این مقاله را به اشتراک بگذارید
مرگ مشکوک
«جمجمهای در کانهمارا» عنوان نمایشنامهای است از مارتین مکدونا که بهتازگی چاپ دوم آن با ترجمه بهرنگ رجبی در سری نمایشنامههای اروپایی نشر بیدگل منتشر شده است. مارتین مکدونا در سال ١٩٧٠ در لندن متولد شده و خیلی زود، در چهاردهسالگی و با دیدن نمایشی از دیوید ممت با نام «بوفالوی امریکایی» تصمیم گرفت که نویسنده شود. تصمیمش آنقدر جدی بود که درس را رها کرد و طی هشتسال بعد از آن بیش از صد قصه و طرح فیلمنامه نوشت و برای هرجایی که به فکرش میرسید فرستاد تا چاپ شود و البته تمام کارهایش یکی بعد از دیگری رد شدند. اما این مسئله باعث ناامیدی مکدونا نشد تا اینکه در بیستوچهارسالگی و درحالیکه با مقرری دولت روزگار میگذراند تصمیم به نوشتن نمایشنامه گرفت. از قضا این تصمیمش هم جدی بود و مدتها هرروز تا بعدازظهر به نوشتن نمایشنامه میپرداخت و شبها هم سریالهای مختلف تلویزیون را نگاه میکرد تا برای نوشتن نمایشهایش ایده پیدا کند. او ظرف نهماه، هفت نمایشنامه نوشت که برخیشان از جمله «ملکه زیبایی لینین» به شهرت رسیدند. مکدونا بعد از این تنها دو نمایشنامه دیگر نوشته و یک فیلم کوتاه و دو فیلم بلند ساخته است. نمایشنامه «جمجمهای در کانهمارا» دومین نمایشنامه از مجموعهای است که بعدها به «سهگانه لینین» مشهور شد. اولین نمایشنامه این سهگانه، «ملکه زیبایی لینین» است و دومی «جمجمهای در کانهمارا» و آخری هم نمایشنامهای است با نام «غرب غمزده». این سه نمایشنامه در فاصلهزمانی کوتاهی به صحنه رفتند و نویسندهای که روزی گمنام بود را مشهور کردند. «جمجمهای در کانهمارا» نمایشی است با چهار صحنه و چهار شخصیت و صحنه هم جایی است در غرب ایرلند. صحنه ابتدایی نمایشنامه در اتاق اصلی یک کلبه ساده اتفاق میافتد، اتاقی که در یکی از دیوارهایش انواعواقسام ابزارآلات آویزان است. این نمایشنامه قصه مردی است که کارش کندن قبرهای قدیمی و بازکردن جا برای مردگان تازه است، اما امسال نوبت به کندن قبر زن خودش رسیده که هفت سال پیشتر به طرز مشکوکی مرده بود. کلبهای که در صحنه ابتدایی نمایش دیده میشود هم کلبه همین مرد است؛ مردی پنجاهوچندساله به نام میکداد. او زنش را هفتسال پیش در تصادف از دست میدهد و خودش هم او را خاک میکند اما در این سالها همواره شایعاتی بین مردم ردوبدل میشده مبنیبر اینکه میکداد زنش را پیش از تصادف کشته و بعد مرگ او را به تصادف ربط داده است. قبر زن او هم حالا بخشی از قبرهای قدیمی است که باید کنده شود و میکداد باید این کار را انجام دهد اما با کندن خاک و رسیدن به تابوت زن معمایی دیگر در نمایش به وجود میآید. در یکی از دیالوگهای انتهایی نمایشنامه میخوانیم: «اگه چیزی داری بگی، دهنتو باز کن و روشن بگو و دست وردار از اینکه عین کودنهای کوفتی فلج هی بزنی به فرعی. اگه چیزی دیدی که باعث شده فکر کنی من اونا را کشتهم، تعریف کن. اگه اینجوریه پس این هفت سال گذشته برا چی هرشب باز هم میاومدی سر میزدی به من؟ … من دست رو اونا بلند نکردم، از روزی که ازدواج کردیم تا روزی که مرد و اگه فکر میکنی میتونی منو ناراحت کنی با گفتن اینکه اون شب یه چیزی دیدهای وقتی چیزی نبوده که ببینی، بهت بگم که باید یه فکر دیگه بکنی خانومجون».
شرق