این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدولف هیتلر دوم
اسلاونکا دراکولویچ
ترجمه: رویا رضوانی
تا پیش از جنگ های ناسیونالیستی و مذهبی (۱۹۹۱-۱۹۹۵) در کشور یوگسلاوی، مردمانی از شش ملیت متفاوت، با سه زبان و سه مذهب مختلف در کنار هم زندگی می کردند. حاصل این جنگ ها، دویست هزار کشته، ده ها هزار زن و دختر تجاوز دیده. دو میلیون آواره و پاره پاره شدن یوگسلاوی بود (که نهایتا امروز به هفت کشور تقسیم شده است: صربستان، کرواسی، بوسنی، اسلوونی، مقدونیه، مونته نگرو و کوزوو) و نفتری ماندگار که هنوز بعد از بیست سال از دل مردم بیرون نرفته. آزارشان به مورچه هم نمی رسد.
اثر اسلاونکا دراکولویچ، ماجرای جنایاتی است که طی این جنگ قومی و مذهبی اتفاق افتاد؛ و محاکمه برخی از جنایتکاران این جنگ در دادگاه لاهه نویسنده با نگاهی به این محاکمات از یک سو و تحقیق در زندگی متهمان از سوی دیگر، تلاش می کند به ساختار ذهنی مرتکبان این نایات راهی بجوید: «این ها که هستند؟ مردم عادی مثل من و شما- یا هیولا؟» و هرچند دیر، بر کشور از دست رفته خود افسوس می خورد: «مگر می شود که جنگ آهسته و دزدانه به درون زندگی ما خزیده باشد؟ چرا متوجه نزدیک شدنش نشدیم؟ چرا کاری برای پیش گیری از این جنگ نکردیم؟».
آدم قابل اعتمادی به نظر می آید. در صورت روشن و آرام، چشمان زنده و لخند اطمینان بخش او چیزی هست که باعث می شود اگر شبی در کوپه قطار کنارش نشسته باشی احساس امنیت کنی. مردی با این قیافه معمولا به پیرزن ها کمک می کند از خیابان رد شوند، در قطار شهری بلند می شود و جای خود را به آدم های مسن می دهد، و اگر کیفی پیدا کند به صاحبش بر می گرداند. چهره معصوم یلیسیچ به دوست صمیمی تان می ماند، به همسایه معتمدتان، به داماد ایده آل تان. اما او معصوم نیست.
گوران یلیسیچ متولد ۱۹۶۸ است؛ هم سن دختر من. آن ها به یک نسل تعلق دارند. می توانستند به یک مدرسه رفته باشند، می توانستند دوست شده باشند، می توانم گوران را تصور کنم که بعدازظهر یک روز زمستانی در آشپزخانه من نشسته و فنجانی چای به دست دارد. سرش را روی کتابی درسی خم کرده و دخترم دارد تکالیف درس تاریخ شان را برایش توضیح می دهد.
نسل این بچه ها سلامت بار آمد؛ با غذای سالم خانگی و بازی در حیاط با پیاده روی جلوی خانه. خطری آن ها را تهدید نمی کرد؛ دست کم آن وقت ها گم نمی کردیم که چنین باشد.
بزرگ تر که شدند، میان خودشان و همسالان شان در غرب تفاوتی قائل نبودند؛ چون آن ها هم موسقی یو تو و مدونا گوش می کردند، فیلم های امریکایی تماشا می کردند، و طوری چین می پوشیدند که انگار در یوگسلاوی این کاری عادی و طبیعی است. جنگ برای آن ها چیزی بود که با آن در کلاس تاریخ و فیلم ها آشنا شده بودند. جنگ دوم بیست سالی قبل از آن که به دنیا بیایند اتفاق افتاده بود و در نظر آن وها واقعی نمی نمود.
نسل آن ها نسلی سیاسی نبود. نسل قبل عامدانه آن ها را از سیاست دور نگه داشته بود. آن ها را انقلابی بار نیاورده بود؛ چون ما که والدین آن ها بودیم واقعا اعتقاد داشتیم که برقراری سوسیالیسم با چهره ای انسانی مقدور و ممکن است و لزومی به ایجاد جایگزینی دموکراتیک برای آن نمی دیدیم.
بعد از فروپاشی کمونیسم، در نبود رهبران سیاسی معتقد به دموکراسی، ناسیونالیست ها قدرت را در دست گرفتند، یا کمونیست هایی که هنوز بر سر کار بودند ناسیونالیست شدند؛ چون این راهی آسان برای حفظ قدرت بود.
بچه های ما گمان می کردند که سر و سامانی به وضع آشفته سیاسی خواهیم داد، ولی ما چنین نکردیم. وقتی جنگ در گرفت، متوجه نبودند از آنها که متولد دهه شصت یا هفتاد هستند انتظار می رود که در این جنگ شرکت کنند. اما پس که باید می جنگید؟ این یک تناقض بود. این جنگ آن ها نبود؛ این نسل به نوعی ناچار شد در جنگ پدربزرگانش شرکت کند. بهای آن گزاف بود؛ بسیاری شان کشته، زخمی یا معلول شدند و بسیاری از مملکت گریختند.
گوران یلیسیچ عاشق ماهی گیری بود. برای گوران ماهی گیری نوعی مرخصی از زندگی روزانه اش بود. آن جا کنار رود می توانستی دنیا و حتی و خودت را از یاد ببری، و حس کنی انگار یک درختی، یا علفی هستی که از زمین سرزده. گوران از این حال خوشش می آمد. هرچند بار خاطر چندانی نداشت که بخواهد از یاد ببرد؛ دست کم تا پیش از جنگ.
آدم باید خیلی صبور باشد که بتواند یک روز تمام ماهی گیری کند. این ورزشی است که به درد آدم های عجول و عصبی نمی خورد. یکی از شاهدان که در دادگاه در دفاع از یلیسیچ صحبت کرد، رئیس باشگاه ماهی گیری منطقه بود. نمی توانست باور کند که او در اردوگاه زندانیان مرتکب جنایت شده باشد. می گفت او مردی خوب و آرام است که آزارش به یک مورچه هم نمی رسد.
گوران در خانواده ای کارگری بزرگ شد. در شهری کوچک که حدودا چهل درصد جمعیت آن مسلمان بودند. خانه شان در خیابانی بود که صرب ها و مسلمان ها با هم در آن زندگی می کردند و خیلی از دوستان خانوادگی آن ها مسلمان بودند. با هم بازی می کردند، به مدرسه می رفتند و بعدها با هم به مسابقه فوتبال می رفتند. نه او توجهی به مسلمان بودن آن ها داشت و نه آن ها کاری به صرب بودن او داشتند. هرگز کسی نشنیده بود او به دیگران توهین کند.
همسایگانش می گویند رفتار خوب و مودبانه ای داشته. دوست خوب و وفاداری بوده و در اواخر دهه هشتاد، ناسیونالیسم صرب را جدی نمی گرفته. سیاست به درد سیاست مدارها می خورد. ربطی به زندگی او، به دوستانش و به ماهی گیری نداشت. اما بعد معلوم شد که او اشتباه می کرده.
بعد از دبیرستان، مکانیک ماشین های کشاورزی شد. شغل خوبی نبود اما در دورانی که بیش تر دوستانش بیکار بودند، دست کم او شغلی داشت. برای جبران درآمد اندکش راهی به نظرش رسید: جعل چک. گیر افتاد و به یک سال و نیم زندان محکوم شد.
یلیسیچ در دادگاه اسد لاندیو به عنوان شاهد حاضر شد. لاندیو (که مسلمان بود) جنایتکار جنگی دیگری بود که می گفتند در آتش زدن زندانیان صرب تخصص داشته. یلیسیچ مفصل برای قضات توضیح داد که او در زندان جنایتکاران جنگی در لاهه چطور به باقی زندانیان کمک می کرده، به آن ها آموزش کامپیوتر می داده یا برای شان آشپزی می کرده. صدای یلیسیچ خوشایند بود و از ظواهرش به هیچ وجه بر نمی آمد که ممکن است خودش هم در این دادگاه در جایگاه متهم قرار بگیرد.
در آغاز سال ۱۹۹۲ که جمهوری صربستان زندانی ها را آزاد می کرد تا داوطلبانی برای جنگ دست و پا کند، گوران از زندان آزاد شد. داوطلبانه پلیس شد، نه از سر اشتیقا به کشتن، بلکه چون دشوار می توانست کار دیگری بکند. به پاسگاهی در برکو اعزام شد و این آغاز سقوط او بود.
آن طور که وکیل مدافع خاطرنشان کرد، قبلا هرگز پرونده ای نبوده که در آن این همه از مردم محلی که قربانی حمله صرب ها واقع شده بودند، به نفع یک متهم صرب شهادت داده باشند. شاهدی می رفت او در طول جنگ دست کم به هفت یا هشت خانواده تنها در یک خیابان کمک کرده است. یک دوست خوب قدیمی یلیسیچ که او هم مسلان بود، برای قضات تعریف کرد که گوران نه تنها درطول اسارت او به همسرش کمک مالی کرده، بلکه بعد هم به آن ها کمک کرده بود تا از مرز رد شوند و به خارج از کشور بگریزند. از این نمونه ها فراوان بود.
پس چه شد که این دوست باوفا و همسایه خوب کارش به اعدام زندانیان مسلمان کشید؟
دو عکس جلوی من هست دو عکس خیلی معروف که در همه جای دنیا منتشر شده. هر دو مرد اونیفورم پوشی را نشان می دهد که یک زندانی را اعدام می کند. این عکس ها تصویر بی رحمانه ای از جنگ ویتنام را به خاطر می آورند که درآن رئیس پلیس سایگون از فاصله نزدیک به سر سرباز ویت کنگ شلیک می کند. تنها تفاوت این عکس ها در این است که این اعدام حدودا سی سال بعد، در ۱۹۹۲، در بوسنی انجام شد. کسی که اسلحه را شلیک می کند اونیفورم پلیس به تن دارد و پشتش به عکاس است، اسلحه اش را به سر زندانی ای نشانه رفته که یک متر جلوتر از او راه می رود و سرش را خم کرده، می داند هرلحظه ممکن است گلوله ای به او بخورد. در عکس دوم تیری به پشت سر زندانی اصابت کرده. در دادگاه بین المللی لاهه، یلیسیچ تایید کرد که خودش این تیر را شلیک کرده است.
اما پیش از شلیک چه چیزی در ذهن او می گذشته؟ چه اتفاقی برای یک فرد انسانی می افتد که او را وا می دارد انسانی دیگر را در کمال خونسردی بکشد؟ می گویند یلیسیچ آدم ها را سردستی و از سر هوس می کشته و ظاهرا از این کار لذت می برده است. دادستان گفت اگر چنین رغبت و شوقی در کار نمی بود، امکان نداشت نسل کشی قومی اتفاق بیفتد. اما نه او و نه وکیل مدافع به هیچ وجه نتوانستند روشن کنند که گوران چگونه به یک جلاد بدل شده است.
یلیسیچ هنگامی که زندانی توی عکس را عدام کرد ۲۳ سال داشت. پشت این قیافه، رفتار و بیان آرام چه می گذشت؟ طبیعت واقعی او چه بود؟ فضاتی که نهایتا حکم محکومیت او را صادر کنند با توجه به تشخیص روان پزشکان، اعلام کردند که او مشکل روانی داشته است.
توصیف قربانیانی که جان به در برده بودند و حالا در دادگاه علیه او شهادت می دادند، نظر فوق را تایید می کرد. یلیسیچ خودش را به زندانی ها این طور معرفی می کرد: «هیتلر آدولفِ اول بود، من آدولفِ دومم».
می رفت توی سالنی که زندانیان را در آن نگه می داشتند، و چند نفر را همین طور شانسی سوا می کرد؛ نه اسمی به زبان می آمد و نه به اتهامی یا محکومیت اشاره می شد. اول پول زندانی ها، ساعت و جواهرشان را می گرفت و اغلب کتک شان می زد. بعد آن ها را وا می داشت یکی یکی از سالن بیرون بیایند.، زانو بزنند و سرشان را روی دریچه فلزی فاضلاب بگیرند. سپس با اسلحه ای که صدا خفه کن داشت به پس سرشان شلیک می کرد. هرچه قربانی ترس بیش تری از خود نشان می داد، یلیسیچ لذت بیش تری از کشتن اش می برد. بعد دو زندانی جسد مردی را که اعدام شده بود به کامیون یخچال دار می بردند که مخصوص حمل اجساد به گورستان دسته جمعی بود. سپس یلیسیچ دستور می داد خون او را از روی دریچه فاضلاب بشویند و از کثافت و ریخت و پاش متنفر بود.
می گویند آمار قربانیانش را با صدای بلند اعلام می کرده: ۶۸… ۷۹… ۸۳… او یک تنه بیش از صد زندانی را در طول هجده روز در ماه مه سال ۱۹۹۲ به قتل رساند.
گوران یلیسیچ اتهام خود را در برابر دادگاه پذیرفت: «من گناهکارم». اما هیچ نشانی از پشیمانی در او نبود. دادگاه او را به جرم جنایت علیه بشریت و نقض قوانین جنگ به چهل سال زندان محکوم کرد.
وکیل مدافعش به درستی خاطرنشان کرد که یلیسیچ تنها در طول آن هجده روز در ماه مه همچون یک جلاد عمل کرده است و می پرسید چطور ممکن است این مرد فقط به مدت هجده روز به یک هیولا بدل شده باشد. هیچ کس پاسخ روشنی برای این سوال نداشت، حتی خود یلیسیچ!
شاید آن چه تعیین کننده بود، خود فرد نبود، بلکه فضا و موقعیت بود. دیگر صلح و آرامشی در کار نبود. حالا جنگ بود. یلیسیچ دیگر فرصت آن را پیدا نمی کرد که آرام در علف های کنار رودخانه دراز بکشد و به صدای رمزمه آب گوش کند و جهان در اطرافش آرام بگیرد. جنگ همه چیز را تغییر داده بود.
تقریبا همان وقتی که یلیسیچ راهی برکو شد، داماد من هم ناچار شد ماهی گیری در دریای آدریاتیک محبوبش را بگذارد و به کانادا برود. جنگ زندگی هردوی آن ها را تغییر داد اما به شیوه هایی بسیار متفاوت. این تغییرات تا چه حد برمبنای تصمیمی آگاهانه بود و تا چه حد به اتفاق بستگی داشت؟
آدم های بسیاری هستند که کاملا طبیعی به نظر می سند اما تحت شرایطی خاص، مثل شرایطی که در طول جنگ حاکم بود، نیمه بیمار آن ها بروز می کند و بر رفتار آن ها حاکم می شود. آیا در مورد یلیسیچ نیز همین اتفاق افتاده بود؟
گوران یلیسیچ برای اولین بار در زندگی اش قدرت را در دست داشت. مردی کوچک از اهالی شهرستانی دورافتاده ناگهان قدرت مطلق پیدا کرده بود. اسلحه ای به او داده و آزادش گذاشته بودند تا هر طور می خواهد از آن استفاده کند. مرگ و زندگی آدم های دیگر را در دست داشت. این قدرت بی حساب او را مسموم کرده بود.
هرچند او بدل به یک جلاد شد، اما عمیق تر که نگاه می کنم می بینم که خود او هم قربانی بوده است. گوران یلیسیچ و تمامی هم نسلانش فریب خورده بودند. بسیاری از افرادی که به نسل والدین او تعلق داشتند، یعنی نسل من، ایدئولوژی ناسیونالیسم را گرامی داشته بودند و کاری برای پیش گیری از جنگی که از این ایدئولوژی نشئت گرفت نکرده بودند. آن ها فرصت طلب تر و ترس خورده تر از آن بودند که عادت دنباله روی از رهبران را کنار بگذارند و بسیاری از فرزندان شان، گاه با زندگی خود، بهای حماقت پدران شان را پرداختند؛ حتی جلادی مانند گوران یلیسیچ که ممکن است باقی زندگی را در زندان بگذراند.
اندیشه پویا