این مقاله را به اشتراک بگذارید
ناخدا خورشید در گفتگو با داریوش ارجمند
یکی از نقش آفرینی های فراموش نشدنی تاریخ سینمای ایران در یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای بعد از انقلاب که توسط یکی از بهترین فیلمسازان ایرانی ساخته شده است. قرار گرفتن این بهترین ها در کنار هم در توفیق اثری این چنین بسیار موثر بوده. داریوش ارجمند در این گفتگپ به ناخدا خورشید و نقش خود در این فیلم پرداخته است
از اینجا شروع کنیم که نحوه آشناییتان با آقای تقوایی چهگونه بود و چه شد که برای نقش «ناخدا خورشید» انتخاب شدید؟ آیا پیش از بازی در فیلم رمان «داشتن و نداشتن» همینگوی را خوانده یا فیلمی که هوارد هاوکس براساس آن ساخته، دیده بودید؟
بگذارید اینطور بگویم که پیش از بازی در این فیلم هم آقای تقوایی را میشناختم، هم فیلم هاوکس را دیده بودم و هم رمان همینگوی را خوانده بودم اما هیچوقت فکر نمیکردم این ۳ مورد به هم پیوند بخورند یعنی هرگز به فکرم هم نمیرسید که روزی باید نقش «هری مورگان» را ایفا کنم.
حق هم داشتید. اتفاق خیلی بعیدی بهنظر میرسید…
بله، چون ما وقتی آن فیلم را میدیدیم یا رمان را میخواندیم، در ذهنمان آن را آداپتاسیون نمیکردیم و تصوری از این نداشتیم که چنین داستانی در جنوب ایران چه حال و هوایی خواهد یافت. این استادی ناصر تقوایی است. چه در این کار و چه در یکی، دو کار دیگر که هرگز مجالی برای ساختنشان نیافت. قدرت آداپتاسیون فوقالعادهای داشت.
یعنی آن ۲ کار باز هم اقتباس از آثار خارجی بودند؟
بله، یکی «از چشم غربی» جوزف کنراد بود که رمان حیرتانگیزی است و دیگری «پیرمرد و دریا» از همینگوی که اصلاً قرار بود خود من در آن بازی کنم. حتی کار در دوره حضور آقای زم در حوزه هنری به جاهای خوبی هم رسیده بود اما به یکباره پروژه لغو شد.
برگردیم سرآغاز پروژه ناخدا خورشید…
بله، در حقیقت باید برگردیم به پروژه «کوچک جنگلی». ما تئاتری از مشهد آورده بودیم و در تهران اجرا داشتیم. تقوایی من را دم در تئاتر شهر دید و نگاهی به من انداخت و بعد آقای جلایر آمد پیش من و گفت فردا میتوانی بیایی دفتر آقای تقوایی؟ گفتم بله. رفتم و صحبتهایی کردیم و قرار شد در آن فیلم حضور داشته باشم. بعد «کوچک جنگلی» از پروژه سینمایی تبدیل شد به سریال تلویزیونی. من تازه از فرانسه آمده بودم و زیاد خبر نداشتم چه پروژههایی در جریان است. بههرحال من رفتم سر سریال «کوچک جنگلی» و حدود ۲سال درگیر این کار بودم و خیلی هم دوست داشتم در این پروژه سهمی داشته باشم. مدت زیادی در دفتر ایشان در خیابان فلسطین جلساتی داشتیم و آقای مرتضی جوهری هم در مقام تهیهکننده آنجا حضور داشت و بالاخره کار بهجایی رسید که توانستیم کلید بزنیم. افراد دیگری هم نامزد ایفای این نقش بودند اما بههرحال تقوایی من را انتخاب کرد. البته شرطی گذاشت و گفت هر وقت توانستی با اسب از روی مانع یک متر و ۶۰ سانتی عبور کنی، این نقش را به تو میدهم. من مدتها میرفتم تمرین سوارکاری و بالاخره راضی شد و رفتیم رشت و در کمپی که تدارک دیده بودند مستقر شدیم. متأسفانه آن پروژه به سرانجام نرسید. به سرانجام نرسیدنش خودش داستان مفصل و پیچیدهای دارد. بههرحال خیلی از کسانی که به سر تقوایی قسم میخوردند و ظاهراً خیلی عشق میکردند از دیدنش ناگهان دورش را خالی کردند و فقط من و چند نفر دیگر با او ماندیم یعنی من و سعید پورصمیمی و جعفر والی. ما تا روزی که کار بهطور قطعی تعطیل شد، کنار تقوایی ماندیم. حتی یادم هست که برای آن نقش مو و ریشم را بلند کرده بودم. رفتم پیش معیریان و موهایم را کوتاه کردم. در همان اثنا قرار شد آقای افخمی کار را دست بگیرد. نعمت حقیقی من را در محوطه کمپ دید و گفت چرا خودت را این شکلی کردی؟ باید در این کار بازی کنی اما من گفتم من میرزاکوچکخان تقواییام. اگر او نباشد بازی نمیکنم. آن موقع افخمی را نمیشناختم و کاری هم از او ندیده بودم.
چه زمانی در جریان «ناخدا خورشید» قرار گرفتید؟
من بعد از آن ماجراها رفتم مشهد و مشغول کارهای خودم شدم تا اینکه ۵-۴ ماه بعد خانم بهزادی به من زنگ زد و گفت من آمدهام مشهد و تقوایی گفته باید تو را با خودم بیاورم تهران. پشتبندش سعید پورصمیمی هم به من زنگ زد و گفت بیا تهران چون ناصر میخواهد فیلم جدیدی را شروع کند. گفتم چه فیلمی؟ گفت نمیدانم ولی داستان یک ناخداست. من فکر کردم منظورش یک ناخدای نظامی نیروی دریایی است. آمدم تهران به دفتر آقای تقوایی در خیابان انقلاب. آقای تقوایی آنجا بود و عدهای دیگر و تهیهکنندهای اصفهانی هم بود به نام آقای خامین. آقای اسکندری آمد و تست گریم زدیم و بعد یک پارچه سفید دور گردنم انداختند و من را فرستادند پیش آقای تقوایی.
هنوز نمیدانستید که فیلم چیست و چه نقشی را قرار است بازی کنید؟
نه، هیچ نمیدانستم. با خودم میگفتم تقوایی است دیگر. هرچه که باشد. خلاصه رفتم به اتاق تقوایی. من را برانداز کرد و گفت بچرخ و من هم چرخیدم. بعد گفت میتوانی دست چپت را ببری پشتت که من دستت را نبینم. دستم را بردم پشتم و باز براندازم کرد و بعد آمد جلو و من را بغل کرد و بوسید و در گوشم گفت: مبارک باشد ناخدا! آنجا بود که فهمیدم قرار است نقش اول فیلمش را بازی کنم. شیرینی آوردند و روحیه جمع نشاط غریبی پیدا کرد. روز خیلی عجیبی بود برای من. من ۲۰ سال در مشهد بودم و چشمم به تهران بود. بعد رفتم فرنگ برای ادامه تحصیل و وقتی برگشتم باز هم چشمم به تهران بود. خیلیها به مشهد میآمدند و فیلم میساختند و از من دعوت میکردند در فیلمشان باشم. نمونهاش ساموئل خاچیکیان ولی من دنبال یک شروع درخشانتر بودم. در ذهنم بود که باید یک روز به اندازهای که زحمت کشیدهام، مزدم را بگیرم. روزی که برای تست میرزاکوچکخان هم رفتم، آقای تقوایی به من گفت که قرار بوده فرد دیگری این نقش را بازی کند. بعد نگاهم کرد و ادامه داد: من میخواستم یک میرزاکوچکخان اکشن بسازم اما حالا یک میرزاکوچکخان متفکر میسازم. خلاصه برای نقش ناخدا انتخاب شدم و مدتی بعد رفتیم برای لباس و سایر جزئیات. هر روز در دفترش رفتوآمد داشتم تا اینکه یکی از روزها که تقوایی بهدنبال بازیگری برای نقش «فرهان» میگشت به دفتر رفتم و دیدم آقای علی نصیریان هم آنجاست. آقای نصیریان بههرحال پیشکسوت و بزرگ ما بود. با هم روبوسی کردیم و من خواستم دستش را ببوسم که من را در آغوش گرفت و گفت خوشحالم که اینجا هستی. آقای خامین صدایم زد و رفتیم در اتاقی دیگر و گفت آقای ارجمند! از این کارها نمیشود بکنی. گفتم چه کاری؟ گفت اینکه بخواهی دست نصیریان را ببوسی و از این برنامهها. من یقهاش را گرفتم و گفتم از امروز من نوکری آقای نصیریان را میکنم. اگر دوست نداری همین حالا میروم. اصلاً شما که هستی؟ ایشان هنرپیشه درجه یک مملکت است. میخواهم بدانید که چنین جوی حاکم بود.
روحیه خود آقای تقوایی چهطور بود بعد از نیمهتمام ماندن پروژه کوچک جنگلی؟
وقتی آن کار ناتمام ماند، افراد بسیاری بودند که فکر میکردند تقوایی دیگر نمیتواند فیلم بسازد. این آقای خامین در اصفهان یک سینمای مصادرهای داشت و فروش آن را شببهشب برای فیلم «ناخدا خورشید» هزینه میکرد یعنی حسابوکتاب چندانی نداشت. ما هم دیگر سخت نمیگرفتیم که چه غذایی میخوریم و در چه مسافرخانهای سکونت میکنیم. من و جعفر والی -که همیشه برای هنر و شخصیتش احترام زیادی قائل هستم- هماتاق بودیم و این چیزها برایمان مطرح نبود.
آقای پورصمیمی پیش از شما انتخاب شده بودند برای نقش ملول؟
بله، من در «کوچک جنگلی» نقش میرزا را داشتم و سعید نقش یک آلمانی به نام گائوک. خیلی هم درخشان بود در آن نقش و گریم غریبی هم داشت و چند صحنهای هم با هم بازی کرده بودیم. خانم معصومی هم در «کوچک جنگلی» قرار بود نقش جواهر خانم را ایفا کند که برای ناخدا خورشید هم به ما پیوست. نصیریان هم شد فرهان. مدتی بعد غلامرضا گرشاسبی به ما اضافه شد که نقش آن چاقوکش را بازی میکرد. بعد هم فتحعلی اویسی آمد برای ایفای نقش سرهنگ.
کی از داستان فیلم باخبر شدید؟
در همین اثنا بود. البته سعید من را گمراه کرد. قبل از تست گریم یک نسخه از سناریو را به من داد که در صفحه اولش نام بازیگران را نوشته بودند با نقشی که قرار است بازی کنند. در آن فهرست اسم من جلوی نقش «سرهنگ» بود. من تمام مدت گمان میکردم این ناخدا یک سرهنگ نظامی است. بعدها فهمیدم که سرهنگ اصلاً شخصیت دیگری است و خورشید ناخدای یک لنج است.
دستمزدتان چهقدر بود؟
همان روزی که انتخاب شدم، تقوایی به من گفت برو در آن اتاق و قراردادت را امضا کن. من هم نخوانده امضا کردم. مقدمات کار جور شد و رفتیم به بندرعباس و بعد به بندر لنگه. یک مسافرخانه گرفتند بر جاده لنگه به بندرعباس و در آنجا مستقر شدیم.
هنوز آقای تقوایی در مورد جزئیات نقش با شما صحبتی نکرده بودند؟
نه، فقط میدانستم که شخصیت ناخدا یک دست دارد. این است که قبل از رفتن به بندرعباس رفتیم به محلی که برای معلولان دستوپای مصنوعی میساختند. آنجا یک دست مصنوعی تا آرنج برایم درست کردند که با کش و تجهیزات دیگر روی شانهام نصب میشد. سعید به من یاد داد که چهطور باید یک دستی کبریت بزنم. خیلی آن حرکت را تمرین کردم تا بالاخره یاد گرفتم. یک شکمبند و یک کمربند چرم خیلی پهن هم نیاز بود. دست من را با آن کمربند میبستند و شکمبند را هم رویش میگذاشتند تا دو طرف بدنم تقارن داشته باشد. دستم را از سرشانه بهشدت از پشت میکشیدند پایین و برای آنکه برآمدگی آرنجم مشخص نشود، آن کمربند را محکم میکشیدند و رویش هم شکمبند میبستند و بعد یک زیرپوش و عاقبت دشداشه را تنم میکردند.
ادامه از صفحه اول
من خاطرم هست روزی که برای دوبلاژ فیلم رفتیم دفتر مرحوم روبیک منصوری، ژرژ پطرسی که دوبلور آقای نصیریان بود، آمد و من را نگاه کرد و دور من چرخید و گفت: تو ۲ تا دست داری؟ گفتم: بله، گفت: چهطور دستت را پنهان کردی؟
بله یک دست بودن ناخدا خیلی باورپذیر از کار درآمده…
خیلیها فکر میکردند من یک دست دارم. مرحوم محمد نوری با خانمش شرط بسته بود که من بچه جنوب هستم و یک دست دارم. البته ۲۵ هزار تومان هم سر این شرط به همسرش باخت! کار خیلی سختی بود. وقتی فیلمبرداری تمام میشد و کمربند را باز میکردند، دستم بهشدت ورم میکرد و سرد میشد چون خون به دستم نمیرسید. من هم گلایهای نمیکردم. اواخر کار بود که ناصر تقوایی آمد و حین گفتن خسته نباشید، ضربه مختصری به دستم زد و من از جا پریدم. گفت: چه شده؟ گفتم چیزی نیست. دستم را که میبندند، خون مرده میشود و گزگز میکند. دستم را وارسی کرد و دید تمامش کبود است و ورم کرده. عصبانی شد و با گروه دادوبیداد کرد و گفت هر پلانی که میخواهم بگیرم، دستش را ببندید و وقتی کات دادم، باز کنید اما عملی نبود این کار. من هم جر میزدم و هر ۴، ۵ پلان یکبار استراحتی به دستم میدادم اما کار که تمام میشد، تمام شب درد دست کلافهام میکرد. یک درویش آنجا بود که شبها روغنزیتون میگرفت و دست من را هر شب ماساژ میداد تا خونمردگیها برطرف شود. سفتی کمربند هم به طحالم آسیب رساند.
قبل از فیلمبرداری جلسات تمرین هم داشتید؟
نه، فقط یک معلم لهجه داشتیم به نام محمد قشمی که حالا فوت شده. ما سر فیلم با لهجه جنوبی حرف میزدیم. تقوایی روشهای خاصی دارد برای هدایت هنرپیشه. شخصیتهایی هم که نوشته بود آنقدر درست و روشن و منطقی بود که نه من، هر کس دیگری هم بود نمیتوانست بد بازی کند. نمیخواهم خودم را نفی کنم اما با لنگهکفش نمیشود پینگپنگ بازی کرد.
سناریوی اولیه با آنچه ساخته شد، تفاوتی نداشت؟
چرا. چند بخش از سناریو را کار نکردیم.
تغییرات اجباری بود؟
نمیدانم. ناصر که میگفت خودم تغییرش دادهام ولی یادم هست قبل از سوزاندن سیگارهای ناخدا یک درگیری در فیلمنامه بود که خود ناصر بهخاطر کمبود بودجه از آن صرفنظر کرد و فیلم از سیگارسوزان در بازارچه آغاز شد. بههرحال تقوایی دقت خاصی داشت روی تمام جزئیات. چیزی که دشمنانش به آن میگویند وسواس ولی من که حدود ۳ سال کنار این مرد کار کردم، هیچ وسواسی در کارش ندیدم. تماماً دقت بود و بس. روی لباس، روی روبنده، روی دکور و خلاصه روی تمام جزئیات دقت داشت. خوشحالم کار سینما را باکسی آغاز کردم که درستترین، بهترین و فهمیدهترین بود. از همان ابتدا رنج بازیگری را فهمیدم و این رنج هنوز با من است. وقتی من را گریم میکردند و دستم را میبستند، یاد حرف «آنتونن آرتو» میافتادم که میگفت بازیگر مثل یک محکوم است که روی توده مشتعل هیزم نشسته و از فرط سوزش است که اداواصول درمیآورد. مهربانی ناصر از همهچیز مهمتر بود. هرگز صدایش را بلند نمیکرد. اگر میخواستی صدایش را بشنوی باید سرت را میبردی جلو. اینها آموزههایی بود که از کارگردانی درجه یک به من رسید. از این بابت همواره شاکر خدا هستم.
شما در مورد شخصیت چهقدر تحقیق کردید؟ چه راهکاری را برای رسیدن به شخصیت «ناخدا خورشید» پیدا کردید و چه شد که چنین پرفرمنسی را برای ساختنش برگزیدید؟
من تا شخصیتی را که قرار است نقشش را ایفا کنم نبینم، جلوی دوربین نمیروم. منظورم این نیست که مثلاً حتماً باید بروم جنوب و ناخداها را ببینم. من آنقدر باید با شخصیت نزدیک و اخت شوم که عاقبت یک لحظه بیرون از خودم میبینمش.
یعنی نوعی کشف و شهود؟
بله، تمام نقشهایی که بازی کردهام را با همین شیوه شناختهام. از اسی دربهدر تا اعتراض و مالک اشتر و پرده آخر و کشتی آنجلیکا و ازدواج به سبک ایرانی. مطالعات پیرامونی هم وجود دارد. شما باید بدانی یک جنوبی کیست؟ یک ناخدای جنوبی کیست؟ ناخدایی که خلافکار است و سیگار قاچاق میکند، کیست؟ ناخدایی که زن و ۳ دختر دارد و پسر ندارد، کیست و دشمنی هم به نام خواجه ماجد را پیشرو دارد، کیست؟ گمرکچیها که هستند؟ از میان این دانستههاست که شخصیت بیرون میآید.
در ابتدای فیلم یک پاکباخته تمامعیار است. درعینحال با شخصیتی چندلایه طرف هستیم یعنی اگر بخواهیم در یک جمله توصیف کنیم که خورشید چهگونه انسانی است، احتمالاً دچار مشکل میشویم چون نمیشود خلاصهاش کرد و تمام خصلتهایش را در یک جمله گفت.
بله، تحلیل این شخصیت کار آسانی نیست. ببینید افرادی هستند در دانشگاه که میتوانند درباره «هملت» 500 صفحه مقاله بنویسند و تحلیلش کنند و درباره کوچکترین حرکات و دلیل این حرکات توضیح دهند اما اگر از آنها بخواهی هملت را نشان بدهند و اجرا کنند از پسش برنمیآیند ولی ممکن است کسی با فرهنگی خیلی پایین اما ادراک بالا برای خلق چیزی که از شخصیت گرفته، توفیق بیابد که نقشی را درخشان اجرا کند. اینها بهنوعی لازم و ملزوم هم هستند یعنی مطالعه هم باید باشد در کنار این درک ذاتی.
سیر شناخت شما از شخصیت خورشید چهگونه شکل گرفت؟
فکر کردم به ناخدایی که تمام اموالش را از دست داده. شرطهها زمانی بیدلیل سمتش شلیک کردهاند و دستش را ناقص کردهاند. رنج نداشتن دست را اما از سر گذرانده…
همانجا که ابتدا به دست قطعشده و بعد به دست سالمش اشاره میکند و میگوید: «به این نگاه نکن. نگاهت به این یکی باشه.»
بله، دقیقاً. این یعنی این آدم توانسته از این همه رنج بگذرد و خودش را ترمیم کند. در صحنه ماقبل آخر که ناخدا از زنش فشنگ گرفته و میرود تفنگها را جاسازی کند، وقتی به سمت موجشکن راه میرفتم، یکی از دوستان بازیگر حاضر در صحنه به من گفت داریوش دستت را خیلی تکان میدهی. گفتم این ۲ تا دست است نه یک دست. من حواسم هست چه میکنم. این آدم عادتش شده که یک دستش را ۲ دست جلوه دهد. خلاصه چنین آدمی را داریم که کارش هم قاچاق سیگار است و دشمنش برایش پاپوش دوخته و هستونیستش را از او گرفته. ببینید با همین معرفیهاست که دشمن را میشناسی، دوست را میشناسی، اتفاقهای میانه را میشناسی و بعد ماجرای اصلی را درک میکنی. ایجاز درخشانی هم در کار است. در همان صحنه قهوهخانه که سعید پورصمیمی میگوید: «تموم زندگیش سوخت. به یه کبریت. ندیدی تو؟» شما وضعیت ناخدا خورشید را درک میکنی یعنی فونداسیون آن ساخته میشود و شروع میکند به بالا آمدن…
و بهرغم تمام این ناملایمتها و خشونت ظاهریاش انگار قرار است انسانی رئوف و عاطفی هم باشد. رابطهاش با همسرش بسیار انسانی است و از آن طرف واماندهای مثل ملول را بهظاهر طرد میکند و پیداست قلباً به او علاقه دارد.
بله، ملول را در کوچه میزند اما بعد میفهمیم که دوستش دارد یعنی به او اعتماد دارد. جایی که فرهان میپرسد که آیا ملول دهانش قرص است یا نه به خود فرهان هم میگوید: «این نه که زیاد حرف میزنه، کم گوش میده.» میخواهم بگویم نشانههای شخصیتی این آدم در داستان به شکلی راهگشا تعبیه شده. در همان ابتدا برخوردش با زنش را میبینید. بعد برخوردش با ملول را میبینید. شناختش از آدمهای دور و برش را میبینید.
در گیروداری که وادار شده به خلاف و در آن شرایط پلید بندر، باز هم انگار میخواهد پاکیزه بماند.
بله، در مورد همان کار قاچاقش هم میگوید: «گفتم این کار آخرم باشه.»
یعنی همچنان وجدان بیداری دارد. خصوصاً وقتی پای آن سیاسیون فراری وسط میآید.
بله، همانجا که فرهان میگوید: «من فقط میخوام اینا رو ببری اون طرف»، ناخدا جواب میدهد: «کجای اون طرف؟»، وقتی فرهان میگوید: «هر جا که شد»، ناگهان مثل ترقه میترکد و میگوید: «این سفر بهشته تو خیال اونا. تو میگی من ببرمشون جهنم؟ کجای اون طرف؟ قطر؟ شارجه؟ دوبی؟ کویت؟ کجای اون طرف؟ من هنوز نمیدونم پولی که تو میخوای بهم بدی، عکس شاه کدوم مملکت روشه…» و بعد این جهانبینی را در آن دیالوگ آشکار میکند که «دنیا مثل خرگوش میمونه. نصفش حرومه، نصفش حلال.» این آداپتاسیونی که شاهدش هستید تماماً خلاقیت خود تقوایی است. در اثر هاوکس از این خبرها نیست.
یک نمونه کاملاً ایرانی از «داشتن و نداشتن» است.
بله، کسی همین اواخر به من گفت افرادی که کار را همان سال در جشنواره دیدند، همه معترف بودند که فیلم تقوایی از فیلم هاکس قویتر است. همه گفتند بازی تو از «همفری بوگارت» درخشانتر بوده. بگذریم. من با ناصر در مورد شخصیت زیاد حرف میزدم. او برایم توضیح داد که بنادر دنیا شرایطی دارند که بهنوعی همه شبیه یکدیگرند. کشتی میآید، بارانداز دارد، شخصیتها همه به دریا ربط دارند. جاشو و ناخدا و ملوان و ماهیگیرند اما در شهر به این سرعت نمیتوانی آدمها را بشناسی. بعد توضیح داد که تفاوت جنوب در آبوهوای آن است. گرما و شرجی، توش و توانی برای جنبش باقی نمیگذارد. فیلمنامه تقوایی را که بخوانید، تفاوتش را با کار هاوکس و همینگوی میفهمی و نقطه پوشیدهای برایت نمیماند که بخواهی از زیرش در بروی.
درگیر این نبودید که حین فیلمبرداری بدانید تقوایی تا چه حد از نحوه اجرای نقش شما راضی است؟
بگذارید قدری عقبتر بروم و ماجرایی را برایتان تعریف کنم. زمانی که در سریال «کوچک جنگلی» کار میکردیم از ما عکس پرسنلی خواستند تا برایمان کارت ورود به کمپ صادر کنند. یک روز که رفتم به اتاق تقوایی در کمپ، دیدم عکس تمام عوامل را چیدهاند روی یک میز یعنی یک عکس را برای کارت برداشته بودند و بقیه را روی میزی بزرگ گذاشته بودند. دیدم یک عکس خود تقوایی هم روی میز است. گفتم: میتوانم یکی از عکسهایتان را بردارم؟ گفت بردار. گفتم میشود برایم امضایش کنی؟ گفت من برای کسی عکس امضا نمیکنم. من هم عکس را برداشتم و گذاشتم توی کیفم. این گذشت تا صحنهای که قرار بود در «ناخدا خورشید» بازی کنیم و طی آن میرفتیم روی ایوان و ملول میگفت گمرکچیها آمدهاند لنجت را ضبط کنند و ناخدا هم به تبعیدیها گفته که حاضر نیست آنها را به آن ور آب ببرد. این اتفاق که میافتد، ناخدا برمیگردد و دوباره با نصیریان تبعیدیها بحث میکند. این سکانس از آمدن من از کوچه شروع میشد و یک ضرب ادامه مییافت تا جایی که از پله بالا میآمدم و نصیریان میگفت: «برگشتی ناخدا؟» و من میگفتم: «رأیم برگشت.» بعد میآمدند در ایوان و از فرهان زمان سفر را میپرسیدند و قرار رفتن میگذارند. این پلان حدود ۳ دقیقه بود یعنی یک کاست کامل. ما یک روز تمام این صحنه را با فخیمی تمرین کردیم. کات در کار نبود. ما بودیم که در میزانسن تقوایی تغییر عکس میدادیم یعنی در لانگشات میآمدم و نزدیک میشدم و بدل میشد به کلوزآپ، بعد نصیریان میآمد کنار من و میشد توشات و بعد دوباره لانگشات. یک سکانس-پلان ۳ دقیقهای بود که تمام زمین را با گچ رنگی علامتگذاری کرده بودند تا میزانسن دربیاید و ما یک روز کامل آن را تمرین کردیم. ناصر قبل از این پلان آمد لب ایوان و به من گفت: «اگر این پلان را بازی کنی، ناخداخورشید منی. اگر این پلان را بازی نکنی، اتفاقی نمیافتد. همچنان ناخدا خورشیدی اما ناخداخورشید من نیستی.» من با این حرف او دچار همان شکوتردید و تعلیقی شدم که ناخداخورشید در داستان فیلم اسیرش شده بود یعنی تمام شب نتوانستم بخوابم. صبح رفتیم سر صحنه و گریم شدیم و بازی کردیم و تمام شد و تقوایی در همان برداشت اول گفت ممنون. تمام شد و جمع کردیم. تقوایی چیز دیگری نگفت. من خشکم زده بود. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. آمدم توی مسافرخانه و پیش از اینکه دوش بگیرم و گریمم را پاک کنم، رفتم زدم به در اتاق تقوایی. همسرش آمد و گفت ناصر خواب است. برو گریمت را پاک کن و دوش بگیر و بعد بیا. رفتم خودم را گربهشور کردم و لباسم را پوشیدم و آمدم توی راهرو و بنا گذاشتم به قدمزدن. نمیخواستم مزاحم خواب تقوایی شوم. عاقبت دل را زدم به دریا و دوباره در زدم. خوشبختانه تقوایی بیدار شده بود. رفتم توی اتاق. تازه بیدار شده بود. نشست لبه تخت و گفت: «ها؟ چیه؟» گفتم: «آمدهام ببینم ناخداخورشید شما هستم یا فقط ناخداخورشید این فیلم هستم؟» گفت: «سر کوچک جنگلی یک عکس از من گرفتی. هنوز پیشت هست؟» عکس را از توی کیفم درآوردم. عکس را گرفت و پشتش نوشت: «تقدیم به ناخداخورشید.»
هیچ نشد که با شیوه بازیتان مخالفتی کند؟
فقط یکبار. آن هم به این شکل که یکبار چیزی از من پرسید که جوابش منفی بود و من گفتم: «نه ناصرخان!» گفت: «چرا میگویی نه؟ اگر چیزی پرسیدم و جوابش منفی بود، بگو نچ!» دیگر یادم ماند و هر چه میپرسید که جوابش منفی بود با «نچ» پاسخ میدادم. این بود تا زمانی که داشتیم صحنهای را در مضیف تمرین میکردیم و به فرهان گفتم: «نه نمیتونم.» تقوایی گفت: «داریوش! بگو نچ!» فهمیدم که این نچ را برای شخصیت من کاشته.
اولین پلانی که بازی کردید، یادتان مانده؟
بله، اولین پلان مشکلترین پلان بود. در حیاط روی تخت خوابیدهام. خانم معصومی در اتاق گهواره بچه را تکان میدهد. من میگویم: «پاشو برو اون جعبه فشنگای منو بیار!» بعد بحثشان میشود و میگوید: «مو نمیدونم قانونو کی نوشته اما میدونم هیچ قانونی تو هیچ جای دنیا نیست که آدمو گشنه بخواد.» اینها حرفهای عجیبوغریبی است. دیگر آدم از یک شخصیت و واکنشش به مسائل اطرافش چه میخواهد بداند؟ به این میگویند یک شخصیت کامل.
این نقش چهقدر با شما باقی ماند پس از اتمام کار؟
هم حین کار با من بود و هم بعد از کار. فیلم در یک برهه دچار مشکل شد. آقای خامین همه ما را جمع کرد و گفت از شما ممنونیم و خیلی زحمت کشیدید و ما دیگر نمیخواهیم کار را ادامه دهیم. گفتهام بلیت بگیرند برایتان تا بروید تهران. نگاه کردم به تقوایی و دیدم لبهایش میلرزد. همه سکوت کرده بودند. گفتم آقای خامین! آنکه میرود ما نیستیم. شمایید. چهقدر خرج کردهای؟ حساب کن ما پرداخت میکنیم و شما برو و ما خودمان ادامه میدهیم. گفتم من یک فولکس دارم. میفروشم و میگذارم وسط. سعید هم حمایت کرد. گفتیم هرکس هرچه دارد میفروشد و میگذارد وسط. پول شما را میدهیم و کار را خودمان تمام میکنیم. ما مالک فرهنگی این اثر هستیم. بلافاصله رفتم اداره ارشاد آنجا و تلفن گرام زدم به انوار و ارشاد که به داد ما برسید. بالاخره آمدند و پرویز یشایایی را گذاشتند بهعنوان تهیهکننده و مدت و نگاتیو معینی در اختیارمان گذاشتند تا کار را تمام کنیم. صحنههای آخر که همان درگیری در لنج بود، هر پلانی که تمام میشد رفلکتورها را میگذاشتند در کامیون.
پس با این واکنشتان به سبک ناخداخورشید عمل کردید و فیلم نجات پیدا کرد.
بله، این بود تا آن لحظه آخر فیلم که کارد را از سینهام درمیآورم و خون میریزد روی پیراهنم. صحنه تمام شد و من با همان سرووضع از لنج بالا آمدم و رفتم روی موجشکن تا رسیدم به لب دریا و نشستم و بغضم ترکید. چندک نشسته بودم و با صدای بلند گریه میکردم. احساس کردم کسی دست گذاشته روی شانهام. تقوایی بود. گفت: «تمام شد. بلند شو برویم.» گفتم: «آقای تقوایی! این مرد را خیلی دوست داشتم. نمیتوانم از او جدا شوم. خیلی زحمت کشیدم که بتوانم بشناسمش و نشانش دهم.» تمام اینها را با گریه میگفتم یعنی پسماند حسی آنقدر در من زیاد بود که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. من را بغل کرد و گفت برو لباست را عوض کن. از همانجا به تزی رسیدم که در کلاسهایم هم تدریس میکنم و آن پسماند حسی هنرپیشه است در نقشهایی که در آنها غرق میشود و باید به مهارتی برسد که بتواند بهسرعت آن پسماند را رفع کند و به نقش بعدی برسد.
اولینبار کی فیلم را دیدید؟
همان جشنواره سال ۶۵٫
دلهره نداشتید؟
وحشت داشتم. از سالن که بیرون آمدیم، اولین کسی که تشویقم کرد آقای انتظامی بود که گفت: «خیلی خوب بودی و جز این هم از تو انتظار نمیرفت.»
خودتان هم راضی بودید؟ هیچ نشد حسرت بخورید که جایی را کاش طور دیگری بازی کرده بودید؟
نه، این تنها فیلم کارنامه من است که حتی یکلحظهاش را هم خطا نکردهام چون خیلی متمرکز بودم روی نقش.
میخواهم این پرسش آخرم را نه بهعنوان بازیگر نقش ناخداخورشید که بهعنوان یک سینماگر پاسخ دهید. تقریباً میتوان مطمئن بود که هر گروه اهل سینمایی بنشیند و شخصیتهای ماندگار سینمای ایران را غربال کند -حالا چه در بازه زمانی دهه ۶۰ و چه در کل تاریخ سینمای ایران- بعید است بتواند ناخدا خورشید را از قلم بیندازد. دلیلش را در چه میدانید؟
حق با شماست. میدانید چرا؟ چون ناخداخورشید یکه است و نخستین. شخصیتهای ماندگار دیگر هم هستند. شخصیتهای جاهل، عاشق، نظامی، بزنبهادر و… همه بازی شدهاند اما نوع و فلسفهشان توسط کارگردان و نویسندهاش تغییر کرده. مثلاً اگر اساس قصه «هامون» را در نظر بگیرید به پسری میرسید که پولدار نیست و زن پولداری دارد و با هم نمیسازند. کارگردان اما آمده و به این شخصیت متعارف فلسفه و جهانبینی خاصی تزریق کرده و بهاینترتیب او را خاص کرده ولی این یک شخصیت ابداعی نیست که بگویی برای اولینبار است روی پرده شاهدش هستی، اما ناخداخورشید خیلی شخصیت یگانهای بود. اتفاقاً بهشدت هم از من دور بود. من بچه تهران بزرگ شده مشهد کجا و ناخدای جنوبی یک دست با آن وضعیت زندگی کجا؟
هیچوقت نفهمیدید چرا تقوایی شما را انتخاب کرد؟
نه، اما زمانی به کارگردانی گفتم چیزی که تو یک سالونیم است در من نمیتوانی تشخیص دهی، تقوایی در یک نگاه در من تشخیص داد.
و صحنه دلخواهتان در فیلم؟
یک صحنه هست که هم من و هم خانم معصومی خیلی به آن علاقه داریم. همانجایی که زن ناخدا برایش قابلمه غذا میآورد و بعد آستینش را سنجاق میزند و دریا هم پشت سرشان پیداست…
روزنامه سینما