این مقاله را به اشتراک بگذارید
فیلمی که آنجا نبود: پیدایش یا عدم؟
درباره «ترمیناتور: پیدایش»
آیین فروتن
نوستالژی؛ این احتمالا برای بسیاری از کسانی که به سراغ قسمت جدید از مجموعه ترمیناتورها میروند، شاهکلید حل مسائل و تنها راه مواجهه با آن است. همان کسانی که احتمالا امروز بهانهای یافتهاند که به سراغ گنجه خود بروند و نوار قدیمی vhs قسمت اول و دوم ترمیناتورها را بیرون کشیده، گرد و غبار زمان را از آن بروبانند و برآن مویه سردهند یا با همان حس نوستالژی از روزگار «خوش» گذشته به وجد بیایند. ولی بدتر از اینها این است که فیلم تازه، با زیرعنوان «پیدایش» به کارگردانی آلن تیلور، نیز دقیقا و یکسره خودش را برهمین حس نوستالژی برپا میکند. جهان ترمیناتور جدید، عملا نه «آغازی نو» که صرفا بخش عمده آن معطوف به «بازآرایش» دو قسمت نخست این مجموعه میشود. پس در اینجا آنچه اهمیت دارد این است که بنگریم عملا این بازآرایش چگونه شکل میگیرد و آیا پنجمین ترمیناتور توانسته در خلق یک اثر خودآیین موفق عمل کند یا خیر.
پایه و اساس ترمیناتور آلن تیلور عملا برهمان سفر به گذشته و جلوگیری از فاجعه قیام ماشینها علیه انسان بنا میشود. در اینجا ما با کایل ریس آغاز میکنیم؛ به عنوان راوی و از کودکیاش. زمانی که جان کانر، در بحبوحه مبارزه علیه ماشینهای نابودگر وی را مییابد و کایل ریس در ادامه مقاومت انسانها به یکی از یاران جان کانر بدل میشود. تکنولوژی روزآمد فیلم در همان آغاز مانند ماشینهای مهلک حکمرانی خود را اعلام میکند حال آنکه در دو فیلم کامرون با توجه به نحوه استفاده از تکنولوژی، دکور و طراحی صحنه، پیشرفتهای تکنولوژیک همچنان چیزی بود تحت اختیار انسان و نه بالعکس. در اینجا، فیلم بدل به عرصه تاختوتاز و جولان تکنولوژی میشود فارغ از عناصر خلاقانهای که بتواند آن را مهار کند و بدین معنا، ساخته پارکر خودش را در ردیف فیلمهای آشنای تمامی این سالهای سینمای بلاکباستر قرار میدهد؛ غرقه و مملو از ویژوالها و جلوههای ویژه، بدون جنبهای خاص، متمایزکننده و ممتاز.
این مساله حتی از این هم وخیمتر میشود، زمانی که در لحظه ارسال کایل ریس به گذشته، ناگهان با یک شوک آنی مواجه میشویم. کسی از میان یاران جان کانر به او نزدیک میشود و به وی حمله میکند: یک فرمول «غافلگیرکننده» که بیشاز هرچیز یادآور فرمول دیگر آشنای این روزها یعنی، قاعده سریال «بازی تاج و تخت» است؛ گویی در میانه یکی از آن ضیافتها یا گردهماییهای سلحشورانه، خائنی برمیخیزد و همه انتظارها را نقش برآب میکند! همین شوک، باعث میشود کایل ریس، صحنههایی از کودکی خود را مانند خواب و رویا به یاد بیاورد؛ صحنههایی که بعدتر معلوم میشود از اهمیت نقش او در جلوگیری از شورش اسکاینت خبر میدهند. ولی پرسش اینجاست که چرا اصلا کایل این صحنهها را از یادبرده است؟ در اینجا، عملا گزافهگوییهای فیلم در باب زمان و حرکت در آن و رفتوآمد از گذشته به آینده و… به افراط هرچه تمام کشیده میشود. گندهگوییهایی «شبهعلمی» که بیشاز هرچیز خبر از استیلای سینمای کریستوفر نولان در سینمای سرگرمیساز و بلاکباستری هالیوود معاصر میدهد.
تا به اینجا، با این به اصطلاح نوآوریهای کلیشهای و نه خلاقانه فیلم طرف هستیم. با ورود به سال ١٩٨۴، وضعیت دستکم اندکی قابل تحمل است. تیلور برخی صحنههای فیلم نخست را عملا بازسازی میکند تا به لحظهای میرسیم که آرنولد با شمایلش در ترمیناتور١، به سراغ چند جوان یاغی میرود که ناگهان آرنولد دوم، سرمیرسد. بگذارید بگوییم که این صحنه قطعا جذابترین سکانس فیلم است (البته نه از منظری نوستالژیک) بلکه به لحاظ یک صورتبندی کاملا فرمال. ستیز دو آرنولد، عملا قادر است بدل به سنتزی از دو قسمت نخست این مجموعه بشود؛ آنجا که آرنولد نیک، آرنولد شر را از پای درمیآورد و انگشت خود را به نشانه موفقیت به سوی دوربین و ما میگیرد، چکیدهای است از همه آنچه بر این روبات گذشته است: رهایی از شرارت و نابودگری، درک انسانیت و حرکت به سوی نجات بشریت. در سمت کایل ولی اوضاع جور دیگری پیش میرود، آن پلیسی که در قسمت نخست وی را تعقیب میکرد اینبار نه یک پلیس معمولی، که روبات جیوهای تی-١٠٠٠ است. ولی چه دلیل دارد روباتی که ما او را در قسمت دوم شناختیم ناگهان در بازسازی قسمت نخست ظاهر شود؟ پاسخ مشخص است: برانگیختن حس نوستالژی و حال سوال دیگری را طرح کنیم، چرا در اینجا با یک تی-١٠٠٠ با شمایل یک مرد از نژاد خاوردور طرف هستیم؟ پاسخ این سوال نیز مشخص است: دیگری تهدیدکننده در این سالها برای ایالات متحده، از چنین نژادی است. بدمن فیلم برخلاف دیگران با توجه به ملاحظات سیاسی روز تغییر میکند و عملا بدل به یک افسر کره شمالی میشود. یک برخورد ایدئولوژیک و سطحی. در ادامه نحوه آشنایی ترمیناتور با سارا کانر خردسال، این کلاف را هرچه بیشتر سردرگم میکند و فیلم نیز خودش بیشاز هرچیز اسیر این بازی میشود و از پای درمیآید.
اکشنهای پیدرپی مبتنی بر نوستالژی و روزآمدی خود، بخش عمدهای از فیلم را اشغال میکنند و عملا برای آن زمان میخرند بدون اینکه در ادامه روند فیلم نقشی داشته باشند. تااینکه سرانجام با سفر در زمان و رسیدن به سال ٢٠١٧، فیلم اصلی آغاز میشود. از این روی، فیلم عملا دوپاره است؛ پاره نخست اگر مبتنی بر نوستالژی بود، پاره دوم عملا توخالی است. جان کانر، در اینجا دوباره ظاهر میشود (با شمایلی که عملا در گذر از زمان هم تغییر نمیکند!) و شوک دیگری را با خود به همراه میآورد (که البته با توجه به شمایل جیسن کلارک قابل پیشبینی بود). حال جان بدل به نیروی مهلک و نابودگر فیلم و نیروی شر میشود: باردیگر، یک فرمول آشنا که با نمونه شخصیت جیمز فرانکو در «اسپایدرمن ٢» قابل مقایسه است. از اینجا به بعد، عملا فیلم چیزی درخور ندارد؛ یک جان کانر نیمهماشینشده که کمی تکنولوژی روز به فریادش رسیده، حجم فزایندهای از بازیهای گنگ زمانی و احتمالا بهترین بخش آن آرنولد شوارتزنگر که با موهای جوگندمیاش میتوان گفت «پیر شده ولی از رده خارج» نیست ولی با پایان فیلم، یک سوال اساسی باقی میماند. در قسمت نخست (١٩٨۴) آشنایی کایل و سارا به تولد جان میانجامد ولی عشق میان ایندو در این قسمت در سال ٢٠١٧ رخ میدهد پس عملا جان کانر در سال ٢٠٢٩، باید ١٢ ساله باشد؟! پس عملا هیچکدام از اینها که دیدیم نمیتوانست اتفاق بیفتد. پس ما درنهایت پس از این همه «بازآرایش»، نه با یک «پیدایش» که با یک «عدم» طرف هستیم. فیلم با چنین گزافهگوییها و بازیهای زمانیای، عملا نه فقط خودش را انکار میکند بلکه علیه آن دو اثر کامرون که خودش را بر آن بنا میکند و بهواسطه نوستالژی آن توجه برمیانگیزد عمل میکند. با این حال میتوان آسوده بود چرا که فیلم ضعیفتر از آن است که دربرابر دو فیلم اول این مجموعه اعتباری داشته باشد.
اعتماد