این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به آثار اقتباسشدهی ارنست همینگوِی
همینگوِی در سینما
شاهپور عظیمی
ارنست همینگوِی به طور کلی دل خوشی از هالیوود نداشت. او هالیوود را به جهنمی تشبیه کرده بود که نویسنده وقتی کتابش را به طرف تهیهکننده پرت میکند و تهیهکننده هم پول را میاندازد جلوی نویسنده، باید بهسرعت از آن فرار کرد. او دوست نداشت روی فیلمنامهای که بر اساس آثارش نوشته میشود کار کند. او معتقد بود به این ترتیب تمام حواس نویسنده باید به سینما باشد. در حالی که او باید به مخاطبانش فکر کند. البته او تنها یک بار خلف وعده کرد و حاضر شد در نوشتن فیلمنامهی پیرمرد و دریا (۱۹۵۸) همکاری کند. رمانهای زنگها برای که به صدا درمیآید و وداع با اسلحه زمانی که به فیلم برگردانده شدند، باید فشرده میشدند. از سوی دیگر قاتلان و برفهای کلیمانجارو داستانهای کوتاهی هستند که بسط پیدا کردهاند. آیا این داستانها زمانی که به فیلم برگردانده شدند، به تماتیک نویسنده وفادار ماندهاند؟ آیا دیالوگهای همینگوی دقیقاً به زبان سینما برگردانده شده؟ به نظر میرسد در وداع با اسلحه به تهیهکنندگی دیوید سلزنیک گفتوگوها به همینگوی وفادارند اما ادبی و دراماتیک نیستند. چهگونه میشود گفتوگوهای داستان فیلهایی شبیه تپههای سفید که جوهرهی داستان را تشکیل میدهند، به فیلم برگرداند؟ برخی اعتقاد دارند نثر همینگوی در تکگویی شخصیتها بیش از هر چیز دیگری احساسات و اندیشههای گذشته و حال آنها را نشان میدهد. بن هکت که در نوشتن فیلمنامهی وداع با اسلحه (که یک بار در ۱۹۳۲ با بازی گری کوپر و بار دیگر در ۱۹۵۷ با بازی راک هادسن و جنیفر جونز ساخته شد) شرکت داشته، نثر همینگوی را باعث «کم کردن روی نویسندهها» میداند.
وداع با اسلحه تماماً خاطرات همینگوی جوان در جبهههای جنگ است. موفقیت کتاب بلافاصله پس از انتشار، هالیوود را مطمئن ساخت که آن را به فیلم برخواهد گرداند. این شاید یکی از ضعفهای همیشگی تهیهکنندههای مقتدر دوران استودیویی باشد که اقتباس از آثار ادبی قلقلکشان میداد و تا فیلمی بر اساس آثار موفق نمیساختند، آرام نمیشدند. شاید حتی اثری مانند بربادرفته نیز قربانی هالیوود شد که خیلیها فیلم ساخته شده بر اساس آن را جاودانه میدانند. این در حالی است که سینما بزرگترین برگ برندهی ادبیات را هنگام اقتباس از آن میگیرد: مخاطب نمیتواند آن طور که دوست دارد، شخصیتها را در ذهن خودش بازسازی کند.
فرانک بوزارج آن قدر شیفتهی ساختن فیلمی پرمخاطب بر اساس رمان وداع با اسلحه همینگوی بود که حتی پایان آن را هم تغییر داد. در هنگام نمایش افتتاحیهی فیلم، نسخهای به نمایش درآمد که در آن کاترین در کنار فردریک میمرد؛ و پایان دیگر این بود که با استفاده از فیداوت کاری کردند که تماشاگر خیال کند کاترین زنده میماند. سرانجام هم سازندگان فیلم بهاجبار پایان اصلی را استفاده کردند و این باعث دلزدگی همینگوی از این اقتباس شد. ماجرای عاشقانهی آمیخته به حادثهپردازی (انفجار یک پل از سوی پارتیزانها) آن قدر برای هالیوود جذابیت داشت که تنها سه روز پس از انتشار کتاب، حقوق سینمایی آن خریداری شد. همینگوی فیلمنامهی دادلی نیکولز بر اساس کتابش را نپسندید. او اعتقاد داشت که جان باختن قهرمان اصلی کتابش رابرت جوردن سیاسی نیست. علاوه بر این، پایان فیلم بیش از حد دچار احساساتگرایی شده و ویژگیهای روانی جوردن که ریشه در گذشتهی او دارند، فدای قهرمانپردازی شده است.
خورشید همچنان میدرخشد (۱۹۲۵) سالها پس از انتشارش به فیلم برگردانده شد. طبق معمول همینگوی از فیلمنامه رضایت نداشت اما هنری کینگ، کارگردان فیلم، هم در نگارش فیلمنامه همکاری کرده بود. او آثار همینگوی را خوانده بود و تمام سعی خود را کرد که به روح آثار او نزدیک شود. همینگوی نسخهی نهایی را پسندید چون بسیاری از صحنههای مهم رمان و گفتوگوها در آن لحاظ شده بود. البته برخی از منتقدان به پایان فیلم کینگ اعتراض کردند چرا که او گفتارهای درونی قهرمان فیلم را به فلاشبک بدل کرده است.
قاتلان نیز دو بار (در سالهای ۱۹۴۶ و ۱۹۶۴) به فیلم برگردانده شده است. در نسخهی اول که رابرت سیودماک ساخته، داستان کوتاه همینگوی به لحظات ابتدایی فیلم بدل شده است. همینگوی نسخهی دوم را که دان سیگل کارگردانی کرد و کمتر به داستان کوتاه او شباهت دارد هرگز ندید. سیگل فیلم را به یک نوآر بدل کرده است که به نوعی از درونمایههای مورد توجه همینگوی دور است اما نمیتوان آن را اثری کاملاً دور از فضاسازیهای آثار این نویسنده دانست. یادمان باشد که جانی (جان کاساوتیس) از فرار کردن خسته شده است. او بسیار به قهرمانان نوآر شباهت دارد. دائم از دست تعقیبکنندگانش فرار کرده ولی این بار فرار نمیکند. او مانند جف کاستلوی ملویل در سامورایی پذیرای مرگ است. مرگ در آثار همینگوی درونمایهای همیشه حاضر است. در زنگها…، برفها…، وداع با اسلحه و قاتلان مرگ همیشه هست و عرض اندام میکند. همینگوی قهرمانانش را مانند قهرمانان آثار نوآر زمانی به سوی مرگ هدایت میکند که بنبست کاملی گرداگرد آنها را گرفته باشد. نکتهی جالب اینجا است که چنین درونمایههایی حتی در آثار فیلمسازانی که آمریکایی نیستند، قابلردیابی است. داگلاس سیرک در بربادنوشته چنین سرنوشتی را برای قهرمان اصلیاش رقم زده است که دست بر قضا مانند برخی از قهرمانان همینگوی با علم به ناتوانیاش پذیرای مرگ میشود. رابرت استاک در فیلم سیرک مردی است بدون آینده که احساس غبن میکند و طوری رفتار میکند که فرجامی بجز مرگ در انتظارش نباشد.
اگرچه در سالهای اخیر تقریباً شاهد اقتباس اثری از داستانهای همینگوی نبودهایم (ظاهراً زندگی شخصی او برای هالیوود جذابتر بوده است) اما به نظر میرسد همینگوی پیش از این تأثیرش را بر داستانهای سینما و شخصیتهای سینمایی گذاشته است. نیازی نیست دست به کنکاشی مفصل بزنیم تا به نمونهها برسیم. بسیاری از قهرمانان تکروی آثار سینمایی، شباهتی ناگزیر به شخصیتهای همینگوی دارند. خلقوخوی شخصیتهایی مانند کنت لازلو دو آلماسی (رالف فاینس) در بیمار انگلیسی (۱۹۹۶) و داستان بیفرجام زندگیاش همینگوی را به یاد میآورد. اصولاً بیفرجامی شخصیتهای سینمایی و تلخیشان در برابر ناملایمات و حتی فقدان عشق و پناه بردن به درون به جای عشق ورزیدن به دیگری، درونمایههایی شبیه به نوشتههای همینگوی هستند. شلیک دو گلوله به درون دهان نیز ادامهی چنین دیدگاهی است!