این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با پروین سلاجقه بهمناسبت انتشار مجموعهشعر «زنی دور از خاورمیانهای نزدیک»
اینجا تاریخ است
مهرداد نصرتی
پروین سلاجقه به شهادت آثارش نشان داده که بر ادبیات ایران و جهان اِشراف دارد. او خودش را «زنی از خاورمیانه نزدیک» میداند. «هنوز اینجا هستم/ روی خطوط داغ جغرافیایِ باروت/ زنی دور/ از خاورمیانه…» این نامِ آخرین کتاب او نیز هست. مجموعه اشعاری که جابهجا میان خیابانهای تهران و بیابانهای کرمان و عراق و لبنان… به تاریخ ارجاع دارد و به اسطوره. «اینجا تاریخ است!/ طنابی بالا میرود/ طنابی پائین میآید/ و طرحی فرو میریزد/ فردا تذکرهها مینویسند: حسنکی بر دار شد…» اما درعینحال، تاریخ را به امروز و روزمرگیهایش پیوند میزند. «میروی نان بخری/ جنازهات را تحویل میگیری/ با چند فشنگ اضافی در گلو…». از حالوهوای فرزندش، کارن که پیانیست خوبی است و کتاب به او تقدیم شده هم مینویسد و خودش. «یادت که هست ؟!/ پسری کوچک/ با ژاکتی سفید و پفآلود/ و فوجی از انگشتان کبوتری/ بر چارپایهای کوچک» از تلواسههای درونی که در نیلوفرهای تشنه و زنبورهای زرد و طلایی زنان عرب و ایرانی تجلی مییابد. در زنی که هم آناهیتاست و هم پروین. شاعری که خلق میکند و خالقش را به چالش میکشد. ناقدی شاعر. او میان دستور نحوی تودوروف و منطق مکالمه باختین و ساییدهشدن در تاریخ و تجربههای زیستیاش پرسه و گاه پرپر میزند و از سازمان حقوق بشر هم ترسی ندارد «پای چشمهای تو که در میان باشد/ من، طالبانیترین شهروند این سرزمینم. او شهودش و شعورش را بههم میآمیزد».
شاعر مجموعه شعر «زنی دور از خاورمیانهای نزدیک»، در این دفتر، رویکرد دوگانهای به کوتاهنویسی و سادهنویسی و سادهترسرودن دارد. این نظر را قبول دارید؟
منظورتان را از رویکرد دوگانه متوجه نمیشوم. ولی اگر بهطورکلی سادهنویسی را در مقابل پیچیدهنویسی به کار میبرید، واقعیت این است که من سرودههای این مجموعه را ساده نمیدانم. البته شاید به لحاظ فرم، ساده به نظر بیایند ولی به لحاظ کاربرد زبان یا کارکشیدن از گزارهها و یا نقبزدن در سرنوشت بشر و راوی فردی و نوعی نه، منظورم عبور از سطح فردی روایتگری به سطوح انسانی آن است. البته در سرودههای این دفتر، بهنسبت شعرهای دفتر قبلی، «به مردن عادت نمیکنم»، تفاوتهایی وجود دارد در کوتاهترشدن طول اشعار یا به قول شما سادهترنویسی صوری. اما این مسئله مربوط به سرشت سرودههای خود این دفتر است، نه قصد و تصمیم من. شاید همه اینها برمیگردد به نوع نگرش درباره ذات شعر، اینکه شعر تقلید و بازیهای ساختگی نیست. منظورم این است که هیچ شاعری اول نمیرود کلاس شاعری ببیند و درس چگونهنوشتن یا براساس الگو یا نظریه خاصی را نوشتن ببیند و بعد بیاید شعر بسراید. شعر همهچیز را خودش با خودش میآورد. با هیئت و لباس خودش ظاهر میشود و بعد روی صفحه مینشیند. یعنی فرم رواییاش را خودش انتخاب میکند، فارغ از بایدونبایدها و تکنیکهایی که از قبل برایش انتخاب شده. خب برای من تجلی شخصی شعر خیلی اهمیت دارد. در عین اینکه به قول بعضیها، پیچیده میاندیشم، اما تلاش میکنم ساده (البته سهل و ممتنع) بنویسم. این مسئله به فردیت سبکی من در سرودن و جهان عینی، ذهنیام مرتبط است و این همان چیزی است که برایم ارزش دارد.
در گفتوگوی قبلی ما که درباره مجموعه شعر قبلی شما بود و چندسال قبل در روزنامه اعتماد منتشر شد، از دغدغههایی پرسیده بودم که ریشه در تلمیحات فرهنگ ما دارد و انگار از صافی ذهن یک استاد رشته ادبیات پا به وادی شعر میگذارد و اصطلاحا مکانیکی میشود و خیلی درنمیآید. در این دفتر هم، چنین رویکردی را در شعری نظیر آناهیتا میبینیم. فکر نمیکنید این رفتار با زبان بیشتر آکادمیک است تا شاعرانه؟
تجلی اسطوره در شعر، بهطور عمده در ارتباط با ناخودآگاه شاعر است و دستبرقضا ناخودآگاهی، همان جایگاه اصلی خلاقیت هنری و ادبی و بهویژه، شعر است. تقریبا شاعری نداریم که به وجهی از وجوه با اسطورهها سروکار نداشته باشد. اسطورهها در بسیاری از موارد جانمایههای اصلی هنرند. ولی در کاربردهای هنری و تازه خود. و اما در مورد رفتار برآمده از ناخودآگاه من در کاربرد این عناصر و شخصیتهای اسطورهای و نحوه ارتباط ذهن و جهان خودم با آنها یا تجلی آنها بر من، واقعیت این است که هیچوقت به وجه آکادمیک قضیه فکر نکردهام، که طبق اصول آن عمل کنم، بلکه به نظرم آنها را در خدمت وجه شاعرانه و هنجارگریز زبان، قرار دادهام. یعنی نوعی همذاتپنداری با اسطوره مثلا آناهیتا. با زنی معاصر، هم در وجهی شخصی و هم در وجهی جمعی از صورت کلی زن، در گفتاری آمیخته با مبالغه شاعرانه که در میدان حضور دارد در همان هیئت آناهیتاییاش. زنی که در متن تاریخ بوده در موجودیت اسطورهایاش مانند آناهیتا و سپس به حاشیه تاریخ رانده شده، و در شعرهای مجموعه «به مردن عادت نمیکنم»، برای همین به حاشیه راندهشدن از تاریخ گله و شکایت دارد اما در این مجموعه، خودش قصد ظهور در متن تاریخ را دارد و وعده میدهد که دمی دیگر، ابرها کنار میروند و او در قاب پنجره ظاهر میشود. البته در قاب پنجره تاریخ معاصر جهان. اینها حرفهای آکادمیک دیکتهشده من، به راوی نیست. بلکه درآمیختن خود راوی با تاریخ کلان اسطورهای- تاریخی سرزمین و زیستجهان خودش است. حالا که حرف این مسایل به میان آمد، ضمن اینکه ذهنیت آکادمیک خود را در بعضی از موارد انکار نمیکنم، ولی اعتراف میکنم که سالها در عرصه خلاقیت، بهویژه شعر و داستان با آن درافتادهام تا موجودیتِ خودِ مرا از من، نگیرد و خوشبختانه توانستهام تا حدی از تسلط آن دور شوم. بهویژه، در نوشتار خلاق. و در اشعار این دفتر و بهطور عمده در کاربرد زبان ساده روز. هرچند همهچیز برای من در حوزه خلاقیت قرار دارد حتی نگرش آکادمیک، که همیشه تاب منطقاش را ندارم و آن را برای خودم بازتعریف میکنم.
حس میکنم سالها پژوهش روی شعر شاملو، تأثیر ناخودآگاهی را بر زبان شما گذاشته و نمونههای کمی هم این مدعا ندارد. میپذیرید و توضیح میدهید یا اساسا از بیخوبن، منکر آن هستید؟
ضمن اینکه فکر میکنم گنجینه ذهنی ما پر است از تأثیر و تأثرات خودآگاه و ناخودآگاه از آنچه بر ما گذشته است و آنچه که خواندهایم و شنیدهایم و دیدهایم و حس کردهایم و عواطفمان را برانگیخته است، ولی منکر این نظر هستم. چون اگر صرف پژوهش و بررسی آثار بتواند در این زمینه موثر باشد، بهطورمثال: خود من علاوه بر شاملو، روی شعر حافظ، مولانا، صائب، بیدل دهلوی، فروغ، نیما، سپهری، سعدی، آنا آخماتووا و بسیاری از بزرگان دیگر هم کار کردهام و نتایج آن هم به صورت مقاله یا کتاب منتشر شده. در این زمینه میتوانم بگویم با اشعار آنا آخماتووا و بیدل دهلوی، هرکدام به وجهی یا حتی اشعار غاده سمان بیشتر درگیر بودهام. ولی بههرحال ممکن است اینطور به نظر برسد؛ گاهی بستگی به نظر مخاطب دارد.
این سهنقطههای پایان غالب شعرها و البته در اول شعر «آنگاه»، قرار است برای مخاطب معنا و اشاره پنهانی را متبادر کند؛ مثلا بگوید هنوز حرف من ادامه دارد و یا نه، چیز خاصی نیست و از سر عادت آمده است؟
سهنقطه پایان یا سرآغاز که در بعضی از شعرها وجود دارد، بخشی از ساختار آن سروده است، نه چیزی زائد یا تحمیلی به متن. شاید گونهای از سپیدخوانی باشد. با ایجاد تجربه بصری در شعر. به نظرم بهترین کاربرد آن در شعر «ببخشید» از مجموعه «به مردن عادت نمیکنم» و «آنگاه» در مجموعه «زنی دور، از خاورمیانهای نزدیک» باشد. در شعر «آنگاه» نقطهها نهتنها جانشین واژههای گفتهنشدهاند بلکه جانشین سه مرحله عمده زندگی راویاند؛ یعنی: تولد، زندگی و مرگ او؛ و واژههای نوشتهشده فقط زندگی پس از مرگ و تجزیهشدن و مستحیلشدن جسم او در حیات پس از او را به صورت پیشگویی، بیان میکنند. به این صورت:
… / … / … / و آنگاه، / تنم، کشتزاری میشود / و زنبورها و پروانهها / یکی/ یکی / برآن / مینشینند…
البته در هر دو مجموعه، نمونههای اینچنینی هست که ساختگی و یا با پیشفرض همراه نبوده بلکه جزئی از ساختار شعر است.
این شاید حس من باشد که خیلی از شعرها، غالبا خوب شروع میشوند اما سطرهایی به آن اضافه میشود که شاعرانگی را تضعیف میکند. دو شعر«خداحافظی» و «بخشش» در سه سطر اول کامل و حتی به اعتقادم فوقالعادهاند. دو شعر «تذکرهها» و «ناتوانی» بدون دو سطر پایانی، تأثیرگذارتر تمام میشدند…
شاید. بههرحال این نظر شماست. ولی به نظرم با حذف سطرهایی از آنها که ممکن است نوعی اطناب به نظر بیاید، شعر چیزی را کم دارد؛ حتی اگر در حد یک ضربه عاطفی باشد. بهطورمثال، در شعر «ناتوانی»:
گفتم از تو بگویم،
پس از دیدن شکوفههای گیلاس
در اولین صبح بهاری
اما،
جز چند واژه شکسته
چیزی بر صفحه کاغذ نیامد.
با این واژههایی که هیچ صفحهای را پر نمیکنند،
میترسم تو را به سطری ناچیز فروخته باشم.
اگر منظورتان از اطناب، دو سطر پایانی است، به نظر من جانمایه عاطفی کلام در همانهاست. بهخصوص، در سطر پایانی. حالا ممکن است که سطر قبل از آن کمی تکرار تأکیدی بر سطرهای قبلی داشته باشد ولی بستر لازم را برای سطر پایانی که به نظر خودم بهترین سطر شعر است، فراهم کرده است.
جغرافیا در شعرتان پررنگ است. جغرافیای شهری، میهنی و جهانی. این اتفاق آگاهانه است؟
همینطور است. هرگز جدا از جغرافیا نیستم، از تاریخ هم همینطور؛ جغرافیایی که در محدودهای کوچک در آن متولد شده و رشد کردهام و جغرافیایی فراختر در گستره زیستِ انسان ایرانی، خاورمیانهای و سپس بشری. به نظر من هیچ نویسنده و شاعری نمیتواند جدا از نوعی جغرافیا باشد؛ چه در گسترهای محدود و چه در ابعادی توسعهیافته که شامل همه جهان است. کمی واضحتر بگویم، نفسهای من از این جغرافیا و در این جغرافیاست که قدرت میگیرد. بههرحال راوی شعر من از درونِ شاعری سخن میگوید که در درجه اول انسان است، بعد انسانی در یک اقلیم با شرایط ویژهاش، یک انسان ایرانی در قلب یک جغرافیای متلاطم، خاورمیانهای متلاطم و جهانی متلاطمتر. آنهم انسانی که همواره بههمراه انسانبودنش باید از جنسیتش هم دفاع کند. یک زن در قلب اینهمه تلاطم و بحران. با حضوری در حاشیه تاریخ ولی با رنجی در متن تاریخ گذشته اقلیمش و حتی تاریخ معاصر آن. پس جغرافیاست که راوی را احاطه کرده است:
هنوز اینجا هستم
روی خطوط داغ جغرافیای باروت
زنی دور، از خاورمیانهای نزدیک.
از حضور عجیب راوی شعر در جغرافیا و تاریخ سرزمینم دیگر چه بگویم که چگونهام؟ متن سرودهها، خود، گویای این حضور دائمی است.
بعضی از ترکیبها با هیچ منطقی شاعرانه نمیشوند. مثل «کوچه علیچپ» در شعری که به خاورمیانه متلاطم تقدیم شده یا وزوز زنبوری طلایی در شعر«شباهت» یا «آیینهی چربزبان» یا «طالبانیترین شهروند» و … ، از چرایی این رفتارهای زبانی بگویید؟
خب ببینید اگر تعریف ما از شعر، اتفاقی است که در زبان میافتد، باید بپذیریم که زبان ظرفیتهای مختلف و متفاوتی دارد که این ظرفیتها محدود نیستند و برای استفاده از آنها هم قاعده و قانون کاملا دقیقی نیست. در اینجا نمیخواهم وارد بحثهای نظری نقشهای زبان بشوم ولی به نظر من در مواقعی که زبان شاعرانه (البته خود شاعرانگی هم در حیطه تعاریف، دچار دستاندازهای خودش است)، از هنجارهای خودش فراتر میرود، باید ببینیم که آیا آن واژه یا تعبیر و حتی ادعای هنجارگریز در حوزه جانشینی زبان یا حوزه معنایی، نسبت به بافت خودش جواب داده یا نه؟ از قضا این ترکیبهایی که شما نام بردید، دقیقا ترکیبهایی هستند، که بسیاری از مخاطبین آنها را ویژه و شاعرانه برآورد کردهاند. این به این معنا نیست که من در مقام دفاع باشم. منظورم متفاوتبودن و سلیقهایبودن ارتباط با شعر از طرف مخاطبین است که خودم هم یکی از آنها باشم.
شرق