این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان ایران و جهان
مدتی است که رمان «صخره تانیوس» امین معلوف با ترجمه شهرنوش پارسیپور در نشر ثالث منتشر شده است. امین معلوف، نویسندهای لبنانیتبار است که در سال ١٩۴٩ به دنیا آمده و ابتدا بهعنوان روزنامهنگار به فعالیت پرداخته و بعد به غرب مهاجرت کرده است. تاکنون چند اثر امین معلوف به فارسی ترجمه شده که «دنیای بیسامان»، «هویتهای مرگبار»، «جنگهای صلیبی از دیدگاه شرقیان»، «بندرهای شرق»، «سمرقند» و… از جمله این آثارند. «صخره تانیوس» جایگاه مهمی در بین آثار امین معلوف دارد و داستان آن بهصورت آزاد از ماجرایی واقعی الهام گرفته است. این ماجرا به قتل یک خلیفه در قرن نوزدهم مربوط است که توسط شخصی به نام ابوکشک مالوف صورت گرفت. جنایتکار بههمراه پسرش به قبرس پناهنده شد اما فریب یکی از ماموران امیر باعث میشود تا او به کشورش بازگردد و در آنجا اعدام شود. به جز این ماجرا، باقی داستان و راوی و شخصیتهای رمان همگی خیالیاند و زاده ذهن نویسنده. کتاب اینطور شروع میشود: «در دهکدهای که زاده شدم، صخرهها هریک نامی دارند. صخرهای به نام کشتی وجود دارد، صخرهای به نام سر خرس، صخرهای به نام تله، دیگری به نام دیوار، یکی هم به نام دوقلو، که سینههای غول هم نامیده میشود. بهویژه صخرهای به نام سنگ سربازان. این همان جایی است که در قدیم نیروها برای تعقیب سربازان فراری به کمین مینشستند. هیچ کجا بیشتر از اینجا مورد احترام، با ارزش و سرشار از افسانه نیست. با این حال زمانی که در رویا چشماندازهای کودکیام را باز میبینم، صخره دیگری بر من ظاهر میشود. تصویر یک تخت شاهانه که جای نشستن آن گود و کارکرده شده است، با پشت بلند و صاف که دستهایش از هر طرف اندکی خمیده است. فکر میکنم این صخره، تنها صخرهای است که نام یک انسان، تانیوس، را بر خود دارد…».
صخره تانیوس/ امین معلوف/ ترجمه شهرنوش پارسیپور/ نشر ثالث
سایه به سایه
بعد از انتشار رمان «سین مثل سودابه» کاوه میرعباسی، مدتی است که رمان دیگری از او با عنوان «پایان خوش ناتمام» در نشر ثالث به چاپ رسیده است. طرح اولیه «پایان خوش ناتمام» آنطور که نویسندهاش گفته، با الهام از یکی از رمانهای آنتونی ترولوب، نویسنده انگلیسی، شکل گرفته است. میرعباسی در این رمان فضایی متفاوت از «سین مثل سودابه» به وجود آورده و «پایان خوش ناتمام» تم عاشقانه امروزی دارد. این رمان دارای هفتادونه فصل غالبا کوتاه است و در بخشی از فصل شصتودوم رمان میخوانیم: «ماجرا شصتویک سال پیش شروع شد. توراندخت نیکسرشت در سیوهشت سالگی خود را زنی بسیار خوشبخت میدانست. او و شوهرش مجید ارجمند در عالم تئاتر اسم و رسمی داشتند و بازیگران موفق و مشهوری به حساب میآمدند. کسی نمیدانست چرا بچه ندارند اما ظاهرا این کمبود به زندگی زناشویی سعادتمندانهشان کوچکترین لطمهای نمیزد و مانع نمیشد در نظر مردم نمونه تمامعیار زوج هنرمند ایدهآل باشند. سالهای جوانی را به خوبی و خوشی با هم گذرانده بودند و همهچیز بر این گواهی میداد که کنار هم به میانسالی برسند. زندگیشان در آسودگی و رفاه میگذشت زیرا بسیاری از علاقهمندان تئاتر شک نداشتند که تماشاخانه آفتاب، که از آن مجید ارجمند بود، معتبرترین کانون نمایشی پایتخت است…».
پایان خوش ناتمام/ کاوه میرعباسی/ نشر ثالث
آنکه همان نیست
«کنار نیا مینا» عنوان مجموعه داستان تازه محمد حسینی است که توسط نشر ثالث منتشر شده است. این مجموعه شامل چند داستان کوتاه با این عناوین است: «از روی پله دوم»، «شهر آزاد»، «آنکه همان نیست! »، «اطراف رودخانه»، «چند سال بعد از نسرین»، «کابوس یا من سفید، آن ناسور هم سفید»، «گریه نکن» و «مختصریها یا پایان به اختصار یا آدمهای این متن را کجا میبری شما؟». داستان «کابوس یا من سفید، آن ناسور هم سفید» این مجموعه اینطور شروع میشود: «ماشین سفید که رفت، میتوانستم بدوم توی همان کوچه. محله را بلد بودم. آن یکی، همانکه خودش را رفیقم جا زده بود، ده متری پایینتر، توی ماشین دودیرنگ نشسته بود. سه تا از همکارهایش هم آن دست ورودی کوچه ایستاده بودند. میشد بدوم توی کوچه کناری، همانکه ماشین سفید لابد رفته بود تا آخرش و از آن سر بیرون زده بود. همان اولهای کوچه، دو فرعی بود که دستراستی بنبست بود و دست چپی باز با دو فرعی که یکیاش راه داشت به کوچه پایینی. اگر با رسیدن به هر فرعی جدا میشدند و یکیشان به هرکدام میپیچید، میتوانستم قسر در بروم و آبها که از آسیاب افتاد، ببینم کهام و چهکارهام. اما اگر ماشین سفید، فقط چند متری پایینتر رفته باشد تا نبینمش و گمان کنم که نیست، چه؟ اصلا آن ناسور چطور یکی از اینها بود. به قیافهاش نمیخورد و به راه رفتنش. قدم میزدیم. مشوش بودم. گرمم بود انگار. تلخ و دلتنگ اما شک ندارم چیزی- داشته یا نداشته- برایش نگفته بودم، که همکارهایش از روبهرو آمدند. تا دیدمشان دلم ریخت. یعنی من ریگی به کفش دارم؟ حالا چه وقت است؟ چه سالی است؟ ناسور ایستاد. چرخید: پشت به آنها و رو به من. گفت: و او را. نمیدانستم یعنی چه. این من بودم، اما چرا؟ و او؟ کسی که دیدم در حاشیه خیابان و از پشت سر و بیخبر میآید. زن بود. بالابلند بود. سفید پوشیده بود. لابد میآمد تا آمارم را بگیرد یا هوایم را داشته باشد. اما چرا؟ کودتا شده است؟ ٢٨ مرداد است. من مصدقیام؟ کودتاچیام؟ شاهیام؟ اینها چطور یادم است. بیآنکه چیزی از خودم یادم باشد. هوای چه چیزم را میخواست داشته باشد؟ دستبند را که زد، حواسم پرت شد و ندیدم زن چه شد. بعد ناسور رفت و نشست توی ماشین و راننده چند متری پایین رفت. که چه؟ چه باید میگفتم و به که باید میگفتم؟ حتی برنمیگشت تا به اشاره سر چیزی بگویم…».
کنار نیا مینا/ محمد حسینی/ نشر ثالث