این مقاله را به اشتراک بگذارید
ای. ال. دکتروف چگونه مینویسد؟ / میتوانید با پرستارها شوخی کنید
دکتروف معتقد بود نوشتن شبیه رانندگی است و با اینکه مسیر را کامل نمیبینی اما میشود به مقصد رسید.
ادگار لارنس دکتروف یکی از نویسندگان بزرگ آمریکا که به سال ۱۹۳۱ متولد شده بود درگذشت.دکتروف در این نوشته درباره شگردهای نویسندگی خود سخن گفته است آثار این نویسنده که در آثار خود به زندگی مردم در مقاطع تاریخی علاقه دارد منبع اقتباس چند فیلم سینمایی بودهاند، در این میان «رگتایم» به کارگردانی میلوش فورمن با بازی جیمز کان و الیزابت مکگاورن، «بیلی باتگیت» به کارگردانی رابرت بنتن و بازی نیکول کیدمن و داستین هافمن و «دانیل» براساس رمان «کتاب دانیل» به کارگردانی سیدنی لومت و با بازی تیموتی هاتن شهرت بهسزایی دارند.
از این نویسنده آثاری چون «بیلی باتگیت» و «رگتایم» به ترجمه نجف دریابندری، «قصههای سرزمین دوست داشتنی» به ترجمه علیرضا کیوانینژاد، «در نکوهش جنگ و داستانهای دیگر: بازتابی از فساد جامعه آمریکا» و «شهر خدا» به ترجمه فرید جواهرکلام به فارسی ترجمه شدهاند.
ای. ال. دکتروف در گفتوگو خود در شماره ۱۰۱ مجله معتبر «پاریس ریویو» چاپ زمستان ۱۹۸۶ شیوه نوشتن خود را چنین توصیف میکند:
فکر نکنم هیچکدام از آثارم تا قبل از نسخه هفتم، هشتم به نتیجه رسیده باشند. معمولا چند سال طول میکشد کتابی بنویسم. «جشن دنیا» یک استثناء بود. خیلی روان آمد و آن را نوشتم. در عرض هفت ماه. به نظرم در این کتاب خدا به من لطف ویژهای داشت.
هیچ چیز حسابشده نیست. هرگز چنین نبوده است. یکی از چیزهایی که به عنوان نویسنده باید یاد میگرفتم این بود که به عمل نوشتن اعتماد پیدا کنم. اینکه خودم را در موقعیت نوشتن قرار دهم تا کشف کنم چه مینویسم. اختراع یک کتاب یک نوع کشف است! بعد متوجه میشوی کجا هستی و چه کاری داری انجام میدهی. اما در آغاز نوشتن واقعا نمیدانی قرار است چه چیزی رخ دهد.
هرچیزی ممکن است ابتدا به ذهن بیاید. یک صدا، تصویر یا امری بسیار خصوصی. مثلا موقع نوشتن «رگتایم» با تمام وجود در حسرت نوشتن بودم، روبروی دیوار اتاقم نشسته بودم، پس با نوشتن درمورد دیوار شروع کردم. از این روزها در زندگی نویسندهها پیش میآید.
بعد درمورد خانهای که این دیوار در آن قرار داشت نوشتم. خانه در سال ۱۹۰۶ ساخته شده بود، پس درمورد آن زمان و روزگار نوشتم. خیابانها و آدمها آن موقع چه شکلی بودند. تدی روزولت رئیس جمهور بود. موضوعی به موضوعی دیگر راه میداد و اینطور شروع کردم: با چند تصویر.
نوشتن اصلا و ابدا امری منطقی نیست. توضیح نوشتن سخت است، اما یک توضیح پیدا کردهام که انگار مردم را متقاعد میکند. به آنها میگویم نوشتن شبیه رانندگی است، هیچ وقت بیش از چند متر جلوتر از ماشین را نمیبینی، اما با همین هم می توانی به سفری طولانی بروی و به مقصد برسی.
راستش در نوشتن اگر بنبست باشد دیگر کتابی به وجود نمیآید. گاهی به بنبست میرسی. دوباره شروع میکنی، اما اگر از مسیر بیرون بزنی شاید به دیوار بخوری، حصار خانه را نابود کنی و همینطور بری جلو. وقتی از مسیر بیرونی زود متوجه نمیشوی. اگر صفحه ۱۰۰ به بنبست برسی احتمالا از صفحه ۵۰ از مسیر خارج شدهای. پس باید برگردی.
شاید خیلی پردردسر به نظر برسد، همینطور است، اما این کار یک سود مهم دارد: هر کتاب هویت خودش را دارد و مستقل از نویسنده است. هر کتاب از خودش میگوید و نه از نویسنده. هر کتاب با کتاب دیگر فرق دارد، چون به همه کتابها صدایی یکسان نمیبخشید. به نظرم همین شما را زنده نگه میدارد.
نوشتن جنونی است که اجتماع آن را پذیرفته است. یکی از بچههایم میگفت بابا همیشه در کتابهایش پنهان می شود. این حقیقت ترسناکی است. خوب از رنجهای نویسندگان مطلع هستم. این حرفها چیز جدیدی نیست.
من شیفته شیوه برخورد و ترزبانی شکسپیر و تولستوی با تاریخ هستم. در کشور ما (آمریکا) نسبت به تاریخ ضعیف هستیم. فکر میکنیم همه چیز تنظیم و منظم است. انگار ساعت خود را کوک کنی. همه چیز قابل پیشبینی است، اما واقعا اینطور نیست، زمان و تاریخ بیشتر شبیه یک منحنی است و غیرقابل پیشبینی.
نوشتن مسئله رخنه در زبان است، زنده بودن در جمله. موقع نوشتن در ذهن شما خوانندهای وجود ندارد: به چیزی جز زبانی که در آن هستید فکر نمیکنید. ذهن شما زبان کتاب است.
روزی شش ساعت کار میکنم، اما زمان نوشتن یک ربع تا یک ساعت طول میکشد یا شاید هم سه ساعت. هیچ وقت نمیدانی روز کاریات چگونه خواهد بود، فقط مینشینی ببینی چه پیش میآید. من با ماشین تحریر تایپ میکنم. با کمترین فاصله بین خطوط تا بتوانم بیشترین بهره را از یک صفحه ببرم. اگر یک صفحه بنویسم خیلی خوشحال میشوم. اگر دو صفحه بنویسم خیلی عجیب است، اما دو صفحه نوشتن یک خطری دارد؛ فردایش چیزی برای نوشتن نداری.
ویرایش کردن به من یاد داد کتاب را تجزیه کنم و دوباره سرهم کنم. ارزش تنش، تنش در صفحه و حفظ آن را یاد میگیری. متوجه میشوی کجا خودشیفته شدی و به آن نیاز نداری. یاد میگیری چطور با راحتی چیزها را جابهجا کنی. مثلا فصل بیستم هستی و میگویی این فصل باید فصل سوم باشد. آزادی شما در حد آزادی جراحی است که شکمی پاره جلو خود دارد. بر همه چیز تسلط دارید و میتوانید کارتان را چشم بسته انجام دهید و حتی با پرستارها شوخی کنید.
نوشتن همین است. نمیدانید چطور شروع میکنید، اما وقتی آغاز کردید روی غلطک میافتید و ادامه میدهید.
ترجمه: حسین عیدیزاده / خبر