این مقاله را به اشتراک بگذارید
)
کارگردان : Michael Curtiz نویسنده : Julius J. Epstein
بازیگران: Humphrey Bogart, Ingrid Bergman ,Paul Henreid جوایز : برنده اسکار: بهترین فیلم برای کمپانی برادران وارنر، کارگردانی برای مایکل کورتیز، بهترین فیلمنامه اقتباسی نامزد اسکار: نقش اول مرد برای همفری بوگارت،نقش مکمل مرد برای کلود رینز، فیلمبرداری برای آرتور ادسون، تدوین اوون مارکس، موسیقی متن مکس استینر خلاصه داستان : در میانه جنگ دوم جهانی، بسیاری برای فرار از سلطه آلمان نازی در اروپا، راهی کازابلانکا میشدند به این امید که بتوانند از خلاصه داستان: آنجا به آمریکا مهاجرت کنند. ریک، که به دلیل نامعلومی نمیتواند به آمریکا بازگردد، صاحب کافه معروفی در کازابلانکا هست و سعی میکند با دوری از سیاست و حفظ بیطرفی با حکمران شهر میانه خوبی داشته باشد. به صورت اتفاقی، شبی الزا، معشوقه سابق ریک، همراه شوهرش مهمان کافه ریک میشوند. شوهر الزا، ویکتور، از رهبران مقاومت ضد نازیسم میباشد که همراه الزا در حال فرار به سمت آمریکا هستند. |
۲- نقد و بررسی فیلم
Casablanca (کازابلانکا)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز ۴ از ۴)
در تاریخ سینمای کلاسیک فیلمهای معروف بسیاری وجود دارد، فیلمهایی پر محتوا، فیلمهایی با جلوه های هنری یا اصالت هنری و با اهمیت سیاسی بیشتر. فیلمهای دیگری هم هستند که احتمالا ما در رده بندی بهترین فیلمهای تاریخ سینما بالاتر از کازابلانکا قرار می دهیم. ولی وقتی قرار است دست روی فیلمهایی بگذاریم که شخصا دوستشان داریم و راحت تر بگویم وقتی پیش یک دوست صمیمی اعتراف می کنیم دیر یا زود حرفمان به این چند کلمه آشنا می رسد:
ـ من واقعا دیوونه کازابلانکا هستم.
ـ منم همینطور !
کازابلانکا فیلمی است که معیارهای عادی را تغییر داد:
بیشتر از خود "همفری بوگارت" عمر کرد، در زمان تغییر سلیقه ها به حیاتش ادامه داد و به تمامی کسانی که می خواستند با رنگی کردن آن زیبایی اش را از بین ببرند، دهن کجی کرد. کازابلانکا جهش کرد تا دل کسانی را که چند دهه بعد از ساخته شدنش به دنیا آمده بودند را ببرد. دیر یا زود و معمولا قبل از ۲۱ سالگی همه این فیلم را می بینند و البته به فیلم محبوبشان هم تبدیل می شود. واقعا حرف نداره …!
در سال ۱۹۹۲ کازابلانکا ۵۰ سال داشت. در تاریخ سینما ۵۰ سال زمان طولانی است، زیرا سینما خودش فقط ۱۰۰ سال قدمت دارد. ولی در مقایسه با زمان این فقط یک لحظه است.
بعضی از عوامل سازنده فیلم هنوز در قید حیاتند اما ستاره ها همه دارفانی را وداع گفته اند. آخرین بازیگر فیلم هم ”کرت بوا“ (همان جیب بری که به مسافران هشدار می داد مواظب جیب برها باشند!) بود که در سال ۱۹۹۲ درگذشت.
و اما در مورد خود فیلم:
صحنه های کلیدی فیلم در حقیقت همانهایی هستند که ورود غیر منتظره "الزا" را به کافه "ریک" تعقیب می کنند. در بین فیلمهای کلاسیک کمتر فیلمی را می توان پیدا کرد که با تماشای مکرر آن احساساتان نسبت به تماشای فیلم برای نخستین بار بیشتر شده باشدو کازابلانکا از همین دست فیلمهاست که خودش را پس از چند بار تماشا نشان می دهد!
وقتی برای اولین بار به تماشای فیلم می نشینیم هیچ چیز از رابطه عاشقانه بین ریک و الزا در پاریس نمی دانیم، پس جریان را به سادگی دنبال می کنیم. هنوز مجبوریم این رابطه عاشقانه را ( که ظاهرا موضوعی فرعی به نظر می رسد) را رمز گشایی کنیم. ما متوجه می شویم که این رابطه معنایی دارد ولی کاملا آن را نمی فهمیم. اما بعداْ در زمانی که فیلم رو به جلو می رود ما خاطرات پاریس را تجربه می کنیم. آنگاه به عمق احساسات الزا پی می بریم و در آخر فیلم به نتیجه گیری میخکوب کننده اش می رسد.
اما برای بار دوم که فیلم را نگاه می کنیم هر کلمه ای که بین ریک و الزا ردوبدل می شود و هر چیز کوچکی که در رفتار و نگاهشان مشاهده می شود برای ما با یک دنیا نیش و کنایه همراه می شود. هنگامی که برای اولین بار فیلم را نگاه می کنیم به اندازه کافی خوب به نظر می رسد، اما برای بار دوم محشر است.
در حقیقت ذات این فیلم طوری است که تماشای مکرر را طلب می کند. اگر شخصی را می توانید پیدا کنید که تا بحال این فیلم را ندیده است، کنارش بنشینید و با همدیگر فیلم را تماشا کنید. متوجه می شوید که حواس شما به فیلم بیشتر از حواس دوستتان است. البته دوست شما آدم بی احساس و زمختی نیست! ولی نمی تواند مثل شما متوجه تلخی خاصی بشود که پشت هر نگاهی وجود دارد و به تدریج هم پررنگ می شود و با هر کلمه ای افزایش می یابد.
درتماشای اول ممکن است بیننده حتی متوجه جریانهای جانبی فیلم هم نشود مانند داستان فرعی زن جوانی که حاضر است هرکاری انجام بدهد تا به شوهرش جهت خارج شدن از کازابلانکا کمک کند .
اگرچه آشنا شدن با فیلم کمک زیادی در انتقال احساس می کند اما از طرف دیگر هم باعث می شود تا نقطه ضعف هایی مشخص شود که در تماشای اول به چشم نیامده است . بعنوان مثال برای خود من زمانی پیش آمد که متوجه شدم از شخصیت "ویکتور لازلو" (با بازی پل هنرید) زیادخوشم نمی آید. او یک قهرمان مقاومت است و در عین حال خیلی بی مزه و بی حس ! اگر در زمان صلح سر از یک سازمان سیاسی در بیاورد خیلی راحت با یک حکومت خودکامه و دیکتاتوری کنار می آید . وقتی در پایان فیلم ریک (همفری بوگارت) در مورد چیزهایی که بین او و الزا (اینگرید برگمن) اتفاق افتاده دروغ می گوید تا وجهه الزا را در نظر او حفظ کند لازلو اصلا عین خیالش هم نیست ! در حقیقت به نظر من اواصلا لیاقت الزا را ندارد . ریک می گوید که جای او در کنار ویکتور است ولی آیا ویکتور به او توجهی می کند و یا اصلا به اونیازی دارد؟ او در حین یک فرار طولانی با کارش و با قهرمانیش ازدواج کرده است . شبهای متعددی وجود خواهند داشت که الزا "همچنان که زمان می گذرد" راگوش کند و متوجه اشتباهش در سوار شدن به آن هواپیما بشود.
مثل تمام کسانی که نسبت به فیلمهای مورد علاقه شان خیلی حساسند من هم نکاتی را در رابطه با این فیلم و شخصیتهایش پیدا کرده ام که دانستن آنها می تواند جالب باشد :
چیزی که در مورد ریک جالب به نظر می رسد و مرا حسابی تکان داده است عشق او نسبت به الزا نیست بلکه توانایی او در پیدا کردن چیزی فراتر از عشق است .
شخصیت لازلو هم مثل یک خوک می ماند چون هم خر را می خواهد هم خرما را ! او چه جور مبارز جدی مقاومت است که زنش را با خود به این طرف و آن طرف می کشاند و او را در معرض خطرات بی مورد قرار می دهد. تنهاتوجیه برای ما این است که بگوئیم خودپسندی او نیاز به تعریف و تمجیدهای زنش دارد. یک قهرمان واقعی حتما کازابلانکا را به تنهایی ترک می کرد هم بخاطر کارش هم بخاطر خیر و صلاح زنی که دوستش دارد. لازلو آنقدر کودن است که حتی نمی تواند ببیند بین ریک و الزا چه می گذرد. فیلم سعی می کند تا به ما بفهماند که الزا هر دومرد را دوست دارد ولی ما می توانیم بفهمیم که در قلب الزا چه می گذرد … .
"بوگارت" هیچ وقت آنقدر احساس برانگیز ظاهر نشده است، مردی که همراه بطری اش سیگار به لب در تنهایی نشسته و غرق در افسوس و دلتنگی می باشد . بی رحمی ای که با آن الزا را موردحمله قرار می دهد واقعا دردناک و شکنجه آور است. چون این طرز حرف زدن بیش از آن که الزا را ناراحت کند خود ریک را زجر می دهد. او روی زخم خودش نمک می پاشد .
الزا در فهمیدن این مطلب کمی کند ذهن به نظر می رسد ولی در حقیقت این یکی از حقه های فیلم است که الزا را همیشه ودر هر اتفاقی که می افتد کمی عقبتر از جریان قرار می دهد .
اگر همانطور که در افسانه فیلم آمده است و حقیقت داشته باشد و صحنه نهایی فیلم تا روز آخر نامشخص بوده است و اینکه برگمن نمی دانسته که بالاخره الزا نصیب کدامیک از مردها می شود تاحدودی گیج ومنگ بودن اورا توجیه می کند . ولی متاسفانه این افسانه دهان پرکن نمی توانسته حقیقت داشته باشد چون اعتقادات عمومی حاکم بر هالیوود آن روزها نمی توانست اجازه بدهد الزا مردی را که قانونا همسرش بوده به خاطر مردی که عاشقش است ترک کند .با این وجود برگمن هنوز هم کاملا متقاعد کننده به نظر می رسد . وقتی که در فرودگاه از یک مرد جدا شده ودر کنار مرد دیگری می ایستد او دوپاره شده است . پریشانی و سردرگمی عاطفی در حضورمردی که دوستش دارد همواره یکی ازخصوصیات بارز بازیگری برگمن بوده است. در فیلم "بدنام" (نقد و بررسی این فیلم را اینجا بخوانید) ساخته "هیچکاک" که فیلمی با درون مایه ای کمابیش شبیه کازابلانکا است کری گرانت که عاشق برگمن است مجبور می شود به خاطر هدف برترش در مبارزه با دشمن وانمود کند که این گونه نیست و اینجاست که می توانیم خصوصیت بارز برگمن را ببینیم .
کارگردانی "مایکل کورتیز" هم از هر نظر کاملا صرفه جویانه بوده است . نکته قابل توجه این است که او تصویری را ارائه می دهد که برای درک آن، بیننده بایدکاملا در آن غرق شود. او به راحتی اینکار را انجام می دهد بدون آنکه کسی اصلا متوجه این شود که این صحنه ها اصلا کارگردانی هم داشته است! مایکل به طور معمول از همان شیوه روایی و داستان گویی سینمای کلاسیک استفاده می کند همانطوری که "گریفیث" آن را تعریف کرده است و در هزاران فیلم ساخته شده قبل ازکازابلانکا به کار رفته است : آماده کردن نما ـ حرکت ـ مدیوم ـ نما ـ کلوزآپهای متعدد ـ نماهای دید اشخاص و عکس العمل ها .
آیا نمایی درکازابلانکا هست که بدون در نظر گرفتن بقیه فیلم و فقط برای خودش فیلمبرداری شده باشد؟من که فکر نمی کنم ! کورتیز همه کاره فیلم و داستان است او حتی از شخصیتهای فیلم هم گوی سبقت را ربوده است هیچ کس نمی پرسد که آن نمای محشر را در کازابلانکا دیده ای ؟ چون هیچ نمای محشری که از سایر نماهای دیگر متمایز باشد وجود ندارد و اگر کسی هم این طور فکرکند دچار اوهام شده است .
وقتی از "هوارد هاکز" خواستند تا فرمول یک فیلم بزرگ را تعریف کند گفت : سه صحنه عالی بدون صحنه بد . کازابلانکا در فرمولش این کار را با ۴ صحنه انجام داده است!
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منابع: وبلاگ savezva، وبلاگ gorjifilm، ویکی پدیا
——–
۳- یادداشتی بر فیلم کازابلانکا: شاهکار رومانتیک دوران طلایی سینمای کلاسیک (سینما هفت)
درباره کازابلانکا چه میتوان گفت؟ فیلمی که بارها و بارها مورد تحسین کارشناسان سینمایی واقع شده و اکنون که بیش از نیم قرن از ساخت آن می گذرد، همچنان زیبا و جاودانه است. داستان روان و جذاب فیلم از ابتدا محسور کننده است.
در هنگام اکران، این فیلم در گیشه ها به موفقیت نسبتا خوبی دست یافت و بلافاصله پس از اکران، با استقبال بسیار مثبتی از سوی منتقدان فیلم روبرو شد، به طوری که مجله ی Variety آن را یک جنگ تبلیغاتی فوق العاده علیه متحدین خواند. در مراسم اسکار ۱۹۴۴ این فیلم برنده ی ۳ جایزه ی اسکار و کاندید ۵ اسکار دیگر شد. کخ بعد ها در مورد این فیلم گفت: «این فیلمی بود که بیننده ها به اون احتیاج داشتن. . . ارزشهایی توش بود که ارزش فداکاری رو داشت. و این فیلم اون ارزش ها رو به یه شکل سرگرم کننده بیان می کرد. »
این فیلم از آن زمان تا کنون محبوبیت خود را حفظ کرده است. «مورای برونت» در مورد این فیلم می گوید: «واقعیتِ دیروز، واقعیت امروز، واقعیت فردا». این فیلم چنان محبوبیتی پیدا کرده است که نمایش آن پیش از امتحانات پایان ترم در دانشگاه معروف هاروارد تبدیل به یک رسم شده است که این رسم تا کنون هم ادامه دارد و برخی دیگر دانشگاه ها هم از آن تقلید کرده اند. این رسم باعث شد که در حالی که دیگر فیلم های دهه ی ۴۰ رفته رفته از یاد ها رفتند، کازابلانکا در یاد ها باقی بماند. به طوری که تا سال ۱۹۷۷ این فیلم مکرر ترین فیلم نمایش داده شده در تلویزیون بود.
به گفته ی «راجر ابرت»، که می توان او را مشهور ترین منتقد حال حاضر سینمای هالیوود دانست، نام کازابلانکا بیشتر از نام هر فیلم دیگر در لیست های برترین فیلم های تاریخِ منتشر شده توسط سازمان های مختلف دیده می شود. راجر ابرت می گوید که هرگز نقدی منفی درمورد این فیلم نشنیده است، هر چند که برخی نقاط خاص فیلم گاهی مورد انتقاد قرار گرفته اند.
منتقدی دیگر به نام رودی بلمر آن فیلم را مخلوطی از درام، ملودرام، کمدی و توطئه چینی خواند و لئونارد مالتین از این فیلم به عنوان بهترین فیلم تاریخ یاد کرد.
ابرت می گوید که این فیلم به این علت محبوب است که انسان های درون فیلم خیلی خوب هستند. در مورد قهرمان مقاومت هم، با اینکه آنچنان سخت است که دوست داشتن او دشوار است، اما از نظر ظاهری موقر ترین شخصیت داستان است. ریک هم نه قهرمان است و نه انسانی بد. او تنها کاری را انجام می دهد که برای کنار آمدن با مسئولان و سازمان ها لازم است.
این فیلم در سایت IMDB که معتبر ترین سایت اینترنتی مربوط به فیلم است با نمره ی بالا ۸٫ ۸ از ۱۰ در رده ی نهم برترین فیلم های تاریخ قرار دارد. مجله ی Entertainment Weekly و انستیتوی فیلم آمریکا این فیلم را سومین فیلم برتر تاریخ برشمرده اند. سایت مجله ی تایم این فیلم را در بین هشتاد فیلم برتر تاریخ قرار داد(این هشتاد فیلم رده بندی نشده بودند). و انجمن نویسندگان آمریکا، فیلمنامه ی این فیلم را به عنوان بهترین فیلمنامه ی تاریخ برگزید.
هنگامی که فرانسه در سال ١٩۴٠ توسط آلمان اشغال شد، حکومت تحت اشغال، ویچی، در فرانسه قدرت را به دست گرفت که با آلمانها همکاری میکرد. بدین ترتیب مراکش نیز، که جزو مستعمرات فرانسه بود، زیر نظر حکومت ویچی و به صورت غیر مستقیم تحت نظر آلمانها بود. کازابلانکا، نام فرانسوی دارالبیضاء، بزرگترین شهر مراکش هست که به خاطر سواحل زیبا و توریستی آن در اقیانوس اطلس معروف هست.
گفتنی است که این فیلم در سال ١٩۴٣ و در میانه جنگ، در حالی که هنوز نتیجه آن مشخص نبود، ساخته شد.
منبع: انجمن سینما هفت
—-
۴- بررسی فیلم کازابلانکا: ملودرام اعتراض (نقد سینما)
نویسنده: آرش معیّریان
همفری بوگارت به نقش«ریک»در سراسر رویدادهای فیلم، شخصیتی از خود بروز میدهد را که برای خود صحبح میشمارد انجام میدهد. به قول خودش«سرش را برای هیچکس به درد نمیاندازد»اما باید گفت که ان«به درد انداختن» کاملا نسبی است و حدود و ثغور آن در او با دیگران متفاوت است؛گاهی بزرگترین کمک را به «یوگارتی»-دوست خود-میکند و او را از گزند آلمانها میرهاند آنجا که اوراق عبور را نزد خود به امانت نگاه میدارد و در جایی دیگر وقتی«یوگارتی» احساس خطر میکند و ابلهانه به او متوسل شده و تقاضای کمک میکند، حتی برایش تره هم خرو نمیکند. ریکیک کافهدار نسبتا مرفّه در کازابلانکاست که با آمدن یوگارتی به کافه و پذیرش امانات او-اوراق عبور-آرامآرام وارد ماجرایی میشود ه زمینهساز کنشهای آتی اوست. البته در کنار یوگارتی هستند آدمها و اشخاص که هر یک به نوبهء خود و به نوعی، با درخواستها و انتظاراتی که از این قهرمان آرمانی بینیاز دارند، ناخواسته او را با حوادث فیلم درگیر و مواجه میسازند؛سروران «رنو»از او میخواهد کاری کند که هم«ویکتور لازلو»در کازابلانکا بماند و هم یوگارتی در کافهاش معطل شود تا بخ خواستها برسد؛فرّاری، صاحب کافهء رقیب، از ریک میخواهد که به هر قیمت، کافهاش را به او واگذار کند؛سرگرد«اشتراسر» برای نیل به اهدافش، دائما ریک را مرکز توجه دارد و از او کمک میخواهد و در همهء این موارد چنانکه دیده میشود بیش از آنکه رفتار ریک خودانگیخته و برای خود باشد، رویکردی دیگرخواهانه و نوعدوستانه دارد. او مانند مهرهء کارساز و مؤثری است که توسط عوامل جانبی دائما به کار گرفته میشود.
این یکی از ویژگیهای قهرمان ملودرام است که در رمانس هم دیده میشود؛قهرمانی آرمانی و مطلوب و درعینحال بیگناه و بیتقصیر.
در طول نیم قرنی که از عمر«کازابلانکا» میگذرد، آمار کمپانی«برادارن وارنر»به خوبی نشاندهندهء میزان استقبال خیل عظیم مخاطبان فیلم در سراسر دنیاست. کازابلانکا با آنکه موضوعی عشقی دارد به نوعی فیلم جنگی هم محسوب میشود؛به سیاست هم دامن میزند؛پیام دوستی و رفاقت را نیز-مخصوصا با پایان فراموش نشدنیاش-در خود دارد و خلاصه برای هر نوع مخاطبی با هر احساس و سلیقه و طرز تفکر خاص جذاب و دیدنی باقی میماند و این عاملی است که در توفیق ملودرام برای مخاطب مؤثر است.
با کمی دقت به دایرهء تحلیلی نور ثروب فرای متوجه میشویم که رمانس با تراژدی آغاز میشود و به کمدی ختم میشود از آنجا که همواره رمانس مادر ملودرام محسوب میشود، لحاظت کمیک و تراژیک در کازابلانکا نشاندهندهء آن است که این ویژگی قابل تعمیم به ملودرام نیز هست با این ویژگی که هر دستمیهء کمیک و یا تراژیک تا جایی پیش میرود که به کمدی مطلق یا تراژدی مطلق تبدیل نشود:صحنههای جیببری از مشتریان، مزهپرانیهای سروان رنوی شوخطبع، طنز گفتاری ریک-مثلا در سکانس فلاشبک که ریک با «الزا»راجع به ازدواجشان صحبت میکند و لوکوموتیوران و ناخدای کشتی را عاقد میانگارد- گفتگوهای«کارل»؛پیشخدمت چاق کافه با مشتریان و دیگر موارد، جملگی از جمله مایههای طنزآمیزی است که برای لحظاتی هرچند کوتاه و گذار، لبخند بر چهرهء تماشاگر مینشاند. از طرفی وقایع شبه تراژیک داستان با خصلتی نه چندان مطلق و در حد و اندازهء همان چیزی که«فرای» برای رمانس قائل است گواه این حقیقت است که دستمایههایی نیز وجود دارند که بهطور مطلق تراژیک نبوده و به سمت سرنوشت محتوم جبری گرایش کامل ندارند. بهطور مثال مرگ یوگارتی اگرچه برا ریک تأسفآور است ولی آنقدر مورد تأکید قرار نمیگیرد تا خیلی غمانگیز و تأسفبار جلوه کند؛توصیفات اردوگاههای مرگ نازی؛ تهدیدهای اشتراسر؛جبر سرنوشت محتوم که بر سر مهاجران موقت کازابلانکا سایه افکنده و دیگر دستمایههای شبه تراژیک همه و همه تا جایی پیش میروند که حد اکثر معنابخشی به یک اثر ملودرام را داشته به گونهای که هرگاه لایهء شبه تراژیک خواسته یا ناخواسته غالب شود، فاکتورهای شبه کمیک مثل طنز؛کنایه و. . . تشدید یافته تا تعادل ملودراماتیک در کنار دنیای رویایی و آرمانی کاراکترهای فیلم که سرشار از آرزوی رسیدن به سرزمین آزادیست-طبق گفتهء نریشن ابتدایی فیلم:«آمریکا»-برقرار شود. کازابلانکا تصویرگر دنیایی است که ساکنانش بیوقفه در تلاش برای رسیدن به دنیایی هستند که شبه رمانس جلوه میکند.
کنش«جستجو»یکی از دستمایههایی است که همواره انگیزهء غالب همهء شخصیتها در کازابلانکا محسوب میشود؛شخصیتهای کازابلانکا یا در حال جستجو هستند و یا وادار به جستجو(مثل ریک)، الزا لوند(اینگرید برگمن)و ویکتور لازلو (پل هنرید)در جستجوی ویزای خروج هستند؛ سروان لویی رنو در جستجوی منافع شخصی (اعتبار، قدرت، رفاه، پول، زن زیبا و در کنار همهء اینها آرامش، صلح و صفا)است؛سرگرد اشتراسر دنبال عملی کردن تصمیمات سیاسی خود است؛ فرّاری در طلب به چنگ آوردن کافهء ریک؛یوگارتی در جستجوی فراهم آوردن پول کافی برای سفر به آمریکا و نهایتا خوشبختی و بالاخره ریک به دنبال وصال معشوق یعنی الیزاست. همهء این جستجوها تحت لوای جستجوی عظیمی که همانا رسیدن به سرزمین آزادی است شکل میگیرد.
از آنجا که ملودرام تنها بخش میانی از یک حیات طولانی و مستمر را شامل میشود، کازابلانکا با پایان خاص خود نوید تداوم روابط انسانی، دوستی، محبت و سازش را میدهد.
وقتی ریک و سروان رنو در مه غلیظ فرودگاه، همهء دشمنیها و ناملایمات را فراموش کرده و دوباره مثل ابتدای فیلمم طرح یک دوستی پایدار را میریزند ناخودآگاه مارا متوجه تداوم یک زندگی پایدار، آرام و به دور از آشفتگی و بلوا میکنند. آگرچه از چند و چون این زندگی مطلع نمیشویم؛نمیدانیم که عاقبت ریک چه میکند؟!. . . به آمریکا میرود یا میماند؟!. . . با رنو به سرزمین دیگر عزیمت میکند یا دوباره کافهء خود را برپا میکند؟!و. . . اما مطمئنیم ماجرای پرکشمکش ریک و الزا تمام شده، ویزای خروج الزا و لازلو فراهم شده، اشتراسر ا بین رفته و آرامش برقرار شده است. .
از آنجا که کارکرد و نقش شخصیتها از اهمیت به سزایی برخورد است بررسی سیر تحولی رفتار و اعمال شخصیتها به نظر ضروری میآید. داستان از آنجا آغاز میشود که دو پیک آلمانی که حامل ویزای خروج معتبری برای دو نفر هستند به قتل میرسند. سرگرد اشتراسر به کازابلانکا میآید چون تنها در کازابلانکاست که ویزاها اعتبار دارد آن هم کازابلانکایی که خیل عظیمی از مهاجران نقاط مختلف دنیا متأثر از آثار زیانبار جنگ در تلاش برای اخذ ویزای خروجند. در کازابلانکا ویزا از طریق سه شخصیت فراهم میشود:
۱٫ سروان رنو
۲٫ فرّاری
۳٫ یوگارتی
سروان رنو که مسئول قانونی تهیهء اجازهنامهء خروج است، مخفیانه از طریق رشوه، پول فراوانی به جیب میزند. فرّاری رئیس بازار سیاه ویزاست و یوگارتی یک دلاّل خردهپا و ناچیز که با گم شدن ویزای خروج، رقابتی جدّی و پنهانی بین آنها بوجود میآید. از طرفی سرگرد اشتراسر به کازابلانکا آمده تا هم قضیهء ویزاها و قتل پیکهای آلمانی را دنبال کند و هم ویکتور لازلو را که در راه آمدن به کازابلانکاست و از مبارزین سرسحت ضد نازی است دستگیر کند؛کسی که دستگیریاش آرزوی دیرینهء رایش سوم است.
در این موقعیت رنو میکوشد تا برحسب وظیفه هم ویزایهای خروج را پیدا کند که این خود از طرف دلوت آلمانی برایش اعتبار میآفریند و هم لازلو را که مود توجه آلمانهاست در کازابلانکا نگه داشته و با درخواست مبلغ هنگفتی از او که میداند به شدت محتاج ویزاست، ویزای خروج برای او و همسرش تهیه کند. تحت کنتزل بودن لازلو این مزیّت را دارد که دست سایر دلالان ویزا را ببندد و پول هنگفتی را که لازلو بابت آن میپردازد از آن رنو کند. از طرفی رنو این نکته را دریافته که ویزاهای خروج در دست یوگارتی است پس به دنبال فرصتی است تا در حضور آلمانیها او را دستگیر کرده رقیب را کنار زند ویزاها را بدست آورد.
بدین ترتیب با علم به اینکه یوگارتی مشتری دائم ریک است و طبق قرار قبلی لازلو و همسرش الزا را ملاقات میکند نقشهء دستگیری او را طراحی میکند. به این ترتیب ریک نه به خاطر خواستههای خود بلکه به وساطهء اهداف رنو وارد ماجرا میشود. حال زمان مرد نظر فرامیرسد. یوگارتی که در مورد او این احتمال وجود دارد که از قبل با نهضت زیرزمینی ضد آلمانی که با لازلو در ارتباط است معاملهای انجام داده تا در ازای گرفتن مبلغی، ویزاهای عبور را در اختیار آنها قرار دهد، از خطری که در کنیش است مطلع شده و به کافهء ریک میآید تا اوراق عبور ار به امانت نزد او گذارد و از طرفی لازلو و همسرش را در آنجا ملاقات کند. «ریک بلین»صاحب کافهء آمریکایی ریک، یک آمریکایی ساده است که در ازای دریافت پول، سالها پیش در مبارزهای شرکت کرده که هم باعث طردش از آمریکا شده و هم تاحدودی مورد توجه و تعقیب آلمانها در پاریس واقع شده است و اکنون پس از سالها فعالیت، شخصیتی است آرمانی که همه چیز را کنار گذاشته و تنها خاطرات آن سالها را در گنجینهء دل خود زنده نگه داشته است. از طرفی او در پاریس عاشق زنی بوده که بهطور ناگهانی هنگامی که قصد خروج از پاریس را داشته تا از چنگ آلمانها بگریزد ناپدید شده و او را تنها گذاشته است. وقتی یوگارتی به کافه آمده و اوراق را نزد ریک به امانت میگذارد، رنو حضور آشتراسر را مغتنم شمرده، یوگارتی را دستگیر میکند. ازطرفی لازلو و همسرش با شنیدن خبر دستگیری از طریق یک واسطه، نگران شده و برای یافتن چارهای تلاش میکنند.
«ویکتور لازلو»رهبر یک نهضت زیرزمینی ضد آلمان است که چندین سال در اردوگاههای مرگ آلمان بوده و با کمک همراهانش گریخته، همسرش را یافته و قصد عزیمت به آمریکا دارد تا دوباره مبارزاتش را از سر گیرد. به همین دلیل تهیهءویزا به هر قیمت ممکن برای او اهمیتی حیاتی دارد؛نه فقط برای او، بلکه برای گروهش و تمام مبارزاتش. حال در این وضعیت که اشتراسر لازلو را پیدا کرده غیر مستقیم از سروان رنو میخواهد که فردا او را به دفترش کشانده تا زمینهء دستگیری او را فاهم آورد. از طرفی ریک، همسر لازلو را که زمانی معشوق سابقش بوده رودرروی خود یافته و این گذشتهء فراموش شدهء او را زنده میکند.
در این وضعیت ریک درمییابد که او فروشنده و لازلو و الزا خریداران ویزایی هستند که یوگارتی به امانت نزد او گذاشته است. به این ترتیب قهرمان از میان افرادی که هریک به نوعی در کازابلانکا اهدافی را دنبال میکنند، برجسته شده و ناگزیر میشود تا در برابر آنچه که مقابلش روی میدهد واکنش نشان دهد. شبانگاه با تعطیل شدن کافه، ریک زاهد گوشهنشینی میشود که گذشتهء مشترک خود با الزا را مرور میکند؛الزا شبانگاه نزد او میآید ولی ریک که خود را همچون آدمی میداند که«وجودش را با لگد بیرون انداخهاند»حاضر نیست به سخنان الزا گونش دهد. از طرفی با دستگیری یوگارتی و نیافتن برگههای عبور، اشتراسر و رنو متوجهء ریک شده و به او ظنین میشوند. اشتراسر با تهدید لازلو، تنها راه نجات او از کازابلانکا را افشای اسامی مبارزین گوشه و کنار اروپا عنوان میکند ولی لازلو که طعم هرگونه شکنجه را چشیده زیر بار حرفهای او نمیرود و هر نوع خطری را که در کازابلانکا متوجهء خود بیابد، تخلّف از اصل بیطرفی در فرانسهء اشغال نشده قلمداد کرده و سروان رنو را مسئول رنو را مسئول این تخلف میشناسد. در این گیر و دار لفظی است که هم لازلو و هم الزا درمییابند که یوگارتی تنها عامل امیدشان کشته شده است.
وقتی فراری میفهمد که برگههای عبور در دست ریک است به او پیشنهاد شراکت و قبول هر نوع شرطی که باعث خلاصی اوراق شود میدهد. الزا و لازلو برای تهیه ویزا به فراری رجوع میکنند ولی او تنها راه خروج آنها را دستیابی به برگههای عبور معتبری عنوان میکند که اکنون در دستان ریک است. لازلو از ریک میخواهد که به هر قیمتی، برگههای عبور را به او بفروشد ولی ریک که الزا را مسبّب برهم خوردن آسایش زندگیاش میداند، به هیچ وجه حاضر به مصالحه نمیشود.
به دلیل اجرای برنامهء میهنپرستانهء فرانسویها در کافهء ریک، برای مقابله با سرودی که آلمانها به رهبری اشتراسر سر دادهاند، رنو بنا به درخواست اشتراسر کافهء ریک را تعطیل و لازلو را که مسبّب اصلی آن بوده تهدید میکند. شبانگاه وقتی لازلو از ابلزا میخواهد که دلیل امتناع ریک از واگذاری اوراق عبور را توضیح دهد الزا سکوت کرده و با خروج لازلو برای شرکت در جلیهء زیرزمینی، به نزد ریک میرود تا علت تنها گذاشتن رک در پاریس را به او توضیح دهد؛الزا که همسر لازلو بوده با شیوع این شایعه که همسرش در حین فرار کشته شده، در اوج تنهایی و بیکسی، با ریک آشنا شده و عاشق او میشود اما شبی که هر دو قصد خروج از پاریس را داشتهاند ناگهان خبردار میشود که لازلو زنده ولی مجروح است و در یک محل مخفی به مراقبت و پرستاری نیاز دارد. الزا بر سر دوراهی، ریک را تنها میگذارد و لازلو میگزیند. با بیان این حقیقت تلخ، الزا از ریک میخواهد که برای انتقام از او، شوهرش را به کشتن ندهد و لا اقل به او کمک کند تا به هدفش که نجات انسانهاست برسد.
در این صورت حاضر خواهد بود که برای همیشه با ریک در کازابلانکا بماند چراکه هنوز هم عاشق اوست. در این لحظه لازلو با کارل- پیشخدمت کافه-از جلسهء زیرزمینی که توسط مأموران لو رفته و مورد حمله واقع شده است به کافه بازمیگردند. در اینجاست که با رخنهء مأموران به کافه، لازلو موقتا دستگیر میشود.
وقتی ریگ درمییابد که الزا و لازلو دو زوج عاشق و دلدادهای هستند که حاضرند به خاطر یکدیگر و سلامت و امنیت دوری و جدایی هم را تحمل کنند، نقشهای طراحی کرده و در برابر رنو وانمود میکند که عاشق الزاست و قصد دارد با او از کازابلانکا خارج شود. ریک، کافهء خود را به فراری میفروشد و شبانگاه وقتی الزا و لازلو مطابق قرار قبلی برای تحویل ویزا به کافهء ریک میآید، الزا در اوج نگرانی و اندوه از اینکه لازلو نمیداند که تنها خواهد رفت و الزا با ریک در کازابلانکا خواهند ماند، ناگهان با صحنهء از قبل طراحی شدهء ریک مواجه میشود؛رنو هنگام رد و بدل اوراق عبور ناگهان سر میرسد و لازلو را دستگیر میکند در حالیکه غافل از آن است که خود نیز آلت دست ریک شده است چراکه ناگهان ریک برخلاف انتظار و قرار قبلی، با اسلحه رنو را تهدید میکند تا نام الزا و لازلو را در ورقههای عبور ثبت و آنها را به فرودگاه منتقل کند. اشتراسر که از طریق رنو در جریان قرار میگیرد قورا در فرودگاه حاضر میشود و با استفاده از تلفن از برج مراقبت میخواهد تا مانع پرواز لیسبون شود اما قبل از آنکه بخواهد اقدامی کند با گلولهء ریک از پای درمیآید و رنو که به حقیقت شخصیت ریک پی برده در انتها با او طرح دوستی و همدلی میریزد.
این در حالی است که لازلو و الزا با هواپیما از بالای سر آنها میگذرند.
اگرچه در خط سیر داستانی برخی وقایع ناموجه جلوه میکند ولی از آنجا که این نقصان با پرداخت ماهرانهء شخصیتها جبران میشود، به کلی نادیدنی و نه چندان مهم جلوه میکند. بهطور مثال فروختن کافه به فراری درحالیکه خود ریک میداند که از کازابلانکا خارج نخواهد شد یا آزاد کردن موقتی لازلو و دستگیری مجدّد آن توسط رنو درحالیکه از همان ابتدا میتواند همچنان اسیر آلمانها باشد و غیره. آنچه که در این ماجرا بسیار جالب توجه است تنوع شخصیتها و نحوهء ترکیب و درگیر ساختن آنها با یکدیگر است بهگونهایکه هرگاه مهرهای کنار میرود، مهرهء دیگر با کارکرد خاص خود و ایجاد تأثیری دیگرگون به جای او مینشیند و این تغییر و تبدیل همگی در راستای پیشبرد وقایع داستان و انتقال اطلاعات داستانی قرار میگیرد؛ ریک پسازآنکه گنج نهانی وجودش(خود واقعی) را مییابد، دست به کر شده و در خدمت کنش نهایی فیلم که همانا رسیدن لازلو و الزا به آمریکاست گام برمیدارد؛همیننطور فراری(که نقش عمدهای در هدایت زوج مبارز برای یافتن اوراق عبور داد)، یوگارتی و برگر(که خبر دستگیری یوگارتی را به لازلو میدهد)که خلاف هتی که اشتراسر و رنو در آن گام برمیدارند، لازلو و الزا را یاری میدهند.
شاید در سیر رخدادهای فیلم تنها شخصیت جذاب و مهمی که یارو یاور قهرمان است و لحظاتی عاطفی برای فیلم خلق میکند، «سام»باشد. نوازندهء سیاهپوستی که از همان ابتدا با دیدن تصادفی الزا در کافه، در گوش ریک آیهء یاس خوانده و او را از الزا برحذر میدارد. لحظات عاشقانهای که با نواختن پیانو برای این زوج دور افتاده میآفریند، دستمایهای برای ارجاع ریک به خاطرات گذاشتهاش شده و موسیقی فیلم را رهبری میکند. اگرچه سام حضوری حاشیهای دارد، ولی نقشی اساسی در پیشبرد روباط علت و معلولی داستان دراد؛نامهای که الزا در شب بارانی برا ریک مینویسد و در آن از او خداحافظی میکند، توسط سام به دست ریک میسد؛تنها کسی که الزا را به هنگام ورود به کافهء ریک میشناسد و با عکس العمل چهره و نوای پیانو خبر از ماجرایی عاشقانه میدهد، سام است؛سام است که کافهء ریک را گرم نگاه میدارد و شادی و نشاط به روح زندگیاش میبخشد. از طرفی سرگرد اشتراسر، با حضور سایهوار خود در ماجراها، شخصتی مرموز و مسلط دارد که همه جا-هم در کافه، هم در دفتر رنو و هم در فرودگاه-حی و حاضر است. به واسطهء حضور ناگهانی اوست که مسائل و مشکلات آغاز میشود، گرهافکنی صورت میگیرد و تقابلها و کشمکشها جریان مییابد. توجه کنید به هواپیمایی که در ابتدا فیلم از بالای سر آدمها میگذرد و چشم همهء افراد با سایهء غولپیکر خود روی شهر کازابلانکا، به خود جلب میکند؛گویی خبر از آمدن کسی میدهد که آغازگر کشمکشهاست و آن کسی نیست جز اشتراسر که یکی از سرنشینان هواپیماست. تأکیدی که روی هواپیما و صدای غرّش آن میشود و پیوند آن با صحنهء معرفی اشتراسر گواه آن است که اتفاقی توسط آن در شرف وقوع است.
کشمکشهای ناشی از قبول اوراق عبور؛ دستگیری یوگارتی؛ورود الزا به کافه؛برخورد با قمارباز آلمانی؛مقابله با«ایوون»و کمک به آنینا و یان که از همان ابتدای فیلم برای ریک پدید میآید تا کشمکش سخت پایان ماجرا که برای اثبات شخصیت او و بازگرداندن پیروزمندانهاش به گنج وجودی که همانا تثبیت ماهیت اوست، به خوبی نشان دهندهء روح جستجو در ذات ریک است. اگرچه سرانجام به الزا نیرسد ولی چیزی مهمتر از آن نصیبش میشود که از خود گذشتگی، فداکاری و اثبات خویشتن است.
نکتهء دیگری که نمودی علنی در کازابلانکا دارد کاربرد«بزنگاههای داستانی»است. به عنوان نمونه همینکه خبر قتل دو پیک آلمانی پخش میشود، یوگارتی قضیهء اوراق عبور را که با ماجرای قتل در ارتباط است مطرح میکند؛بهمحضاینکه اشتراسر وارد کافه میشود، رنو، یوگارتی را دستگیر میکند؛لحظهای که الزا و لازلو وارد میشوند، اشتراسر از آنها میخواهد که فردا به دفتر رنو بیایند. و اتفاقا در همان لحظه نیز خبر دستگیری یوگارتی به آنها داده میشود؛ریک شبانگاه به فکر الزا است که ناگهان خود الزا وارد کافه میشود. الزا در اتاق ریک به خاطر لازلو بر سر اوراق عبور با او درگیری دارد که ناگهان خود لازلو وارد اتاق میشود؛ همینکه لازلو و ریک به تفاهم میرسند، مأموران وارد کافه شده و لازلو را دستگیر میکنند؛لازلو درست هنگامی که اوراق عبور را از ریک میگیرد ناگهان رنو وارد ماجرا می شود؛در فرودگاه همه چیز به خوبی پیش میرود یکمرتبه اشتراسر مانع میشود؛اشتراسر کشته میشود. مأموران ناگهان سر میرسند و. . . که همه و همه از ویژگیهای ملودرام محسوب میشود.
مطابق تعبیر یونگ، «نقاب»وظیفهای است که بر قهرمان محوّل شده و قهرمان با پذیرش اجباری آن در حقیقت به نقشی که از طرف جامعه به او تحمیل شده تن درمیدهد. از آنجا که ریک شخصیتی اجتماعی است که در هیأت یک کافهدار آمریکایی ظاهر میشود، بدون شک از نقاب برخوردار است؛او مدیر یک کافه است که گذشتهاش را کنار گذاشته و حالا با ویژگیهایی متفاوت از گذشته ظاهر شده است. اگرچه روندی دیر در زندگی اختیار کرده ولی روح درونی شخصیت او که برخوردار از حس مبارزه، میهنپرستی، نوعدوستی و احساساتیگری است همچون گذشته در او موجود بوده و مهمترین عامل پیشبرد کنش اوست.
بازی به یادماندنی«همفری بوگارت»با چهرهء خنثی در طول مدتی که نقابی انفعال بر چهره دارد نمونهء خاص ملودرام است؛حالت چهره، حرکات کلیدی(مثل سیگار کشیدن، حالت چشمها، نگاهها و. . . )، طرز ادای کلمات، نوع راه رفتن ریک با چهرهء رومانتیک و نگران الزا و چشمهای همیشه اشکبارش در کنار طرز خاص راه رفتن لازلو با قدمهای مصمّم، زخم پیشانی، طرز تکلم و حالت چهره همگی به عنوان نشانههای رفتاری خاص شخصیتها قابل توجه و دقت است. در مورد رنو چهرهء بشاش، خندهرو و غیر جدی با قد کوتاه و هیکل ریزنقش در کنار لهجه و ادای تند کلمات و تغییر سریع حالات چهره از او شخصیتی میسازد که در تکامل کنشهای دراماتیک داستان مؤثر است.
وقتی قرار است احساسی منتقل شود، موسیقی پیشاپیش این وظیفه را به عهده میگیرد. کافهء ریک با موسیقی شاد و نوای پیانونی سام و آواز مشتریان همان اندازه اهمیت مییابد که گفتگوها و رفتار شخصیتها. موسیقی با وجههء اخباری خود وقایع و رخدادهای مهم فیلم را معرفی کرده و به اقتضای هر صحنه با حس و حال حاکم بر فضای آن صحنه همراه شده و پیش میرود بهطور مثال موسیقی خاصی که روی تصاویر گفتاری در اول فیلم میآید، با تم محزون و اندوهبارش خبر از رنج مهاجرت آدمها و آرزوی دیرین مردمانی میدهد که در تلاش برای رسیدن به سرزمین آزادند.
ترانهء«و همچنان زمان میگذرد»با نوای پیانوی سام که اولین بار در بدو ورود الزا فضای کافه را بربرمیگیرد، به بیداری یک ماجرای عشقی در میان شخصیتهای اصلی فیلم دامن میزند. فضای کافه با وجود انوع مهاجرین از نقاط مختلف دنیا، این امکان را فراهم میآورد که تمهای متوعی به اقتضای حال و هوای هر صحنه نواخته شود؛ در صحنهای که ریک و لازلو راجع به شهامت، مبارزه، آزادیخواهی، فاشیسم و مقولاتی از این نوع بحث میکنند ناگهان سرود«واخت ام راین»توسط آلمانها خوانده میشود. در این لحظه هم ریک و هم لازلو برای اثبات گفتههایشان و به تأثیر از فضای احساسی که فی مابینشان حاکم است ناگهان واکنش نشان داده و اعضای ارکستر کافه را برمیانگیزند تا همراه آواز آنها سرود مارسی را بنوازند.
از آنجا که هنوز تحت تأثیر بحث سیاسی و ایدئولوژیک قرار داریم، سرود مارسی به عنوان سرود ملی مردم فرانسه تأثیر و ارزشی دو چندان مییابد و به این ترتیب موسیقی به عنوان عامل تأکیدی در برجستهنمایی احساس خاص یا مفهوم خاص مؤثر واقع میشود.
استفادهء ماهرانه از کارایی بیانی وسایل و آکسسوار صحنه، مقولهء مهم دیگری در فیلم است. استفادههای متنوع از اسلحه در لحظاتی که الزا آن را به سوی ریک نشانه میرود یا هنگامی که ریک آن را به طرف رنو میگیرد و سرانجام تأکیدی که به هنگام قتل اشتراسر روی اسلحهء ریک میشود، جملگی اشارهگر نوعی قیاس در چگونگی کاربرد اسلحه و انگیزههای متفاوت در بهرهوری از آن است؛اینکه یک ابزار واحد در چنگ آدمهای متفاوت، با انگیزهها و خصلتها خاص، کاربردی متفاوت و مختلف پیدا میکند و نهایت اینکه آنچه ملاک ارزش است نه ایبزار بلکه انگیزهء استفاده از ابزار است. در صحنهء بازار وقتی سرانجام ریک حاضر میشود تا از در تفاهم وارد شده و به حرفهای الزا توجه کند، علائم و نقوش مشترکی در لباس و آرایش ظاهر آنها نمایان میشود؛هر دو کلاه سفید بر سر دارند؛ریک کراوات راهراه دارد، الزا پیراهن راهراه. آلمانهایی از این دست با کارکردهای نشانهشناسیک دلالتگر تفاهمی است که در رفتار ظاهری آنها پدیدار شده است.
یکی از ویژگیهای خاص ملودرام شلوغی صحنهها و استفاد هاز شخصیتهای مستعمل و خرده پاست. آدمهایی مثل جیببر، کافهچی، پیشخدمت، مشتری، مست، دزد، پلیس، فروشنده و. . . در لحظات و وضعیات خاص، موقعیتهایی میآفرینند که کازابلانکا را به عنوان یک اثر ملودرام شاخص میسازد. اگرچه فرجام کار قابل حدس و پیشبینی نیست ولی با کمی دقت بر عملکرد و رفتار شخصیتها میتوان احتمالاتی را حدس زد؛ میدانیم که ریک هرگز لازلو را در کازابلانکا رها نمیکند؛هرگز یه الزا پشت نمیکند و هرگز کاری را که تنها منفعت شخصی خود در آن است انجام نمیدهد، اما از طرفی هم نمیدانیم که سیر حوادث به کجا خواهد انجامید و اگر ریگ هیچیک از رفتارهای مذکور را مرتکب نخواهد شد پس نهایتا چه خواهد کرد؟!به عبارتی اگرچه شکل دقیق سرنوشتی که در کمین شخصیتهاست و بدون شک هم رخ میدهد نمیدانیم ولی اطمینان داریم عملی صورت میگیرد که در نهایت به هیچیک از طرفین ماجرا(ریک و الزا)صدمهای وارد نمیآید و پایان خوشی در انتظار آنها خواهد بود، کما اینکه چنین هم میشود و این یک پیروزی قطعی برای روایتگر فیلم است.
ریک درگیر سرنوشت است اگرچه به سرنوشت خود پایبند نیست؛ از آنجا که عاشق الزاست تلاش میکند تا با تقویت جایگاه لازلو، همسر او، الزا را بهطور غیر مستقیم از گزند خطرات و مخاطرات مصون بدارد و سرنوشت شایستهای را برایش رقم زند. به این ترتیب او آزاد نیست چراکه باید به خاطر سرنوشت الزا عملکردی داشته باشد که چندان برخوردار از اختیار نبوده و برخلاف تقدیر نیست.
در کازابلانکا رگههایی از ملودرام اعتراض بدبده میشود. اینکه ریک در انتهای فیلم با رفتار خود ارزشهای ظاهری دوستی و همدلی را زیر سؤال میبرد و قلبا بر نوع حقیقی آن تأکید میکند؛تم زیبای فیلم را تشکیل میدهد. کازابلانکا افشانکنندهء بیعدالتی آلمانها و حضور استبدادی آنها در سرزمین فرانسهء اشغالنشده است که برای رسیدن به اهداف ددمنشانهء خود، برخلاف اصل بیطرفی نظامی، آراء و عقاید خود را بر همگان تحمیل میکنند. آنها به راحتی تهدید میکنند، به راحتی اعمال نفوذ میکنند و به راحتی جلوی احساسات میهنپرستانهء افراد را میگیرند.
کازابلانکا اشاره به انقلاب دارد، انقلابی که با ویکتور لازلو آغاز میشود و به ریک، خدمهء کافه، فرانسویان دیگر و حتی خود سروان رنو مأمور دولت سرایت میکند.
ریک بر سر دوراهی انتخاب، به جانب صحیحتر و محقّتر متمایل میشود هرچند که با خطرات و مشکلات مواجه مواجه باشد و یا به قیمت مرگش تمام شود. او بیمحباا، عامل رایش در فرودگاه را میکشد چون هدفش رهایی و آزادی الزا و شوهرش است اگرچه حتی احتمال هم نمیدهد که ممکن است رنو یار و همراهش باشد.
ریک قهرمانی است پرتلاش و مبارز که هرگز در باطن خود با دشمن سازش نمیکند و هیچ تردیدی هم ندارد.
شاید کازابلانکا، ملودرامی جنگی محسوب شود؛شاید عشقی و رمانتیک؛شاید هم سیاسی. بههرحال هرچه باشد مؤکد شجاعت، میهنپرستی، نوع دوستی و بالاخره اخلاقگرایی است. در کنار همهء اینها کازابلانکا با وجود هجو و طنز ظریفی که در اعمال، رفتار، گفتار و حالات دارد، بیانیهای اعتراضآمیز بر علیه هر نوع بیعدالتی و ناجوانمردی است. به قول جیمز اسمست:«ملودرام مسایل واقعی زندگی را اتخاذ کرده و برای آنها راهحلهایی ارائه میدهد؛ملودرام جرأت و اطمینان ادامهء زندگی را به ما میبخشد و بالاخره در ضمن تأکید بر شجاعت و تمامیّت، کسانی را به سوی خود جذب میکند که میخواهند بدون به کارگیری نیروی عقلانی سرگرم شوند. »به همین دلیل کازابلانکا تجلیگاه وظیفه و احساس تلقی میشود.
نویسنده: آرش معیّریان
منبع: مجله نقد سینما » شماره ۳۵
سایت نورمگز
——–
۵- نگاهی به شخصیت های اصلی فیلم کازابلانکا (عشّاق سینما)
نویسنده: سید آریا قریشی
کازابلانکا به عنوان یکی از بزرگترین شاهکارهای تاریخ سینما، محصول دوره ای خاص از حیات جامعه ی آمریکا است. سال ۱۹۴۲؛ زمانی که پس از حمله ی هواپیماهای ژاپنی به بندر پرل هاربر، آمریکا رسماً وارد جنگ جهانی دوم شده بود. در این دوره، سینما هم نقشی فعال در جنگ بر عهده گرفت و با نمایش قهرمانانی که پهلو به پهلوی اسطوره ها می زدند، سعی در تحریک مردم داشت. کازابلانکا نمونه ی تیپیک چنین فیلم هایی است؛ با خلق قهرمان هایی چون ویکتور لازلو و به خصوص ریچارد بلین. نگاهی به این دو شخصیت کلیدی کازابلانکا که با هوشیاری و دقت تمام پرداخته شده اند، می تواند به وضوح به ما بفهماند که جامعه ی آن دوره ی آمریکا به چه شخصیت هایی نیاز داشت.
نخستین نمایی که از کافه ریک می بینیم، نمای فوق العاده هوشمندانه ای است که در آن هواپیمای لیسبون از فراز کافه می گذرد و ما در زیر هواپیما سردر کافه را می بینیم. انگار به واسطه ی همین کافه است که بسیاری از مسافران این پرواز، فرصت رسیدن به لیسبون را پیدا می کنند. در ضمن پایان فیلم را هم به ما یادآور می شود. جایی که سرانجام هواپیما پرواز می کند و ریک همین پایین، در کازابلانکا، می ماند. سکانس معرفی ریک هم که یکی از به یادماندنی ترین سکانس های تاریخ سینما است. بعد از گشتن دوربین در کافه ی ریک و آشنایی با آن همه انسانی که همگی می خواهند کازابلانکا را ترک کنند، نمایی از دستان ریک می بینیم که در حال بازی شطرنج تک نفره است. کاراکتر تکروی ریک، این نکته که در طول فیلم، اوست که همه ی مهره ها را بازی می دهد و این که پایان فیلم را هم او با "بازی"اش مشخص می کند، همه با همین نمای کوتاه برای تماشاگر مشخص می شوند. ضمن این که مهره های سیاه و سفیدی که رو به روی هم قرار دارند و ریک به وسیله ی آن ها با "خودش" بازی می کند، نشانه ای است از تقابلات درونی خود ریک. ظاهر محکم و خشک و خشن او در مقابل لطافت درونی اش که سروان رنو آن را بهتر از همه می فهمد و با این دیالوگ به تماشاگر هم می فهماند: "زیر اون پوسته ی سخت، تو قلباً آدم لطیفی هستی". ولی هنوز ابهامات زیادی در مورد کاراکتر ریک وجود دارد. مشخص نیست چرا او علی رغم عطوفت درونی اش، ظاهری چنین سخت دارد؟ چرا سعی می کند درونیات خود را مخفی کند؟ همه ی این ابهامات زمانی برطرف می شوند که آن فلاش بک رؤیایی پاریس فرا می رسد. در اوائل فیلم، جملاتی بین ریک و زنی به نام ایون که عاشق ریک است، رد و بدل می شوند که به شرح زیرند:
ایون:"دیشب کجا بودی؟"
ریک: "از اون موقع خیلی گذشته. یادم نمیاد".
ایون: "امشب می بینمت؟"
ریک: "من هیچ وقت برای آینده ای به این دوری برنامه ریزی نمی کنم".
حتی علت این برخورد بدبینانه و غیرمنتظره ی ریک هم زمانی مشخص می شود که در فلاش بک پاریس، می بینیم که ریک به الزا می گوید: "چرا تو مارسی ازدواج نکنیم؟" و الزا پاسخ می دهد:"اون موقع برای برنامه ریزی کردن خیلی زمان دوریه". می بینید که فیلمنامه نویسان حواسشان حتی به این دیالوگ های ریز هم بوده است و اینگونه یک کاراکتر کامل را شکل داده اند. حضور همفری بوگارت در این نقش، شاید بزرگترین برگ برنده ی این فیلم بوده است. بوگارت که با بازی در فیلم شاهین مالت، تیپ انسان خشک و تنها و تکرو را آفریده بود، با تلفیق این تیپ با رمانسی که در دل فیلم کازابلانکا و کاراکتر ریک جریان دارد، این تیپ را کامل تر کرد و شخصیتی را آفرید که همواره با او ماند.
طرف دیگر ماجرا، ویکتور لازلو است. کسی که سمبل مقاومت در مقابل نازی هاست و ورود او به شهر کازابلانکا، نگرانی زیادی در نازی ها، به خصوص سرگرد اشتراسر ایجاد می کند. کاریزمای او چنان به تصویر کشیده می شود که ریک به سروان رنو می گوید نام لازلو، نیمی از آدم های زمین را تحت تأثیر قرار داده است. ولی با ورود لازلو با چهره ای رو به رو می شویم که این خصوصیات در ظاهر او به چشم نمی خورند. چهره ی آرام و باوقاری دارد. اما تأثیری که انتظار می رود، بر تماشاگر نمی گذارد. چهره ی لازلو قاطعیتی می طلبد که پل هنرید فاقد آن است. خشم و کینه ای که باید از آلمانی ها در چهره ی لازلو به چشم بخورد، در ظاهر و رفتار هنرید وجود ندارد. حتی سکانس به یادماندنی خواندن سرود مارسیز در کافه ریک هم که نشان دهنده ی اوج نفرت و مقاومت لازلو در برابر آلمانی هاست هم باعث نمی شود نظر ما نسبت به لازلو تغییر کند. ویکتور لازلو بیشتر یک جنتلمن آرام و سر به زیر به نظر می رسد تا رهبر یک نهضت عظیم. تنها نشانه ی ظاهری شجاعت لازلو، زخمی است که بالای ابروی راستش قرار دارد. ولی آن هم در مقابل ابهت کاراکتری چون ریک، رنگ می بازد. برای همین به نظر می رسد انتهای فیلم که در آن الزا به همراه ویکتور از کازابلانکا خارج می شود، چندان قابل قبول نباشد. استفاده از چهره ای چون همفری بوگارت که کاریزمای وجودش کافی است تا فیلم را تصاحب کند هم مزید بر علت می شود تا لازلو آن تأثیری که انتظار می رود را بر تماشاگر نگذارد.
با این وجود هر بار که به فیلم نگاه می کنم، بیشتر متقاعد می شوم که تمام این کارها عمدی است. اصلاٌ مگر می شود فیلمی با این فیلمنامه ی مینیاتوری و اینهمه دقت در جزئیات، نسبت به چنین مسأله ی مهمی بی تفاوت باشد؟ بسیاری از قسمت های فیلم، اتفاقاً در راستای القای همین جذابیت های ریک در مقابل لازلو است. بخش بزرگی از اقدامات و دلاوری های لازلو به وسیله ی حرف های دیگران (و گاه خودش) برای تماشاگر مشخص می شود. اما ابهت و توانایی های ریک (از جمله برخوردهای تند او با آلمانی ها) مستقیماً به ما عرضه می شوند. حتی به صحنه ی خوانده شدن سرود مارسیز به واسطه ی اقدام لازلو هم که بنگریم، بعد از درخواست او از نوازندگان، نمایی از چهره ی ریک را مشاهده می کنیم که با حرکت سر، به نوازندگان اجازه می دهد به حرف لازلو گوش کنند. پس اگر در نهایت تأیید ریک نبود، نه سرودی اجرا می شد و نه حماسه ای به وقوع می پیوست. (به یاد بیاورید همان سکانس شطرنج بازی کردن ریک را). در پایان فیلم، ریچارد بلین را با نام ریک به یاد می آوریم و ویکترو لازلو را با نام ویکتور یا لازلو و نه مثلاٌ ویک! می بینید؟ همه ی این ها در راستای نزدیکی هر چه بیشتر با ریک است. همه ی این ها عمداٌ انجام می شوند تا سکانس پایانی معنای دیگری بیابد و قابل تعمیم به کل جنگ شود. اولویت همواره با منافع ملی است. حتی اگر ریک جذابیت بیشتری هم داشته باشد. این، پیام اصلی انتهای فیلم است. به جز این سکانس هم پیام فیلم کازابلانکا واضح است. وقتی ایون که با یک سرباز آلمانی روی هم ریخته، به موقعش سرود مارسیز را در حالی می خواند که اشک در چشمانش حلقه زده است، زمانی که سروان رنو به اشتراسر می گوید نمی تواند احساسات مردمش را کنترل کند، وقتی رنو به مأمورانش می گوید مظنونین همیشگی را دستگیر کنند و بعد نوشیدنی که آرم ویشی رویش است را در سطل آشغال می اندازد، وقتی ریک علی رغم میل باطنی اش و به خاطر صلاح کشورش به الزا می گوید با ویکتور برود و در نهایت زمانی که ریک آن جمله ی بی نظیر پایانی را به رنو می گوید؛ جمله ای که کل فیلم که هیچ، کل جنگ را برایمان معنای دیگری می بخشد: "این می تونه شروع یه دوستی قشنگ باشه".
نویسنده: سید آریا قریشی
منبع: عشاق سینما
—
۶- نگاهی به فیلم کازابلانکا: سینمای عشقی یا سیاسی؟ (روبرت صافاریان)
نویسنده: روبرت صافاریان
این مردان بیآرمان
کازابلانکا یکی از بهترین نمونههای فیلم عامهپسند سرگرمکننده عشقی است که معهذا انباشته از دیدگاههای ایدئولوژیک و سیاسی است. مقایسه شخصیت ریک (آمریکاییای که با مهارت تمام کافهای را کازابلانکا اداره میکند) و ویکتور (رهبر انقلابی مجار) بهتر از هر چیز دیدگاههای ایدئولوژیک فیلم را روشن میکند. فیلم با مهارت تمام ریک و ویکتور را به عنوان دو راس یک مثلث عشقی که راس سومش زن زیبایی است که اینگرید برگمن نقشش را بازی میکند مقایسه میکند و بیننده را در جایگاهی قرار میدهد تا او هم مانند این زن، ریک را جذابتر و برتر بیابد. ببینیم با استفاده از کدام شگردهای فیلمنامهنویسی این کار انجام شده است.
ریک کافهاش را خوب اداره میکند. بسیار خوب. همه این را میگویند. از حقوقبگیرهاش تا دشمنانش. او مرتب میگوید که جز خدمت به خودش آرمان دیگری ندارد، امّا به موقعش به داد کسانی که نیاز جدی به کمک دارند میرسد و این کار را بدون توقع هیچ پاداشی انجام میدهد. او برای این کار ممکن است تقلب هم بکند، امّا راستای کلی کارش کمک به طرف ضعیف است. تنها نتایج ملموس برای او اهمیت دارند نه آرمانهای درازمدت. تماس واقعی و ملموس با انسانها برای او مفهومند و از همین زاویه هم هست که عشقش به این زن زیبا و رها شدنش توسط او، برایش اهمیت درجه اول دارد و بسیاری از کارها را برای همین عشق میکند. از نظر ظاهر هم اینکه نقش او را همفری بوگارت ستاره هالیوودی بازی میکند بسیار مهم است. ریک جذاب، توانا و باجربزه است و بدون چشمداشت به دیگران کمک میکند.
امّا ویکتور چه؟ همه درباره اهمیت او به عنوان رهبر میگویند و خود نیز گاه (به شیوهای نه چندان غلیظ) درباره آرمانش و مرارتی که در اردوگاههای کار اجباری کشیده است و مقاومتی که کرده است، سخن میگوید. فیلم هیچ تلاش آگاهانهای نمیکند که حرفهای او را نفی کند. دیگران هم حرفهای او را تائید میکنند. امّا از مهارتهای او در فیلم چیزی نمیبینیم. او از همان ابتدا موجب دردسر است. دیگران باید برای نجات او تلاش بکنند و نقشه بکشند و خطر کنند. او در فیلم بر عکس ریک شخصیتی است منفعل. نقشهای نمیکشد و خطری نمیکند. یعنی در فیلم چنین چیزهایی را نمیبینیم. حتی وقتی که او به زنش میگوید که درک میکند اگر در زمان غیبت او با ریک ارتباطی داشته است، به زیان او تمام میشود، چون این به آن معناست که در چشم بیننده، عشقش به زنش به اندازه کافی نیرومند نیست (در حالی که تمام زندگی ریک تحت الشعاع این عشق قرار گرفته است). فیلم طوری طراحی شده است که حتی نقاط ضعف ریک انسانی مینماید و به نفع او تمام میشود و نقاط قوت ویکتور وجهی غیرانسانی پیدا میکنند و به زیان او تمام میشوند. شاید ویکتور کارش درست باشد، امّا مسلماً جذاب و دوستداشتنی نیست.
برخی از دیالوگهای فیلم به نفع آشکاری دیدگاه ایدئولوژیک پنهان در فیلم را به نمایش میگذارند. در جایی از فیلم ویکتور وقتی درباره عشق خود به همسرش حرف میزند، میگوید: “شاید تصور تو این است که من تنها رهبر یک آرمان انقلابیام. امّا من یک انسان هم هستم. ” گویی بین رهبر انقلابی بودن و انسان بودن تضادی وجود دارد. در این نگاه انسان بودن با اهمیت دادن به رابطه بین فردی و بی میانجی از جمله عشق بین زن و مرد فهمیده میشود و بس. در اواخر فیلم اینگرید برگمن به استیصال خود اعتراف میکند و از ریک میخواهد به جای هردوشان (به جای همه) فکر کند. و ریک میپذیرد.
در واقع این ریک و کاپیتان رنو هستند که اوضاع را تا اندازهای روبهراه میکنند. کاپیتان رنو، رئیس پلیس حکومت ویشی و همکار نازیها مردی است عملی، که به قول خودش به هیچ چیز اعتقاد ندارد و همیشه با طرفی است که باد به سود او میوزد، امّا او هم مانند ریک سر بزنگاه به کمک طرف مظلوم میشتابد. این مردان بیاعتقاد، این قهرمانان بیآرمان، قهرمانان واقعی فیلم هستند.
ریک بیتردید آمریکا را نمایندگی میکند که تا مقطعی از جنگ جهانی دوم در جنگ شرکت نمیکرد و تنها به خود میاندیشید، و با ورود او به جنگ و تواناییها و مهارتهایش در اداره جنگ بود که کار آلمان نازی یکسره شد. فیلم توجیه ضرورت ورود آمریکا به جنگ به نفع اروپا و در برابر ستمگری آلمان نازی است. نگاه مثبت فیلم به وطنپرستی فرانسوی و آن صحنه خواندن مارسیز سرود ملی فرانسویان اوج این همدلی است، هر چند اینگرید برگمن و همفری بوگارت در این سرودخوانی پرشور شرکت نمیکنند. پایان فیلم از این نظر منسجم نیست. این حرف ریک که میگوید اینگرید باید با ویکتور برود چون به آنجا تعلق دارد چندان درست به نظر نمیرسد. اینگرید برگمن بیشتر از قماش ریک است تا ویکتور.
نویسنده: روبرت صافاریان
منبع: دست نوشته های روبرت صافاریان
—
۷- دریافتی از کازابلانکا؛ یکی از ماندگارترین آثار تاریخ سینما (مجله فرهنگی فیروزه)
نویسنده: سید علی اکبر هاشمی
مرز باریک میان عشق و خودخواهی
گاهی اینجا و آنجا میشنویم و یا در صفحهی حوادث روزنامهها میخوانیم که: پسری به صورت معشوقهاش اسید پاشیده و یا او را به قتل رسانده، چون دختر به خاطر یک نفر دیگر به اظهار عشق پسر جواب ردّ داده است. از طرفی دیگر در قضاوتهای شگفت انگیز حضرت علی(ع) آمده است: دو زن که بر سر کودکی دعوا داشتهاند به ایشان مراجعه کردند؛ هر کدام میگفتند این بچهی من است و دیگری دروغ میگوید. هیچ کدام نه شاهدی داشتند و نه از حرف خود کوتاه میآمدند، حضرت فرمود: شمشیری بیاورید تا بچه را به دو نیم کنم و هر نیمه آن را به یکی از این دو نفر بدهم. رنگ از رخ یکی از زنها پرید و هراسان گفت: نه نه! من دروغ گفتم، بچهرا به او بدهید. این در حالی بود که زن دیگر آرام بود. حضرت به زن اول ک سراسیمه شده بود، فرمود: نگرانیت در اثر عشق تو به این کودک است، تو مادر بچهای و آن زن دروغگوست.
هر دو مطلبی که بیان شد به ظاهر عاشقانهاند. اما با کمی تأمل در مییابیم که شباهت بین آن دو سطحی است و حقیقت چیز دیگری است. زیرا اولی دیگری را برای خود خواستن است ولی دوّمی دیگری را برای خود او خواستن. اولی میگوید: اگر فلان دختر برای من نباشد، پس بهتراست اصلاً نباشد، ولی دومی میگوید: مهم این است که محبوب و معشوقم سالم و سعادتمند باشد ولو این که برای من نباشد. اولی در واقع فقط خود را میخواهد و نشانهاش این است که اگر قرار باشد به اصطلاح معشوقش به دیگری برسد، او را فدای خود میکند ولی دومی اگر لازم باشد خود را فدای معشوق. اولی بار است و دوّمی یار باربردار. این همه فرق در دو قضیه بسیار شبیه به هم! بله، اولی خودخواهی است و دومی عشق. خودخواه کام جسم میطلبد و عاشق کام دل. خودخواه در پیرضایت خود است اگر چه طرف مقابل در رنج باشد ولی عاشق در پی رضایت معشوق؛ اگر چه خود در رنج باشد و از معشوق هیچ نفعی به او نرسد. آیا فاصلهی بین این دو کم است؟
میان ماه من تا ماه گردون…. .
هر فلز زرد رنگی طلای ناب نیست و هر اظهار محبتی عشق ناب، هر دو کمیابند و البته عشق کمیابتر. و بدانید که اگر بروید در کوهها دنبال طلا بگردید احتمال موفقیت شما خیلی بیشتر است تا این که در شهرها دنبال عشق.
پرداختن به این «مرز باریک» میان دو کشور کاملاً متضاد «عشق» و «خودخواهی» در سینمای جهان کم و بیش اتفاق افتاده است. (راستی شما تابع کدام کشورید؟ عشق یا خودخواهی؟ و یا این که” تابعیت الکل” دارید؟!)
اما شاید به جرأت بتوان گفت، هیچ فیلمی در این زمینه به قلّه «کازابلانکا» دست نیافته است. فیلم زیبا و دیدنیای که هنوز پس از ۶۲ سال از خلق شدنش، از لابهلای تصاویر سیاه و سفید آن، رنگ زیبای عشق، چشم را مینوازد. آیا میتوان در این عصر تیره از خودخواهیها و خود کامیها به چنین عشق پاکی دست یافت؟ یا اینکه رؤیایی است افسانهگون که هرگز قابل دسترسی نیست؟!
خلاصه داستان: ریک – همفری بوگارت- در کازابلانکا – شهری در مراکش- کافهی مشهوری- دارد. (همه میآن کافهی ریک) دو مأمور آلمانی کشته میشوند و برگه عبور آنها ـ که برای خروج از کازابلانکا به سمت لیسبون برای رفتن به آمریکا، لازم است، اتفاقاً به دست ریک میافتد. به زودی ویکتور لازلو – پل هنرید ـ (که رهبر نیروی مقاومت کل اروپا در برابر آلمانهاست) به همراه همسرش الزا –اینگرید برگمن- به کازابلانکا و کافهی ریک میآیند. در اولین برخورد بین ریک و الزا میفهمیم بینشان چیزی هست. آن دو قبلاً در پاریس عاشق یکدیگر بودهاند ولی یکباره و بیهیچ توضیحی، الزا ریک را رها کرده است. ریک هنوز هم از این برخورد او بسیار عصبی و ناراحت است و این برخورد ناگهانی آن خاطره بد را زنده و ناراحتی و عصبیّت ریک را بسیار شدیدتر کرده است. به همین دلیل ریک تقاضای الزا را در دادن برگههای عبور به او و شوهرش ردّ میکند و از او در مورد کاری که کرده است توضیح میخواهد. اما از توضیحات الزا قانع نمیشود. الزا چون به شوهرش و اهداف او بسیار علاقمند است، به ناچار دوباره به ریک اظهار عشق میکند (الزا: میدونم که دیگه این قدرتو ندارم که بازم ترکت کنم) و به او در مورد شوهرش میگوید: کمکش میکنی به یه کاری میکند که از اینجا خارج بشه؟ ریک به ظاهر این پیشنهاد را میپذیرد. اما با زیرکی خاصی که دارد میداند که الزا قلباً به ویکتور تعلق دارد و این پیشنهاد نه به خاطر عشقش به ریک بلکه به خاطر فداکاری عاشقانهاش برای ویکتور است. (ریک: ما هر دومون میدونیم که تو به ویکتور تعلق داری). از این طرف الزا با خود گمان میکند برای ابد در کارابلانکا ماندنی شده است و دیگر ویکتور را نخواهد دید. ولی ریک در پایان مردانگیای میکند که بیش از شصت سال است هر بینندهای را (همانند الزا) غافلگیر می کند و به تحسین وا میدارد….
در مورد این فیلم میتوان مطالب زیادی نوشت، همانگونه که تا به حال نیز نوشته شده است، ولی این صفحات را چنین مجالی نیست، پس به ذکر چند نکته اکتفا میکنیم:
۱٫ دیالوگها (گفت و گوها)ی فیلم بسیار هنرمندانه نوشته و ادا شدهاند. دیالوگهایی پرمغز، پر از طعنه و کنایه، تند و تیز (به اصطلاح پینگ پنگی) گفت و گوها در بعضی موارد نقابی هستند برای پنهان کردن عقائد، نیات و احساسات درونی و بروز ندادن شخصیت واقعی افراد: “ریک در پاسخ این پرسش سرگرد اشتراسر که میگوید: شما تبعهی کدوم کشورید؟ میگوید: تابعیت الکل؛ و با این پاسخ زیرکانه خود را نسبت به مسائل سیاسی و میهنپرستانه بیاعتنا نشان میدهد، در حالی که به زودی میفهمیم این گونه نیست” و در بعضی موارد کاملاً برعکس، با کنایهای تند و ظریف عقیده فرد را نشان میدهد: “ریک به سرگرد اشتراسر در مورد فتح نیویورک، میگوید: در آنجا محلههایی هست که به خاطر اونها هم که شده به شما توصیه میکنم به آمریکا حمله نکنید؛ یعنی فتح آمریکا ـ به فرض که موفق شوید ـ به نفعتان نیست. ”
خلاصه این که هر دیالوگی حساب شده و لازم است و چیز اضافه کمتر میتوان یافت و بنابراین از دست دادن هر دیالوگی از دست دادن جزئی از فیلم است. (۱) به خلاف بسیاری از فیلمهای هندی و برخی از فیلمهای وطنی که اگر ده دقیقه از فیلم را گوش ندهی به جایی بر نمیخورد و چیزی را از دست ندادهای. (یکی از سه اسکار فیلم، به فیلمنامهی آن تعلق گرفته است. )
۲٫ بازیهای فیلم عالیاند، به خصوص «همفری بوگارت» به نقش «ریک» و «کلودرینز» در نقش «سروان رنو»؛ بوگارت، در نشان دادن چهرهای سرد، بیروح، ظاهر بیاحساس و بیاعتنا به مسائل سیاسی، مشکلات دیگران و حتی به قول سروان رنو زن (قبل از ملاقات با الزا)، و نیز در نشان دادن چهرهی انسان احساساتی، فداکار، میهنپرست و بسیار عاشقپیشه به حدّی که به مرحلهی خود ویرانگری میرسد و آن هم فقط در اثر زنده شدن خاطرهی عشق شکستخوردهای که در گذشته داشته است. و عجیب این که در هر دو حالت، شخصیت ریک به یک اندازه ما را به خود جلب میکند. (بعد از ملاقات با الزا) نیز: در نشان دادن چهرهی سروان رنو به عنوان یک انسان زیرک، چاپلوس، فرصتطلب، نان به نرخ روز خور و زنباره. که با همهی صفات مخوفی که دارد، زیاد از او متنفر نمیشویم، چون گاهی از او مهربانی و گذشت میبینیم و هر چه باشد قرار است در آخر او نیز به عنوان یک شخصیت مثبت معرفی شود که هم به عشق احترام میگذارد، و هم به جرگه وطنپرستان مبارز میپیوندد. با این که با این دو کار موقعیت اجتماعی و حتی جانش کاملاً به خطر میافتد. و «رینز» در تمامی لحظات در متعادل نگهداشتن احساسات ما نسبت به سروان «رنو» کاملاً موفق عمل میکند.
۳
. ضربآهنگ تند فیلم با کلیت داستان ـ به عنوان یک اثر ضد جنگ که خود نیز به نوعی جنگی است و مملو از مبارزه میباشد ـ نوع حوادث و به خصوص دیالوگهای فیلم، کاملاً هماهنگ است.
۴٫ میگویند (کیمیا) که مس را به طلا تبدیل میکند مادهای است افسانهای که هرگز اختراع یا کشف نشد. اما «کازابلانکا» نشان میدهد که: عشق کیمیایی است که مس وجود انسان را طلا میکند. قبل از تجدید حیات یافتن شور عشق ریک به الزا، او مردی بود سرد و بیاعتنا نسبت به همه چیز و همه کس جز منافع خود «ریک: من خودمو واسهی منافع هیچ کس به خطر نمیاندازم) اما بعد از ملاقات با الزا، به زن و شوهر بلغاری ـ که اصلاً آنها را نمیشناخت ـ کمک میکند و زن را از دست سروان رنو میرهاند. و با این کار هم ضرر مالی میکند و هم از طرف سروان رنو برای او احتمال خطر جانی به وجود می آید. او خود به سروان رنو میگوید: این کار را به خاطر احترام نسبت به عشق انجام داده است. و در آخر نیز تحت تأثیر این عشق خالص و واقعی، اول: کاری میکند که جان خود را به خطر جدّی ابدی میاندازد و این تأثیر به حدی است که عاقبت حتی سروان رنوی فرصتطلب و فاسد و زنباره را نیز به راه میآورد) و ثانیاً: به خاطر عشقی بزرگ ـ که اکثر عشاق عالم از درک آن عاجزند مگر به واسطهی همین فیلم ـ عشقی کوچک را نفی میکند. عشق، ریک را از پیلهی خودخواهی به در میآورد و در فضای دلچسب نورانی و آبی خود به پرواز وامیدارد:
عشق آینهی بلند نور است شهوت ز حساب عشق دور است
۵٫ تکههای طنز فیلم در عین کوتاه و با وقار بودن، تأثیر گذار و به یاد ماندنی هستند و در مسیر هدف کلی داستان فیلم ـ که ضد جنگ است و میخواهد فضای جامعه را در زمان جنگ، تیره و ناسالم و غیر قابل اعتماد نشان دهد ـ میباشند. مرد جیببر در عین این که خود را خیرخواه نشان میدهد و ریا کارانه به دیگران گوشزد میکند تا مواظب اموال خود باشند، اموالشان را میرباید و تازه از او تشکر هم میکنند. سیاستمداران نیز با حرفهای زیبا سر مردم را گرم میکنند و آنها را دلخوش میکنند که ما مدافع حقوق شماییم، و با همین حربه میلیونها انسان را به کشتن میدهند، در حالی که مردم سادهدل برایشان کف میزنند و هورا میکشند.
۶٫ جنگ قدرت ویران کردن هر چیزی را دارد جز عشق و اعتقاد انسان.
۷٫ اصلیترین عامل ماندگاری فیلم و این که میتوان از آن این همه معنا استخراج کرد و به آنها پرداخت، بیشک پایان غیر منتظرهی فیلم است. پایان فیلم را به هرگونهی دیگری تصور کنیم، میبینیم که با فیلمی معمولی و پیش پا افتاده مانند خیل فیلمهای ایرانی و هندی با سوژههای عشقهای آبکی طرف هستیم که به زودی از یادها میرود. این پایان عجیب است که ما را به تأمل در کل فیلم وا میدارد و تازه بعد از تمام شدن فیلم به این نتیجه میرسیم که باید فیلم را حداقل یک بار دیگر ببینیم.
نویسنده: سید علی اکبر هاشمی
منبع: مجله فرهنگی فیروزه
—-
۸- خلاصه کل داستان فیلم کازابلانکا (کافه کلاسیک)
اخطار: لو رفتن موضوع فیلم و پایان داستان
تصاویری جالب و بدیع از کازابلانکا، شهری که شاید تا قبل از ساخته شدن این فیلم دارای شهرت آنچنانی نبود، آغازگر فیلم میباشد. "سرهنگ اشتراسر" (کنرادفایت) یکی از افسران ارشد نازی است که به خاطر انجام ماموریت مهمی وارد کازابلانکا می شود. او می خواهد از خروج مبارزی اهل چک بنام "ویکتورلازلو" (پل هنرید) که از زندان نازیها گریخته و قصد دارد از طریق این شهر به آمریکا بگریزد، جلوگیری نماید. استراسر در فرودگاه با استقبال "سروان رنو" (کلود رنس) رییس شهربانی کازابلانکا روبرو می شود. کازابلانکا اکنون مستعمره فرانسه آزادبوده و جزو مناطق اشغال شده آلمانها محسوب نمی شود. در کازابلانکا همه از کاباره "ریک" سخن می گویند. بنابراین انتظار ما چندان زیاد نیست تا به کاباره ریک برویم. اولین بار که چهره ریک (همفری بوگارت) را می بینیم در پشت میزش نشسته و به دربان کاباره اشاره می کند که چه کسانی مجاز به ورود می باشند. چرا که او یک قمارخانه به اصطلاح مخفی در کاباره اش دارد!
بالاخره لازلو از راه می رسد. مبارزی که زنی زیبا بنام "الزا" (اینگرید برگمن) او را همراهی می کند. با وارد شدن الزا نگاه "سام" (دولی ویلسون) نوازنده کاباره به او می افتد و بی درنگ او را میشناسد. وقتی لازلو جهت صحبت با کسی برای لحظاتی از همسرش جدا می شود، الزا سام را نزد خود فرا می خواند و از او می خواهد تا ترانه جاطره انگیز "همچنان که زمان میگذرد "را برایش بخواند. سام ابتدا قبول نمی کند ولی با اصرار الزا آن را اجرا می کند. لحظاتی بعد هیجان به اوج می رسد. ریک وارد سالن شده و پس از مکثی کوتاه با عصبانیت به طرف سام رفته و فریاد می زند: سام! مگه بهت نگفته بودم هیچوقت این آهنگ را نزن! سام با اشاره سر الزا را نشان می دهد. لحظه جاودان تاریخ سینمای رمانتیک شکل می گیرد و نگاه ریک و الزا در هم گره می خورد و آتش عشقی که چند سال پیش خاموش شده بود دوباره شعله ور می شود.
الزا همسرش لازلو را به ریک معرفی می کند. اولین سنت شکنی ریک خوردن مشروب با مهمانان است که باعث تعجب سروان رنو می شود. وقت رفتن فرا می رسد و ریک الزا را با نگاهش بدرقه می کند.
اکنون شب از نیمه گذشته و کاباره تعطیل است. اما ریک با دنیایی از خاطرات قدیمی و یادآوری آنها دست و پنجه نرم می کندو روی به مشروب آورده است. سام برای تسکین دادن به او نزدش می رود و ریک از او می خواهد تا آن ترانه خاطره انگیز را برایش بخواند.
یکی از بهترین فلاشبکهای تاریخ سینما رقم می خورد و ما با ریک به سالهای نه چندان دور در پاریس می رویم. ریک و الزا سوار بر ماشین از مناظر مختلف عبور می کنند. آنها عاشق و دلباخته همدیگر هستند. الزا هیچ وقت از گذشته خود به ریک چیزی نمی گوید اما می داند که ریک بخاطر سابقه ای که در آمریکا داشته نمی تواند به کشورش بازگردد. خوشی آندو چندان طولانی نیست زیرا آلمانها فرانسه را اشغال کرده و هر لحظه به پاریس نزدیک می شوند. اسم ریک در لیست سیاه گشتاپوست. بنابراین ریک باید هر چه سریعتر پاریس را ترک کند. او با الزا قرار می گذارد تا به اتفاق هم به سوی مارسی بگریزند. اما در آخرین لحظه و در ایستگاه قطار خبری از الزا نیست. سام حامل پیامی از طرف الزاست: ریک من متاسفم از این که نمیتوانم با تو بیایم و. . . . ریک گیج ومنگ نامه را مچاله کرده و سوار قطار می شود. . .
الزا وارد کافه می شود. ریک منتظر اوست اما آنقدر با طعنه و تند با او صحبت می کند که الزا با ناراحتی ترکش می کند. کارشکنی ها برعلیه لازلو شروع می شود. او سخت به دنبال پروانه خروج می گردد. غافل از اینکه رابط آنها را نزد ریک به امانت گذاشته و خود کشته شده است. سرانجام لازلو پی می برد که اجازه خروجش در دستان ریک است و سعی میکند او را راضی کند اما این کار ساده ای نیست. در یک میهمانی گوشه ای از آنچه که آلمانها از آن وحشت دارند اتفاق می افتد. در کاباره ریک ارکستر موزیک حماسی آلمان را میزند و سربازان و افسران آلمانی با صدای بلند آن را همراهی می کنند اما ناگهان لازلو وارد شده و از ارکستر میخواهد تا "مارسیز"را بنوازد. صحنه ای بدیع و بیادماندنی اتفاق می افتد و همه کسانی که در کاباره هستند برخاسته و سرود ملی فرانسه را با شور خاصی می خوانند. این کار به تعطیل شدن کاباره ریک می انجامد. لازلو شبها جهت برگزاری جلسات نهضت مقاومت به طور مخفیانه در کازابلانکا رفت و آمد می کند و این بهترین فرصت برای الزا است تا نزد ریک رفته و او را متقاعد کند. او ابتدا با خواهش و التماس از ریک می خواهد تا برگه های خروج را به او بدهد اما وقتی با بی تفاوتی ریک روبرو می شود به رویش اسلحه می کشد غافل از این که ریک بیدی نیست که از بادها بلرزد. الزا عذرخواهی کرده و باز هم با گریه التماس می کند. ریک او را آرام کرده و درقبال برگه ها پیشنهاد عجیبی می دهد. بهای بدست آوردن برگه خروج تنها یک چیز است: خود الزا! او باید برای ریک باشد. الزا و ریک قرارهایشان را می گذارند.
روز سرنوشت فرا می رسد. ریک با ارائه برگه های خروج سروان رنو را متقاعد می کند تا فرودگاه را برای پرواز آماده کند. در این اثنا سرهنگ استراسر با شنود تلفنی از قضیه با خبر شده و سریع عازم فرودگاه می شود. در فرودگاه همه به هم میرسند. ریک به طرف سروان رنو اسلحه کشیده و از او می خواهد تا همکاری کند. اما استراسر از راه می رسد. ریک با گلوله ای او را که در حال تماس با برج مراقبت است از پا در می آورد. همه چیز طبق نقشه پیش رفته و هواپیما آماده پرواز است. در حالیکه الزا منتظر است تا بر طبق نقشه عمل شود با صحنه عجیبی روبرو می شود.
ریک او و لازلو را برای رفتن بدرقه می کند. الزا اندکی مقاومت کرده و ناباورانه به ریک نگاه میکند. اما ریک او را راضی به رفتن میکند.
وداعی دوباره برای ریک و الزا رقم می خورد: چشمان اشکبار الزا، نگاه سرد و بی تفاوت لازلو و چهره درهم اما مصمم ریک. هواپیما پرواز میکند و ریک و الزا برای همیشه از هم جدا می شوند. در فضای مه گرفته فرودگاه تنها ریک و سروان رنو باقی مانده اند که با گفتگویی دوستانه درباره آینده در غبار محومی شوند.
و این پایان حماسه کازابلانکاست. . .
منبع: کافه کلاسیک
—-
۹- حاشیه های فیلمنامه:
جولیوس و فیلیپ اپستین برادران دوقولو بودند که تا قبل از سال ۱۹۳۸ که یک تیم کاری تشکیل دادند، بصورت مستقل کار نویسندگی را در هالیوود انجام می دادند. هاوارد کوچ، اثر معروفش نمایشنامه رادیویی "جنگ جهانها" بود که میلیونها امریکایی را تا حدی ترساند که به خیال مورد حمله قرار گرفتن کشور بدست "مارتیانها"، خانه های خود را رها نمودند.
نمایشنامه "همه به کافه ریک می آیند" در سال ۱۹۴۰ با همکاری ماری بارنت و جوآن الیسون نوشته شد و هیچگاه هم تولید نشد. این نمایشنامه در ۸ دسامبر ۱۹۴۱ به دست مسئولین شرکت برادران وارنر رسید.
در ۶ ژانویه ۱۹۴۲ فیلمنامه نویس رابرت باکنر (خالق "زن بدکار"Jezebel و "سرباز شمالی خوش تیپ"Yankee Doodle Dandy )یادداشتی را به هال والیس از تهیه کنندگان برادران وارنر ارسال می کند و در آن شک و تردید خود را نسبت به خرید این نمایشنامه از طرف کمپانی ابراز می نماید:
"اگر چنین پول زیادی را بابت این نمایشنامه پرداخت نمی کردیم، من احتمالاً احساس بهتری نسبت به آن داشتم. شاید بعضی ها خیلی به آن علاقه مندند ولی نقدهای من خیلی می تواند برای آنها مفید باشد. هال! من اصلاً این نمایشنامه رو دوست ندارم. هیچ اعتقادی به داستان یا شخصیتهای آن ندارم. موقعیتهای اصلی و اساس روابط شخصیتهای اصلی، کاملاً بدرد نخور و قابل حذف هستند. بهترین صحنه اش مثل ملودرامهای چند پرده ای کاملاً چرند فیلیپ اپنهیم (رمان نویس انگلیسی) می باشد. . . . به نقل از آرشیو کمپانی برادران وارنر در ۳۱ دسامبر، هال والیس تهیه کننده رسماً اسم آن را به کازابلانکا تغییر داد.
برادران اپستین کار اتمام فیلمنامه را تنها ۳ روز قبل از شروع فیلمبرداری در ۲۵ می ۱۹۴۲ به پایان رساندند. هاوارد کوچ نیز قسمت مربوط به خودش را ۲ هفته بعد از آغاز فیلمبرداری تمام کرد. هر ۳ نویسنده در تمام دوره فیلمبرداری مدام در خدمت گروه بودند حتی زمانیکه برادران اسپتین برای کار جدید سریال مستند چرا ما می جنگیم (Why We Fight) به واشنگتن فراخوانده شده بودند.
برادران اپستین و هاوارد کوچ در طی دوران نوشتن فیلمنامه، هیچ وقت با یکدیگر در یک زمان و در یک اتاق نبودند.
جولیوس اپستین:" اینکه یک فیلم چقدر جدیه اهمیت نداره. . . شوخی های بجا در هر فیلمی می تونه موثر باشه. "
هاوارد کوچ:"وقتی ما شروع به کار کردیم، آخر فیلمنامه رو نداشتیم. . . اینگرید برگمن اومد پیش من و گفت: 'کدوم یکی از این مردارو بیشتر باید دوست داشته باشم. . . ؟' و من بهش گفتم:' با هردوشون با انصاف باش. ' می بینید، ما اونموقع آخرشو نمیدونستیم، به همین خاطر هم نمی دونستیم آخرش چی میشه!"
هاوارد کوچ:" آخر فیلم تا آخرین لحظات مشخص نبود. . . من هر روز روی آن کار می کردم. . . فکر می کنم واقعاً هیچ وقت آخرش را با اطمینان نمی دونستیم. . . به احتمالات مختلفی فکر کردیم و سرانجام اونی رو که در فیلم بود، انتخاب کردیم. ثابت شد که این صحنه همانی است که تماشاگران قبولش کردند.
جولیوس اپستین:" شرکت وارنر با ۷۵ نویسنده قرار داد داشت و همه ۷۵ نفر در تلاش بودند آخرش را بخوبی شکل بدهند. "
در دهه ۱۹۸۰ این اثر به فیلمنامه خوانان تعداد زیادی از استودیوهای بزرگ و کمپانی های تولید فیلم تحت عنوان "همه به کافه ریک می آیند" فرستاده شد. بعضی از آنها فیلمنامه را شناختند اما نه اکثر آنها. بسیاری از ایشان مدعی بودند که فیلمنامه برای ساخت یک فیلم مناسب "باندازه کافی خوب نیست".
حاشیه های فیلم:
– شرکت سازنده ی فیلم ابتدا «رونالد ریگان»، بازیگری که بعد ها رییس جمهور آمریکا شد، را به عنوان کاندید بازی در نقش ریک معرفی کرد. اما بعد ها مشخص شد که این کار تنها سیاست شرکت برای نگه داشتن نام ریگان در اخبار روز بوده است.
– متحدین حقیقتا در تاریخ ۸ نوامبر ۱۹۴۲ به کازابلانکا حمله کردند. با این اتفاق که قبل از اکران فیلم روی داد، سازندگان به این فکر افتادند که با ایجاد تغییراتی در فیلم، جنگ را هم به عنوان یک داستان جانبی در فیلم بگنجانند. اما رییس شرکت برادران وارنر با این موضوع موافقت نکرد، زیرا به عقیده ی او موضوعِ این حمله نیاز به فیلمی جداگانه داشت و نمی شد آنرا به عنوان یک داستان جانبی در فیلم گنجاند.
– این فیلم در تاریخ ۲۶ نوامبر ۱۹۴۲ تنها در نیویورک به اکران در آمد و تا ژانویه ی آینده در لس آنجلس روی پرده نرفت. به همین دلیل کازابلانکا در کنار دیگر فیلم های ساخته ی سال ۱۹۴۳، در مراسم اسکار ۱۹۴۴ شرکت کرد و با فیلم های سال ۴۳ به رقابت پرداخت.
– «میشل مورگان» برای ایفای نقش ایلزا درخواست ۵۵۰۰۰ دلار کرد، اما تهیه کنندگان به توجه به اینکه اینگرید برگمن همین کار را در ازای ۲۵۰۰۰ دلار انجام می داد، درخواست مورگان را رد کردند.
– تهیه کننده ی این فیلم، هال والیس، ابتدا قصد داشت شخصیت «سم» را یک شخصیت مونث ارائه کند.
– «دولی ویلسون»، ایفاگر نقش «سم»، در اصل طبل نوازی است که توانایی نواختن پیانو را ندارد و در صحنه های فیلم تنها تظاهر به پیانو زدن می کند. از آنجایی که صدا و تصویر در این فیلم باید به طور همزمان ضبط می شدند، پیانیستی با نام «الیوت کارپنتر» از پشت پرده موسیقی رو می نواخت. محل قرار گیری وی به گونه ای بود که دولی ویلسون بتواند او را ببیند و حرکات دست او را تکرار کند.
– لهجه ی مجاری غلیظ کارگردان، مایکل کورتیز، گاهی باعث بروز مشکلاتی جالب در صحنه میشد.
-کونراد ویت، بازیگر نقش فرمانده ی گشتاپو، استراسر، خود از مخالفان سرسخت نازی ها در آلمان بود و وقتی از پیروزی حزب نازی در انتخابات، و مامور شدن تعدادی از ماموران جوخه ی مرگ برای قتل او خبر دار شد، از آلمان فرار کرد.
– همسر همفری بوگارت او را به داشتن رابطه ی پنهانی با اینگرید برگمن متهم می کرد، به طوری که گاهی ناگهان وارد اتاق لباس همفری بوگارت می شد و باعث خشمگین شدن بوگارت در صحنه ی فیلمبرداری می شد. درحالی که، با وجود هماهنگی غیرقابل انکار بوگارت و برگمن در صحنه، این دو در خارج از صحنه به ندرت با هم صحبت می کردند.
– برای بهره بردن از حداکثرسود در خارج از آمریکا، تصمیم گرفته شده که علاوه بر نازی ها، تمام شخصیت های منفی از کشورهای دشمن باشند. به همین دلیل اوگارت، فراری، و جیب قاپ ایتالیایی هستند.
– در دهه ی ۸۰ میلادی، فیلمنامه ی این فیلم به نام اولیه اش یعنی «همه به سراغ ریک می آیند» و فقط تغییر نام شخصیت «سم» به اسم «دولی ویلسون» برای ۲۱۷ شرکت و استودیوی فیلمسازی فرستاده شد. تنها ۸۵ آژانس آن فیلمنامه را خواندند، که از این بین ۳۸ نفر بلافاصاله آن را رد کردند، تنها ۳۳ آژانس نمای کلی آن را شناختند(هر چند فقط هشت آژانس آن را به اسم اصلی آن، کازابلانکا، شناختند). فقط سه آژانس آن را از نظر تجاری مناسب دانستند و یک آژانس هم پیشنهاد کرد که آن فیلمنامه را تبدیل به یک رمان کنند!
-هنگامی که فیلم برنده ی جایزه ی اسکار بهترین فیلم شد، به جای تهیه کننده ی اصلی فیلم، هال والیس، ابتدا جک وارنر برای دریافت جایزه روی سن آمد، این موضوع باعث رنجش والیس شد و او هیچگاه وارنر را برای این کار نبخشید. والیس که در آن زمان به عنوان یکی موفقترین های شرکت برادران وارنر شناخته می شد، اندکی بعد ازاین شرکت خارج شد.
– این فیلم در لس آنجلس همزمان با کنفرانس کازابلانکا بین فرانکلین روزولت و وینستون چرچیل برگزار شد. هنگامی که رییس جمهور آمریکا، فرانکلین رووزولت از ملاقات با چرچیل در کازابلانکا بازگشت، درخواست کرد که این فیلم در کاخ سفید نمایش داده شود. «کازا- بلانکا» در زبان اسپانیایی به معنای «کاخ سفید» است.
– تنها سه نفر از بازیگران این فیلم متولد آمریکا بودند: همفری بوگارت، دولی ویلسون و جوی پیج