این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتگوی خاص و منتشر نشده از مرتضی احمدی
پاییز چشمش به جهان باز شد و نود سال بعد، در همان پاییز چشم از جهان فرو بست. ۱۰ آبان سالگرد نود و یک سالگی مرتضی احمدی بود؛ یکی از محبوب ترین هنرمندهای ایران زمین که رفتنش هنوز برای خیلی از ما باورکردنی نیست.
علی کیانی موحد
پاییز چشمش به جهان باز شد و نود سال بعد، در همان پاییز چشم از جهان فرو بست. ۱۰ آبان سالگرد نود و یک سالگی مرتضی احمدی بود؛ یکی از محبوب ترین هنرمندهای ایران زمین که رفتنش هنوز برای خیلی از ما باورکردنی نیست. گفتگویی منتشر نشده را می خوانید که یک سال پیش از مرگ این چهره دوست داشتنی با او انجام شده بود.
زندگی شما چطور بود؟
– بین گمرک و راه آهن زندگی می کردیم که بعدها به مختاری معروف شد. نسبت به بقیه مردم زندگی مرفه تری داشتیم. ما چهار برادر و یک خواهر هستیم و من فرزند سوم هستم. یکی از برادرهایم کارمند راه آهن بود، یکی مهندس مخابرات و یکی هم لیسانس امور مالی دارد و اکنون بازنشسته بانک است. پدرم مرد خوبی بود. خدا رحمتش کند. سَقَط فروشی داشت.
سقط فروشی یعنی چه؟
– یک مغازه بود که به سه قسمت تقسیمش کرده بودند. یک قسمت آن عطاری بود و داروهای گیاهی می فروختند؛ یک قسمت آن بقالی بود و قسمت دیگر هم علافی بود یعنی زغال و پارو و جارو و نفت می فروختند. به مغازه های اینچنینی که چند جنس مختلف را با هم می فروختند، سقط فروشی می گفتند.
در گذشته هنر وجهه خوبی بین مردم نداشت، چطور پدرتان اجازه دادند وارد هنر شوید؟
– هنوز هم همینطور است. هنوز هم بسیاری از مردم ولو اینکه به هنرمندان احترام می گذارند اما علاقه ندارند فرزندان شان وارد این عرصه شوند. پدرم شاید موافق نبود اما سد راهم نیز نشد. با این حال فامیل آنقدر به او فشار آوردند که یک روز به من گفت: «من بزرگ فامیل هستم و خانواده سرکوفت می زنند که پسرت وارد هنر شده است.» وقتی این حرف ها را شنیدم به او گفتم: «شما خودت را نگران نکن.» و بدین ترتیب از خانواده جدا شدم تا فامیل تصور کنند پدرم من را از خانه بیرون انداخته است.
با این حال هفته ای حداقل چهار بار آنها را می دیدم و به خانه مان رفت و آمد می کردم. آن روزها ۲۲ سال بیشتر نداشتم. وقتی خانه را ترک کردم تصور می کردم پدرم آرامش پیدا کند اما همیشه در قبال من احساس گناه می کرد. یادم است یک بار گفتم: «من از پدرم ارث نمی خواهم.» وقتی این حرف به گوشش رسید، شخصا به سراغم آمد و هنگامی که با تاکید حرفم را تکرار کردم، رویش را از من برگرداند. می دانستم وقتی پدرم دستش را پشت کمرش می گذارد و سرش را پایین می اندازد، دارد گریه می کند. ای کاش این حرف را نزده بودم و پدرم را ناراحت نمی کردم.
شما مصدقی بودید؟
– بله! چون ما هم مخالف دولت شاهنشاهی بودیم. شعرهای سیاسی با مفهوم درستی که به دست مان می رسید را اجرا می کردیم. از طرفی دیگر در تظاهرات دکتر مصدق هم شرکت می کردیم. در آن زمان دو سالن تئاتر بیشتر نداشتیم؛ یکی تئاتر تهران وابسته به دربار بود که به خاطر فعالیت های سیاسی مان به آنجا نمی رفتیم، دیگری تئاتر فرهنگ بود که برنامه های مان را در آنجا اجرا می کردیم. تا دل تان هم می خواهد به خاطر اجراهایم و طرفداری از مصدق کتک خوردم. البته آن زمان زورخانه می رفتم تا بتوانم زیر بار ضرب و شتم ها دوام بیاورم.
واقعا کتک هم می خوردید؟
– بله، مثلا یک بار داشتم از خیابان پهلوی (ولی عصر امروز) می گذشتم که به کافه شهرداری (تئاتر شهر امروز) رسیدم. صدمین روز افتتاح حزب دموکرات قوام السلطنه بود. یکی از طرفداران او که به بدنامی معروف بود در آنجا برنامه ای مستقیم از رادیو را در دست گرفته بود. وقتی من را دید، گفت: «باید برای ما بخوانی». پیش خودم فکر کردم اگر ترانه ای بخوانم، بچه های جبهه ملی از من ناراحت خواهند شد، پس مخالفت کردم و همین باعث شد من را در اتاقی حبس کنند و شش نفری تا می توانند کتکم بزنند.
یادم است که حسابی از سر و صورتم خون سرازیر شده بود تا اینکه برادر بزرگترم که با اعضای حزب دموکرات آشنا بود، به دادم رسید. چند روزی هم، در خانه یکی از دوستانم ماندم چون اصلا دوست نداشتم مادرم با آن حال و روز من را ببیند. یادم است شب ها که برای اجرای تئاتر می رفتم، وقتی روی زخم هایم را گریم می کردند، از شدت درد گریه می کردم.
بعد از سال ۱۳۲۲ هفت سال به اهواز رفتید، علتش چه بود؟
– بعد از کودتای ۲۸ مرداد، تمام تئاترها را بستند و با اتهام های سیاسی سعی در خانه نشین کردن هنرمندان داشتند. به خصوص اینکه آمریکا و انگلستان در کشور، همه کاره شده بودند. من هم که در آن زمان تازه ازدواج کرده بودم، وارد راه آهن شدم و به اهواز رفتم. البته دو ماه بعد از آن، به دعوت رادیو اهواز در آنجا مشغول به کار شدم، هر چند که حقوق نمی گرفتم. در واقع ۳۸ سال عمر من در رادیو گذشت، آن هم با حقوق اندک. در رادیو تهران هزار و ۶۰۲ تومان حقوق می گرفتم. هیچ وقت اعتراضی نداشتم اما آنقدر نامهربانی از رادیو دیدم که دیگر حاضر نیستم به آنجا برگردم.
بعد از هفت سال چه شد که بار دیگر به تهران بازگشتید.
– کارم با وزیر راه آن زمان به جر و بحث کشید. من معاون ارشد ناحیه بودم و حقوق و رسیدگی به امور کارگرها دست من بود. یکی از همکارانم که بومی شهر بود، از اینکه من در این سمت نشسته بودم بسیار ناراحت بود. به همین علت دائم اخبار کذب از من به وزیر می داد تا اینکه نامه ای از وزیر به دستم رسید که در آن به خرید خانه ای پنج هزار متری در خیابان تخت جمشید و یک خانه ییلاقی در نازی آباد اشاره کرده بود.
من هم در جواب نامه وزیر نوشتم که باید فاتحه مملکتی را که وزیر راهش نمی داند سالیان سال است که در تخت جمشید حتی یک متر زمین فروشی وجود ندارد، خواند چه برسد به پنج هزار متر و در نازی آباد هم خانه قشلاقی می سازند، نه ییلاقی. در پایان هم نوشتم من تمام آنچه از ملک و مستغلات دارم همه را به شما که وزیر راه هستید می بخشم. وزیر راه که این جواب را خوانده بود با عصبانیت من را احضار کرد.
بعد از یک هفته به دفتر او رفتم. آدم خودخواهی بود، آنقدر که در اتاقش صندلی قرار نداده بود تا مبادا کسی مقابلش ننشیند. من هم قبل از اینکه وارد شوم، چهارپایه نگهبان بیرون در را برداشتم و با خودم به داخل اتاق بردم و نشستم! اول پرسید: «چرا همان وقت که گفتم نیامدی؟» گفتم: «من با چهار هزار نفر کارگر طرف هستم. اول باید به امور آنها رسیدگی می کردم چون این کار مهمتر از آمدن پیش شماست.» خلاصه با هم بحث مان شد.
او اخراجم کرد اما مدیرکل من را به عنوان نماینده تام الاختیار خود انتخاب کرد. با این حال چون می دانستم از این پس وزیر راه به دنبال فرصت برای ضربه زدن به من است، استعفایم را دادم و به شهر خودم برگشتم و بار دیگر به رادیوی تهران رفتم.
بعد برگشتید به تهران، تهران قدیمی که عاشقش هستید؛ کمی درباره تهران با «ط» برایمان بگویید.
– طهران ما، سر چهارراه حسن آباد تمام می شد. میدان امام حسین بیابان بود. تمام جوی های طهران پر از آب بود. عطر اقاقیا در تمام کوچه ها به مشام می رسید. باغ و باغات در طهران فراوان بود. لک لک ها هنوز بر پشت بام های بلند خانه ها، لانه می ساختند. صبح میدان ولی عصر پر بود از صدای گنجشک و سره و چلچله و کبوتر و … زندگی مردم مثل هم بود، همه عاشق هم بودند، کسی دروغ نمی گفت، فخر نمی فروخت، چشم و هم چشمی نمی کرد… ما در محله مان یک «آب محل» داشتیم که ازت آن برای آب انبار و حوض و باغچه مان استفاده می کردیم.
در تابستان ها نوبتی هر شب، مردم می توانستند یک کوچه را بشویند. هر شب، مردم در کوچه دور هم جمع می شدند و هر چه داشتند دور هم می خوردند، با هم صحبت می کردند و به درد و مشکل هم رسیدگی می کردند. بچه ها نیز این احترام و مهربانی را می آموختند. زمستان ها هم هر شب در خانه یک نفر جمع می شدند و زیر کرسی می نشستند. قدیم ها، پدربزرگ ها به خصوص در شب یلدا، شاهنامه و امیر ارسلان نامدار می خواندند و داستان های کهن ایران را تعریف می کردند و بچه ها از این قهرمان ها، درست زندگی کردن را می آموختند اما الان کمتر بچه ای از این پهلوانان چیزی می داند.
به نظر می رسد مردم به دلیل پیشرفت تکنولوژی از هم فاصله گرفته اند…
– من این را قبول ندارم. هنوز مردم انگلستان متعصبانه به فرهنگ خود احترام می گذارند. شما نمی توانید به راحتی یک خانه قدیمی را در آنجا خراب کنید، چه برسد به نابود کردن بناهای تاریخی؛ اتفاقی که اخیرا چند بار در کشور خودمان افتاده است و هیچ کس نیز جوابگوی علت آن نیست. یعنی الان تکنولوژی وارد انگلستان نشده که مردم شان هنوز پایبند به سنت خوردن چای عصرانه در کنار هم هستند؟ اتفاقا الان وسایل برای برقراری ارتباط بیشتر شده است.
زمان ما تلفن و موبایل و اینترنت در دسترس مردم نبود اما دل های مردم به هم نزدیک بود. نامهربانی مان را به حساب تکنولوژی و گرفتاری ننویسیم. مردم در حال حاضر چون رفاه را در امکانات بالاتر می بینند، زندگی را برای خود و دیگران سخت تر کرده اند. الان مردم در آپارتمان ها حتی همسایه دیوار به دیوار خود را نمی شناسند.
در زندگی تان افسوس چیزی را خورده اید؟
– تنها افسوس زندگی ام از دست دادن همسرم، آن هم در جوانی بود.
کمی از زندگی مشترک تان برایمان می گویید؟
– ما زندگی مشترک طولانی با هم نداشتیم. همسرم یک زن کدبانو، عاقل و مدیری قابل برای زندگی مان بود. برای من همسری بی نظیر و مادری بسیار خوب برای بچه هایمان بود. بسیار اهل مطالعه بود. حتی تا سال دوم رشته طب تحصیل کرده بود اما بعد به علت بیماری درس را رها کرد. خیلی زود دچار زخم معده و زخم اثنی عشر شد و زودتر از آن با درد سرطان آشنا شد. آن روزها دخترم شش ساله و پسرم سه ساله بود. خیلی سخت بود.
لحظه ای که از بیماری اش آگاهم کرد، هفت سال این شرایط را تحمل کرد و من در این مدت فقط نظاره گر خاموش شدن تدریجی چراغ خانه ام بودم. آنقدر خانواده ام عاشقش بودند که مادرم با دیدن جنازه همسرم سکته کرد و تا چهلم او نیز دچار فراموشی شد. آنقدر دوستش داشتم که دلم می خواست هر کاری انجام دهم تا بیماری اش مداوا شود. حتی آلبوم تمبرم را به ارزان ترین قیمت فروختم تا بتوانم مخارج درمانش را تهیه کنم.
چرا بعد از ایشان ازدواج نکردید؟
– قصد ازدواج کردن نداشتم چون مطمئن بودم همسری بهتر از او پیدا نمی کنم. در ضمن می خواستم بچه هایم را خودم بزرگ کنم. مادرم ما را طوری تربیت کرده بود که از انجام کار خانه ابایی نداشتیم. هم کار می کردم هم به بچه ها می رسیدم. بچه ها هم زمان فوت همسرم ۱۳ و ۱۰ ساله بودند. مشکلات را درک می کردند و یاری ام می دادند.
خدا را شکر فرزندانی دارم که می توانم به وجودشان افتخار کنم. الان کنار دختر و نوه ام زندگی می کنم. پسرم نیز که از مهر ۵۷ به آمریکا رفته الان مدیرعامل یک کارخانه بزرگ است. وقتی به دیدنش می روم بعد از کلی درگیری و چانه زدن بین پدر و پسر توافق می شود که دو ماه پیش آنها بمانم. البته الان چند سالی است او نزد ما می آید و خوشحالم که هنوز پایبند سنت های ایرانی است و به قول معروف بعد از این همه سال زندگی در خارج از کشور هنوز هم بچه تهران است.
استادیوم نمی روم؛ چون تحمل وزن بقیه را ندارم
عجیب است که شما با اینکه در راه آهن بازی می کردید اما پرسپولیسی هستید.
– این تیم را از ابتدا دوست داشتم. حتی شعار «پرسپولیس قهرمان می شه» را هم من سرودم که هنوز هم معروف است و مردم در استادیوم آن را می خوانند. البته این شعار یکباره به ذهنم رسید و از کسی سفارش نگرفته بودم. در تمام این سال ها برای هر کاری که قرارداد می بستم، این شرط را می گذاشتم که وقت بازی این تیم من سر کار نمی آیم. البته مثل جوان های امروز روی افراد تعصب نداشتم و ندارم بلکه علاقه من به خود باشگاه پرسپولیس بود.
هنوز هم برای دیدن بازی این تیم به استادیوم می روید؟
– نزدیک به دو سال است که دیگر نمی روم. در گذشته اجازه داشتیم با زن و بچه های مان به استادیوم برویم، در نتیجه مردم رعایت کرده و فحاشی نمی کردند اما الان نه وضعیت رفاهی استادیوم مناسب است نه مردم مسائل اخلاقی را رعایت می کنند و نه ما چون گذشته جایگاه ویژه داریم. بدتر از همه اینکه مردم فکر می کنند من جوان ۲۰ ساله هستم.
تا تیم یک گل می زند از خوشحالی خودشان را از سکوهای بالا به سمت پایین رها می کنند و من هم که دیگر توان تحمل وزن آنها را ندارم! پایان بازی هم که می خواهیم برویم همه یک موبایل دست شان می گیرند و می خواهند عکس بگیرند و فیلم پر کنند. من هم نفسم می گیرد. نه اینکه نخواهم، دیگر توان بعضی از کارها را کمتر دارم.
هفته نامه تماشاگران امروز
‘