این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیلویا پلات
شاعر دلهره ها
قربان عباسی *
شاعری که خود را با ظرافت،با طراوت و با شقاوت می افریند.به تعبیر لاول او زنی است سحرآمیز،بزرگ و گاه ابر واقعی.آفرینه های ادبی او گاه همچون خود او شگرف اند.او شدیداً بر روی خود تمرکز می کند و این به تعبیر منتقدان عامل انرژی و پویایی اوست. او با زیبایی های متعالی روبرو می شود وبه تعبیر سعید سعید پور از قدرت جادویی اساطیر بهره می گیرد تا ساده ترین مقوله های عادی خانگی را به شکلی وهم انگیز،هذیانی و شگرف استحاله کند.خصیصه او گرایش به طرح های افراطی وگروتسک وار است.سروده های او بازتابی هستند از احساسات ژرف و شدید او.همچون هراس از پیری،مادر شدن و حس درماندگی و کلافگی در مواجهه با فرایند های طبیعی در بینش ژرف او از هستی بازتاب می یابند.حق با سعید پور است که می نویسد:« زندگی و هنر سیلویا چنان در هم تنیده اند که مرز میان ادبیات وسرگذشت،تخیل و واقعیت،شعر و شخصیت درباره او چندان روشن نیست.راز و رمز ابهت شعر پلات آن است که او با دستاویز قرار دادن اساطیر زندگی و شعر خود را نیز اسطوره ای می کند. الوارز ادیب انگلیسی درباره شعر پلات می نویسد: شعر در این مقام،هنریست مرگبار.»
شعر سیلویا ساحرانه است انگار می خواهد به مکاشفه و غیبگویی دست بزند.پلات البته شعر را به مثابه جادویی خطیر می دید که می تواند مهلک یا مرهم باشد چنانکه در شعر "بانو ایلعاذر"می سراید:
"از میان خاکستر
با گیسوان سرخ بر می خیزم
و مردان را مثل هوا می خورم"
شاید بد نباشد به اولین آشنایی او با تد هیوز در محفلی در کمبریج اشاره کنیم. پلات شرح نخستین دیدارش را در خاطراتش آورده است:
" هردو انگار در میان تندباد فریاد می زدیم و پا برزمین می کوبیدیم آن وقت او مرا بی پروا بوسید و سربند سرخم و گوشواره نقره ام را با حرکتی تند ربود.گردنم را که بوسید گونه اش را قرص و محکم گاز گرفتم چنانکه وقتی از اتاق بیرون می رفت از چهره اش خون می چکید."
خوب تصورش را بکنید چه جنون شاعرانه ای و چه غریزه ای پشت این متن خوابیده است.به نظر من برای شناخت واقعی سیلویا پلات باید به سروده های تد هیوز مراجعه کنیم هیوز در شعر "هراس" خطاب به سیلویا می نویسد:
«نوشتنت نیز مایه دلهره بود"-"هراس در قلم خود نویست کمین کرده بود»-چهره هراس را کم وبیش می شناختی می توانستی نوازش کنی در قهوه شیری ات می توانستی مزمزه اش کنی و…
هراسی برآماسیده که هر آن می رفت
تا ناگهان بترکد و از تو بگیرد
شوهرت،کودکانت،پیکرت و زندگی ات را
آن را می دیدی،همان جا در قلمت
آن را هم یک نفر برد"
نمی خواستی مسیحا وار باشی هر چند پدرت
خداوند تو بود و جز او خدایی نه"
در هر دو شعر احساس میکنیم که سیلویا از چیزی رنج می برد و هراس در دل اش ریشه دوانده است لذا بعید نیست که او را شاعر دلهره ها خطاب کنیم.او سراینده ترس های درون اش است.به نظر من زندگی خود سیلویا کاملاً همچون شعر پر ایهام است.پدر سیلویا اتوپلات که پرورش دهنده زنبور عسل بود به بیماری قند مبتلا شد اما از مداوای ان طفره می رفت تا انجا که در اثر قانقاریا پایش را بریدند و سرانجام در سال ۱۹۴۰ جان سپرد مرگ پدر شوک شدیدی به دختر هشت ساله اش وارد کرد و اثر این زخم عمیق زندگی در اشعار و خاطرات و تا آخر عمر سیلویا بر او سنگینی می کرد.سیلویا در اواخر سال ۱۹۶۲ به علت بی وفایی شوهر از تد هیوز جدا شد و با دو فرزند کوچک اش در خانه کوچک دبلیو.ب.ییتس شاعر بزرگ ایرلندی سکونت گزید.سیلویا در این منزلگاه آخر در زمستانی بس سرد و سخت، ضمن سرپرستی از دو بچه کوچک با فورانی آتشفشانی بهترین شعر هایش "آریل" را در سحرگاه سرود در ۱۱ فوریه ۱۹۶۳ پس از انجام تمهیدات لازم برای ایمنی بچه، با گاز مونوکسید کربن اجاق گاز خودکشی کرد.آیا حق با "ان سکستن" نبود که زمانی گفت سیلویا رها نبود تا خودش باشد.آیا این شاعر پر ابهام و پر از کلاف های ترس به طرزی وحشتناک برای مرگ دلربایی نمی کرده است؟
من شعر های او را به یاری استاد فرزانه سعید سعید پور شناختم شعر های غولدیسه،گذر از آب،درختان زمستان و آریل را خواندم و غنا و قدرت کامل واژگان او را حس کردم.او تا آنجا پیش می رود که هر تجربه ساده روزمره را نیز به حادثه شعری تبدیل می کند.او در شعر های "زاغ سیاه در هوای بارانی"،"قارچ ها"، "لاله ها" و شعر "نارون" آنقدر به حیات نباتی و حیوانی نزدیک می شود که انگار خود یکی ازآنهاست.
آلفرد الوارز در مجله ابزرور درباره سیلویا چنین می نویسد:
"پلات به گونه ای منظم در حال کاوش آن مرز باریک و بی رحم میان مقولات ممکن و ناممکن است.در حد فاصل تجربه ای که می تواند تبدیل به شعر شود و هر آنچه ناشدنی است.سیلویا مخزن ژرف احساسات است.شعر های او یاس آور،کینه توزانه و ویرانگرند در عین حال مهر انگیز ،پذیرا و هوشمندانه درست مثل خود زندگی.او با مهارتی عجیب چشم انداز های تیره و شوم زندگی را در مقابل دیدگانمان به تصویر می کشد و آن را به امری درونی بدل می کند.او آمیزه ای است از شرارت و ترانه ،عشق ونفرت او گاه یک تکه آهن ناب خوب گداخته شده است.گاه فلری سرد و بی نفس.
من از سیلویا آموختم که جهان به طرز بی رحمانه ای تن خدا را به درد آورده است.آموختم که نمی توان به آن همه دلهره و سرسام درون چشم بست.بویژه وقتی در دور و بر همه ما زمانی کوره های آدم سوزی برپا بوده است.دلهره او انگار هشداریست به همه ما که چشم بر نبندیم بر آن همه زنگاری که وجدان آدمیزاد را در این کره آتشین و نه الزاماً خاکی پوشانده است.مگر نه این است که به آتشی، بشر به نام خدا، پیه کافران را ذوب کرده است؟ مگر نه این است که قوم برگزیده خدا، در روزگار های پیشین به شکنجه های هیتلر مبتلا شد و نه مگر این است که یهودیان قرار بود به بوته های آتش سپرده شوند و ریشه کن گردند؟ براستی یهوه کجا بود وقتی کفن های کلفت قربانیان فاشیسم بر فراز شیار زخم لهستان به خاکستر بدل می شدند؟ چرا وقتی قربانیان دهان و چشم شان به خاکستر بدل می شد و ضجه می زدند و یهوه را صدا می زدند یکبار حتی یکبار از بارگاه کبریایی اش در طور آلمان فرود نیامد تا دم سرد و هولناک خویش را در کوره های همچون آسمان گدازان بدمد و به سلامی بدل کند آن همه کینه را.من از سیلویا آموختم که اگر هشیار نباشیم زمین کوره بزرگ آدم سوزی خواهد شد.جهان همین است فرزندان خود را می کشد و می خورد.هراس سیلویا سرنوشت زمین است.و نجات زمین که مبادا بدل شود به کوره ای بزرگ و فرزندان خود را در میان هیمه های هولناک خود ببلعد.سیلویا سراینده وحشت است.چیزی که واعظان و خطیبان آن را به شکل دعا درآورده اند. و با تکدی گری از بارگاه خدایان آرامش را برای زمین می طلبند.اما سیلویا عاشق انسان هاست دل او ماوای هزاران جان کوچک است.ونیک می داند که سرنوشت همه ما را سرشت ما می نویسد لذا تقلا می کند تا آدمیزاد سرشتی پاک وجدانی بیدار را با خود همراه سازد و خود را از لجنزار تقدیر خدایان برهاند.می داند که انسان ابلیسی است فرشته خوی.می تواند با هردو بسازد من ازو آموختم که امید از خدایان برگیرم مگر اینکه به باور آنها برای عشق و انسانیت نیازم افتد.او حتی خدایان را وا می دارد که با چهره متبسم با انسان بیامیزند چرا که انسان مهم است.او عجز ولابه نمی کند اما برای رفع وحشت از جهان به هر وسیله ای دست می یازد او یک جنگجوست و برای دستیابی به کمال و بالا کشیدن انسان از گل و لای زندگی که در آن دست و پا می زند عزم جزم می کند.من از او آموختم که سرنوشت چون غرابی سیاهگون بر شاخه خالدار چنار زندگی با نگاه های شوم اش به من وبه هر رهگذر تنهای زندگی چشم غره می رود. باید هشیار باشم تا به راحتی طعمه هیاهوی خشمناک غرابان نشوم . در شعر The Shrike –آلاگزنه- او آموختم که زندگی با ما آن می کند که این پرنده شکاری با حشرات بر خار بوته ها.الاگزنه حشرات را بر خار بوته ها به بند می کشد و انها را از هم می درد.یک لحظه احساس می کنم که دارم تاب می خورم در چنگال های هولناک زندگی و این هراس است که حتی قفس جمجه ام را تکان می دهد.
"الاگزنه
خم می شود تا به منقار بگشاید قفل پلک های مرد
تا به کام کشد آن کاخ ها وتاج ها وهر آنچه
همه شب مردش را در ربوده بود
و با نوک منقار سرخ
او را بدرد و درمکد
آخرین قطره خون آن قلب گریزان را."
در شعر "قافیه" سیلویا با شیطنت و طنزی شاعرانه زندگی غازی را به تصویر می کشد که روده اش شانه ای از تخم طلایی است اما دریغ که تخمی نمی گذارد می خواهد خنجر تیز کند و گلوی غاز بی تخم را بدرد غاز اما ازو درخواست بخشایش می کند چنان فروتنانه که شرمنده میشود .خنجر به کنار می نهد و به درخشش پرهای آن نظاره می کند.بی حاصلی در کنار زیبایی. شاید ما نیز چون غازی که می توانست تخم بگذارد اما نمی گذارد بقای مان در گرو زیبایی هایی باشد که از آن برخورداریم.همچون عجوزه های درازچنگ چه بسیار زندگی را به کرشمه می فریبیم تا جیب های پرش را تارج کنیم.هریک از ما به عشوه هایش زنده ست نه الزاماً به تخم هایی که در زندگی می گذارد.در شعر زاغ سیاه در هوای بارانی از زبان زاغ سیاه که بر شاخه خشک بلندی نشسته است و پرهایش را مرتب جا به جا می کند در باران چنین میسراید:
"من نه انتظار معجزه
یا حادثه ای دارم
نه در این هوای پراکنده طرح وتوطئه ای می جویم
بل برگ های خالدار را می گذارم به دلخواه فرو ریزند
بی هیچ تصور فرخندگی یا شگون
هرچند اقرار می کنم که هر از گاه
آرزوی پاسخی دارم از آسمان خاموش
اما براستی گلایه ای ندارم"
او مشعل مینوی را با خود حمل می کندو پر از تلالو خاص است اینگونه است که با نثار سخاوت،شرافت برهه های بی اهمیت زندگی را با هاله ای از قداست می پوشاند در میان چشم انداز های پر ملال زندگی هشیارانه گام می سپارد و با تردید اما با تدبیری هوشمندانه فرشتگان را به دام خود می کشد سیلویا و جادوی شعر او همینجاست او چشمان ما را می گشاید تا هراس از بیهودگی محض را ازمیان بردارد.او مدام زبانه می کشد.در قلمرو آتش .شور عشق ملال را راه نیست.و او چنین حواس همه ما را تسخیر می کند. با سلوک سرسختانه اش در پهنه موسم خستگی شعر می گوید تا هر مصرع اش معجزه ای باشد یا فرشته ای در حال هبوط..او خوشبختی را به ترنی تشبیه می کند که ما سوارش هستیم.خوشبخت آن که هرگز از خوشبختی عدول نکند و پیاده نشود.باید کاری کرد که خوشبختی در خود ضرب شود و مکرر تکثیر شود و برکت یابد.برکت زندگی نیز جز فزونی مدام و مداوم خوشبختی نیست.نباید رد خوشبختی را گم کردحتی در حال احتضار نیز باید دهان در دهان ان گذاشت و اجازه داد باید روح همچون مه ای سپید عروج کند.او براستی آن فرشته ای است که خداوند بر گیسوان آن چنگ انداخته است و همچون پیامبری بیابانی در میان کسالتی کرکس وار که تن وروح اش را می خارد برهنه و بی سایبان پیش می رود.اما سیلویا همچون همه ما ابلهانه زل نمی زند بلکه آن چه را حس می کند بر زبان می آورد.درست مثل پلنگی ملول چمباتمه می زند و به نزدیک ترین کهکشان خدا چشم می دوزد.فکر کنم در شعر "دم رفتن"است که می سراید:
"گوش بده:موش های خانه ات
دارند پاکت بیسکویت را می چرند.آرد مرغوب
صدای پایشان را خفه کرده است: از ذوق سوت می زنند
و تو همچنان در چرتی،رو به دیوار."
در همین شعرش است که یادمان می آورد نسترن های توی تنگ شیشه دارند می خشکند و داوودی ها وگلبرگ های گل های دیگر که کنده می شوند.صدای درون این شعر صدای جویده شدن،خشک شدن و خفه شدن است.این صدای درون همه ماست.چیزی در درون همه دارد خورده می شود. و طعمه موش های درون مان می شود.ازین روست که می پرسد:
"من اینجا چه میکنم؟
با ریه ای پر از غبار و زبانی مثل چوب
تا زانو در سرما و منجلاب گل ها؟"
او می داند و نیک هم می داند که ادمیزاد سنگ نیست که درد مردن بر او سنگینی نکند.او نمناکی غمناک بودن را می شناسد ازین رو به خورشید عشق توسل می جوید تا یک وجب پیکرش را به زعم خود به زلالی ابگینه بدل کند و همچون شاخه ای به فصل نوبهاران بشکفد.او با عشق است که رو به فراز دارد و فراز می جوید تا همانند خدایی در هوا غوطه بخورد وگرنه به پاکی یک قاب یخ دست کم این موهبت را ازخود نستاند و دریغ نکند.او با عشق است که خود را بیرون می ریزد تا ذرات تن و جان اش را در ساق گیاهان جای دهد. تا دیگر روز در دیگر جایی رایحه خود را بتراود او زیبایی است که ماه بر پیشانی اش دست می گذارد .سیلویا می گوید
"من هیچ کسم.مرا با انقلاب ها کاری نیست
من نام و جامه روزانه ام را به پرستاران سپرده ام
و تاریخم را به پزشک بیهوشی
و تنم را به جراحان"
اما این بیمار بستری بیمارستان از ما دسته گل نمی خواهد فقط می خواهد با دست های بالا برده بیارامد و سراپا تهی شود و به آن چنان آرامشی برسد که همه ما را مبهوت کند.سیلویا اگر همه چیز را هم گم کند یک چیز را هرگز از دست نمی دهد.آگاهی از قلب خود را که سمج تر از خود او محض خاطر عشق پیاله های غنچه قرمزش را باز و یسته می کند.خود بار ها اذعان می کند که
"من در میان درخت ها و گل ها
که بوهای خنک از خود می فشانند
راه میروم
گاه فکر می کنم که وقتی در خوابم
و افکام تار می شوند
باید به کامل ترین وجه شبیه آنان باشم
برایم طبیعی تر است که آرامیده باشم
من مفید خواهم شد هنگامی که بیارامم سرانجام
شاید آنگاه درخت ها نوازشم کنند"
سر او غرفه کوچکی از چنیین آیینه هایی است که جهان چنین فراموش شده را برایمان به غنیمت می آورد تا ما را از کرختی کودکانه مان برهاند.خود نیز به زیبایی بیان می کند:" من آمده ام تا زنگارها را بزدایم".اما او ایا برای جامعه خود و همنشینانی چون ما زیادی نازک اندام نیست؟اما او با همین اندام نازک زنانه اش هست که در جنگل ارغوانی قلب های پرپر از پریشانی ما رخنه می کند.طنازانه از ما می خواهد که روزها را چون میوه کمپوت کنیم و نگه شان داریم برای فردای مبادا یعنی روزی که آیینه ها ایری می شوندیا روزی که روح چون دودی از میان چشم و دهانمان بیرون می جهد.او می خواهد عطوفت را باورکنیم تا چهره تندیس اش در پرتو ملایم شمع نگاه نرم خود را به سوی مان نشانه رود.سیلویا برهنه و وحشی در کلیسا رو به همه قدیسان می رقصد تا سیاهی و سکوت را بر نتابد.هرچه را می بیند فورا فرو می بلعد.من از سیلویا آموختم که چون نوری اندک از میان گل های جهان بتراوم و جهان سرد و هولناک را به ضربت پاروهایم به لرزه درافکنم.با عشق و عطوفت سکوت ارواح پیرامون ام را درهم شکنم و به همه پریان پیرامونم بگویم:"چرا چنین خاموش؟" بروید بر بلندای تپه های پوشیده از نارون و نسترن پایکوبی کنیداین حق همایونی همه ماست.می گفتم بروید و محض رضای خدا زندگی را هاشور نزنید.یادشان می آوردم همچون سیلویا که بروید در این جهان جلبک زده ما بسیارند چیزهایی که کمیابندآنها را دریابید ده تا یا صد تا از آن هم اگر بر ان تپه باشد می ارزد.دانستم که سرزندگی و برازندگی گنجینه ای است برای آدمیزاد. و آفتاب گرفتن در میان نرگس ها نیز.من ازو آموختم که خطاب به همه اندوه های جهان بگویم ابلهانه مزاحم من نشوید بگذارید باشم.با خواندن سیلویا فهمیدم که
"عشق یک سایه است
چون به دنبالش می افتی و زار میزنی
چون اسبی گریز پا
با سمضربه های سنگین اش می گریزد"
یاد گرفتم که برای به دام انداختن اسب گریز پای عشق باید صدای مادینه اسبی را دربیاورم و با شیهه هایم او را سراپا گداخته به سوی خود فرا خوانم.ازاوآموختم که می شود قساوت غروب ها را چون آوند های سرخم کرده گیاهی گمنام تاب اورد.یاد گرفتم که سترون نباشم و جانم را چنگ بزنم شاید اندوهی از آن بتراود.با او بود که توانستم حتی خواب های خود را تسخیر و سرشار کنم.
"در من فریادی لانه کرده است
شبانه پر می کشد به بیرون
تا با چنگ و دندان چیزی برای عشق ورزیدن بجوید"
به خاطر همین سرایش های بس ساده و انسانی است که سیلویا را جهانی دوست دارد.با پلات می شود گناهان درون را نیز که آهسته آهسته چون ماری زهر اگین جانمان را می گزند تاب آورد.تاب تلخکامی ها مگر نه این است؟
آن که شهدزاست باید در انتظار هجوم زنبوران هم باشد.شاید این همه بلا که چون زنبوری برسرت یورش می آورند برای بیرون کشیدن شهد توست.استعاره ای زیباتر این را کجا می توان یافت جز در غرفه فکر سیلویا پلات.با اوست که فهمیدم برای زیستن در این جهان یاب اید حرامزاده بود و یا چون جنینی آرام خفته در زهدان جهان.او خطاب به مرگ نیز با شهامت می سراید:
"جناب اهورا
جناب اهریمن
هشدار
هشدار
من از دل خاکستر
باگیسوی سرخ بر می خیزم
و مردان را مثل هوا می خورم"
و این سوال سیلویا می تواند سوال همه ما هم باشد که براستی خداوند چگونه می تواند از آسمان بر ناچیز هایی که از زمین نظاره اش می کنند بنگرد؟
در برکه ذهن او این تصاویر باید خیلی مجلل و عظیم بوده باشند.که این چنین سقف سر او را می شکافند و از روزن های چشمهایش پرتلالو در باغ وحش می درخشند.او با این اندیشه های ناب است که سرمست از عطر های خود اززندگی هیچ نمی خواهد.یادم نرفته همین را نیز اضافه کنم که سیلویا یادم داد که بهترین جای برای رویارویی با زندگی دیدار در یک بن بست است.ازو بود که آموختم انسان متشکل از دو کیسه هوا وپ یاله ای خون سرخ است و گریه هایش همان قدر برای جبروت معنا دارند که گریه های یک خرگوش گیریم که اندوه خرگوش وحشیانه تر باشد.
*دانشجوی دکترای جامعه شناسی سیاسی دانشگاه تهران