این مقاله را به اشتراک بگذارید
منفعت فردی یا خیر همگانی
جواد لگزیان
فلسفه روشنگری اثر لوسین گلدمن، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی، مباحث جالبی در شناخت ساخت روشنگری، باور مسیحی و روشنگری و مسائل جامعه نو دارد. از نگاه لوسین گلدمن در گستره تاریخ اجتماعی، روشنگری مرحله مهم تاریخی در رشد اندیشه «بورژوازی» غرب است که در کل بخشی اساسی و منحصربهفرد تاریخ فکری انسان است. بهمنظور فهم اندیشههای اساسی روشنگری، باید با تحلیل فعالیتی آغاز کرد که برای بورژوازی بسیار مهم بود و بیشترین تأثیر را در تکامل اجتماعی و خردورزی داشت. این فعالیت، رشد اقتصاد و بیش از همه بنیادیترین عنصر آن، مبادله بود. به زبان جامعهشناسی، تاریخ بورژوازی، در درجه اول، همان تاریخ اقتصادی است. در این راستا مهمترین پیامد گسترش اقتصاد بازار از نظر گلدمن آن است که فردی که در گذشته تنها یک عنصر جزئی در کل روند اجتماعی تولید و توزیع بود، از آن پس در هر دو زمینه، هم در ضمیر خود و هم در شعور همنوعان خود، عنصری مستقل، نوعی گوهر فرد و یک نقطه عزیمت به شمار میآمد. از طرفی قانون بازار که در این زمان در متن اقتصاد نهفته است، بهوسیله نیروهای کور عرضه و تقاضا هدایت میشود. روند اجتماعی «ماشین»وار و مستقل از خواست فرد با همگامی بیشمار افراد خودمختار به پیش میرود. افراد در حد امکان برای حفظ منافع خصوصی خودشان، منطقی رفتار میکنند و اعمالشان را براساس شناخت بازار، بدون توجه به هرگونه قدرت یا ارزش غیرفردی، آشکار میکنند. در اینجا به مسئلهای برمیخوریم که پیاپی در روشنگری تکرار میشود و آن همانا بحث درباره مرزهای منافع خصوصی و فردی است. به عقیده گلدمن، روشنگری نه آشکارا، بلکه نهانی، منافع شخصی را بدون توجه به منافع عموم سزاوار میداند. درادامه گلدمن خاطرنشان میکند در مقایسه با دکارت، نظریهپردازان روشنگری به مبارزه با نظم سیاسی موجود تعهد داشتند و در مقایسه با اقتصاددانان کلاسیک هنوز به اندازه کافی از مبارزه بهنام رفاه همگانی دست بر نداشته بودند؛ مبارزهای که اجازه میداد مفهومی چنان مهم در نظر آنان، یکسره معنای خود را از دست دهد.
به عقیده گلدمن، بحث بر سر این مسئله نیست که دیدگاه فردگرایی با هر نوع نظام اخلاقی ناسازگار است، بلکه بر عکس، این دیدگاه با همه اخلاقها سازگار است و ناگزیر یکسره بیطرف میماند. این امر نتیجه آن است که نمیتوان بر پایه فردگرایی، هیچ نوع نظام ارزشی بنیاد نهاد که معتبر باشد و امتناع از بنیادنهادن بایستگی هر نوع ارزش در جهانبینی خردمنشانه حاکم، شالوده ساخت نیستانگاری را در خود دارد. چون فردگرایی، در تحلیل نهایی، از نظر اخلاقی منشی بیطرف دارد، همواره این نظر وجود دارد که در بحرانهای جدی، ارزشهای مخالف جای آن را بگیرد. ناسیونالسوسیالیسم در آلمان، عمدهترین و ترسناکترین نمونه این پدیده بود.
گلدمن با نگاهی به عصر روشنگری تأکید دارد اندیشمندان آن دوره درگیر مبارزهای شدید با خرافه، ظلم و استبداد بودند و از اینرو، برای آنان مهم بود که نشان دهند ارزشهایی که توسط بورژوازی آن عصر پذیرفته شده بود، مستقل از آیینی اخلاقی و تنها از خرد فردی سرچشمه میگیرد. اما بهنظر گلدمن اندیشمندان بزرگ آن عصر، همگی، از ادراک مسئله بنیادنهادن این ارزشهای کلی پذیرفتهشده بر شالوده شعور فردی درماندند. تنها مورد استثنا به تصریح گلدمن، مارکی دوساد است که در حاشیه روشنگری قرار میگیرد و رویکردی نظامیافته و خردمنشانه نسبت به جهانی که بر پایه تحقیر و تنفر بنا شده، ارائه میکند. البته بعضی از بنیانگذاران دانشنامه، برای نمونه هولباخ و هلوسیوس، بهسادگی اظهار کردند قوانین اخلاقی از اشتیاق فرد به سعادت خود او ناشی میشود و نیز به نفع خود اوست که منافع جمع را تقویت کند، زیرا سعادت خود او هم وابسته به مردمان دیگر است. بنابراین اگر انسانها اخلاقی نیستند، این امر بیشتر ناشی از نادانی و داشتن دیدگاهی نادرست نسبت به منافع واقعیشان است.
در نظر گلدمن، هلوسیوس یکی از پایهگذاران اندیشه جامعهشناختی، دیدی روشنتر نسبت به مسائل داشت و از اینرو پیچیدگی امور را دریافت: هلوسیوس با این نظر هولباخ که قوانین اخلاقی از منافع خصوصی سرچشمه میگیرند، موافق بود؛ اما درعینحال، به این امر توجه داشت که منافع خصوصی یک گروه اجتماعی با منافع گروه دیگر، متفاوت است. بنابراین او میان جامعه بهعنوان یک کل و گروههای جزء اجتماعی تمایز قائل شد. با جستوجوی پیوند میان منافع یک گروه اجتماعی و اخلاق حاکم بر آن، هلوسیوس بنیادهای علم اجتماع را وضع کرد. اگر او پژوهش خود را تا فراترین حدش ادامه میداد، آنگاه میتوانست اندیشه روشنگری را متعالی کند و به فلسفه تاریخ برسد. اما او بیش از هر چیز انسانی متعلق به زمانه خود بود و بیش از آن تحت تأثیر روشنگری قرار داشت که بتواند بیش از نیمه راه را برود. به این دلیل، او بر این باور شد که در وجود هر انسانی، علاوه بر نظام اندیشه و داوری ارزشی که محصول تربیت اوست و مناسب برای گروه اجتماعیاش، امکان داوری و ارزشگذاری عینی بیشتری هم برای او وجود دارد که در تحلیل نهایی به او اختیار میدهد منافع کلی بشر را برتر از منافع گروه خود بشمارد. به اینسان، او «فضیلتهای مدارا-ستیز» و «فضیلتهای واقعی» را از هم جدا میکرد. از دید او فضیلت نخستین بازتاب منافع گروههای خاص است و دومی به منافع تمام انسانها توجه دارد. با این روش، ما دوباره به مسیر بحث هولباخ بازکشانده میشویم.
در گام بعد، گلدمن سراغ از دیدرو میگیرد: دیدرو نیز اصول اساسی همسانی را برگزید، اما بهطور طبیعی آگاهی روشنتری نسبت به محدودیتهای این اصول داشت و خود در میانه دیدگاههای مختلف که از نظر او یکسان قابل تصدیق اما با هم سازشناپذیر بودند، در نوسان بود. اندیشمندان معتدلتر روشنگری، بهویژه فلاسفه انگلیسی و روسو، بر این باور بودند که یک حس فطری نوعپرستی یا عشق به دیگران در انسانها وجود دارد که وامیداردشان تا جامعه را از افراد منفردی تشکیل دهند که از نظر اخلاق در پی سعادت خود هستند، یا حداقل به آنان اجازه میداد این امر را در شرایط خاص ممکن بپذیرند.
در جمعبندی گلدمن از بحث آمده است: شخص هر دیدگاهی را برگزیند، مسئلهای که میماند عبارت از بنیاننهادن اخلاق بورژوایی حاکم بر شعور فردی است.