاز کرده است.
او در «نهایت» این کار را ادامه نداد. نهایتی که شما از آن صحبت میکنید، تازه آغاز کار است. شاملو ابتدا پیشنهاد دانشگاه کلمبیا را پذیرفت ولی طی همین مکاتبات، اخباری به او رسید که از ادامۀ کار صرفنظر کرد. چک حقوق یک ماهش را پس داد و کار پایان یافت. نامهای نوشت به آقای یارشاطر و گفت شما لطف زیادی به من داشتید اما به خاطر مسائلی که در داخل کشور پیش آمده، نمیتوانم این کار را ادامه بدهم.
چه اتفاقی افتاد که نظرش عوض شد؟
بلافاصله بعد از این که آقای یارشاطر شاملو را به دانشگاه کلمبیا دعوت کرد، در روزنامههای تهران خبر آغاز کار او را چاپ کردند و خبری هم منتشر شد مبنی بر این که از طرف بنیاد ملکۀ ایران یک میلیون دلار به دانشگاه کلمبیا کمک کرده است تا صرف گسترش فرهنگ و زبان فارسی شود. حتا فرصت ندادند جوهر قرارداد شاملو خشک شود. آقای پاشایی هم که فضای داخل کشور را اینگونه دیده بود در پاسخ به نامۀ شاملو نوشت: «الحذر، الحذر آقای شاملو، از دانشگاه کلمبیا حذر کن!» و بریدۀ روزنامههای تهران را هم برایمان فرستاد.
اندیشه پویا