این مقاله را به اشتراک بگذارید
شوپنهاور فیلسوف آلمانی در حالی که برای سوالات آزار دهنده اش دنبال پاسخی قانع کننده می گشت در حالی که در خیابان قدم می زد. یکی از رهگذران وقتی رفتار عجیب او را دید پلیس را خبر کرد. چند دقیقه بعد افسری به شوپنهاور نزدیک شد و پرسید: تو چه کسی هستی؟ شوپنهاور به پلیس نگاهی عمیق کرد و گفت: اگر بتوانید به من کمک کنید که جواب این سوال را پیدا کنم. تا ابد سپاسگزار شما خواهم بود.
آرتور شوپنهاور؛ فیلسوف اراده و بازنمود
امیر محمد پورنصیر
آرتور شوپنهاور عقاید فلسفی خود را در کتاب "جهان اراده و بازنمود" ( the world as will and idea ) بیان نموده است. این کتاب با بحث انتزاعی در باب نسبت ما با جهانی که تجربه اش می کنیم، جهان آن گونه که آن را به خود باز می نماییم آغاز می شود. وی کتاب خود را با این سطر آغاز می کند: "جهان بازنمود من است."
آنچه را که ارسطو از انسان به عنوان حیوان ناطق یعنی موجودی عاقل و مدرک از خود به یادگار گذاشت و قرن ها خلاصه کلام فیلسوفان درباره انسان بود، یکباره با "اصالت اراده" شوپنهاور دگرگون شد. او عقیده داشت که حقیقت جهان، "خواست و اراده" ( will ) است. جنبه ادراکی انسان یعنی حس و عقل که منشا علم است، ذاتی و حقیقی نیست، بلکه عرضی است. به عبارت دیگر فرع است نه اصل. آنچه ذات حقیقی و اصل است اراده است، نه عقل و حواس انسانی، به بیان دیگر اگر چیزی را انسان می پذیرد به این جهت نیست که دلیل برای پذیرش آن چیز پیدا کرده است، بلکه چون آن را می خواهد و اراده وی به آن تعلق گرفته برای آن دلیل و استدلال می تراشد. و اساساً عقل و منطق بی فایده است، چرا که انسان همواره با اراده سر وکار دارد نه عقل و منطق، و آنچه را که عقل و منطقی به شمار می آورد، در واقع خواست و اراده بوده که لباس ظاهری عقل و منطق را به تن کرده است.
آنچه که دیگران به نام قوه و نیرو نامیده اند و حقیقت جهان و موجودات را با آن تفسیر کرده اند، چیزی جز اراده نیست. از جمادات گرفته تا نباتات و انسان همه در حقیقت چیزی جز اراده نیست. اراده همان "شیء فی ذاته" است. اراده، حقیقت و نهاد اشیاء را تشکیل می دهد. اراده علت همه اشیاست و حتی حقیقت خود علیت نیز اراده است. به عقیده شوپنهاور، تنها آدمیان مظاهر اراده نیستند. در بنیاد هر چیزی مظهری از اراده است. به تعبیری دیگر او واژه اراده را به معنایی گسترده استعمال می کند.
بنابراین از نظر شوپنهاور حقیقت هر چیز اراده است. زندگی نیز نمی تواند چیزی جز خواست و اراده باشد. اما این خواست و اراده چیزی جز شر نیست، زیرا که میل و خواست حد و مرزی نداشته و هیچ گاه پایان نمی پذیرد. هر گاه آرزویی برآورده شود، آرزویی دیگر آدمی را به سوی خود می کشاند. گذشته از آن، اگر به خواسته خویش برسیم، خرسندی و لذت آن بی دوام بوده و به زودی به کسالت و ملالت تبدیل می شود. "زندگی مانند پاندولی میان رنج و کسالت در حرکت است. پس از آنکه تمام رنج ها و شکنجه های خود را در توهم دوزخ خلاصه کرده، برای بهشت چیزی جز کسالت باقی نماند."
زندگی شر است، برای آنکه خمیر مایه هر چیز رنج است و لذت نیز چیزی جز فقدان الم نیست و در زندگی هم هر چه برای انسان پیش آید، دیر یا زود از دست فرد می رود و بعد از گذشت زمان و نابودی آنها، انسان متوجه ارزش آنها می شود که دیگر دسترسی به آنها ممکن نیست. زندگی شر است چون هر چه قدر انسان به سوی کمال و درک واقعیت قدم بردارد، بیشتر دچار درد و رنج می شود، مسیر تکامل انسانی ناگریز از رنج آدمی است، این میان درک و حس آدمی است که او را دچار مشکلات و آلام انسانی می کند، گیاهان حس ندارند بنابراین دردی ندارد ولی حیوانات حس دارند و در نتیجه درد و رنج نیز دارند.
شوپنهاور معتقد است که آنچه موجب درد و رنج انسان می شود شدت اراده اوست، انسان های کم اراده یا فاقد اراده نسبت به افراد پراراده رنج کمتری دارند. زندگی شر است زیرا تنازع بقاء عاملی است که بر تمامی عرصه های زندگی سایه افکنده است. انسان ها در زندگی اجتماعی جهت کسب موقعیت ها و استمرار زندگی ناگزیز از کشمکش و تنازع هستند.
شوپنهاور معتقد است که اگر با دیدی واقع بینانه به زندگی، جهان و عوامل حاکم بر آن بنگریم، اگر به بیمارستان ها، زندان ها، شکنجه ها، جنگ ها و اعدام ها که جزئی اساسی از زندگی دنیوی است بنگریم، دیگر نمی توانیم بگوییم که جهان موجود، جهان زیبایی ها و جهان آرزوها و جهان ممکن است. "طبیعت زندگی از همه جا چنان عرضه می شود که گویی به دقت و عمداً برای معتقد ساختن ماست به اینکه کوشش های ما همه بی ثمر است و هر چه به نظر نیک آید بیهوده است و عاقبت جهان رو به ورشکستگی است و زندگی معامله ای است که خرج آن بیش از دخلش می باشد."
زندگی به ظاهر و از دور زیبا به نظر می رسد ولی اراده و خواست ناشایست و شوم بسیاری از انسان ها، جهان را به میدان کشمکش و درگیری و دنیای غم تبدیل ساخته است. معیارها و آرزوها و خواست انسان ها از تکامل اخلاقی به سوی انحرافات تغییر مسیر داده است. در این میان انسانی با اراده ای راسخ در جهت سیر تکامل ضربه ای سهمگین می بیند.
منشا تمام بدبختی ها، اراده انسان است، اما چه باید کرد؟ آیا انسان دانسته به زندگی خود پایان دهد و خود را به سوی مرگ می کشاند؟ اما شوپنهاور این عمل را نسنجیده و ناشی از اراده کم و توانایی فرد برای ادامه زندگی می داند. وی راه حلی را برای تمام شدن این بدبختی ها می داند. همان گونه منشا مشکلات اراده فرد است، راه حل این سختی ها در "بیخودی" بودن است. باید خود را از خویشتن خویش رها کرد، باید نسبت به مسائل و اتفاقات، لذت ها و رنج های دنیا بی تفاوت بود.
بی خودی نیز دو جنبه دارد: یکی موقت و جزئی، دیگری دائمی و کلی. بی خودی جزئی آن است که آدمی خویشتن را در مظاهر زیبایی و لذت های واقعی متعلق به جهان مُثُل و صور غرق سازد تا از جنبه فردی و تکثر دور شده و از خود تا حد بی خودی گم شود. بی خودی دائمی آن است که فرد دریابد که منشا بدبختی ها و رنج ها اراده های فردی که ریشه در خودخواهی های انسانی دارد که باید به انکار آنها پرداخت. سرانجام انکار نفس و خودخواهی ها و خواست های فردی، وصل به "نیرواناست" که در آن مقام، آدمی به ترک دنیا و لذایذ نفسانی پرداخته و احساس آرامش و سکون می کند.
شوپنهاور زن و مرد را دو قطب متضاد می داند و معتقد است که ساختمان جسمی، روحی و فکری این دو بر خلاف یکدیگر است. مرد به آینده می نگرد و زن به حال؛ مرد از روی عقل و اندیشه کار می کند و زن از روی از روی احساسات و عواطف. جمله معروف او درباره زن به صورت ضرب المثل در آمده است: "زن موجودی است با گیسوان بلند و عقلی کوتاه".
شوپنهاور نیمی از کتاب های خود را درباره ازدواج نوشته است، و این مسئله را بیهوده می دادند، طبیعت که ازدواج را توصیه می کند صرفاً بقای نسل را در نظر دارد، بدون آنکه در فکر خوشبختی یا بدبختی کسی باشد. بنابراین به صرف آنکه طبیعت انسان را به سوی ازدواج می کشاند.
نمی توان با خوشبختی به آن نگریست. بدبینی شوپنهاور به طبیعت انسان نیز از آنجا ناشی شده که اراده آدمی را پلید می داند و انباشته از گناه، زیرا انسان موجودی است که از رنجاندن دیگران نه تنها شرم و حیا ندارد که احساس لذت می کند. برای نجات خویش باید به سوی اخلاقیات گام نهاد، آن هم اخلاقی که بر پایه همدردی و شفقت بنا شده است.
نقد جهان همچون اراده و بازنمود: کتاب شوپنهاور نظام اندیشه ای را بنیاد می گذارد که شالوده های ما بعدالطبیعی آن قرص و محکم نیست، کل این ساختمان بر پایه معرفت یافتن ما نسبت به شیء فی نفسه یا لااقل نوعی دسترسی به آن، از طریق شوپنهاور درباره امکان این دسترسی به جهان همچون اراده، دور از صواب باشد، در آن صورت لرزه بر اندام این ساختمان می افتد. گاهی به نظر می رسد که شوپنهاور هر دو امکان را با هم می خواهد: هم می خواهد بگوید که حجاب ما را نمی گذارد به حاق واقع معرفت پیدا کنیم و هم اینکه می توانیم در این حجاب رسوخ کنیم و پی پشت آن را ببینیم. (حجاب مایا ( veil of maya ) حصاری که مانع از آن می شود جهان همچون اراده، جهان را آن گونه که به واقع هست، دریابیم.)
با این حال، حتی اگر شالوده های مابعدالطبیعی اندیشه شوپنهاور را مردود بدانیم، از این کتاب می توان بصیرت های فراوانی در باب هنر، تجربه و رنج حاصل کرد. درست است که امکان دارد کل این نظام خدشه دارد باشد، ولی این واقعیت مانع از آن نمی شود که شوپنهاور منبعی پرمایه از اندیشه ها و تاملات را به ما ارزانی دارد. شگفت نیست که اثر شوپنهاور الهام بخش هنرمندان بوده است.
تزویر: شوپنهاور زهد ( asceticism ) را به عنوان طریق رستگاری و نقطه پایانی بر رنج ـ رنجی که در غیر این صورت خصیصه چاره ناپذیر حال و روز آدمی است ـ موعظه می کرد. با این همه او واعظ نامتّعظ بود: به دست شستن از کامجویی های دنیوی وقعی نمی نهاد و از لذایذ دنیوی حظّ وافر داشت. پس چه لزومی دارد که به حرف های چنین مرد ریاکاری اهمیت بدهیم؟ این انتقاد بر فلسفه شوپنهاور آسیب خطیری وارد نمی آورد: به هیچ وجه غیر ممکن نیست که شخصی به طریق رستگاری واقف باشد بدون آنکه خود عملاً در آن قدم بردارد. درست است که تزویر خصلتی است ناخوشایند، ولی تاثیر در قوت و ضعف استدلال او ندارد. اگر رای شوپنهاور مبنی بر اینکه زهد راهی است برای رهایی از رنج، قرین صواب باشد، این امر به هیچ وجه وابسته و در گرو آن نیست که خود او در عمل چه راهی را برای زیستن در پیش گرفته بود.
منابع:
فلسفه آفرینش، دکتر عبدالله نصری، قم: دفتر نشر معارف، ۱۳۸۲
آثار کلاسیک فلسفه، مترجم مسعود علیا، تهران: ققنوس، ۱۳۸۲
تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ترجمه نجف دریابندری، چاپ سوم، ۱۳۵۳