این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد داستان «دایره است اینکه میبینم» اثر فریبا خادمی
داستان تسلیم
ساره بهروزی
داستان «دایره است اینکه میبینم» داستانی با دو روایت از یک راوی است. راویای که آغاز میکند، اول شخص است و با پیشبرد داستان متوجه میشویم که این راوی از نوع راویهای درون داستانی است یعنی اینکه خودش درون همان داستانی است که رویدادهایش را روایت میکند و روایت دوم که همزمان با روایت اول پیش میرود توسط همان راوی اما به زبان سوم شخص آگاه روایت میشود؛ روایتی که بیشتر افراد آن برخاسته از یک سطح اجتماعی هستند. وی از تولد تا مرگ هریک از شخصیتها را آگاهانه به تصویر میکشد. اما همانطور که از اسم داستان پیداست، اگرچه آنان از صحنه روزگار و زندگی واقعی حذف میشوند اما اتفاقات همچنان باقی است و شروعی دوباره برای افراد دیگر است همچنان که در فرجام داستانگویی آغازی اتفاق میافتد و این با نام «دایره است اینکه میبینم» کاملا مطابقت پیدا میکند، به همین منظور ساختار داستان ساختاری دورانی یا همان دایرهای است.
در ابتدا محبوبه بار سفر بسته و هرگز به مقصد نمیرسد، در انتها پرستار رحمانی آغازگر سفری است که با فرض رسیدن به مقصد، شروع یک زندگی جدید است. «وارد جاده اصلی شده بود. چند ساعتی بود که رانندگی میکرد و از رضایتی لبریز بود که آن را در خود بیسابقه میدید. خورشید داشت طلوع میکرد نور تازهاش را بر جاده میپاشید ص١۵٢.»
مخاطب در این داستان با اوج چندگانه مواجه میشود که با توجه به اشخاص مختلف در زندگی روزمره انطباق دارد. مرگ محبوبه و حبیب و شناختن «من»، خودکشی زهره و کودکانش، قتل و هویت اصلی جلالی، دختر تخت شماره ٧ هرکدام نمونههایی هستند که به مقتضای خود روایت را به اوج میرسانند.
روایت راوی اول شخص که با زبانی شاعرانه بیان میشود، در واقع تلمیحی را به مخاطب گوشزد میکند که آشناست. غزل شماره ٣١٧ از حافظ شیرازی
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد درین دیر خرابآبادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
«وقتی مردم، به جایگاه قبلیام بازگشتم طبقه فرشتگان نگهبان ص١٠۶»
و همچنین با این روایت وی جبر و اختیار را به خوبی تصویرسازی میکند. اینکه میخواهد به زمین بیاید، عاشق باشد و بماند. گرچه این اتفاق رخ میدهد اما نه به طوری که دلخواه وی است، آنطوری که سرنوشت رقم زده است. خواسته درونیاش برای زمینی شدن برآورده میشود اما جبری که نمیشناخته مانع دیدار وی با عشقش است. یا در زمانی که جنین بود میمیرد بدون اینکه مردن را انتخاب کند. بخشهایی از سرنوشت همه موجودات توسط قدرتی لایتناهی که در محدوده ذهن آدمی نمیگنجد، هدایت میشود بدون اینکه شخص یا اشخاصی در آن دخیل یا آگاه باشند. به نظر این مهمترین پیام راوی در لحنی شاعرانه است.
زنجیرههای به هم پیوسته از واقعیت در روایت سوم شخص، در داستان وجود دارد مثل مرگ محبوبه و حبیب در اثر تصادف، عالیه خانم با ایست قلبی، زهره و سه کودک معصومش و پروانه با خودکشی در اثر فشار ناشی از زندگی سخت و اتفاقات آن، قتل و اعدام و غیره همگی تلخیهای اجتماعی هستند که در قالب رفت و برگشتهایی به گذشته آدمها و همچنین سطح زندگی اجتماعی وسواد آنان و همینطور نوع معاش آنها روایت میشود.
راوی اول شخص «من» در داستان محبوبه نقش فرعی دارد، اما همین راوی در داستان زهره میکوشد نقشی بازدارنده ایفا کند. اگرچه نمیتواند او را از خودکشی نجات دهد اما سعی میکند و همین راوی «من» در روایت پرستار رحمانی نقشی یاریرسان دارد. یعنی در هرکدام از روایتها راوی اول شخص نقشاش تغییر میکند. این رابطه بین شخصیتها و راوی این امکان را به مولف میدهد که مسائل را به طور دقیقتری برای مخاطب به تصویر بکشد.
«لیوان را هم که سرکشید هنوز دیر نشده بود… درون قفسه سینهاش فرو رفتم و هرچه در توان داشتم گذاشتم تا الهامات امیدبخش را به او انتقال دهم… پشیمان نشد و وقتی به همراه روح سه کودکش به سمت آسمان رفتم قلبش را دیدم که زخم خورده مانده برای همیشه همیشه همیشه ص٨٢» «پرستار رحمانی میدانست شایسته درک معجزهای بوده که نظیرش را کسی ندیده، ارتباط با یک فرشته… نفس عمیقی کشید… سپس سوار ماشین شد تا بقیه راه را طی کند راهی که به روستای حسن میرفت صص١۵۴-١۵۵».در این گردونه بین مرگ و تولد و چرخش هستی، افراد به هم نزدیکاند، همدیگر را میبینند، بدون اینکه بدانند یا آگاه باشند که به هم ربط دارند. مرگ افراد پایان نفس کشیدن آنان است نه دشواریهای زندگی دنیایی.
اعتماد
****
گفتگو با فریبا خادمی
اگر مولوی غم نان داشت سراغ شاعری نمیرفت
وقتی هنرمند بخواهد در تجربه هنرمندی دیگر شریک شود و از چارچوبهای او در ساز و کارش استفاده کند، کاری که درنهایت تولید میشود یک اثر جعلیست که اصالتی ندارد.
فریبا خادمی (شاعر، رماننویس و بازیگر تئاتر) در گفتگو با ایلنا؛ درباره آثار جدید خود گفت: انتشارات خجسته چهارمین کتابم را به نام «دایره است اینکه میبینم» منتشر کرده و مجموعه شعرم «ترزا میگفت» هم آماده چاپ است.
او ادامه داد: کتاب «دایره است اینکه میبینم» به واکاوی سرنوشت انسان و حیطه اختیار و جبر میپردازد. نوعی تخیل سورئال در آن متن بهکار رفته که جهانبینی عمیقی دارد. برای بیان فلسفه رمان به سمت رئال و سورئال رفتم. کتاب از کاراکترهای مختلفی حرف میزند که درنهایت همانطور که از نام کتاب پیداست؛ همچون دایره به هم متصل میشوند.
خادمی با اشاره به رابطه ادبیات با اجتماع و سیاست و فاصله آنها از یکدیگر گفت: بنمایه ادبیات، جور دیگر نگاه کردن است. به اعتقاد من؛ توجه زیاد و درگیر شدن نویسنده با مسائل و موضوعات اجتماعی، سطح ادبیات را پایین میآورد.
او با اشاره به اینکه در اشعار شاعران بزرگی چون مولانا، حافظ، سعدی و نظامی؛ مسایل اجتماعی و سیاسی در حاشیه قرار دارد، افزود: درواقع مولانا هیچ وجهی از سیاست و اجتماع را در شعر خودش لحاظ نکرده چراکه شعر او عرفان محض است. در ادبیات داستانی با خواندن نوشتهای از یک نویسنده میتوانیم تشخیص دهیم او در چه دورهای زندگی میکرده.
این نویسنده ادامه داد: درحال حاضر شاهد توجه به مسائل اجتماعی در ادبیات داستانی امروز هستیم و دلیل آن نیز شرایط سخت اجتماعی بهخصوص شرایط اقتصادی است. اما مسئله سیاست و ادبیات دو خط از هم جداست. کسی که میخواهد از سیاست سخن بگوید از زبان صرف استفاده میکند و ادبیاتی در آن وجود ندارد.
خادمی با بیان اینکه نویسنده به واسطه قائم بر خود بودن است که مینویسد؛ گفت: وقتی کسی در لایههای عمیق زندگی میکند، شرایط و مسائل سیاسی برایش خواستگاهی خیلی سطحی دارد.
نویسنده غم نان نداشته باشد، تمام عمر مینویسد
نویسنده نمایشنامه «بچه آهوها گریه میکنند» در پاسخ به این سوال که شرایط اجتماعی و سیاسی چقدر بر ذهنیت نویسنده تأثیرگذار است؛ گفت: به این شکل نیست که هر نویسنده، فقط اسم نویسنده را حمل کند بلکه همزمان مسائل اجتماعی هم در وجود نویسنده جاریست. باید بهعنوان یک هنرمند بدانم چقدر روی خودم کار میکنم. شرایطی مثل ممیزی، سانسور و… وجود دارند که به نویسنده فشار وارد میکنند. ممکن است عکسالعمل هنرمندان نسبت به این موضوعات اجتماعی متفاوت باشد. بهعنوان مثال من به اثری فکر میکنم که از من به یادگار بماند و بیشتر به «معنا» بپردازد. با اینکه داستانها و اشعاری که بنمایه آنها اجتماعی است هم دارم اما ترجیح میدهم بیشتر به مسائل عمیق بپردازم و کمتر از مسائل و مشکلات اجتماعی یا سیاسی تأثیر بگیرم.
او ادامه داد: شاعر و نویسنده اگر غم نان نداشته باشد تمام عمر مینویسد. مولانا کسی بود که غم نان نداشت. اگر غم نان هم داشت پی آن نمیرفت و ترجیح میداد وقتش را به پخش عرفان بگذراند.
خلاقیت ساحتی انسانی میطلبد
خادمی درباره فرم و محتوا و چگونگی ورود هریک به نوشته بیان کرد: محتوا مغز و فرم پوسته است. خود من اول جانمایه آنچه میخواهم بگویم؛ درونم شکل میگیرد و پس از آن فرم خودش وارد میشود. در واقع محتواست که به من میگوید از چه فرمی استفاده کنم. من نمیتوانم از عمد بخواهم چه شکلی از ادبیات را بیان کنم، نمیتوانم آمرانه و آگاهانه به سراغ فرم خاصی بروم، بلکه این فرم است که خودش را به من معرفی میکند.
این نویسنده با اشاره به اینکه نوشتههای ما درحال خالی شدن محتواست، گفت: متأسفانه نویسندگان جوان به مقولههای عمیق و غیرقابل دسترس انسانی کمتر توجه میکنند. آنها کم کتاب میخوانند. ساحتی که قرار است خلاقیت از آن به وجود بیاید، ساحتی انسانیست. این همان چیزی است که بعداً فرم روی آن قرار میگیرد.
خادمی با اشاره به چگونه یافتن «زبان» در نوشتن افزود: یافتن «زبان» در نوشته حاصل نمیشود مگر اینکه نویسنده خود را بشناسد. تمرینهای نویسندگی از مهمترین مسائل است. من از ۱۵ سالگی مینویسم اما دلیلی ندارد که یک نویسنده تمام دستنویسهای خود را منتشر کند. اگر نویسنده با جوهره وجودی خویش آشنا شود؛ میتواند ساز خودش را بزند. آن وقت است که دیگر راه تقلید را پیش نمیگیرد. اگر نویسنده تنها به شرایط اجتماعی و سیاسی و درواقع پوسته نگاه کند، کارش در یک سطح باقی میماند.
او با اشاره به اینکه تقلید را در همه حوزههای هنری کم و بیش شاهد هستیم؛ بیان کرد: نمیدانم چرا این بیماری هر روز بیشتر میشود؟ وقتی هنرمند بخواهد در تجربه هنرمندی دیگر شریک شود و از چارچوبهای او در ساز و کارش استفاده کند، کاری که درنهایت تولید میشود یک اثر جعلیست که اصالتی ندارد. اگر من بخواهم حال و هوای شاملو را در شعر خود پیاده کنم بیفایده است چراکه با این کار من زیرسایه شخص دیگری قرار میگیرم.