این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد رمان دود نوشته حسین سناپور
داستان پیچیده تعامل انسانی
ساره بهروزی
راوی در داستان «دود» با زبان اول شخص در ضمن معرفی خود فضای حاکم بر زندگی شخصیاش را نیز به تصویر میکشد. خانه بدون اثاث، موزاییکهای بدون فرش، پنجرههای خالی از پرده و دختربچهای که هر هفته دوشنبه برای دیدن راوی (پدرش) میآید وهرهفته خود را با دفتر وکتابهایش و دیدن تلویزیون سرگرم میکند تا بخوابد. همه اینها دلالت بر راوی دارد که از دیگران دوری گزیده و بیتفاوت هم هست، او حتی با دخترش هم حرفی برای گفتن ندارد. داستان دود اگرچه حدود١٠ سال پیش نوشته شده است اما یک نکته اجتنابناپذیرش این است که داستان واقعیت موجود جامعهها است، که نه تنها در هر سالی عوض نمیشود بلکه پر رنگتر هم شده است وما با وضوح بیشتری آن را مشاهده میکنیم، از سوی دیگر داستان جابهجایی ارزشها در جامعه امروزی نیز هست؛ واقعیت دوری انسانها از یکدیگر، کار و زحمت زنان وداستان رابطههای مرموز کار و تضاد طبقاتی.
همسایههایی که نام ونشانی از ساکن طبقه اول خود ندارند. یکی بیتفاوت میگوید نمیشناسم و تمام؛ دیگری در حالی در را باز میکند که نمیداند چه کسی پشت در است و با کدام یک از ساکنان کار دارد؟ در واقع اهمیتی نمیدهد. راوی با دیدن جسد نیمه جان لادن به جای نجات جان همنوع و تلفن به اورژانس خانه را ترک میکند، لادن که خودکشی کرده ونیمه جان است در خلوت میمیرد. راوی رها کردن جسد را آنقدر طبیعی جلوه میدهد که گویی برگ خشکیدهای از شاخه افتاد و اوهمچنان که از خیابان میگذشت نظاره کرد. حسام (راوی) بیکار است اما همسر قبلی اوشاغل بوده وهست- نامزد فعلیاش، زهره شاغل است اما هنوز دارایی او برای خرید مانتو از فروشگاه بلوچ ولیعصر کافی نیست. لادن خود را لجن و آشغال میداند، زیرا فراتر از یک منشی ساده در یک شرکت بزرگ است، او در مدت کوتاهی صاحب خانه و ماشین و سفرهای خارجی میشود. نگرش راوی به اطراف با بیتفاوتی همراه است و یک دنیای سرد از روابط انسانها را جلوهگر میکند؛ روابط جامعه انسانی که عمدتا با نظام مادی شکل میگیرد و طبقه فرادست میتواند عقایدش را بر طبقه فرودست تحمیل کند یا به راحتی او را از میان بردارد تا خودش باقی بماند. برای مثال حسام تصمیم میگیرد از رییس غیرقابل دسترس انتقام بگیرد؛ «به مظفر بگویم تو او راکشتی البته نابود کردی درستتر است». (ص۶٢) حرفهای حسام در شرکت فرشید، شرکت وابسته به رییس نیز جالب است، او از زبان لادن حرف میزند، اما لادن مرده و هرگز این حرفها را نزده است. در واقع راوی احساس و تفکر خودش را بیان میکند که کاملا درست و بینقص است. «اظهارنامههای قلابی، آدمهایی که توی وزارتخانه واردات اجناس را تایید میکنند و خودشان سهم دارند توی شرکت و این چیزها.» (ص١٠٢) در نهایت فرشید با شنیدن این حرفها رضایت میدهد که حسام با رییس یا همان مظفر ملاقات کند. «اگر دوست داشته باشی با خودم میبرمت مهمانی، آن هم به شرطی که دهانت چفت باشد.» (ص١٠٣) اینجا مخاطب علت بیکاری حسام را میفهمد، او دلزده از رابطهبازی است، دوست ندارد در هر جایی کار کند اصرارهای فرشید در سه سال دوستی برای کار در شرکت را بی پاسخ میگذارد. در جواب پدرش میگوید «میخواهم ببینم آخرش این مملکت کارش به کجا میکشد»، «خیابان شلوغ است با آدمهای بیکار وپر مشغله مثل من.» (ص۶٢) جامعهای را به تصویر کشیده که خیلی هم با ما بیگانه نیست، او نمیخواهد اسیر رابطههای پنهانی در شرکت رییس شود. پدرش با دیدن سر و وضع لادن قبول نمیکند او برای عمل قلب تخفیف بگیرد، دکترش را تغییر میدهد وحسام را با نگاهش سرزنش میکند. اینجاست که عقاید وارزشهای نسل قبلی و تضاد بین گذشته وحال را نشان میدهد اگرچه راوی اندک و در حاشیه به آن پرداخته، اما مشهود است. اغلب منتقدان بر این باورند که در مطالعه ادبیات توجه به بعد اجتماعی اجتنابناپذیر است، نویسندگان هرگز نمیتوانند به کلی از ایدئولوژی و پسزمینه اجتماعیشان رها شوند، واقعیت اجتماعی نویسنده همیشه بخشی از متن است. (یوهانس ویلم برتنز)
هنوز مهتاب را زن خود میداند در حالیکه مهتاب با بهرام نامزد است. «خودم را گرفتار همین یک زن کردهام آن هم وقتی که طلاق گرفته.» (ص٧۵) بهرام وحسام هر دو شاعربودند، و قبلا در کافهای برای هم شعر میخواندند!! حالا حسام با زهره نامزد است. لادن از بین تمام افرادی که میشناخته در زمان خودکشی به حسام تلفن میزند، شاید هم سطحی طبقاتی باعث میشود که وی، آخرین پناه یا نجات خود را حسام میبیند نه شخص دیگری. حسام در میهمانی رییس در حالیکه شرایط مساعدی ندارد به خدمتکار زن لبخند میزند. «از لادن هم خوشگلتر است» «حیف تو نیست خدمتکار ماندهای؟» اما گویی راوی در این رابطهها، که هیچ گرمایی حس نمیکند، دنبال دغدغه ذهنی خودش است. دنبال یک مقصری که قدرت داشته واز نظرها نیز پنهان مانده است. میهمانی، به واقع ملاقات دو طبقه اجتماعی متضاد در بستر روابط پیچیده است، طوری که خواسته طبقه فرادست با نوعی اسیرکردن، تحت سلطه گرفتن طبقه فرودست نشان داده شود. مظفر، نماینده طبقه فرادست وحسام نماینده طبقه فرودست است. مظفر میگوید: «گفتهاید لادن درباره رابطههای کاری ما در جاهای مختلف چیزهای زیادی به شما گفته، من گفتم آقای حسام همه را به ما میگوید، گفتم آدم درستی است، میتوانیم روی درستی ودوستیاش حساب کنیم همانطور که او میتواند روی ما حساب کند حتما میخواهد درد دل کند راجع به زندگی خودش یا لادن، اشتباه کردم؟» ص(١۵١) در این کشاکش طبقاتی نماینده طبقه فرودست میخواهد طبقه فرادست را از بین ببرد، زیرا او را باعث نابودی میداند. «من واقعا میخواهم او را بکشم.» (ص٧٧) «دستم خونی است خون اوست یا خودم؟» ولی غافل از اینکه، در این نزاع ازلی و ابدی گویا هر دو طبقه توسط یکدیگر کشته میشوند و این تضاد وتنش در فرادست و فرودست همچنان بدون راهکار به قوت خود باقی میماند. «بعضی خانهها روشن است، بعضی خاموش.»
اعتماد