این مقاله را به اشتراک بگذارید
آرتور شوپنهاور؛ زندگی و رنج هستی
سینا غلامعلی
آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوریهی ۱۷۸۸، در شهر "دانتزیگ" آلمان (گدانسک در لهستان امروزی) دیده به جهان گشود. پدر او که پیشهی بازرگانی داشت، به سبب مهارت، مزاج گرم، سرشت پابرجا و عشق به آزادی، نام آور بود. هنگامی که آرتور پنج سال داشت، پدرش از "دانتزیگ" به "هامبورگ" کوچ کرد؛ زیرا "دانتزیگ" به دلیل چیرگی "پروس" در سال ۱۷۹۳، استقلال [ =خودسالاری ] خود را از دست داده بود. بدین ترتیب، شوپنهاور جوان، میان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با وجود تشویق و تحریک پدر، این کار را ترک کرد، ولی اثرات آن در وی باقی ماند که عبارت بود از رفتاری کمابیش خشن، ذهنی حقیقتبین و شناختی نسبت به امور دنیا و مردم؛ همین امر، وی را در برابر فیلسوفان رسمی آکادمیک، که او از آنها بیزار بود، قرار داد. شوپنهاور میگوید:
"طبیعت، نهاد و یا اراده، از پدر به ارث میرسد و هوش، از مادر."
مادر او زنی باهوش بود و یکی از نام آورترین داستان نویسان روزگار خود گردید. این زن از همنشینی با شوهر عامی خود چندان خشنود نبود و پس از مرگ او، آزادانه به عشق ورزی پرداخت و به "وایمار"، که در آن زمان، مناسبترین مکان برای این گونه زندگی بود، رفت. آرتور شوپنهاور، همچون "هملت"، بر ضد ازدواج دوبارهی مادرش شورش کرد. این درگیری با مادر سبب شد که او فلسفهی خود را با باورهایی نیمه حقیقی دربارهی زنان چاشنی دهد. یکی از نامههای مادرش، چگونگی روابط آنها را روشن میسازد :
"تو ستوه آور و آزار دهنده هستی و زندگی با تو بسیار دشوار است؛ خودخواهیات همهی ویژگی های نیک تو را در بر گرفته است و همهی این ویژگی ها بیهوده است؛ زیرا تو نمیتوانی از خردهگیری بر دیگران دوری کنی."
از این رو مادر و فرزند از یکدیگر جدا شدند و شوپنهاور، گاهی مانند دیگر میهمانان به خانهی مادر خود میرفت؛ روابط آن دو بسیار رسمی و مؤدبانه گردید و آن ناسازگاری و کدورتی که گاهی میان افراد خانواده دیده میشود، بین آن دو وجود نداشت.
رابطه ی مادر و فرزند را "گوته" تیرهتر کرد، زیرا به مادر خبر داد که فرزندش مردی بسیار نام آور خواهد شد؛ مادر هرگز نشنیده بود که دو نابغه از یک خانواده به وجود بیاید. سرانجام، روزی، درگیری به اوج خود رسید و مادر، رقیب و فرزند خود را از پلهها پایین انداخت و فرزند به مادرش گفت که آیندگان، مادر را تنها از راه فرزند خواهند شناخت. پس از آن شوپنهاور به زودی "وایمار" را ترک گفت و دیگر میان آن دو دیداری صورت نگرفت.
تامس تافه می گوید:
"دربارهی دیدگاههای او [شوپنهاور] دربارهی زنان چیزی نمیتوان گفت، جز اینکه این دیدگاهها شاید کمی عجیب و غریب باشد."
شوپنهاور با پایان دورهی دبیرستان و دانشگاه، مدتی را به همنشینی با مردم و عشقبازی گذرانید که نتایج آن، در سرشت و فلسفهاش آشکار گردید. او افسرده و دریده و شکاک بار آمد؛ دچار وسوسهی ترس و گمانهای بد شد، پیپ خود را در قفل و کلید نهان میکرد و هرگز نگذاشت تیغ سلمانی به گردنش برسد؛ همیشه زیر بالش خود طپانچهای پُر میگذاشت، شاید برای آنکه کار دزدان را آسانتر سازد. از سر و صدا بیزار بود و در این باره مینویسد:
"… میزان بردباری که شخص میتواند در برابر سر و صدا داشته باشد، با استعداد ذهنی او نسبت عکس دارد و از این راه میتوان به درجه ی هوش و استعداد او پی برد… سر و صدا برای مردم هوشمند، رنج و عذاب است… نیروی فراوانی که از برخورد اشیاء و چکش زدن و افتادن آنها به وجود می آید، هر روز مرا رنج و عذاب داده است."
شوپنهاور به کمک یک هندو از باورهای بودائیان آگاهی یافت و پس از بررسی و اندیشهی زیاد به آئین بودایی، باور کامل پیدا کرد. وی از اینکه قدر و اهمیتاش را کسی نمی شناخت، سخت آشفته گردیده و این حس در او به درجهی بیماری رسیده بود.
"رساله ی اجتهادیه ی" او در سال ۱۸۱۲ با نام "چهار اصل دلیل کافی" نوشته شد و پس از آن، شوپنهاور، همهی زمان خود را صرف تدوین شاهکار خود به نام "جهان همچون اراده و تصور" نمود. به نظر او این کتاب دیگ جوش پر از اندیشه ها و باورهای کهن نیست، بلکه از اندیشهای زیبا و تازه ترکیب شده است. این امر بیانگر خودخواهی و غرور گستاخانهای است، ولی کاملاً درست است.
شوپنهاور با نوشتن این کتاب، مدعی شد که پاسخ همهی مسائل فلسفی را یافته است؛ تا آنجا که میخواست بر نگین انگشتری خود، تصویر "سفینکس" را در حال انداختن خود به گرداب، نقش کند؛ زیرا سفینکس گفته بود که اگر کسی برای مسائل و چیستانهای او پاسخی بیابد، خود را به گرداب خواهد افکند.
با این همه، کتاب شوپنهاور، توجه مردم را جلب نکرد؛ مردم به اندازهی کافی بدبخت بودند و دیگر نمیخواستند کتابی دربارهی بدبختی و سیهروزی خویش بخوانند. از این رو، شوپنهاور به سختی از مردم رنجید و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار این کتاب، به شوپنهاور خبر رسید که بخش بزرگی از نسخه های چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروختهاند.
شوپنهاور همهی باورها و آرای خود را در این کتاب گنجانید؛ تا آنجا که کتابهای دیگر او، تنها شرح این کتاب به شمار می رود. وی در سال ۱۸۳۶، رسالهای به نام "اراده در طبیعت" منتشر کرد که تا اندازهای در کتاب "جهان همچون اراده و تصویر"، که در سال ۱۸۴۴ منتشر شد، گنجانیده شده بود. او در سال ۱۸۴۱، کتابی به نام "دو مسئلهی بنیادی اخلاقی" نوشت و در سال ۱۸۵۱، کتابی به نام "مقدمات و ملحقات" را منتشر کرد که میتوان آن را به "پیش غذاها و دسرها" نیز برگردان کرد. این کتاب به انگلیسی به نام "مقاله ها" یا "رساله ها" برگردان شده است و از خواندنیترین آثار او به شمار می رود. شوپنهاور در ازای نوشتن آن، تنها ده جلد از نسخه های چاپی آن را دریافت کرد. با چنین شرایطی، خوشبین بودن دشوار است.
شوپنهاور آرزو داشت که فلسفهی خود را در یکی از دانشگاههای بزرگ آلمان تدریس کند؛ این فرصت در سال ۱۸۲۲ پیش آمد و وی را به عنوان دانشیار به دانشگاه "برلین" فرا خواندند. او از روی عمد، همان ساعاتی را که هگل در آن درس می داد، برای تدریس برگزید و بر این باور بود که دانشجویان به او و هگل همچون آیندگان خواهند نگریست؛ ولی به دلیل عدم پیشباز دانشجویان، ناگزیر شد در اتاق خالی تدریس کند. از این رو، از امر تدریس کناه گرفت و برای انتقام، هجونامههای* تلخی بر ضد هگل نوشت. در سال ۱۸۳۱، بیماری وبا شهر "برلین" را فرا گرفت و هگل و شوپنهاور هر دو گریختند، ولی هگل پس از بازگشت، گرفتار بیماری شد و پس از چند روز درگذشت. شوپنهاور به "فرانکفورت" رفت و ماندهی عمر هفتاد و دو سالهی خود را در آنجا سپری کرد.
دانشگاهها از او و آثارش بیخبر بودند؛ گویا هر پیشرفت مهم فلسفی میبایست بیرون از فضای دانشگاه صورت گیرد. نیچه میگوید :
"هیچ چیز، دانشمندان آلمان را مانند عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد. "
سرانجام، شوپنهاور به نامآوری رسید و نزد همگان، پرآوازه گشت. مردم طبقهی متوسط از وکلا و پزشکان و بازرگانان، او را فیلسوفی یافتند که با واژه های بر سر و صدای مظنونات [ =پندارها ] دانش الهی سر و کار ندارد؛ بلکه دیدگاهی پذیرفتنی دربارهی رویدادها و زندگی روزانه دارد. اروپایی که از بردباریها و کوشش های ۱۸۴۸ سرخورده بود، به پیشباز این فلسفه که بازتاب نومیدی ۱۸۱۵ بود، رفت. حمله ی دانش به الهیات، نفرت سوسیالیسم از تهیدستی و جنگ و اجبار حیاتی درگیری برای زندگی؛ همگی عواملی بودند که سبب نامآوری شوپنهاور شدند.
وی با آزمندی، همهی گفتارهایی را که درباره ی او مینوشتند، می خواند؛ از دوستان خود درخواست کرده بود که هرچه دربارهی او چاپ میشود، برایش بفرستند. در سال ۱۸۵۴، واگنر نسخهای از "حلقه ی نیبلونگ" را به همراه ستایشی از فلسفهی موسیقی شوپنهاور برای او فرستاد. بدین ترتیب، این بدبین بزرگ در سنین پیری تا اندازهای خوشبین گردید؛ پس از غذا به گرمی، فلوت مینواخت و از روزگار سپاسگزار بود که او را از آتش جوانی رهانیده است. در سال ۱۸۵۸و در هفتادمین سال زایش وی، از همه ی بخشهای اروپا، سیل تبریک و شادباش به سوی او روان گردید.
شوپنهاور تنها دو سال پس از کسب چنین آوازهای زنده ماند و در ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰، هنگامی که به تنهایی سرگرم خوردن صبحانه بود و ظاهراً تندرست به نظر میرسید؛ درگذشت.
دولت و دستگاه کیفری و اهداف آنان از دیدگاه شوپنهاور :
موضوع دولت و دستگاه کیفری و اهداف آنها، در طول تاریخ زمینه ساز مباحث فراوان و ارائه نظریه های متفاوت از جانب فلاسفه در این خصوص بوده است. آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی قرن ۱۸ نیز از زمره فیلسوفانی است که مفصل به این موضوع پرداخته است و در این خصوص نظرات بسیار جالبی را مطرح کرده که میتواند برای دوستداران فلسفه داری جذابیت های خاص خودش باشد.
شوپنهاور برخلاف اسپینوزا که معتقد بود حق تنها با داشتن دولت معنا پیدا میکند زیرا این دولت است که ضامن اجرای آن است ، منکر وجود حقی وابسته به دولت میشود و معتقد است که حق ممکن است که به واسطه زور پایمال شود اما هرگز از میان نمیرود و به واسطه دولت از محافظت برخوردار می شود اما خودش به طور مستقل از دولت وجود دارد.
بر این اساس او اهداف دولت را چنین بر میشمرد:
یک ، محافظت معطوف به بیرون . شوپنهاور با شعار ( انسان گرگ انسان است ) و اشاره به این امر که بدترین دشمن انسان خود انسان است این وظیفه را برای دولت برشمرده است . منطق چنین حکم میکند که در این باب حق با شوپنهاور است و جنگ ها و لشگر کشی هایی که در طول تاریخ ملل مختلف در حق یک دیگر انجام داده اند و تا امروز هم ادامه دارد بر این حرف صحه میگذارد.
دو ، محافظت معطوف به درون و در نتیجه تامین حق خصوصی با حفظ انصاف و عدالت در امور . و عبارتست از محافظت از هر فرد به وسیله نیرو های متمرکز عمومی . از آنجاکه در هر جامعه ای انسان های شرور یافت میشوند که در صدد پایمال کردن حقوق دیگران هستند این وظیفه نیز بر عهده دولت قرار میگیرد.
سه ، محافظت در برابر محافظ ، و در واقع تامین حق عمومی . در این باب شوپنهاور معتقد است باید محافظتی از مردم در قبال خود نیروهایی که به آنها مجوز محافظت داده شده است برقرار شود و در واقع باید سه قوه مجریه و مقننه و قضائیه بر یکدیگر نظارت کنند به طوری که هر یک از این قوا زیر نظر دو قوه دیگر و مستقل از آن دو باشد.
درست است که شوپنهاور به تعریف دولت و تعیین اهداف آن پرداخته است اما او بهترین حکومت و در واقع حکومتی که بتواند این سه وظیفه را به نحو احسن انجام دهد را حکومت پادشاهی میداند و چنین استدلال میکند که چون انسانها انسان باقی می مانند ، یکی باید در جایگاهی چنان والا قرار گیرد و چنان قدرت و ثروت زیاد و امنیت و مصونیت مطلقی در اختیارش گذاشته شود که برای خودش چیزی از حیث میل یا امید یا ترس باقی نماند و به این ترتیب خودخواهی که همچون دیگران در او نیز موجود است گویی خنثی میشود و او به نحوی که گویی یک موجود بشری نیست قادر به اجرای عدالت شده و دیگر نه سعادت شخص خود بلکه تنها سعادت و رفاه عمومی را مد نظر دارد.
در این راستا او معتقد است که حکومت پادشاهی باید موروثی باشد و نه منوط به انتخابات به طوری که هیچ کس نتواند خود را با پادشاه مقایسه کند و پادشاه بتواند با توجه به سعادت کشور سعادت اخلاف خود را نیز تامین کند زیرا سعادت کشور وابسته به سعادت خوانواده اوست.
اما شاید به سختی بتوان استدلال او در باب حکومت پادشاهی و موروثی را پذیرفت زیرا تاریخ نشان داده است که انسان موجودیست با نیاز های نا محدود به طوری که با داشتن تمامی مواهب باز در صدد به دست آوردن چیز دیگریست و این حس خودخواهی انسان با داشتن تمامی دنیا نیز از بین نمیرود. و در ضمن حکومت های پادشاهی اگر چه به طور نادر در زمان حکومت برخی افراد توانسته است در جهت سعادت ملت گام بردارد اما عملکرد اکثریت این حکومت ها با ظلم هایی که در حق ملت خویش روا داشته اند خلاف این امر را ثابت میکند.
نظرات شوپنهاور در باب دستگاه کیفری نیز قابل توجه اند .او معتقد است بنیان قانون جزایی باید این اصل باشد که نه شخص ، بلکه این صرفا عمل است که مجازات میشود به نحوی که مجددا مورد ارتکاب واقع نشود .او معتقد است که اگر دستگاه کیفری سعی در مجازات شخص داشته باشد تاعمل در راه عدم ارتکاب جرم به موفقیت چندانی دست نخواهد یافت . او چنین ادامه میدهد که دستگاه کیفری سعی دارد که دو عمل متضاد یعنی مجازات و اصلاح را همزمان انجام دهد اما این امر به واسطه اینکه مجازات یک عمل شر بوده و اصلاح یک عمل خیر است همزمان جواب نخواهد داد . او در زمینه اصلاح و آموزش جهت عدم ارتکاب جرم میگوید که نقش بی فرهنگی و ناد انی در عمل خلاف نقشی پر رنگ نیست زیرا اشخاص بی شماری هستند که در همان شرایط عمل خلافی را انجام نمیدهند.
او در زمینه نوع مجازات معتقد است که در صورت امکان رنج ظاهری مجازات باید بیش از رنج واقعی آن باشد اما نوع مجازات های فعلی مانند زندان افرادی عکس این کار را انجام میدهند .زیرا دشواری آن هیچ شاهدی نداشته و کسی که آن را تجربه نکرده نمیتواند تصوری از آن داشته باشد . در ادامه او به این امر اشاره میکند که مجازات باید متناسب با جنایت باشد و این امر از اینجا ناشی نمی شود که مجازات تاوان جنایت است بلکه ناشی از این واقعیت است که وثیقه باید با ارزش آنچه در رهن آن است متناسب باشد. از این رو او ضمن اینکه مجازات اعدام را برای تامین امنیت زندگی شهروندان لازم میداند گامی فراتر نهاده و حتی مجازات اقدام به قتل را نیز اعدام میداند زیرا این عمل است که باید مجازات شود و نه نتیجه.
در پایان او معتقد است که قانون جذایی باید صرفا فهرستی از ضد انگیزه های اعمال جنایی ممکن باشد.و این ضد انگیزه ها باید به طور قطع از انگیزه هایی که منجر به این اعمال می شوند قوی تر باشند .
کتاب ها و مقالات شوپنهاور :
شوپنهاور آثار چندی نیز برجای گذاشته است که از آن میان دو اثر اهمیت ویژهای دارند. یکی درباره ریشه چهارگانه قضیه دلیل کافی(۱۸۱۳) که رساله دکترای شوپنهاور بود و به دانشگاه ینا عرضه گردید. بهطور خلاصه نقد این پیشفرض است که با تأمل عقلانی میتوان جهان را توضیح داد یا تبیین کرد.
اما کتاب دوم که شاهکار او محسوب میشود و نظام فلسفیاش را با آن پیریزی کرده عبارت است از جهان به مثابه اراده و بازنمود (۱۸۱۹). این کتاب چهار بخش دارد، در بخش نخست جهان بهمثابه بازنمود (تصور) بهتصویر کشیده شده، در بخش دوم، جهان بهمنزله اراده مورد بحث قرار میگیرد و این دو بخش در مجموع نگرش متافیزیکی او را تشکیل میدهند. بخش سوم کتاب ایدههای افلاطونی نام دارد و نگرش زیباشناختی شوپنهاور را در برمیگیرد و بخش پایانی مشتمل بر تأیید و انکار اراده است که به فلسفه اخلاق در نزد او منتهی میشود. مهمترین نکتهای که در این میان باید بهخاطر سپرد پیوستگی تمام و کمال این چهار بخش است، در واقع شوپنهاور در پیشگفتار چاپ نخست این کتاب تأکید میکند که این سه بخش را نباید جدا از هم تلقی کرد.
اجازه بدهید پیوستگی این چهار بخش را اندکی بیشتر وابشکافیم. او در بخش نخست، جهان را بهمثابه پدیدار میداند چرا که تمایز میان نومن و فنومن که کانت مطرح کرده بود را میپذیرد، اما برخلاف او جهان فینفسه را یکسر بیرون از حوزه شناخت نمیداند. چرا که مدعی است «از درون ما به واقعیت درونی چیزها راهی هست»، چرا که جهان پدیدارها تجلی اراده است و بس. بخش دوم کتاب به توضیح جهان بهمثابه اراده (will) میپردازد. اراده، در کلیّت خود عبارت است از «اراده به زیستن» یا «اراده به وجود داشتن»، اما این اراده خصوصاً در کسوت خواستی خروشنده، سراسر کشمکش، سیریناپذیر و بیهدف و مقصدی معین ظاهر میشود. نوعی خواست فاقد سمت و سو، کور و غیرمنطقی است که همهچیز را بهحرکت در میآورد.
اما در بخش سوم، شوپنهاور میگوید از طریق تأمل زیباشناختی (aesthetic contemplation) میتوان میل و هوس سیریناپذیر اراده را، اگر بهتمام و کمال ارضاء نشده و در نتیجه رامگشته باشد، به سمت و سوی دیگری برد. به اینمعنا که میان واکنش ما از دیدن یک بشقاب میوه از یک طرف، و تحسین یک نقاشی طبیعت بیجان (still life) که همان ظرف میوه را بهخوبی به تصویر کشیده باشد از سوی دیگر، تفاوتی چشمگیر (اگر نگوییم متعالی) وجود دارد. در موقعیت نخست، ممکن است اراده برانگیخته شود و بخواهد که میوه خورده شود؛ اما در موقعیت دوم چنین چیزی ناممکن است. بلکه در عوض انسان به سوی تأمل درباره امری از قبیل صور مثالی (Forms) در نزد افلاطون سوق داده میشود، نوعی رویکرد بدون غرض و مرض (disinterested) و تأمل رها از اراده (will-less) یا همان تأمل برای نفس تأمل.
اما این نوع رهایی، گذراست، چرا که هیچکس نمیتواند الیالابد به یک تابلو خیره شود. و بخش چهارم کتاب نیز به همین موضوع میپردازد. چشم امید ما برای رهایی همیشگی ولو ناکامل، از شر اراده، به کنارهگیری عارفانه از زندگی دوخته است. با اینکار است که میتوان بهطور کامل از طبیعت راستین چیزها آگاهی یافت. و تأثیر مکاتب خاورزمین در فلسفه او همینجا خود را نشان میدهد. شوپنهاور معتقد است که بودائیها از این حیث راه درستی در پیش گرفتهاند. نتیجه نهایی البته چیزی از قبیل بهشت موعود نیست، یعنی آنجا که سرخوشی و خرسندی سرمدی باشد، بلکه عبارت است از هیچبودگی نیروانا (Nirvana). بنابراین از نظر شوپنهاور، نزدیک شدن ما تا سرحد ممکن به سرخوشی، مستلزم معدوم کردن «خود»مان است.
پس از ذکر این مقدمه، به معرفی و بررسی کتابهایی میپردازیم که درخصوص فلسفه شوپنهاور منتشر شده است.
فلسفه شوپنهاور
بخش نخست به زندگینامه و مقدمات میگذرد و چهار فصل اول کتاب را شامل میشود. کتاب با ذکر جدول زمانی (گاهشمار زندگی) شوپنهاور آغاز میشود که مهمترین رخدادهای زندگی او را ، به ترتیب سال در بر میگیرد. سپس در فصل دوم یعنی پیشگفتار گفته میشود که شوپنهاور «احساسی لطیف، ذوقی زیبا، بیانی روشن ولی روحیهای بدبینانه و قلمی تیز» داشته و به شباهت فلسفه او و کانت از این حیث که هر دو به تفکیک میان امر پدیداری و فینفسه قائلند، اشارهای میشود. سومین فصل زندگینامه شوپنهاور است که از آشنایی او با گوته، دشمنی او با هگل و همچنین مقایسه نظام اخلاقی کانت و شوپنهاور یاد میشود. فصل چهارم نیز مقدمه است که «نگاه کوتاهی به بنای فلسفی» شوپنهاور دارد. در این فصل ابتدا رساله دکتری شوپنهاور درباب ریشه چهارگانه قضیه دلیل کافی تحلیل میشود و ارتباط آن با اثر اصلی یعنی جهان همچون اراده و تصور نشان داده میشود، فروکاستن مقولات کانتی در نزد شوپنهاور مطرح میشود و به فلسفه هنر و اخلاق نیز اشاره میشود.
بخش دوم شامل فصلهای پنجم و ششم کتاب است و ساختار اصلی فلسفه شوپنهاور را بر اساس شاهکار وی یعنی جهان همچون اراده و تصور مطرح میکند. در فصل پنجم که مشبعترین فصل هم هست، سه کتاب از چهار کتاب جهان همچون اراده و تصور مورد بررسی قرار میگیرد. روش بررسی به این شکل است که چند بند (پاراگراف) از کتاب اصلی نقل و سپس تفسیر میشود. کتاب اول؛ جهان بهصورت اندیشه و تحت قضیه دلیل است. کتاب دوم؛ جهان بهصورت اراده، عینیت یافتن اراده. کتاب چهارم؛ جهان بهصورت اراده، تأیید و تکذیب اراده است. فصل ششم کتاب، موضوعات اساسی اخلاق در فلسفه شوپنهاور را بررسی میکند و در این میان به آثار مهم دیگر شوپنهاور یعنی درباب آزادی اراده و درباب بنیاد اخلاق اشاره میشود.
بخش سوم شامل پنج فصل کوتاه است، که اشاراتی دارد به زیبایی و هنر. فصل هفتم عدم بررسی کتاب سوم از جهان همچون اراده و تصور در فصل پنجم را جبران میکند، این فصل که ایده، نابترین تصویر شیء فینفسه نام دارد، به طرح ایدههای افلاطونی و مسأله هنر میپردازد. فصل هشتم کتاب به زیبایی طبیعت اشاره دارد. فصل نهم درباره ذات درونی هنر و نسبت آن با حل مسأله وجود در نزد شوپنهاور میباشد. در فصل دهم هنر معماری و هنر شاعری و نسبت آنها با عینیت اراده مورد بررسی قرار میگیرد. اما مفصلترین بحث راجع به هنر، مبحث فصل یازدهم یعنی متافیزیک موسیقی است که باز هم از کتاب سوم جهان همچون اراده و تصور نقل شده است.
بخش پایانی مطالبی گسسته و اغلب (البته نه همه) از مجموعه مقالات شوپنهاور که ذیل عنوان “Parerga und Paralipomena” به چاپ رسیده، نقل شده است. این عنوان «آثار جانبی و ضمایم» معنا میدهد. فصل دوازدهم «درباب تاریخ» است و میگوید شوپنهاور نیز مانند ارسطو شعر را فلسفیتر از تاریخ میداند. فصل سیزدهم، گزیده سخنان شوپنهاور درباره مرگ و زندگی است که بر توماس مان تأثیر فراوانی گذاشته، در فصل چهاردهم از کلمات قصار او یاد شده و فصل آخر نیز به تأثیر شوپنهاور بر متفکرانی نظیر نیچه، برگسون، هارتمن، فروید و همچنین نویسندگان و هنرمندانی همچون واگنر، ریلکه، شاو و … اشاره دارد.
هنر همیشه بر حق بودن
همانگونه که از عنوان اصلی کتاب یعنی هنر همیشه برحق بودن و از آن هم مهمتر از عنوان فرعی آن یعنی ۳۸ راه برای پیروزی، در هنگامی که شکست خوردهاید برمیآید، آرتور شوپنهاور در این کتاب در پی آن است که رهنمودهایی برای غلبه بر حریف در بحث و مجادله بیان کند.
کتاب از سه بخش تشکیل شده است. بخش اول مقدمهای است که ای. سی. گریلینگ بر این کتاب نوشته. مهمترین موضوع در بخش مقدمه، پرسشی است که درباره دلایل نوشتهشدن چنین کتابی مطرح گردیده است: «آیا مقصود آرتور شوپنهاور از نگارش کتاب هنر همیشه بر حق بودن تمرینی در باب تعریض بود؟ این جستار توصیههای عملی نیشداری درباره چگونگی غلبه بر خصم در مجادله بیان میکند، توصیههایی که بیهیچ عذر و بهانهای ماکیاولیایی هستند.»
لذا این پرسش سر برمیکند که آیا شوپنهاور، بهعنوان یک فیلسوف بهراستی در پی آموزاندن سفسطه است؟ اگر کسی به سختگیری و دقتنظر شوپنهاور در مسائل فلسفی توجه داشته باشد، مبانی فلسفه اخلاق او را، که برپایه شفقت استوار است، دانسته باشد، و مقالات وی را درباب مطالعه و کتب، نویسندگی و سبک، اهل فضل و … مطالعه کرده باشد، دشوار بتواند چنین نظری را به آسانی بپذیرد. پاسخهایی را که میتوان به این پرسش داد به شرح زیر است: این اثر را کنایی و تعریضآمیز بدانیم، چنانکه بیلی ساندرز، نخستین مترجم انگلیسی کتاب چنین کرد. یا نیمه جدی و یا جدی بودن اثر را بپذیریم با این استدلال که شوپنهاور انسان بدبینی بوده است و محرومیت او از مقام و منصبی دانشگاهی از او دشمن «پروفسورها» ساخته است، چرا که میخواسته به کبر و نخوت این استادان حمله کند. علاوه بر این استدلالهای دیگری را نیز میتوان در تأیید این موضع ارائه کرد و برای اینکار باید به سراغ بخش دوم برویم.
بخش دوم عبارت است از متن اصلی کتاب هنر همیشه بر حق بودن. شوپنهاور در مقدمه، ضمن تعریف هنر مجادله، بهمعنای دست برنداشتن از موضع، اعم از درستی یا نادرستی آن؛ میگوید «ممکن است بهطور عینی حق با کسی باشد، ولی با وجود این، از دید ناظران، و گاهی از نظر خودش، شکست بخورد». چرا که فرومایگی فطری بشر، موجب میشود که همگان تنها در پی پیروزی در بحث باشند، لذا باید از «سرسختی اراده» برای پوشاندن ضعف «سستی عقل» بهره گرفت و به هر شکل ممکن پیروز شد! اما نکته دیگری نیز در این میان مطرح است و آن هم اینکه انسانها به یک اندازه از منطق طبیعی برخوردارند اما در مورد جدل طبیعی وضع به این شکل نیست. لذا مطالعه جدل هم نشان میدهد که انسان چگونه میتواند در برابر انواع حملات، بهویژه حملات فریبکارانه، از خودش دفاع کند و هم بدون شکست خوردن به سخن دیگری حمله کند! لذا جدل، هنر شمشیربازی فکری است که به حقیقت کاری ندارد بلکه فقط در پی حمله و دفاع است. شوپنهاور میگوید علم جدل باید این ترفندهای فریبکارانه را فهرست و تحلیل کند و این کتاب نخستین تلاش در این زمینه است.
سپس سی و هشت ترفند مورد بحث قرار میگیرد. بهعنوان مثال: (۱) گستره مصداق را بسط بده، (۴) دستت را رو نکن، (۸)خصمت را عصبانی کن، (۱۴) به رغم شکست، مدعی پیروزی شو و …
بخش پایانی کتاب شامل ۳ ضمیمه، مؤخره و یادداشت مترجم انگلیسی است. ضمیمه ۱ درباب تاریخچه کلمات «منطق» (logic) و دیالکتیک (dialectic)؛ ضمیمه ۲ درباره تفاوت ایندو؛ و ضمیمه ۳ درباره روشهای رد برنهادی است که خصم در حین بحث مطرح میکند. این روشها شامل رد صریح، شامل دو گونه، یکی منحرف کردن بحث و دیگری مثال نقض، و همچنین رد تلویحی است. مؤخره نیز که به قلم گریلینگ است، درباره بدبینی عمیق شوپنهاور است که ناشی از کور بودن و پستی اراده است و همین امر سبب میشود که «مردم در بحث در پی پیروزی باشند، نه حقیقت». یادداشت مترجم انگلیسی هم، یادداشتی است که نخستین مترجم این کتاب یعنی بیلی ساندرز آن را از زبان آلمانی به انگلیسی برگردانده است.
جهان و تأملات فیلسوف
کتاب حاضر جهان و تأملات فیلسوف: گزیدههایی از نوشتههای آرتور شوپنهاور است و مترجم محترم بهدرستی در همان ابتدای کتاب و پیش از هر چیز دیگری خاطر نشان میکند که شوپنهاور کتابی با این عنوان ندارد بلکه ایشان خود پانزده مقاله را از شوپنهاور برگزیده، ترجمه کرده و در دو دفتر ارائه کرده است. در این میان دوازده مقاله از میان مقالات مربوط به مجموعه تفننات و متممات است و سهتای باقیمانده مربوط است به شاهکار شوپنهاور یعنی جهان همچون اراده و تصور. ظاهراً دفتر اول بناست ما را با «طرحی اجمالی از کلیت نظام و بینش فلسفی شوپنهاور و نیز جهان همچون اراده و تصور وی» آشنا کند و در دفتر دوم «مقالاتی گنجانده شده است که در آنها فیلسوف از شیوه صحیح اندیشهورزی، تأمل و تفلسف سخن میگوید.»
مقالات دفتر اول به ترتیب عبارتند از: درباب اثبات اراده حیات، که شاید از نظر فلسفی مهمتر از سایر مقالات باشد، چرا که اراده به زیستن و اثباتش بنا گستره وسیع، همهگیر و دائمی آن (که به بارزترین شکل خود را در رانه جنسی آشکار میکند)، بنیادیترین اصل در فلسفه شوپنهاور است.
مقاله دوم یعنی متافیزیک عشق نیز بهنوعی ادامه مقاله پیشین است چرا که «عشق یعنی بهراه انداختن نسل بعد» و «در نهایت، این اراده حیات است که … دو نفر از دو جنس مخالف را بهسوی یکدیگر میکشاند»؛ شوپنهاور در این خصوص به نکات جذاب دیگری نیز اشاره میکند، اینکه عشق تا این اندازه فراگیر است و آثار هنری بسیاری بر اساس آن پدید آمدهاند و همچنین تعجب از اینکه چرا فیلسوفان، بجز افلاطون، اینقدر اندک به این موضوع پرداختهاند. سپس به بیان ابعاد و زاویای گوناگون عشق و نسبت آن با غریزه جنسی، تکامل نسل بعد و سایر موضوعات میپردازد و در اواخر نتیجه میگیرد که «هرآنچه در این مقال درباب حکمت عشق بیان شد با کل نظام متافیزیکی من همخوانی دارد.»
مقاله سوم درباب زنان است، شوپنهاور در تحقیر زنان هرگز کوتاهی نکرده است و برخی دلیل این امر را مشاجرات وی با مادرش و حتی بیرون انداختهشدنش از خانه مادری میدانند. شوپنهاور در این مقاله زنان را با ذکر صفاتی نظیر کودکصفتی، سبکسبری و کوتهنظری؛ افق دید محدود؛ ضعف در قوه استدلال؛ عدم درک از عدالت؛ حسدپیشگی؛ ظاهربینی و فقدان قدرت تعمق و نبوغ مینکوهد. از چند همسری استقبال میکند و نه تنها برابری زن و مرد را باطل میشمارد بلکه میگوید زنان «ماهیتاً برای انقیاد و فرمانبرداری ساخته شدهاند.».
مقاله چهارم درباب عبث بودن وجود است و به بهترین وجهی بدبینی عمیق شوپنهاور را نسبت به وجود و زندگی مینمایاند؛ شاید مشهورترین جمله این مقاله آن است که : «زندگی بشر حتماً نوعی اشتباه است!».
عنوان مقاله پنجم از دفتر اول درباب آلام جهان است که رنج را بهعنوان «اول شرط و اساس هستی» میداند و به فلسفه خوشبینانه کسانی مانند لایبنیتس میتازد. اصالت رنج در نزد شوپنهاور یادآور مکاتب عرفان هندی است و اشارات مستقیم او به این مکاتب و بحث از برهما و نیروانا گواهی بر این موضوع است.
مقاله ششم درباب خودکشی است، شوپنهاور مشخصاً خودکشی را تأیید نمیکند و مدعی میشود که «یگانه دلیل اخلاقی معتبر بر ضد ضد خودکشی» را خود وی بیان کرده است و بس و آنهم اینکه خودکشی انکار اراده نیست.
مقاله هفتم به گفتوگویی درباب جاودانگی اختصاص یافته است. این گفتوگو بین تراسوماخوس و فیلالدس رخ میدهد و نشان میدهد که مرگ فردیت انسان را نابود میکند اما انسان بهمثابه اراده همهچیز هست و همه چیز میماند.
و آخرین مقاله از دفتر اول راه رستگاری است که در آن به رنج بهعنوان امری پالاینده نگریسته میشود. انکار اراده و سر در پی آن نگذاشتن و روی آوردن به زندگی همراه با ریاضت تنها راه رستگاری حقیقی دانسته شده است. این مقاله را میتوان توضیح فلسفه اخلاق شوپنهاور دانست، خاصه آنکه از کتاب اصلی شوپنهاور جهان همچون اراده و تصور، گرفته شده است
مقالات دفتر دوم عبارتند از درباب نویسندگی و سبک که نویسندگان را به دو دسته تقسیم میکند. عدهای که بهخاطر خود موضوع مینویسند و تجربهای دارند و عدهای که بهخاطر خود نوشتن مینویسند و طالب پول هستند همچنین، سبک از نظر شوپنهاور چهره ذهن است.
درباب مطالعه کتب که به روزنامهها و مجلات میتازد و در این زمینه از توهین و فحش نیز ابایی ندارد، در عین حال آثار کلاسیک را برای بازآفرینی وسیع ذهن بسیار مناسب میداند.
درباب خوداندیشی که بین مطالعه و خوداندیشی تمایز قائل میشود، اولی را به آویختن ذهن از رشتههای خیمهشب بازی تشبیه میکند اما دومی را عبارت میداند از «مستقیماً به سراغ طبیعت رفتن» و اینکه انسان با صرف زمان و زحمت فراوان به بخشی از معرفت دست پیدا میکند و مسلماً ارزش این امر صدها برابر مطالعه است.
درباب اهل فضل دانشجویان و فرهیختگان را متهم میکند که بیشتر بهدنبال معلومات هستند تا بهدنبال معرفت، برای آنها دانش وسیله است نه هدف و در یک کلام میگوید «بیشتر اهل فضل سطحی هستند» و از اینکه دانششان مورد بررسی قرار بگیرد، گریزان و بیزارند.
درباب چهرهشناسی، ظاهر انسان را آیینه باطن او میشمارد، آنرا هیروگلیفی میداند که قابل رمزگشایی است و علم چهرهشناسی را از وسایل اساسی معرفت بشر میشمرد.
درباب نبوغ، نابغه را دارای خردی مضاعف میداند، یکی از آن خود و در رکاب ارادهاش و دیگری از آنِ جهانی که وی با بصیرت بیآلایشش آیینه آن میگردد؛ نابغه را اتفاقی نادر میشمرد و فروتنی و خضوع او را از این حیث مایه تناقض میداند که موجب میشود نابغه سلوک عوام را بر روش خود برتری دهد.
و دست آخر ملاحظات روانشناختی که شامل ۴۶ بخش کوچک است. مثلاً می گوید تنفر از مغز برمیخیزد و تحقیر از قلب (ملاحظه ۳). یا میگوید برای مردمان میانهحال، تواضع یعنی صداقت محض؛ اما برای صاحبان ذوق و استعداد والا، تواضع برابر است با تزویر و سالوسی (ملاحظه ۱۹).
فلسفه آرتور شوپنهاور
کتاب فلسفه آرتور شوپنهاور، علاوه بر پیشگفتار، در پنج فصل مهمترین اثر شوپنهاور یعنی جهان همچون اراده و تمثّل را بررسی کرده است. سه فصل بعدی کتاب به برخی مقالات وی میپردازد و در پایان نظری اجمالی و خلاصهای انتقادی به فلسفه شوپنهاور را به همراه توضیحاتی بیشتر مطرح میکند. کتاب البته برخلاف چهار کتاب دیگری که در این مقاله معرفی شده، هم نمایه و هم کتابنامه دارد.
در پیشگفتار کتاب، نخست بر اهمیت زندگینامه شوپنهاور تأکید شده است. یعنی درست برخلاف کتاب قبلی (جهان و تأملات فیلسوف: گزیدههایی از نوشتههای آرتور شوپنهاور) مدعی است نقل «چکیدهای از رویدادهای زندگانی شوپنهاور … حاشیهروی نیست، و میتواند همچون سرچشمه بصیرتی معین درباره شخص او و روح کلی فلسفهاش بهکار آید.» سپس به زندگی شوپنهاور پرداخته میشود و در پایان خلاصهای از آرای کانت و هگل را برمیشمارد چرا که معتقد است این کار همچون مدخلی برای درک فلسفه شوپنهاور سودمند است.
مهمترین و مفصلترین بخش کتاب فصول یک تا پنج است که به بررسی جهان همچون اراده و تمثل پرداخته است. در فصل اول یعنی جهان همچون اراده و تمثل، ابتدا ساختار این کتاب بررسی میشود. سپس مطالب مندرج در پیشگفتار چاپ نخست مطرح میشود که مهمترین آنها تأکید شوپنهاور بر یکپارچه بودن سه جهت تفکر در فلسفه او یعنی «متافیزیک، دانش اخلاق و زیبانگری» است. در پیشگفتار چاپ دوم نیز شوپنهاور مجدداً بر اهمیت کانت تأکید میکند و دیگر فیلسوفان معاصر خود و از همه مهمتر هگل را خوار میشمرد.
فصل دوم، کتاب (دفتر) نخست از کتاب مذکور است که عنوان آن جهان همچون تمثل است. رویه پیشگرفته شده درباره هر چهار دفتر به این شکل است که نخست سرفصلهای مهم کتاب مطرح شده، سپس تفسیر میگردد. مهمترین سرفصلهای دفتر نخست عبارتند از: معنای کلی کتاب «جهان همچون تمثّل»؛ تعریف سوژه یا عامل شناسنده؛ ایدههای ادراک؛ زمان، مکان و علیت؛ صور اصل دلیل کافی؛ جهان همچون رؤیا؛ بدن؛ درباره ایدهآلیسم و ماتریالیسم؛ تمثّلات و داوریها؛ شناخت منطقی (عقلی)؛ شناخت منطقی و احساس؛ خنده؛ علم و فلسفه؛ علم و اخلاق.
فصل سوم که دفتر دوم را بررسی میکند «جهان همچون اراده» نام دارد. مهمترین مباحث این دفتر عبارت است از: حدود شناخت روابط نمودها؛ بدن انسان همچون واقعیتیافتگی (عینیت یافتن) اراده؛ درباره ماهیت اراده؛ اراده در انسان و طبیعت؛ اراده و جهان همچون تمثّل؛ ایدههای افلاطونی و تجلیات (پدیدارهای) مکانی – زمانی اراده؛ کشمکش اراده در جهان نمود. نتیجهگیری شوپنهاور در پایان بحث این است که نشان داده جهان به چه معنا «اراده» و به چه معنا «تمثّل» است.
فصل چهارم به بحث از دفتر سوم یعنی ایدههای افلاطونی و هدف هنر پرداخته است. مباحث آن شامل: حوزه ایده افلاطونی؛ افلاطون و کانت و واقعیت نمودها؛ ایدههای افلاطونی و شناخت جزئی؛ ایدههای افلاطونی موضوع شناخت نیست؛ شناخت ایدههای افلاطونی؛ ایده پایدار؛ هنر و نبوغ؛ جنبه سوبژکیتو تأمل هنری؛ ملیح؛ زیبا؛ خاستگاه درونی و برونی تأمل هنری؛ اشکال هنری، معماری، طبیعت بیجان و نقاشی مناظر، نقاشی مناظر تاریخی؛ تمثّل و ایده افلاطونی؛ تمثیل و نمادگرایی؛ موسیقی؛ این دفتر با این نتیجهگیری پایان مییابد که: فلسفه میتواند بیان درستی از جهان در مقام یک کل بهدست دهد چنانچه بتواند طبیعت راستین موسیقی را بیان کند.
فصل پنجم نیز آخرین دفتر از کتاب مزبور را تحت عنوان «اظهار و انکار اراده به زیستن» در بر میگیرد که حاوی تفکرات اخلاقی شوپنهاور است و میتوان آنرا فلسفه عملی او شمرد. مباحث این دفتر عبارتند از: مرگ و فردیت؛ آزادی و لزوم؛ اراده و رنج؛ رنج و هستی بشری؛ خوشبختی؛ گزارش تجربی رنج؛ اظهار (تأیید) اراده به زیستن؛ خودخواهی؛ روا و ناروا؛ دادگری جاودانه؛ نیک و شر؛ انسان نیک؛ انکار خواست به زیستن؛ خودکشی انکار اراده نیست. شوپنهاور در پایان نتیجه میگیرد که فلسفهاش از این جهت که رستگاری را از راه تحمل رنج توصیه میکند، با مسیحیت و ادیان هندی پیوند تنگاتنگی دارد.
سه فصل بعدی کتاب درباره مقالات شوپنهاور است که از مجموعه «تفننات و متممات» (۱۸۵۱) گرفته شده است. فصل ششم، مقالاتی راجع به ادبیات را شامل میشود که عبارتند از: درباره نویسندگی، درباب سبک، برخی اشکال (فرمهای) ادبی، انتقاد (نقد ادبی)، و نبوغ. در پایان نیز نگاهی انتقادی به مقالههای مذکور شده است.
فصل هفتم چکیدهای از رساله «گفتوگو درباره دین» که در آن دموفیلس و فیلالهتس درباره «ارزش دین» به گفتوگو میپردازند. اولی، دین را بهمثابه متافیزیک عامه مردم یعنی «نظریه عمومی درباره معنای زندگانی» مفید میداند اما دومی به نگرش خردمندانهتری امید بسته است.
فصل هشتم، درباره وضعیت بشری نام دارد و مقالاتی پراکنده را شامل میشود نظیر: تربیت، که بهنظر وی به دو روش طبیعی و مصنوعی تقسیم میشود؛ درباره زنان؛ سر و صدا؛ حکومت.
فصل نهم نگاهی انتقادی به فلسفه شوپنهاور است و در فصل دهم نیز چهار توضیح کوتاه درباره هر یک از دفترهای کتاب جهان همچون اراده و تصور داده است، که برای اطلاع کلی از فلسفه شوپنهاور مفید است.
((سایر آثار))
• در باب حکمت زندگی،
• جهان همچون اراده و تصور،
• دنیا این جوری است،
• مرگ (مجموعه مقالات)،
سخنان مشهور شوپنهاور:
هر یک از امیال و افکار، در مدتی که حضور داشته تاثیر خود را بر چهره [ انسان ] به جا گذاشته است.((آرتور شوپنهاور))
هرگز نگذاریم هیچ چیزی زندگی فکری ما را متوقف سازد، هرچند ممکن است طوفان بی امان جهان محیط ما را آشفته سازد و در هم ریزد.((آرتور شوپنهاور))
نبوغ، خود به تنهایی به همان اندازه قادر است اندیشه های ناب تولید کند که یک زن به تنهایی می تواند طفلی به دنیا آورد. شرایط بیرونی باید نبوغ را بارور سازند و نقش پدر را برای فرزندش ایفا کنند.((آرتور شوپنهاور))
دانشمند آن است که چیزها آموخته؛ نابغه کسی است که از وی چیزی می آموزیم که خود هرگز از کسی نیاموخته است.((آرتور شوپنهاور))
آن که می خواهد کارهای بزرگ انجام دهد باید چشم به آیندگان بدوزد و با عزم راسخ برای نسلهای در راه فعالیت کند.((آرتور شوپنهاور))
نابغه در خود دانش شادی و لذتی می یابد؛ در تحلیل هر مسئله، در هر اندیشه ی باریک، چه از آن خود وی باشد و چه از آن غیر.((آرتور شوپنهاور))
آنها که از میان اکثریت بیرون می آیند، آنها که نابغه نام می گیرند، تنها آنان والایان حقیقی نوع بشرند.((آرتور شوپنهاور))
ارزش آثار نابغه چنان است که در میان همه ی مردان تنها او می تواند چنین تحفه ای به جهان پیشکش کند.((آرتور شوپنهاور))
هر اندازه هم که آیندگان، نویسنده ای را بزرگ و ستودنی و آموزنده بیابند باز هم در زمان حیاتش در چشم معاصران، ضعیف و زبون و بی مزه می آید.((آرتور شوپنهاور))
یک اثر بزرگ و فوق العاده و اصیل فقط آنگاه خلق می شود که مؤلفش افکار، روش و عقاید معاصرانش را نادیده بگیرد.((آرتور شوپنهاور))
نابغه همنشین خود را فراموش می کند و بی توجه به اینکه آیا وی سخنان او را می فهمد یا نه، چنان به حرف زدن ادامه می دهد که گویی کودکی با عروسکش سخن می گوید.((آرتور شوپنهاور))
اینکه مغز باید نوکر و کارگر شکم باشد در حقیقت عقیده ی آن کسانی است که نه حاصل دسترنج خود را می خورند و نه به سهم خود قناعت می کنند.((آرتور شوپنهاور))
استعداد بشر همواره با محدودیت روبه رو است و هیچ کس بدون داشتن برخی ضعفها نمی تواند نابغه گردد؛ این ضعفها حتی می تواند محدودیت های ذهنی باشد.((آرتور شوپنهاور))
جماعت درس خوانده ی باسواد آنقدر افراط می کنند و گندش را بالا می آورند که افتخار و شرف نابغه را لکه دار می کنند؛ دقیقاً به همان صورت که ایمان به مقدسات به جهل و خرافه پرستی ابلهانه بدل می گردد.((آرتور شوپنهاور))
بحث و نتیجه گیری :
آنچه می توان از نوشته های بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان اروپایی قرن هجدهم و نوزدهم از جمله شوپنهاور برداشت کرد این است که همگی آنها متأثر از سایر بزرگان قبل از خود و همچنین تحت تأثیر شرایط اجتماعی جامعه خود و اروپا ، آثاری را عرضه کرده اند. به نظر می رسد نگاه تیره و تار شوپنهاور به زندگی و دنیا ناشی از زندگی گذشته او در دوران کودکی و نوجوانی ، تعاملات با خانواده به ویژه مادر و اتفاقات مختلف در زندگی شخصی او بوده است. از طرفی زندگی در جوامع اروپا در آن زمان با وجود فقر ، فاصله طبقاتی ، شیوع بیماری ها و … بسیار سخت و طاقت فرسا بوده است و شخصیت شکل گرفته شده بسیاری از اندیشمندان و نویسندگان آن دوره از این عوامل سرچشمه می گیرد. در نتیجه بستری مناسب زادگاه چنین تفکراتی بوده است. اما آنچه که شوپنهاور را از سایر فلاسفه متمایز می کند ذهن خلاق و آینده نگر او می باشد به طوری که آثار او نه در دوره خود بلکه پس از او به شهرت رسیده و توسط خوانندگان درک و فهمیده شد. همچنین دیدگاه او نسبت به مرگ الهام بخش بسیاری از مکتب های شکل گرفته شده در فلسفه و روان شناسی می باشد از جمله رویکرد اگزیستانسیال (وجودی) که امروزه از مفاهیم آن در درمان انفرادی و گروهی توسط درمانگران استفاده می شود.
منابع :
– ویل دورانت، تاریخ فلسفه، برگردان عباس زریاب، چاپ هجدهم، تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، تابستان ۱۳۸۴٫
– تافه، تامس؛ فلسفه ی آرتور شوپنهاور؛ برگردان عبدالعلی دست غیب؛ نشر پرسش، ۱۳۷۹٫
-اروین ، یالوم -درمان شوپنهاور ، دکتر حمید طوفانی