این مقاله را به اشتراک بگذارید
بخشی از کتاب «صداهایی از چرنوبیل»
تاریخ شفاهی یک فاجعه هستهای در١٩٩٧
ترجمه: مینا حسین نژاد
شب است و من نزدیک به او، روی صندلی کوچکم نشستهام. ساعت هشت شد و گفتم: «واسنکا، میخواهم کمی پیادهروی کنم.» او چشمهایش را باز کرد و آنها را بست. با این کار به من اجازه رفتن داد. تنها کاری که کردم، رفتن به اتاق خواب بود. بالا میروم و به اتاقم میرسم و کف زمین دراز میکشم. «هی عجله کن! خودت را به او برسان. مثل دیوانهها داد میزند و تو را صدا میکند. » آن روز صبح تانیا کیبِنوک التماسم کرده بود: «تو هم به گورستان بیا. تنهایی نمیتوانم پا به آنجا بگذارم» آنها ویتیا کیبنوک و ولودیا پراویک را دفن کرده بودند: رفقای واسیای نازنینم. خانوادههای ما باهم دوستی داشتند. عکسی وجود دارد که همه ما را که در یک ساختمان بودیم، نشان میدهد؛ عکسی که مربوط به روز قبل از انفجار است. شوهرانمان عجب جذاب و برازندهاند، چقدر خوشحال به نظر میرسند. آخرین روز از زندگی ما بود. همهمان بیش از حد شاد بودیم.
از گورستان که بازگشتیم، پرستار شیفت را فورا صدا کردم. «حالش چطور است؟»
– پانزده دقیقه پیش، مرد.
– چی؟!
سه ساعت میشدکه ازآنجا دور شده بودم. خودم را به پنجره رساندم و بیوقفه فریاد کشیدم: «چرا؟»، «چرا؟» چشمهایم در آسمان چیزی را جستوجو میکرد و من نعره میکشیدم. همه ساختمانهای دور و بر میتوانستند صدایم را بشنوند. آنها از نزدیک شدن به من ترسیده بودند. کمی بعد، چیزی در درونم بیدار شد: یک روزی میآید و من بازهم او را میبینم، بازهم، بازهم. از پلهها گذشتم. شاید هنوز چیزی که او را به زندگی متصل کند، در وجودش باشد و آنها فاتحهاش را نخوانده باشند. آخرین کلمات او اینها بودند: «لیوسیا، لیوسنکا» پرستار به او گفته بود: «همین گوشه و کنار است. چشم به هم بزنی برمیگردد. » او آهی کشید و توی خودش رفت. من دیگر یک لحظه هم او را ترک نکردم. تا وقتی که او را در گودالی دفن کردند، همراهش ماندم. با این حال چیزی که در خاطرم مانده است، کیفی پلاستیکی است. همان کیف.
آنها در سردخانه گفتند: «میخواهی ببینی چه لباسی تنش میکنیم؟» و من میخواستم. آنها لباسی رسمی بر او پوشاندند و کلاه نظامیاش را هم بر سرش گذاشتند. آنها نتوانستند کفشی برایش پیدا کنند زیرا پاهایش بزرگتر از حد طبیعی شده بود. علاوه بر این آنها مجبور شدند لباس را از چند جا پاره کنند زیرا نمیتوانستند همانند سایر جنازهها او را آماده کنند؛ بدنی وجود نداشت که بخواهی لباس تنش کنی. همهاش جراحت و پارگی و زخم بود. آخرین روز بیمارستان، بازوی او را کشیدم و همان لحظه که استخوانش شروع به لرزیدن کرد، جوری که انگار چیزی معلق و خمیده و آویزان بود، جسمش او را ترک کرد. چیزی به نام بدن وجود نداشت، بر باد رفته بود. تکه پارههای ریهها و کبدش به راحتی از درون دهانِ او قابل رویت بود. امعاء و احشاء درونیش آنقدر بالا آمده بودند که راه نفسش بسته شده و او را در آستانه خفگی قرار داده بود. دستم را باندپیچی کردم و آن را در دهانش فرو بردم و هر گوشت و خونی که آنجا گیر کرده بود را بیرون کشیدم و راحتش کردم. گفتن این حرفها غیرممکن است. نوشتن در موردشان غیرممکن است و حتی زنده ماندن، وقتی که اینها را از سر گذراندهای، چیز محالی است. همه اینها مالِ من بودند.
درست جلوی چشمهای من، آنها او را با لباس رسمیاش، در محفظه نایلونیشان فرو کردند و سرش را محکم با طناب بستند. و بعد از آن، محفظه را در تابوتی چوبی قرار دادند و دوباره تابوت را در پوشش دیگری گذاشتند و گره زدند. پلاستیکی شفاف بود، کمی ضخیم و درست شبیه به یک سفره. و باز آنها همه این چیزها را در تابوتی از جنس روی گذاشتند. آنها حسابی وقت گذاشته بودند. ولی هیچ راهی برای موجه نشان دادن کاری که میکردند، وجود نداشت.
هر کسی آمد، چه پدر و مادر او و چه والدین من، به همراه خود دستمالهای سیاه جیبی داشت که از مسکو خریده بودند. ماموریتی غیرمعمول برای ملاقات ما داشتند. آنها تک به تک حرفهای مشابهی میزدند: به نظر ما غیرممکن است که جسد شوهر یا پسرتان را به شما تحویل دهند. آنها آلوده به مواد رادیواکتیویته هستند و قرار است در گورستانی که در مسکوست به طور خاصی سوزانده شوند. در تابوت محافظی از جنس روی، زیر آجرهای سیمانی. و لازم است شما این سندی که اینجاست را امضا کنید.
هرکسی که آشفته و عصبانی میشد و میخواست تابوت به خانهاش برگردانده شود، به او گفته میشد که مردگان حالا دیگر از جرگه قهرمانان هستند و شما باید این را درک کنید و دیگر آنها تنها به خانوادههاشان تعلق ندارند. آنها قهرمانان حکومت بودند. آنها به حکومت تعلق داشتند.