این مقاله را به اشتراک بگذارید
مرد سیلیخور*
پیوست: پیشین. اکنون.
در تابستان سال ١٩۵٣ هاینریش پیدایش شد. میگویند اهل شهرستان است. اطراف وین شهرستان زیاد است. در سالهای بعد از جنگ مردم بسیاری بهسرعت وارد پایتخت شدند. شکستخوردههایی که نه راه پیش داشتند نه راه پس و سرجایشان ماندند. آدمهای گرسنه و لاغراندام از اردوگاهها، اسیران جنگ و سربازان که در جریان صلح بیکار شده بودند. متفقین، از سرباز عامی گرفته تا مقامات نظامی، شهر را اشغال کردهاند و خواستار توجه هستند و باقی مردم که جنگ، زندگی را برایشان زیر بمباران نابود کرده است. به سنوسال هاینریش میخورد که یکی از ساکنین تیمارستان «Spiegelgrund» بوده باشد. مرد جوانی که تازه بیست ساله شده. آدم رنگپریده و استخوانی که خیلی کم حرف میزند. قدبلند است با شانههای خیلی باریک. این را لیدیا میگوید. در ضمن میگوید که یک کمی هم خل است و انگار دایم در کمین چیزی نشسته. این هاینریش یک موقع فکر نکنه میتونه اذیتش کنه. اما اذیتش نمیکند. خوشحال است که سقفی بالای سر دارد، ولو اینکه معیوب باشد. سقف را میشود تعمیر کرد، مثل همه چیزهایی که آسیب دیده. هاینریش با دراگان رفتند روی سقف انبار چوبی و سفالهای معیوب را با تختهها، جعبهها و درِ ماشین که باران رویش صدای حلبی مینواخت، عوض کردند. آنوقتها هاینریش تمام شب بیدار میماند. درست وسط شهر وین در محلهای که در آن بین ساختمانهای بلند و ساختمانهای کوتاه، خیابانهای تازه سنگفرششده، قرار دارد. آنجا لیدیا، دراگان و هاینریش با هم پشت کارگاه ساکنند. مردم قبولشان کردهاند، چون یک مرد آمریکایی از لیدیا محافظت میکند. اگر کسی حسد به انبار چوبیش ببرد، پیش آمریکایی شکایت میکند. یا شاید از ترس مرد صرب باشد که با لیدیا رابطه عاشقانه دارد؟ هر چند مردم مشکلات دیگری در زندگی دارند. بههرحال هنوز مکانهای زندگی کوچک و تنگ هستند. در یک اتاق سهنفری با هم زندگی میکنند. مردم به تعداد زیاد کنار هم هستند و جا ندارند. اما دیگر موقعش است که آخرین این ساختمانهای مخروبه از بین بروند. مردم با اشتیاق ساختمانها را بازسازی میکنند و شکافهای داخل آنها را پر میکنند. همانجا که مرگ چند سال پیش جنازهها را شاد و خوشحال بر هم کپه کرده بود، حالا برای روحبخشیدن بوتهها میرویند. شهروندان آنجا مینشینند و نان به کفترها میدهند. از صدای بغبغو و نوکزدن پرندهها و از اینکه غذای اضافه برای خوراندن دارند، لذت میبرند. هاینریش تقریبا هیچچیز ندارد. در آغاز حتی حرف هم نداشت. میشود پرسید چرا. منتها از کسی پرسیدن وقتی آن شخص جواب نمیدهد به چه دردی میخورد. بسیار خوب! اما دراگان مثل گربه نر کنجکاو است و این باعث میشود هاینریش هم دوباره یاد بگیرد حرف بزند. البته مرد صرب، آدم باهوشیست و مثل لیدیا میداند که جای زخم تازه را نباید با حرف زیادی خاراند. کلا در پارکهای جدید، کافهها و آپارتمانها که بزرگتر شدهاند و جادارتر مردم از هم کمتر سؤال میکنند. آدم دلش میخواهد داستانی بشنود، البته آنوقت باید داستان زیبایی باشد. به خاطر آن مردم به سینما میروند که فیلمی از کارگردان ماریشکا یا آنتل ببینند، مانند «فصل در زالتسبورگ»، «درود بر خدمتکار» یا «والس قیصر». در این میان رنج و درد رنگ میبازد و محرومیت و غم و غصه سالهای قبل از بین میرود. همینطور این واقعیت که شهر اشغال شده و اتریش هنوز آزاد نیست. اما این طولی نخواهد کشید. فیلمها میگویند که همهچیز شیک و سالم است. همین طور اجناس ویترینهای درخشان در ردیف ساختمانهای پر از سوراخ میگویند که این طور باید باشد. اما نیست. هاینریش به قدری در خودش فرو رفته که با وجود گیجی میتواند مسائل را روشنتر ببیند. برای او جنگ هنوز به پایان نرسیده و همچنان به تاختوتازش ادامه میدهد. اگر هم کس دیگری جای زخمهای هاینریش را نمیخاراند، هاینریش، قبل از بستهشدن زخم روحیش آن را دوباره به خونریزی میانداخت. او حرف بقیه را در مورد صلح باور نمیکند. در روح مردم کاوش میکند که در آن رگبارها بیصدا میدرخشند.
آدمها یکدیگر را در پارک میبینند.
کنار فواره در پارک هایدیک. آدم، کومرل را میشناسند و از اتفاق امروز باخبر است. یک سال قبل قهرمانش رفیق استالین فوت کرد. ظهر مردم با هم قرار میگذارند. هرکس آنچه دارد با خودش میآورد. آن سه زیبا هم، تنگ هم، روی نیمکت نشستهاند. هلنه و دو برادر کورش پتر و پل. هلنه از سرما میلرزد و به دراگان نگاهی پرسان میاندازد. دراگان میگوید: «باهاش حرف نزن» و به هاینریش اشاره میکند، که مثل سایه، بیتوجه، پشت او ایستاده است. هلنه میگوید: «به هر حال اصلا حوصله ندارم با او گپ بزنم». هلنه خسته است، در این هوای سرد نشسته برای کومرل که میخواهد چیزی را یا جشن بگیرد یا برایش عزاداری کند و به این خاطر موسیقی بنوازد در صورتی که بتوان به آن اصوات، موسیقی گفت. پتر که کنارش نشسته، با دستش به او میزند و میگوید. «حق با او است» پل هم از جایش آن طرف نیمکت میگوید: «ساکت باش هلنه اگر دراگان اینو میخواد». اگر دراگان اینو میخواد. این جمله اینجا حکم قانون را دارد که بقیه هم زیر لب تأیید میکنند و بهاینترتیب، به هلنه اجازه نمیدهند برای خودش آدمی باشد، با نظر خودش تصمیم بگیرد که حرف بزند یا نزند. زن اینطور حس میکند. آیا آدم میتواند این احساس او را نبخشد؟ از صبح تا شب و به همان اندازه تمام شب در اختیار دو تا برادر است، هر لحظه آماده است. این یکی گرسنه است، آن یکی باید شسته شود، این یکی ناگهان یادش میآید که باید برود دستشویی. تنها هم میتواند کورمالکورمال برود. اما صرفا از روی غرضورزی این کار را نمیکند. و چه کسی طرفداری هلنه را میکند وقتی که همهچیز برایش غیرقابل تحمل است؟ چه کسی از طرفش میگوید که کسی با او صحبت نکند و مزاحمش نشود؟ نخواستن، ناچار نبودن؟ هلنه خودش میبیند که هاینریش اصلا حواسش نبوده و به هیچوجه نمیخواست با او صحبت کند. دور خودش را نگاه میکند. کومرل در وسط میایستد. بقیه نشستهاند و چیزهایی را که توی جیبشان دارند، قسمت میکنند. شیشهها، یک تیکه پیه خوک همراه با چاقو، نان و حتی دو تا تخممرغ آبپز و ویفرنمکی. زنها کمتر آمدهاند. هلنه با خود فکر میکند. آیا نمیشود برای پل زن گرفت و اینطوری از دستش خلاص شد؟ اینجور فکرها جدید نیست. مخصوصا شب در تاریکی میآید سراغش. و بعد در روز روشن، برادرش را میبیند و میفهمد که با این قیافه بد ریخت کسی با او ازدواج نخواهد کرد. اول باید دکه کوچکی داشت. آنموقع شاید زنی پیدا شود. زن باید از برادر مراقبت کند. چون هلنه آنوقت دیگر نیست. خودش باید دنبال شوهری بگردد که به هلنه برسد. به صورت دراگان خیره میشود. به سینه پهنش و سرش و به آن دماغ که کاملا صاف است. یکی مثل او. سریع رویش را برمیگرداند و به طرف دیگر نگاه میکند. خیلی از آدمها دراگان را می شناسند. نه تنها فقرا که در پارک جمع میشوند و بین آنها پولداری نیست. پولدارها جای دیگر غذاشان را میخورند و مثل کومرل عزاداری استالین نمیکنند. البته اینجا هم فقیرها با او عزاداری نمیکنند، اما بااینحال پهلویش هستند، غذایشان را با همه تقسیم میکنند و کمی هم معامله میکنند… .
* تکهای از «مرد سیلیخور» کارین پشکا، ترجمۀ نوین لامبرت