این مقاله را به اشتراک بگذارید
نیچه فیلسوف آینده نیست
اسماعیل نوشاد[i]
نیچه فیلسوفی قرن نوزدهمی بود.دلبستۀ تراژدیهای یونان باستان.تراژدیهایی دیونوسوسی که انسان گیر افتاده در تنگنای آنها باید بخندد و به آنها «آری» بگوید.این تراژدی همان بخت اوست: تقدیری فرود آمده از بازی نرد خدایان.او باید به جای ناله و زاری به این تقدیر آری بگوید و صحنۀ بر باد رفتن زندگی متناهیش را رقاصانه، چون رقصی بر روی هیچ، هنرمندانه بازی کند: این همانا آرزوی یک «ابر انسان» است، ابرانسانی که به این «بازگشت جاودانه»ی نیروها سرخوشانه آری میگوید.روشن است که چنین ابرانسانی نمیتواند اخلاقی عمل کند؛ او وارث تقدیر رانههایی است که پیشاپیش آنها را به گردن گرفته و اینک او باید آری گویانه آنها را بپذیرد.ابر انسان انسانی است که دیگر توهم«حقیقت» را در سر ندارد و تنها «قدرت» و «شور» را خوش دارد.به همین دلیل است که با همۀ اخلاقیون سر جنگ دارد.اخلاقیون، آنها که به نیکی و حقیقت باور دارند و یا این گونه رفتار میکنند.از دید نیچه دیگر این دوران سپری شده و «شتری» که در طول تاریخ سنتها را با شکیبایی و تشنگی حمل میکرد را وقت آن فرا رسیده تا چونان«شیری» نظامهای متافیزیکی را فرو ریزد و بار دیگر مانند «کودکی» نورسیده متولد شود.اگر جدلهای پیچ در پیچی را که نیچه در مقابل اخلاقیون و به طور کلی متافیزیک دوگانهانگار به کار گرفت، به کنار بگذاریم، در پشت همۀ آنها یک انتقاد ساده است.این دستگاههای متافیزیکی جسمانیت و تن و زندگی را درپیشگاه این دوگانه انگاری قربانی کردهاند و نیمی از زندگی را «نیست» قلم دادهاند.و سرانجام نیز به طرزی «وقیحانه» همان اموری را که پست و نفی شده میپندارند، قربانی تعالی همان خیری میکنند که از ابتدا مدعی خودآیینی و برتری بنیادیناش بودهاند: تن خاکی آنگاه که بر صلیب قربانی شود راه ملکوت آسمانها را مینماید! اما این خیر برین نمیخواهد به این وابستگی اقرار کند و قربانی داغ ننگ خورده در لحظه قربانی شدناش دیگر خودش نیست: از آن دیگریست و برای دیگریست، برای روح، ایده، نیک،..
با تمام این سخنها اشتباه است که نیچه را فیلسوفی بپنداریم که در پی عدالت از برای قربانیان تاریخ باشد؛ هر چند که فلاسفه ای مانند فوکو و دریدا و دیگر فیلسوفان انتقادی قرن بیستم فلسفه نیچه را به این سمت بردند.این دسته از فیلسوفان که اغلب چپ انتقادی بودند، انتقادات نیچه از نظامهای متافیزیکی را به سمت تجهیز استراتژیهایی انتقادی در جهت تخریب متافیزیک غربی بردند.آنها به دنبال «عدالت» اند و همان طور که دریدا میگوید عدالت ایدهای ورای هرگونه ساختارشکنی است.البته نمیتوان ادعا کرد که آنها در این کار موفق بودهاند.نهیلیسمی که نیچه واضع فلسفیاش بود، اجازهی چنین استراتژیهای اخلاقیای را نمیداد.فوکو ای که «تاریخ جنون» را در حمایت از دیوانگان نوشت، کم کم پی برد که خود این حرکت انتقادی نیز بخشی از فرایند باز تولید و احیای دستگاههای قدرت است و در واقع عدالت خواهان در خدمت قدرتند و نه ستم دیدگان.این تاریکی قدرتمند که در پشت تمامی نظامهای نمادین ما سکنی دارد مادر توامان همۀ ستمها و دادخواهیها است.این لحظه اوج نهیلیسم است، همان جایی که انسان در مقابل تاریخش کاملا خلع سلاح میشود و هیچ ابزاری برای مقابله با آن ندارد.حتی نمیتواند مانند گذشته این روند را در پشت تعابیری مانند عدالت و اخلاق و حقیقت، بزک کند.نیچه همان فیلسوفی است که این بزکها را فرو ریخت و این مغاک پر «قدرت» را نمایان ساخت.همان طور که گفتیم نیچه به دنبال عدالت نبود و به عکس فیلسوفان انتقادی که در مقابل این نهیلیسم فسردند و از پای درآمدند، «قدرت» را در این مغاک میبیند و به آن آری میگوید.او بر این تاریکی چونان یک هیولا میخندد و خود را مهیای رقصی دیونوسوسی بر روی این تاریکی در زبان میکند.ابزار این رقص زبانی همان «استعارهها و مجازها» یند.دیگر ایده و مفهوم مردهاند و زمان رقص خشونت بار استعارههاست.بسیاری معتقدند که نیچه خشونت پنهان در ذات متافیزیک را نمایان کرد، اما کمتر کسی به این نوع خشونتی که در زبان شاعرانه نیچه موج میزند اشاره میکند.این خشونت با خشونت متافیزیکی متفاوت است: این خشونت وجدان ندارد! کودکانه اعمال میشود، اما کودکانه اعمال شدناش به معنای کم قدرتیاش نیست.این خشونت از مغاکی میآید که تمام قدرتهای تاریخ را به درون خود کشیده است و بنابراین از همه قدرتمندتر است.تنها تفاوت اساسیاش با گذشتگان همان «معصومیت» کودکانهاش است.معصومیتی از جنس معصومیت آگامنون و آشیل که تروا را ویران کردند و مردانش را کشتند و زنان و کودکانش را به اسیری بردند.نیچه این خشونت معصومانه را از هزاران سال پیش پیچیده در زبان استعاره و شعر هومر از گور درآورد و چشم براه «نژاد موی زرد آلمانی» نشست تا آن را بر عهده گیرد. نژاد موی زردی که از « تجاوز به زور در سرزمین همسایه» نهراسد؛ همان گونه که بعدها نازیها نهراسیدند. اغلب خشونت فاشیسم یا نازیسم را ناشی از ذات فلسفه و اندیشه مدرن میدانند و فلسفه هگل را به خاطر تمامیت خواهی و ستایشاش از جنگ نمود ریشه خشونتی میدانند که بعدها در فاشیسم خود را نشان داد.این تمامیت خواهی قومی در دولت مدرن بروز یافته، دولتی برآمده از «رفع» اخلاقیات،که به مثابه حافظ و ضامن حقوق عمل میکند؛ دیگر نیازی به اخلاق ندارد چرا که اینک ذات امر اخلاقی را به صورت «درخود و برای خود» از آن خود کرده و به صورت قوانین حقوقی آنها را بروز داده است. البته در قبال دول دیگر نیز تقدیری جز جنگ ندارد؛ چرا که به ضرورت تمامیت خواه است و در عین حال از تقدیر قومیاش نمیتواند فرار کند.اما یک نکته را نباید از نظر دور داشت این دولت مدرن هنوز دولتی مسئول است و تا شرایط اردوگاهی فاشیسم فاصلهای دارد که جز از طریق نهیلیسم نمیتوان آن را طی کرد.یک دولت مدرن حداقل در قبال شهروندان خودش علی الاصول حافظ حقوق آنهاست.برای این که این وضعیت حقوقی به تعلیق درآید نیاز به برآمدی است که دیالکتیک هگلی از پدید آوردن آن به روشی معقول عاجز است.برای اعلام این وضعیت استثنایی بایستی نابودگی و نیستی به مثابه بنیاد متافیزیک غربی خود را نشان دهد.اما صرف بروز این نهیلیسم در بنیاد زبان یا متافیزیک ما را با فاشیسم مواجه نمیکند.میتوان در برابر این مغاک دست به واکنشهایی مانند دریدا یا آگامبن زد و حالتی انتقادی در برابر متافیزیکی گرفت که بر این مبنا خلق شده است.در واقع تنها آری گویی به این مغاک و قدرت نهفته در آن است که ما را به سمت پدیدهای از جنس فاشیسم و نازیسم راهبر میشود؛ که البته این کاری بود که نیچه انجام داد.می توان این گونه گفت: برای این که دولت هگلی به آن هیولایی تبدیل شود که در زمان هیتلر شد، نیاز به وضعیتی است که کل روند دیالکتیک را به درون مغاک نیستی پرتاب کند.در چنین شرایطی است که میتوان کلیه حقوق برآمده از عقلانیت مدرن را به تعلیق درآورد و ماشین دولت را به یک ماشین عظیم اعمال خشونت تبدیل کرد.درست آری گویی به نهیلیسم است که چنین ماشین جهنمی را براه میاندازد، این کاری بود که نیچه انجام داد و احتمالا هیتلر نیز به همین خاطر به نیچه علاقه داشت. روشن است که این قدرت نهیلیستیک برخلاف قدرت متافیزیکی سنتی به دلیل نداشتن اخلاق و حس گناهکاری توانایی آن را دارد که بدون هیچ دردی تا آخرین فرد بشر را قربانی کند.به عبارتی میتوان گفت: بشر در جنگ جهانی دوم فقط بختیار بود! اما هیچ ضمانتی وجود ندارد که این بخت دوباره تکرار شود.در این فضای مبهم که نیروها در تاریکی عمل میکنند و اقوام و ملل را مقابل یا متحد یکدیگر قرار میدهند، این امکان وجود دارد که «ابرانسان»هایی نیز در این تلاطم آفریده شوند و به «هیچ» و «بازی بی پایان نیروها» آری گویند؛ اما آیا واقعا این آینده بشریت است؟ آیا تمدن هزاران سال حرکت کرده تا در نهایت دست آوردش را در اختیار دیونوسوس قرار دهد تا در رقص مستانهاش مصرفانه همه چیز را به باد دهد؟ این افکار شاید در پایان قرن نوزدهم- قرن رمانتیسم- باعث هیجان نوجوانان و جوانان میشد، اما آیا امروزه پس از تجربههای قرن بیستم باز هم ما باید به دنبال تقدیری باشیم که از نرد خدایان بر میخیزد؟آیا یک جهان هفت میلیاردی که به سطحی از تکنولوژی ویرانگر رسیده که میتواند در یک چشم به هم زدن به کام نیستی رود، امکان چنین خیالهای کودکانهای را برمیتابد؟
به هر حال فلسفه نیچه با تمام کاستیهایش، دستآوردهای بزرگی برای تفکر داشت.انتقادهای او از منطق، اخلاق و علم، باعث شد تا این امور دیگر برای ما وجه وجودی نداشته باشند.هستی ما علم یا منطق یا اخلاق یا هیچ یک از دستگاههای دوگانهانگاری که تاکنون خلق کردهایم نبوده و نیست.این دستگاههای ارزشی تنها داشته های ما هستند و نه ذات ما.داشته هایی که میتوانیم در وقت نیاز از آنها استفاده کنیم و در صورت لزوم برای پاسداشت زندگی آنها را به تعلیق درآوریم؛ اما نیازی نیست که ما تمام دست آوردهای تمدن را کنار بگذاریم و اختیارمان را به دست تصمیم گرایی «ابرانسان»ی بدهیم که با رقص نامتقارنش چون یک دیوِ مست همه هستیمان را صرف بزم مستانهاش کند.دیونوسوس از ابتدا نیز فرزند یک مادر میرا بود که به عنوان جوانترین خدای المپ این میرایی را به ارث برده بود؛ یعنی یک خدای مربوط به دوران گذار و نه خدایی مربوط به آینده.هیچ آیندۀ دیونوسوسی امکان ندارد و هم اکنون نیز وقت مرگ دینوسوس و آغازی دوباره است: آغازی آپولونی بر اساس عقلانیتی نو که نیچه را با تمامی انتقادهایش پشت سر گذاشته باشد.نیچه فیلسوف آینده نیست: نیچه گذشته است.
[i] دانشجوی دوره دکتری فلسفه دانشگاه اصفهان